* یکی از شب های ماه رمضان در سال ۱۳۵۵ بود که بعد از روضه به منزل آمدم. در کمال تعجب دیدم لامپ های حیاط روشن است و احمد مقدار زیادی کتاب و کاغذ جلویش ریخته و با عجله مشغول سوزاندن آن هاست. علت کارش را پرسیدم. او ابتدا از جواب دادن طفره می رفت. گفت: مادر جان بعد از سخنرانی در مسجد، ساواک مرا دستگیر کرد اما چون مدرکی همراهم نبود آزادم کردند. حالا باید تمام مدارک، اعلامیه های امام، نوارها و هر چیزی که مشکوک باشد را جمع کنیم تا اگر برای بازرسی آمدند چیزی به دست نیاورند. فردای آن روز تعدادی از کتاب ها را به مکان امنی برد و دفن کرد و هر وقت لازم داشت به سراغشان می رفت.
* در هنگام شهادت آقای راستگو مقدم، کنار خیابان بودیم. مأمورین گاز اشک آور زده بودند. ما به خانه آمدیم؛ بعد از آن احمد آقا را دیدم که یکسره به بیمارستان و شهربانی می رود و می آید. مأمورین آقای راستگو را به شهربانی برده بودند؛ حسابی کتک زده بودند و بعد او را به بیمارستان برده بودند. این طفلک (احمد آقا) می آمد و می گفت: خدایا چه کار کنیم؛ بیچاره را کشتند؛ از بین رفت. روز بعد او را شهید کردند. احمد آقا و آقای شهاب، در تشیع جنازه او شعار می دادند و بچه های دیگر تکرار می کردند تا این که به قبرستان رسیدند. حسین آقا هم رفته بود تا از این ها عکس بگیرد. مأمورین آن ها را داخل دستشویی دستگیر کرده بودند. بعدا آقای آیتی ضامن آن ها شده بود و آن ها را از زندان بیرون آورده بود.
* بیست روز بود که برادرش همه کشور را می گشت که او را پیدا کند اما پیدا نمی شد. آخر به حسین آقا(پسر دیگرم) گفتم من در زندگی هیچ چیز نمی خواهم فقط مرا به شهر ببر تا همه جا را بگردم، شاید بچه خود را ببینم. شب خانم او زنگ زد که خاله بیایید می خواهیم برویم و احمد را پیدا کنیم. سوار هواپیما شدیم و به مشهد رفتیم. وقتی به مشهد رسیدیم ما هنوز نمی دانستیم که او شهید شده است. دیدم که در خانه همشیره ام مردم سیاه پوشیده اند و نشسته اند. پرسیدم که چه خبر است؟ دیدم که پسر همشیره ام هی می رود و می آید و این عکس را می برد و می آورد. من نمی دانستم که چه خبر است. شب با خانم او در خانه نشسته بودیم و هر دو بیدار بودیم. گفت: خاله یک چیزی به شما می گویم این نصف شبی ناراحت که نخواهید شد؟ گفتم: نه، بگو من دلم قوی است. گفت: احمد آقا شهید شده و چنان سوخته که آن را نشان شما نخواهیم داد. من شب را هر طور که بود گریه و ضجه کردم. صبح که شد رفتیم درب اتاق و گفتم: «بچه ام شهید شده و شماها نمی خواهید او را به من نشان بدهید، اگر نشانم ندهید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.» پسر همشیره ام گفت: نه خاله من شما را می برم که ببینید. ما را برداشت و به سردخانه مشهد برد. آن کسی که کلید سردخانه دست او بود، نبود و برای مراسم هفتم یکی از اقوام خود رفته بود. برگشتیم و آمدیم و دو مرتبه ما را برد. وقتی که پارچه رویش را برداشتم، یک تکه ذغال سوخته بود.
* وقتی فرمانده سپاه بود من به ایشان گفتم: مادر برو درست را بخوان! در سفر آخر گفت: مادر می روم، اگر رفتم و برگشتم یا به درس خود ادامه می دهم یا این که به قم می روم و طلبه می شوم که دیگر رفت و برنگشت.
31 فروردين 1403 / 10 شوال 1445 / 2024-Apr-19