Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
كامران علي بخشي
نام پدر :
نجات الله
دانشگاه :
علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي برق(مخابرات)
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1345/07/30
تاريخ شهادت :
1367/02/21
مكان شهادت :
شاخ شميران
عمليات :
والفجر 10
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با مادر شهید کامران علی بخشی
راوي :
مادر شهيد
الف_ پيش از تولد و تولد شهيد:
1. چه خاطرات خاصي از دوران قبل از تولد شهيد داريد؟
مادرم می گفت وقتی بچه دار می شی دست بذار روی شکمت صلوات بفرست بگو محمد، علی، حسن، حسین. این فرزند دومم بود. وقتی به دنیا آمد پوست روی صورتش بود انگار نقاب تو صورتش بود. می گفتن این الهیه!
همدانی بودیم. در کل با کامران ۶ تا بچه دارم، سه تا دختر و سه تا پسر.
2. وضعيت اقتصادي خانواده شما در آن زمان چگونه بود؟
اول قیطریه بودیم بعد رفتیم نهاوند. الان ۱۷ ساله اومدیم تهران. زمان تولد شهید این جا بودیم. ما گاوداری داشتیم یه شب به اندازه 4 میلیون گاو ازمون مرد. چلوکبابی داشتیم بعد از کامران ورشکست شدیم. تو نهاوند باغ داشتیم راضی بودیم و خوب بود وضعیت مالی مون.
3. خانواده تا چه اندازه به اعتقادات مذهبی پایبند بوده و هست؟
حلال و حرام و شرع رو می دونستیم ولی خیلی روحانی نبودیم. مثلا نماز شب نمی خوندیم و یا شب تا صبح بیدار بمونیم. متعادل بودیم.
4. به طور کلی جو سیاسی حاکم بر خانواده در آن زمان چگونه بود؟ آیا اعضای خانواده دارای گرایشات سیاسی خاصی بودند؟
پدرش مخالف فعالیت های سیاسی بود چون بچه بود زمان انقلاب. برای راهپیمایی ها تو دوران انقلاب می رفتیم. مسجد سخنرانی داشت ما می رفتیم.
5. آیا خاطره خاصی از تولد شهید دارید؟
تهران به دنیا اومد. قبل از تولدش تهران بودیم.
ب _ دوره خردسالی (تولد تا شش سالی):
8. معمولا اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند؟ ( بازي، كمك به والدين و .....)؟
باباشون می بردشون مغازه کمک کنن. کاری نمی کردن به عنوان شغل تا دوره ی دانشگاه.
9. چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد؟
اهل کار خانه بود. خیلی کمک حال بود و حتی برای کمک حال من، کارهای خواهر کوچکش رو انجام می داد.
ج _دوره كودكي (شش تا يازده سالگي – دوره ابتدايي)
10.آيا در همان خانه و محل قبلي زندگي مي كرديد؟ وضعيت اقتصادي شما چگونه بود؟
تا زمان شهادت همدان بودیم در شهر نهاوند (روستای شبان)
11. مختصري درباره نحوه ورودش به مدرسه ابتدايي توضيح دهيد (علاقه به مدرسه، امتناع از رفتن به مدرسه و ...)؟
اول دبستانش را تهران بودیم و خونه با اشتیاق درس می خوند. من تو دانشگاه هم درسش رو از اساتید می پرسیدم. حتما باید نمره هاشون رو می دیدم. درسش و نمره هاش خوب بود.
12. در مورد انجام تکالیف درسی اش تا چه حد منضبط و دقیق بود؟ چه خاطره اي در این خصوص به ياد داريد؟
خانه که می آمد، درس نمی خواند و می گفت: من سر کلاس می خوانم! اصلا کتاب دستش نبود.
13. چنانچه در دوره ابتدايي ترك تحصيل نموده يا محل تحصيل خود را تغيير داده است، علت را ذكر نماييد؟ مدرسه رو عوض نکردیم. ترک تحصیل اصلا نداشت و به موقع همه پایه ها رو رفت.
14. آيا در آن سنين در خانه يا بيرون از خانه كار مي كرد؟ چه كاري؟
وقتی بعد از ظهری بود می آمد خانه درس می خواند و صبح می رفت سر کار و چلوکبابش رو می خورد ولی صبحی که بود، سر ظهر می آمد پیش پدرش و کار می کرد. از اول بچه ی کاری بود. پدرش بهش حقوق نمی داد.
15. معمولا اوقات فراغت خود را چگونه مي گذراند؟ (تماشاي تلويزيون، بازي، خواندن كتاب داستان و ...) فوتبال بازی می کردن، گل کوچیک بازی می کردن. بازی هاشون خوب بود.
16. به لحاظ شخصیتی و رفتاری چه تفاوتی با دیگر کودکان شما داشت؟
کاری نمی کرد که ما دوست نداشته باشیم. خیلی درس خوندنش فرق می کرد و خیلی خوب بود درسش. زیاد شلوغ نمی کرد.
17. وضعیت تحصیلی و نمرات شهید در دوران ابتدایی چگونه بود؟
خوب بود.
18. چه خاطرات ديگري درباره آن دوران داريد؟
اون زمان 10-9 ساله بود و روزه بهش واجب نبود که بگیره، بدون سحری روزه می گرفت اما نمازش رو نمی خوند. بهش می گفتم: نمازت رو بخون، می گفت: نه مرد اونه که روزه بگیره! دیگه بعد از ظهر بهش به زور یه چیزی می دادم. دنبال این کارا بود.
خیلی بهشون محبت می کردیم. باباش باهاش خوب بود و من هم دوستشون داشتم و همیشه بهشون می گفتم که هر چی هست بیاین به خودم بگین، دعواتون نمی کنم!
دوران نوجواني (يازده تا هجده سالگي – دوره راهنمايي و دبيرستان)
19. وضع درسی او چگونه بود؟
در نهاوند به بچه ها درس می داد. بچه ها بهش می گفتن: مغز کامپیوتری! معلمش می آمد، کامران رو می برد برای تدریس کمکش کنه.
20. در آن دوران اوقات فراغت خود را بيشتر به چه كاري مي گذراندند؟ ( ورزش، مسجد، سينما و ...)؟
اصلا نمی ذاشتمش بیرون از خونه درس بخواند. مثلا بچه ها می رفتند در پارک، دعوایی پیش می آمد و اعتراضی می شد، چاقو می کشیدند.
21. بيشتر چه نوع كتاب هايي را مطالعه مي كردند؟ (مذهبي، هنري، علمي، تاريخي و ...)؟
کتاب درسی اش رو می خواند، قرآن می خواند. رساله و مفاتیح برای خودش خریده بود. زیاد حرف نمی زد.
22. ویژگی بارز شخصیتی ایشان را در آن زمان نام ببرید؟
خیلی به مسجد علاقه داشت. خیلی بچه ی شوخی بود (مؤمن شوخی بود). کامران بیشتر یه کارایی می کرد که نمیشه بگی، این قدر که شیطون بود! خیلی بچه دوست بود. خدایی بچه ی خوبی بود. شوخ طبع و بلا بوده که شهید شده. بچه ی کنجکاوی بود. می رفت به فامیل ها سر می زد. هم خوب بود و هم درس خون بود.
23. روابط او با افراد خانواده و اطرافیان از جمله دوستان و همسایگان چگونه بود؟ آن ها نظرشان نسبت به شهید چگونه بود؟ چه خاطره ای در این خصوص به یاد دارید؟
خواهراش رو خیلی دوست داشت، می بردشون بیرون و می آوردشون. می گفت: من براشون جهیزیه می گیرم. براشون از جبهه جانماز می آورد.
می گفت: مامان یه پسری بیار تا من دستش رو بگیرم و ببرمش!
24. بيشتر اوقات خود را در منزل مي گذراند يا خارج از منزل؟ کجا؟ چه کار می کرد؟
زیاد بیرون جایی نمی رفت ولی خب تو انقلاب فعالیت های سیاسی داشت، روی دیوار خط می نوشت.
25. از چه كساني بدش می آمد و از آن ها دوری می کرد؟ چرا؟
خانواده عموش رو دوست داشت ولی اعتقادش به آن ها نمی خورد.
26. در چه مواردي حساس و عصبی میشد؟ وقتی عصبانی میشد چکار می کرد؟
عصبانی نمی شد.
27. با چه کسی یا کسانی دوست صميمي بود؟ آن ها چه مشترکاتی با شهيد داشتند؟ (همکلاسی، هم محلی، هم باشگاهی، و ..... )؟
دوستان خیلی خوبی داشت. یه دوست داشت هم فامیلمون بود و هم دوستش. یه بار کامران رو در مدرسه کتک می زنند بعد میره به سعید که فامیلمونه میگه: سعید بدو بیا که منو کتک زدن و بیا کتکشون بزن! همسن هم بودن. بهش گفتم: یعنی تو این قدر بی زوری؟! گفت: آخه تو یادم ندادی دعوا کنم!
28. آن ها الان كجا هستند و چه مي كنند؟ از آن ها اطلاعی دارید؟ آیا پس از شهادت هم چنان با شما در ارتباط هستند؟
دوستانش خیلی زیاد بودن وقتی شهید شد. خیلی اومده بودن همه می اومدن سر مزارش، رفتارش با دوستانش نرمال بود.
29. چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد؟
قبل از این که انقلاب بشه، شبا می رفت بیرون. یه شب اومد که دیدم هراسونه، گفتم: چیه؟ گفت: هیچی! گفتم: بگو چه کار می کنی؟ گفت: مامان (اون موقع ۱۴-۱۵ ساله بود و ضد انقلاب زیاد بود) بیا با من چون منو می گیرن! گفتم: مگه چه کار می کنی؟ گفت: دیوار نویسی می کنم. گفت: تو با من بیا! ظرف رو می داد دست من (می رفت خطاطی رنگ درست می کرد). پدرش اون موقع رفته بود شیراز برای کاری. وقتی رفتیم سر کوچه، اون ورتر رفت، دیدم یه آتیش اومد که هم من سوختم و هم خودش. گفتم: من دیگه نمیام!
30. به چه شخصیت معروف مذهبی، علمی، فرهنگی و یا ورزشی علاقمند بود؟ چرا؟
شهید بهشتی و تختی رو خیلی دوست داشت.
د: دوره جواني (18 سالگي تا ازدواج – ديپلم به بعد)
31. مشخصات دانشکده و دانشگاه محل تحصیل:
دانشگاه محل تحصیل: علم و صنعت رشته تحصیلی: مهندسی برق
مقطع تحصیلی: کارشناسی سال ورود به دانشگاه: ۶۴
32. فعالیت های ایشان در زمان تحصیل:
الف: فعالیت های مذهبی: فعالیت های مسجدی در دوره ی دبیرستان داشت. مثلا پست می داد و می رفت نگهبانی.
ب: فعالیت های سیاسی: حزب جمهوری
ج: فعالیت های علمی و پژوهشی (مقاله، تحقیق، ترجمه): تدریس به همکلاسی ها
د: فعالیت های فرهنگی و مذهبی: خطاطی ، شاعر
33. آیا خدمت سربازي را گذرانده بودند؟ زمان شروع و خاتمه و نام یگان خدمتی را ذکر نمایید؟
خیر، دانشگاه قبول شد دیگه شهید شد.
34. آیا در مورد آرزوهایش با شما صحبت می کرد؟ چه آرزو و خواسته هايي داشت؟ بزرگترين آرزوي وي چه بود؟
نامه ای نوشت بعد از ۹ ماه که از جبهه آمد و داد دستم. نامه رو که خواندم، گفتم این رفت دیگه برنمی گرده. فرمانده ش گفته بود که وصیت کنید، گفته بود: وصیت من مادرمه که منو بزرگ کرده! وقتی بهش می گفتم که نرو جبهه، می گفت: من نمی تونم ببینم اول مادر و خواهرم کشته بشن بعد خودم کشته بشم! در مورد آرزوهایش اصلا با من حرف نمی زد.
35. چه خاطرات ديگري از آن دوران به ياد داريد؟
خاطرات خیلی خیلی تلخ ِمن اون ده روزی بود که گم شده بود و خاطرات خیلی خیلی شیرین ِمن اون موقع بود که پیدا شد.
ویژه یادداشت خاطرات پراکنده:
** یک بار زنگ زدم بهش و گفتم: می خوام برات زن بگیرم. گفت: این کار رو نکنی! اون موقع ۲3-۲2 سالش بود. می گفت: مامان تو رو خدا! جبهه دارم، درس دارم، این کار رو نکنی!
** یک دفعه داداشش بهش گفت: بدو بیا مامان سکته کرده! کامران گفت: ان شآء الله خوب میشه. اصلا دو سه دفعه باهاش حرف زده بودن، احوال من رو نپرسیده بود که نکنه با خودش بگه چرا مامانم مریضه، نمیاد! خیلی دوستم داشت.
** بچه های کوچک تر از کامران می گفتن: مامان داداش کامران شهید میشه! گفتم: چرا؟ گفت: آخر اون بسیجیه و میره جلو.
** ما خودمان مال روستای نهاوندیم و مزار شهید هم در نهاونده.
** همسایمون بچه ش درس خون نبود، کامران یه شب رفت ریاضی رو بهش یاد داد فرداش 20 شد.
** ما مال همدان بودیم و پایگاهمونم همدان بود. زنگ زدیم از طرف ستاد این ور و اون ور من فکر نمی کردم جایی بره، به یکی از فامیلامون که دیدمش گفتم: شما کامران ما رو ندیدین؟ گفت: چرا صبح دیدمش با مسجد رفت همدان. بدون اطلاع می رفت اون جا دوره می دید. بعد از دو سه روز که اومد، گفتم: اومدی؟ گفت: مامان این قدر سخت بود! رمز شب دادن، می خواستن بکشونمون! خلاصه دیگه نرفت.
** سال اول دانشگاه زمانی که قبول شد، انقلاب فرهنگی تموم شد. سال دیگه که دانشگاه باز شد قبول شد دانشگاه که هم چنان ساکن همدان بودیم. وقتی علم و صنعت قبول شد، ناراحت بود و می گفت: می خوام برم شریف. از رشته اش خوشش نیومد.
** ما همش می رفتیم و می آوردیمش و این همش فرار می کرد و می رفت جبهه! پیش جاریم بود، جاریم گفت: ما حریفش نمی شیم، بیایید این جا! ما اومدیم خونه گرفتیم در تهران. از نهاوند اومدیم چون بمباران بود، این جا سال سوم بود. دیدم خواهرم زنگ زد و گفت: کامران رفته جبهه! فردا پس فرداش یه نامه برام فرستاد که مامان نیای دنبالم که آبروم میره! اگه منو دوست داری نیا دنبالم! من آبرومو دوست دارم. بیای دنبالم، دوباره برمی گردم! اولین بارش بود که نامه می داد.
** 9 ماه جبهه موند. از آن طرف هم رفت مشهد و نیومد به من سر بزنه که من نگهش ندارم. بعد از مشهد دوباره رفت جبهه. من یک دفعه در این 9 ماه دیدمش. یک دفعه نصف شب اومد، گفت: مامان یه نامه برات دادم، شما اون نامه رو نگرفتی؟ بعد رفت نامه رو آورد و قایمش کرد. با خودم گفتم که این می خواد زن بگیره! من یک دفعه زنگ زدم بهش و گفتم: کامران من دیگه طاقت ندارم! تو که مادر نیستی ...
** زمانی که شهید شده بود، رفتیم اهواز 21 اردیبهشت بود. تو بمباران تو روستا بودیم که خواب دیدم کامران اومد. من هر کاری می کردم دستم بهش برسه، نمی تونستم بلند بشم! به باباش گفتم: پاشو کامران شهید شده! رفت و بعد سه روز اومد و گفت: کامران شهید شده و جنازه ش هم گم شده! جاریم گفت: من اگه اون کامران رو می شناسم، زبون نداشته باشه با چشم میگه من کجام! تا ۱۰ روز فامیلا دنبالش گشتن تو سردخونه ها.
یک بار پسرعموش خواب می بینه که کامران بهش میگه: پسر عمو من اینجام، یه خرده دیگه بگرد. گفت: سه تا کشو رو من ندیدم تو سردخونه. دفترشونو که نگاه کردن، دیدن نوشته کامران علی بخشی که وقتی میرن کشوی سوم رو نگاه می کنن، شناسایی می کنن کامران رو.
** منو اذیت می کرد یه خنده می کرد، زیر پامو قلقلک می داد و می خندید! جنازه ش رو که دیدم روشو که باز کردم، دیدم این همونه داره می خنده! چشماشم باز بود اما چشمش سیاه شده بود.
** فرمانده اش می گفت: ما بعد از عملیات، دیدیم که یک نفر افتاده بود پایین، هر کاری کردیم که کامران نره، نشد! کامران گفته بود: نه، مگه میشه! اینم مامان داره و چشم به راهشه حالا شهید یا هر چی! کامران چکمه پلاستیکی پاش بود (پوتینش رو گم کرده بود و ماجرا از این قرار بود که گذاشته بود تو مسجد یه نفر اومده بود و پوتین رو برده بود) و دیگه پوتین نگرفته بود. گفت: اون چکمه پلاستیکی ها رو درآورد و رویش نوشت: "موقعیت شهید کامران علی بخشی" ! بعد رفت پایین و اونو آوردنش بالا. همین که آوردنش بالا، دم آمبولانس یه ترکش می خوره به اون بنده خدا که ما تونستیم نوک انگشتش رو پیدا کنیم با پلاکش که شناسایی بشه. شهادتش این طور بود.
** ترکش که خورده بود عکس امام خمینی تو جیبش بود. یک قرآن هم بود که سوراخ شده بود.
** در منطقه شاخ شمیرانات و در عملیات والفجر 10 ترکش خورده بود.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
10 فروردين 1403 / 19 رمضان 1445 / 2024-Mar-29
شهدای امروز
حسن جمال آبادي
محمدجواد قرباني
حسين علي زارع
منصور آجرلو
افشين(امير) فناخسرو
ميرزامحمد برزگري بافقي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll