* خاطراتی که در ارتباط با انتخاب رشته کنکور ایشان دارم این است که ایشان مترصد بود که در حوزه علمیه قم درسش را ادامه بدهد اما به دلیل اصرار پدرش که از ایشان می خواستند تا تنها رشته اول را به انتخاب ایشان بزند و بعد اگر قبول نشد به حوزه برود که پس از قبول نظر پدرشان ایشان با توجه به آمادگی قبلی که داشت در همان اولین رشته قبول شد.
* هنگامی که ایشان برای گذراندن ترم دوم از بیرجند عازم تهران بود به مشهد آمد و یک روز در حالی که من به اتاقی که ایشان آن جا بود و قفسه کتاب های من و دیگر خواهرانم در آن اتاق قرار داشت، رفتم تا کتاب درسی ام را که فردا امتحان داشتم برای مطالعه بردارم. به محض ورود من به اتاق، ایشان گفت: می خواهم از شما سؤالی بپرسم و من گفتم: بفرمائید؛ گفت: نظرتان راجع به ازدواج با من چیست؟ من که هرگز تصور این چنین سوالی را از او با توجه به شناختی که از ایشان داشتم نمی توانستم بکنم، لحظاتی مات و مبهوت ماندم و بعد از مدتی به ایشان گفتم: بهتر است با خانواده ام صحبت نمائید. چند روز بعد ایشان به مشهد آمدند و مطلب را با پدرم مطرح نمودند.
* از خاطراتی که دارم این است که زمانی که ایشان برای برگزاری مراسم جشن عروسی خودش به مشهد می آید، در قاین یکی از برادران سپاه به او مراجعه می کند و می گوید امشب شب دامادی من است و موفق نشده ام لباسی تهیه کنم. شهید رحیمی کت خویش را درآورده و به آن برادر سپاهی هدیه می کند و خودش بدون کت در مراسم عروسی خودش حضور یافت. خواستگاری از من ابتدا توسط خود ایشان و خیلی ساده و تنها با یک جمله مختصر زمانی که دانشجوی ترم دوم دانشگاه بود انجام گرفت.
* وقتی ما می خواستیم زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. دید که روی جهیزیه من قالی دست بافی است. از پدرم خواست که قالی را بردارند و به جای آن موکت بگذارند. پدرم در پاسخ به ایشان گفتند من قالی را اکنون می دهم ولی شما هر کاری خواستید می توانید بعدا انجام دهید.
* در اولین برخورد با نوزاد، لحظاتی پس از تولد به هنگام حضور در بیمارستان ابتدا پیشانیش را بوسید و از این که سلامت است خدا را شکر کرد و در جواب پرستار بخش که به او گفت فرزندش دختر است. گفت: امیدوارم که او هم فردا رزمنده پرور باشد.
* از خاطراتی که در ارتباط با نامگذاری فرزندم دارم این است که به دلیل ارادت او به امام حسین علیه السلام و اصحابش همیشه وصیت می نمود که اگر فرزندم پسر بود نامش را مسلم بگذارید، چون همیشه از غربت حضرت مسلم در کوفه متاثر می شد و اشک می ریخت.
* شهید رحیمی همیشه گذشت نا به جا را نفی می کرد و اصلا در موردی که خلاف اصول اسلامی بود، عمل نمی کرد. در این مورد یاد دارم روزی را که من با پدر شهید در راه مانده بودیم. روزی بسیار گرم بود همراه با گرسنگی و تشنگی که ناگهان شخصی به ما برخورد کرده و ما را به خانه خود برد و با آب سرد و غذا از ما به خوبی پذیرایی کرد. مدت ها گذشت و سرکارش به احمد آقا افتاد. ما از احمد آقا خواستیم برای جبران لطفی که به ما نموده بود، کارش را راه بیاندازد. ولی ما با مخالفت احمد آقا مواجه شدیم و به ما گفت: ایشان اجر خویش را خواهد برد و این مسئله ربطی به این جا ندارد و این چنین بود که در برخورد با دوست و غیره به صورت یکسان عمل می کرده و مقید بود.
* گاهی پیش می آمد که مدت بیست روز از محل حضورش بی اطلاع بودم. یکی از مبارزان افغانی پس از شهادت احمد تعدادی از عکس های او را در سنگرهای افغانستان به ما نشان داد و ما تازه فهمیدیم که احمد در نهضت افغانستان علیه شوروی نیز سهیم بود.
* خانواده و به خصوص پدر ایشان به هیچ عنوان موافق نبودند که ایشان از بیرجند برود. لذا مکرر از او می خواستند که مسئولیت را قبول ننمایند اما او در نهایت به آن ها گفت من باید از دفتر حضرت امام(ره) کسب تکلیف نمایم. وقتی که تماس گرفت، آن ها گفتند که امام فرموده اند که شما باید مسئولیت را قبول نمائید. ایشان علی رغم میل پدرشان به مشهد مراجعت نمودند.
* زمانی که ما در منطقه ی عملیاتی بودیم، احمد آقا هر سه شب یک بار به منزل می آمد. آخرین روزهای اسفند ۶۱ بود که یک روز صبح حدود ۱۰ الی ۱۱ صبح ایشان به منزل آمد و من بسیار متعجب شدم. وقتی علت را پرسیدم، گفت: خواستم به شما سری بزنم. چند لحظه بعد وقتی ایشان بر روی تخت نشست، من پانسمان پایش را که سعی می کرد زیر جوراب مخفی کند، دیدم و موضوع را فهمیدم. هنگامی که جزئیات مسئله را از ایشان پرسیدم با شادمانی جواب داد: الان که تیر دشمن خدا بر بدنم نشسته امید آن دارم که مورد پذیرش خدا قرار گیرم. شنیدم زمانی که مجروح شده و از پائین پایش خون می رفته و می خواستند وی را به اورژانس بفرستند، می گفت: نگران نباشید! چیزی نیست این گناهان من است که از وجودم خارج و مرا مطهر و پاک می کند.
* دوستانش نیز نقل می کردند که در جبهه لحظه های غروب، قرآن و مفاتیح برمی داشت و در پشت تپه ای خلوت نجوا می کرد و درد دل را با صاحب درمان چنان می گفت و اشک می ریخت که وقتی برمی گشت معمولا جلوی پیراهنش از شدت گریه ای که کرده بود خیس شده بود.
* آخرین دفعه ای که از ما خداحافظی کرد را به خوبی یاد دارم. همین دفعه بود که از همه خداحافظی کرد و بعد به راه افتاد و وقتی به درب منزل رسید، ایستاد و برگشت تا دختر چهار ماهه اش را ببوسد. هنوز چند قدمی به وی نزدیک نشده بود که دیدم لبانش را به شدت گاز گرفت. آن قدر شدید که جای دندان هایش روی لب هایش باقی ماند سپس از همان جا برگشت و به سوی جبهه حق شتافت. گمان من از این کار این بود که ایشان به خود گفته که ممکن است عشق و علاقه بی جا به بچه، تأخیری در کارم به وجود آورد و یا مرا از توفیق در عمل محروم کند.
* در صبح روز دوم بعد از عملیات حدود ساعت ۱۰ الی ۱۱ صبح آقای احمدی که ایشان هم به همراه خانواده خودشان در هتل اقامت داشتند و از دوستان و همرزمان نزدیک او بودند به منزل ما تلفن زدند و پس از سلام و احوالپرسی با گویش بیرجندی به من گفتند: آیا دلت برای احمد تنگ شده یا نه؟ که من از این صحبت ایشان بسیار تعجب کردم، لذا بدون هیچ مقدمه ای از ایشان پرسیدم، مگر چه اتفاقی برای او افتاده است؟ ایشان در پاسخ به من گفتند که به منزلتان می آیم و برایتان می گویم. لحظاتی بعد ایشان آمدند و در بدو ورود به اتاق ما زمانی که چشمشان به دخترم که در آن روز شش ماه و سیزده روز داشت افتاد، گفتند: عموجان پدرت بهشت را برایت خرید و من با این صحبت ایشان و شواهد درونی خودم که گواهی بر رجعت او داشت تا آخر خط رفتم. ایشان از من به خاطر سرعت در دادن این خبر و آن هم به این شکل معذرت خواستند و گفتند: بنا به خواست احمد که از من خواست تا اگر اتفاقی برایش افتاد مطلب را بدون پرده و طول و تفصیل به شما بگویم این کار را کردم. اکنون تنها می توانستم دلم را به لحظات دیداری اگر چه کوتاه اما با جسم بی روح او خوش نمایم از ایشان پرسیدم احمد کجاست تا به دیدنش بروم؟ ایشان به من گفتند: متاسفانه جنازه ای ندارد چون او جزء مفقودین این عملیات است! و این جا بود که بار این مصیبت برایم بسیار سنگین و طاقت فرسا می نمود و در آن لحظات تلاشم بر این بود که ایشان را راضی نمایم تا خودم در خط مقدم برای جستجوی او حضور یابم که ایشان گفتند: من با دیگر رزمندگان صحبت می کنم تا شاید اطلاعات کامل تری از او به دست بیاوریم.
* آن چه از نحوه شهادت او به خاطر داریم این است که زمانی که برادر شهیدش سیدعلی رضا و برادرم برای یافتن او می گشتند، رزمندگان همراهش عنوان کرده بودند که او در شب عملیات ابتدا در گردانی به جز گردان خودش وارد عمل شد و در نزدیکی های صبح به گردان دیگری که در خط مقدم باید عمل می کرد، پیوسته است. در حدود ساعت های اولیه صبح با موتور به همراه رزمنده دیگری پیکرهای غرق به خون شهداء را برای این که از بین نرود به عقب حمل می کرده و در همین حین از ناحیه دست راست جراحتی سخت برمی دارد که او را به اورژانس عاشورا می برند و در آن جا تلاش دیگران برای این که او را متقاعد نمایند که به پشت خط برگردد ثمری نمی بخشد و در هنگامی که عراق دست به پاتک شدید می زند و رزمندگان عقب نشینی می کرده اند، ایشان آرپی چی یک رزمنده را با گلوله هایش می گیرد و تنها به بالای تپه ای که مشرف بر تانک های عراقی بوده است، می رود و از آن جا به بعد دیگر از او اطلاعی نداشتند و ساعت شهادت او را حوالی اذان ظهر احتمال می دادند.
* خوب به خاطر دارم در روزی که مفقود شده بود، شبش در خواب دیدم که من در کوپه قطار به همراه دخترم نشسته ایم و پس از لحظاتی چند دیدم شهید احمد در بیرون کوپه و در سالن قطار به همراه یک سید نورانی از پشت پنجره کوپه ایستاده و به من اشاره می کند و می گوید: ناراحت نباش، من دارم می آیم. آن روز صبح با این خوابی که دیده بودم امید داشتم که از او خبری به دستم برسد و شاید ذکر این مطلب هم خالی از لطف نباشد که فرزندم که تا آن روز هیچ چیز نمی گفت و تنها صداهای نامفهوم دوران نوزادی را داشت آن روز صبح او بدون هیچ مقدمه ای مرتب بابا، بابا می گفت و از این امر بسیار متعجب شدم. همان روز حدود ساعت ۹ صبح به بعد بود که از تهران تلفنی تماس گرفتند و گفتند یک شهید به نام احمد رحیمی که بسیجی می باشد از ارومیه به مشهد منتقل می شود که ما احتمال می دهیم که جنازه متعلق به احمد باشد و لذا از من خواستند که به محض رسیدن جنازه برای شناسایی آن بروم و خوب حق مطلب هم همین بود که احمد حتی قابل شناسایی نبود چرا که دست راست و پای راستش چند تکه بود و تمام بدنش بر اثر موج انفجار سوخته بود. دندان هایش بر اثر اصابت ترکش خرد شده بود و ترکش های متعددی بر سر و پیکر او نشسته بود و گوشت های زیر گلویش به خاطر اصابت ترکش برآمده بود به همین دلیل هم پلاک همراهش نبود. تنها زمانی که به پای چپ او نگاه کردم قابل شناسایی بود زیرا همان جایی که ۱۷ روز قبل از شهادت مجروح شده بود اکنون سالم مانده بود و از طرفی تنها پشت او بود که نسوخته بود و اسمش بر روی پیراهن او نوشته شده بود.
* یک شب ایشان را در خواب دیدم که به من گفت: تو چرا این قدر ناراحتی، من آن جا معذبم که تو این قدر به خاطر صدمات وارد بر پیکر من غصه می خوری، بعد با حالتی خاص رو به من کرد و گفت: باور کن که آن روز من هیچ نفهمیدم، آن روز ابوالفضل العباس به دادم رسید و امام زمان(عج) بالای سرم نشسته بودند و در ادامه گفت: من آن روز قبل از شهادتم تعداد زیادی از تانک های عراقی را منهدم کردم. وقتی که از خواب بیدار شدم گفته های او تاثیر بسیار زیادی برای تسکین من داشت.
05 ارديبهشت 1403 / 15 شوال 1445 / 2024-Apr-24