آقای حاجی زاده:
* در یکی از سخنرانی هایی که در دانشگاه داشت. من به عنوان پاسدار، اما با لباس شخصی همراه ایشان می رفتم و در سخنرانی شرکت می کردم. چون آن حربه ای که منافین و جنبشی ها داشتند معمولا با کتک کاری شروع می کردند. وقتی ایشان صحبت می کرد و از خصایص شهید بهشتی می گفت، گروه های مختلفی در دانشگاه بودند. بعد از سخنرانی بلافاصله جمع می شدند و شروع می کردند به بحث کردن و سعی شان همیشه این بود که یک جوری به کتک کاری شروع کنند و در حقیقت ایشان را وادار بکنند که نیاید در دانشگاه سخنرانی بکند.
* ابتدا ایشان هر منافق را که دستگیر می کرد با این ها در مورد عقاید و مسائل سیاسی شروع به بحث می کرد. کاملا این ها را با اسناد و اطلاعاتی که از آن ها داشت تخریب می کرد بعد این ها پی می بردند به این که دارند خطا می کنند و راه را اشتباه می روند و آن موقع خود این ها می آمدند و دوستانشان را معرفی می کردند و آدرس دوستانشان را می دادند.
* ایشان یک مطلب خیلی جالبی را مطرح کرد و گفت: صحبت های امام را افراد وقتی تفسیر می کنند و بیان می نمایند، باید به شأن نزولش آگاهی داشته باشند. یعنی آن موقعیت و شرایطی که امام این صحبت ها را بیان فرمودند، مدنظر داشته باشند. صحبت های امام را همه جا نباید بگویید که چنین مطلبی را عنوان کرده اند. پس باید طوری باشد و توجه بکنید که امام کجا این مسئله را و در چه رابطه ای مطرح کرده اند.
* یادم هست که اولین مرتبه ای که ایشان بیرجند تشریف آورده بودند، چندین سخنرانی در دانشگاه و مکتب نرجس و در سطح شهر داشتند در رابطه با این که افراد در انتخابات و سرنوشت خودشان دخالت بکنند و تبلیغات مسمومی که گروه های مختلف در دانشگاه از جمله سازمان مجاهدین (در حقیقت منافقین خلق) و چریک هایی فدایی داشتند را برای مردم روشن کند.
* در یک جمع خصوصی از ایشان شنیدم که می گفت: با اسنادی که در لانه جاسوسی است بنی صدر آدم سالمی نیست اما بالاخره چاره ای هم نیست اما احتمالا بیش تر مردم به او رای خواهند داد.
* ایشان گروه های کوچکی داشتند از قبیل بچه های سپاه و بچه های اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان که این ها را شب ها دور هم جمع می کرد. هر هفته یک فرد را مسئول می کرد که برود یک سری مطالب از کتاب های استاد مطهری جمع آوری کند و هفته دیگر بیاید توضیح بدهد. این مطالب آن قدر جالب بود که اکثر نیروهای سپاه را وادار کرده بود که بروند و مطالعه بکنند.
* ظاهرا در حین دستگیری یک قاچاقچی، شهید سیلی به او زده بود. ایشان آخرین اعزامی که قرار بود جبهه بروند و بعد هم به شهادت رسیدند، به درب خانه همین آقا در جوادیه رفته بودند و با مشکلات فراوان خانه او را پیدا کرده بودند و گفته بودند من این سیلی که به صورت شما زده ام چون بدون حکم دادستانی بوده است حال آمده ام که اگر می خواهی قصاص بکنی، قصاص کن.
* با توجه به توصیه امام در آن زمان، مبنی بر این که خوب شنا فرا بگیرید، تعدادی از بچه های سپاه می رفتند استخر شنا. در حقیقت یکی از ورزش هایی بود که تاکید رویش شده بود که مسلمان باید بداند. ایشان به شنا آمد، خدا شاهد است ایشان این قدر پشتکار داشت که ظرف ۳ جلسه کاملا شنا را یاد گرفت و این قدر تمرین کرد که ظرف ۳ جلسه شنا را آموخت.
* یک شب به خانه یکی از دوستان رفته بودیم. شهید رحیمی شروع کرد به نوشتن مقاله ای برای نشریه ای که سپاه منتشر می کرد در رابطه با مبارزه با آمریکا و مسائلی که در رابطه با آمریکا مطرح بود. دست به قلم شد و ایشان در فاصله کم تر از یک ساعت حدودا ۱۰صفحه مقاله نوشت و خیلی برای من جالب بود. مقاله را من همان شب خواندم. مقاله را که دیدم غیر از یکی دو جا که ایشان خط زده بود و مطالب جدیدی نوشته بود بقیه مطالب روان و بدون اشکال بود. اصلا من تعجب کردم که ایشان چقدر باید اطلاعات داشته باشد، آگاه به مسائل سیاسی باشد که این قدر جالب و سریع مطلب را بنویسد.
* زمانی که بنی صدر بیرجند آمده بود تعدادی از مسئولین می گفتند که بنی صدر را از مسیر خیابان باید به فرمانداری ببریم. ایشان خیلی اصرار داشت که نخیر شما باید از مسیر جوادیه و از مسیر کوشش آباد ایشان را ببرید. بحثی پیش آمد بین ایشان و آقای گرمارودی که مشاور یا رئیس دفتر آقای بنی صدر بود. شهید رحیمی گفت: چون ایشان رئیس جمهور است باید برود فقر مردم را ببیند. با این که برای مسئولین، این مسئله خوبی نبود اما چون ایشان هم از مسئولین شهر بود و فرمانده سپاه، آوردن رئیس جمهور از مسیر خاکی یا جائی که در حقیقت به شهر شباهت نداشت، خب شاید زیاد به عرف امروزی صحیح و درست نباشد، ولی خب ایشان اعتقاد داشت و می گفت که باید ایشان را از آن جا ببرم تا ببینند که به مردم چه می گذرد و این کار را کرد. یادم می آید وقتی بنی صدر در بالای بانک مسکن داشت صحبت می کرد بعضی از مسئولین با شهید رحیمی دعوا کرده بودند یکی گفته بود چرا از مسیر خاکی ایشان را برده ای، گفت: می خواستم رئیس جمهور مملکت درد مردم را بداند زیرا رئیس جمهوری که درد مردم را نداند و نفهمد که مردم چه مشکلاتی دارند رئیس جمهور نیست، باید بیاید جاهای خراب را ببیند.
* کارهایی که شهید رحیمی و شهید شهاب انجام می دادند در ذهنم است. یکی این که نفت می گرفتند در زمستان؛ آن موقع از این حلب های ۱۸ لیتری از شرکت نفت می گرفتند داخل ماشین می گذاشتند، شب راه می افتادند در پائین شهر می رفتند، می چرخیدند. به فقیری یا کسی که مشکل داشت، دانش آموزانی که از روستاها می آمدند و عمدتا در پایین شهر سرپناهی نداشتند نفت می دادند. کیسه های برنج ۵کیلویی به اضافه نخود و لوبیا و این مسائل و روغن و این چیزها و کمک هایی بود که خودشان و بعضی از بچه های سپاه می کردند.
* ایشان در شب هایی که در سپاه بودند، همیشه روی موکت می خوابید و بچه ها هرچه اصرار می کردند و می گفتند روی تشک بخوابید، روی تخت بخوابید، اما ایشان سعی می کرد بالش را بردارد و بیاید روی موکت تا صبح بخوابد. کاملا مشخص بود و چیزی هم عنوان نمی کرد ولی خوب بچه ها می دانستند که ایشان آن روحیه خودسازی را در خودش دارد تقویت می کند.
**********
آقای نصراللهی:
* یادم نمی رود تبلیغات سپاه در آن زمان واقع در بانک ملی در قسمت پشت میدان شهدا بود. بیش تر وقت ها که وقتمان خالی بود به آن جا می رفتیم چون به ایشان علاقه داشتیم. یک روز یک بنده ی خدایی که حالا اسمش را نمی برم فامیلش را هم نمی دانم از فرودگاه آمده بود و ماشین درخواست کرده بود که این تقاضا در خور شأن این آقا نبود. لذا سیداحمد ناراحت شد و گفت: «به هیچ عنوان ماشین دنبال او نرود. نمی خواهم که برود، مال بیت المال را نمی توانیم برای آقا بگذاریم. می خواهد بیاید، بیاید؛ نمی خواهد برگردد و برود.»
* یادم می آید که ایشان از جریان وقایع شریعتمداری آگاه بود. یک بار به من گفت: «فلانی یادت می آید که یک روزی من در بیرجند خطر شریعتمداری را برای بعضی ها گفتم و آقایان به ما معترض شدند که شما چرا به شریعتمداری توهین کردید! ولی حالا فهمیدیم که چطور ضربه زدند به انقلاب و امام و اسلام.»
* من یادم می آید در مسجد بودم که مرحوم شهید رحیمی به بچه ها می گفت: بچه ها بروید دفتر همکاری مردم با بنی صدر را همین الان بگیرید. رفتند و مثل این که شب نتوانستند، روز بعد ساعت ۴و نیم بعدازظهر اعلام راهپیمایی به سمت دفتر کردند. ساعت ۴و نیم بعدازظهر من یادم می آید به بازار رفتیم که راهپیمایی شروع شد. البته متاسفانه باید گفت که بعضی از مردم نان به نرخ روز می خورند. حدود ۴۰ نفر بیش تر نبودند که ما راهپیمایی کردیم. در صورتی که ما از سیستم نظامی وارد این جریان ها می شدیم، لباس شخصی داشتیم. من خودم با این ها راه افتادیم و به بازار سرپوش رفتیم و از آن جا به سمت خیابان جمهوری و میدان امام راه افتادیم و مردم بیرجند اکثر قریب به اتفاق کنار خیابان ایستاده و به حساب تماشاچی بودند. بچه های سپاه ما را حمایت می کردند و می گفتند: شما بروید ما شما را حمایت می کنیم. این ها در زمان شهید صمدیان و آقای راشدی و دیگر برادران بودند. حالا ما یواش یواش آمدیم به سمت دفتر حمایت که نزدیک شدیم، عده ای در حال شعار دادن بر علیه ما و در حال تبعیت از بنی صدر بودند. حمله که شروع شد، خوشبختانه وضعیت زیاد طولانی نگردید. یک عده از این ها فرار کردند و بقیه مردم هم تماشاچی بودند یعنی طوری نبودند که به ما کمک کنند. ما به جلو رفتیم و یک چند نفری را گرفتیم و خلاصه بقیه فرار کردند. شهید را دیدم که روی ساختمانی ایستاده بود که نمی شد بالا بروی. من دست به صورتم انداختم و به صورت چمباتمه نشستم و گفتم اگر ممکن باشد منافقین عکس نگیرند و به یکی از برادران گفتم برو بالا و عکس بنی صدر را پاره کن. فکر می کنم شهید هادی بود. شهید هادی رفت بالا و عکس را از وسط نصف کرد و پایین انداخت و دیگر اوضاع برگشت و شعار دادند و در را باز کردند. بعد به سپاه آمدیم. سپاه آن موقع واقع در تربیت معلم بود که آمدیم نزد مرحوم شهید رحیمی و گفتیم ما این کار را انجام دادیم و آمدیم و قضیه خوشبختانه فیصله پیدا کرد.
* روزی من رفتم خانه. چون شهید رحیمی همسایه ما بود، دیدم تلفن را برداشته و به یک نفر در خیابان زاهدان که کتابفروشی داشت و از قائن آمده بود و کتاب های منافقین را پخش می کرد گفت: اگر کتاب هایت را جمع نکنی دستور می دهم که کتابخانه ات را به آتش بکشند (خیلی با صراحت). من از این جمله و موضع قاطع ایشان خیلی لذت بردم و لذا ایشان تنها کسی بود که این طور در این شهرستان توانست ریشه منافقین را بکند و وضعیت شهر را آرام بکند.
***********
آقای نوربخش:
* در دبیرستان حافظ محصل سال چهارم بودم. درس هایم خوب بود. به خصوص زبان. آن روز امتحان ریاضی داشتیم. اولین کسی که ورقه را به دبیر داد من بودم. وارد راهرو که شدم احمد را دیدم. به طرفم آمد و پرسید: چطور بود؟ سینه ای صاف کردم و مغرورانه گفتم: امتحان نسبتاً ساده ای بود با این که یک ساعت و نیم وقت داشتیم در عرض چهل و پنج دقیقه به سوالات جواب دادم. بعد رو به بچه هایی که دورم بودند کردم و گفتم :بچه ها فردا امتحان زبان است. هر کدام اشکالی دارید از من بپرسید. احمد که در سال سوم درس می خواند ورقه سوالات ریاضی را از دستم گرفت. هنوز یک ربع نشده بود که به تمامی سوالات جواب داد. وقتی پاسخ های صحیح و سرعت عملش را دیدم از تعجب دهانم باز ماند و از رفتار خودم خجالت کشیدم.
* ایشان در صحبت ها و سخنرانی ها و مخصوصا درس هایی که هر روز صبح بعد از صبحگاه در سپاه داشتند تاکید بر دو مسئله داشتند. ایشان یکی روی مسئله جهاد در راه خدا صحبت های زیادی می کردند و شاید تمام خطبه هایی که مولی علی علیه السلام در رابطه با جهاد، شهادت و این زمینه ها دارند، ایشان در سپاه تدریس و تفسیر کرده باشند که خوب نشان دهنده اعتقاد ایشان به مسئله جهاد بود. به عنوان این که به تعبیر مولی واقعا یک بابی از باب های بهشت هست در این قضیه ایشان خیلی توجه داشتند. نکته دیگر این که به اصطلاح آثار؛ شرایط، دلایل و مظاهر نفاق را ایشان خیلی تاکید داشت و همیشه فرمایشات حضرت علی علیه السلام و ائمه طاهریت و پیغمبر را در این رابطه بیان می کردند. روی این مسئله ایشان خیلی وسواس داشت که نکند ما از مصادیق نفاق باشیم.
* یک منافقی که شهید با مشکلات و زحمت و پیگیری های فراوان دستگیر کرده بود از داخل سپاه فرار کرده بود. بچه ها ناراحت بودند که اگر با رحیمی روبرو بشوند همه باید سرهایشان را پایین بیندازند و همه خجالت بکشند و در برابر شهید رحیمی چگونه جواب بگویند. مثلا خودم که اصلا نه در اطلاعات بودم و نه ارتباطی با قضیه دستگیری داشتم نه با هیچ مسأله ای فقط یک خدمتگذاری بودم در قسمت امور رزمندگان و شهدا، خود من هم وقتی که شهید رحیمی وارد سپاه شد (اتفاقا وسط صحن حیاط سپاه بودم) باور کنید سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. عصر جمعه بود که آمد و نماز مغرب و عشاء را در مسجد سپاه خواند. آن تعداد از برادران که آن جا بودند همه سکوت کردند. بعد شهید رحیمی یک روایت خواند و یک مطلبی از حضرت امام (ره). من این جمله را یادم است که ایشان در آن جا گفت: «اولا این مسأله احتمالا یک چیزی را به ما ثابت کرده. ما یک مقدار مغرور شدیم به این که ما بودیم که طومارشان را در هم پیچیدیم، ما بودیم که در کشورمان منعکس کردیم که آقا تنها شهر کشور که 24 ساعت تشکیلات منافقین را برهم زد، بیرجند بود.» دقیقا این عین حرفش هست که گفت: «مایی که عرضه نداشتیم یک منافق را در زندان نگهداریم، ما نبودیم که این ها را دستگیر کردیم. این خدا بود که این کار را کرد و این جا چون مغرور شدیم خدا می خواست این را به ما نشان بدهد.» بعد ایشان دید که بچه ها خیلی ناراحتند و خیلی نگرانند آن ها را دلداری داد و گفت: «نه اگر این اعتقاد ما درست باشد و قطعا هم درسته که خدا این کار را کرده، مطمئن باشید طولی نخواهد کشید که او دوباره دستگیر خواهد شد و به سزای اعمالش خواهد رسید.» و فکر می کنم کم تر از یک ماه نگذاشت که در مشهد این فرد خیلی راحت دستگیر شد.
* یکی از کارهایی که شهید رحیمی در سپاه انجام داد و بعدا هم تا حدودی ادامه پیدا کرد (البته اخیرا من اطلاعی ندارم که این کار ادامه دارد یا نه) این بود که ایشان برای حمایت مالی از مستضعفین شهر یک گروهی را به نام ستاد امداد مستضعفین تشکیل داد که بعد از شهادت ایشان ستاد حمایت از مستضعفین شهید رحیمی نامگذاری شد. شهید رحیمی این هسته را تشکیل دادند چون به لحاظ تقدس سپاه از این قضیه جامعه حرف شنوی داشته و خیلی حمایت می شد. این ها قبض هایی را چاپ کردند و به ادارات یا دست افراد فرستادند. به این صورت که افراد یک برگه ای را امضاء می کردند و یک رقمی را تعیین می کردند و اجازه می دادند به امور مالی آن اداره که از حقوقشان کم بکند و به آن حساب خاص بفرستد. ماه به ماه این کار انجام می شد. بعضی ها هم پول های مستقل و موردی را واریز می کردند. با این واریزی ها وسایل مورد نیاز مستضعفین تهیه می شد. به نظر من یکی از دلایل اخلاص در این عمل این است که کسانی این کار را پایه گذاری کردند و ادامه دادند یکی پس از دیگری به باغ بهشت راه پیدا کردند. اول شهید رحیمی بود و بعد هم شهید فایده.
* یادم می آید سال ۵۹ دو سه نفر از بچه های ما به سپاه رفته بودند. اول انقلاب ما هم گاهی آن جا می رفتیم. یک روز در سپاه نگاه می کردیم که ببینیم این ها چه کار می کنند و در چه وضعی هستند. روزی یکی از این منافقین را در ماشین سواری، سوار کرده بودند که نمی دانم زندان می بردند یا جای دیگر. خلاصه وقتی ایشان می خواست بیرون برود شروع کرد به شهید رحیمی و کل برادران سپاه و کل انقلاب فحش دادن. یک فحش هایی ناجوری که من ناراحت شدم و جلو رفتم و گفتم: آقای رحیمی اجازه بدهید که من این پدر سوخته را فلان کنم و ترتیبش را بدهم. ایشان با بزرگواری و سعه صدر گفت: «برادر نوربخش اگر تحمل زخم زبان این منافق را ندارید بگذارید بروید. او می خواهد که مرا عصبانی کند و یک صدمه و یا ضربه ای به من بزند و بعد آن را در بیرون بزرگ کند و به ضرر سپاه تمام کند.»
* شهید رحیمی هنگامی که شهید شدند، متاسفانه یک چند روزی جنازه ایشان مفقود بود. البته در واقع مفقود به معنی این که در یک نقطه ای باقی مانده و یا دفن شده باشد، نبود. بلکه سر از آذربایجان در آورده بود و درست شناسایی نشده بود. ولی جالب این که عامل شناسایی شهید رحیمی در واقع همین پای مجروح ایشان شده بود و بقیه پیکر ایشان اگر عکس پیکر مطهر ایشان را دیده باشید کاملا سوخته بود.
*************
آقای گرجی:
* یک روز بعد از نماز مغرب و عشاء در کنار ستون مسجد مرحوم آیتی، ایشان ایستاده بود و سخنرانی می کرد و جمعی که آن جا بودند بیش تر جوان ها بودند و گوش می دادند. ایشان مطرح می کرد که نماز دستوری است که خدا به ما داده و علم و اطلاعات کم ما نمی تواند تشخیص بدهد که چرا ما باید این حرکات را انجام بدهیم چرا باید رکوع و یا سجود برویم، چرا باید قیام داشته باشیم.
* یک روز در کوچه که داشتیم به همراه شهید رحیمی می آمدم برادر کوچک ترشان سیدعلی رضا که شهید شد از دور می آمد، در حالی که ساک روی دوششان بود. تا می خواست حال و احوال بکند اولین کلمه ای که سیداحمد به او گفت: «آیا پیش مادر رفتی؟ اول پیش مادر برو و او را خوشحال بکن، سپس پیش ما بیا. درست است که من برادر بزرگ تر شما هستم ولی اول و قبل از من باید برای دیدن مادر بروی.»
* در اوایل سال ۶۲ بود. بعد از عملیات رمضان در منطقه جنوب یکی از کارهایی که ما انجام می دادیم، خاطرات رزمنده ها را جمع می کردیم. در جلوی سنگر نشسته بودیم، ساعت 9 یا ۱۰ صبح بود که با یکی از رزمنده ها صحبت می کردیم. خاطراتش را جمع و ضبط می کردیم که یک دفعه دیدیم شهید رحیمی با همان لبخندی که داشت وارد سنگر شد. ضمنا یکی از فرماندهان سپاه هم آن جا بودند. ایشان وارد که شد همدیگر را بغل گرفتیم. همان طور که می نشستند، گفتند: برادران مزدور ما در چه حالند؟ بعد ایشان گفتند: «محبت می کنند و گاهی گلوله ای می فرستند. محبت می کنند و از ما پذیرایی می کنند. البته بعضی وقت ها هم ما آن ها را تحویل می گیریم.» بعد ایشان گفتند: «بروید و به آن برادرانی که آن پشت هستند سر بزنید و ببینید در چه حالند.» چند نفری هم اعلام آمادگی کردند. در همین موقع که برنامه ریزی می کردند یک باره از بیرون شهید رحیمی را صدا زدند و او رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت: «متاسفانه نشد. الان گفتند جلسه ای ضروری است باید به پشت جبهه برگردم، حالا باشد برای وقت دیگر.»
* یک شب جمعه شهید رحیمی از من درخواست کرده بود که به سپاه رفته و برای نیروهای سپاه دعای کمیل برگزار کنم. وقتی داخل راهرو سپاه شدم، مواجه شدم با یک پیرمرد قدبلندی که توسط شهید رحیمی داشت کتک می خورد و من که تا آن موقع چنین صحنه ای را از شهید رحیمی ندیده بودم، متعجب شدم که چرا شهید رحیمی با یک پیرمرد چنین برخوردی می کند. به راه خود ادامه داده و وارد نمازخانه سپاه شدم. هنوز دعا رو شروع نکرده بودم که دیدم، پیرمرد کتک خورده با دستان بسته وارد نمازخانه شد. به محض ورود به نمازخانه به یکی از برادران سپاه گفت: «دست های مرا باز کن، دیگر بس است پدرم درآمد. به خاطر این بی پدرها خیلی زجر کشیده ام.» من در آن جا متوجه نشدم که قضیه چیست. دست هایش را باز کردند و چای برایش آوردند. من از ایشان سوال کردم که قضیه چیست؟ گفت: «من پدر شهید هستم. قبل از انقلاب ساواک مرا دستگیر و شکنجه کرده است. بعد پیراهنش را بالا زد و سوراخ هایی را که بر اثر شکنجه ساواک دور و بر نافش بر اثر آتش سیگار ایجاد شده بود نشان می داد و ادامه داد که با ضد انقلاب مبارزات زیادی داشته ام و اکنون در بین یک گروه ماهر قاچاقچی که هروئین درست می کنند نفوذ کرده ام. حالا چون سردسته ی این گروه به نام آسوده را گرفته اند و مرا برای تضعیف روحیه او و این که متوجه همکاری من با سپاه نشوند کتک می زدند.» بعد ایشان در خواندن دعا با بنده همکاری نمودند و نهایتا باند آسوده همراه با دستگاه های هروئین سازی آن ها کشف و دستگیر شدند و پس از محاکمه به اعدام محکوم شدند.
* در بیرجند و قائن مثل همه شهرهای دیگر گروهک ها و طرفداران بنی صدر یک سری مسائل و حرکاتی را به وجود آورده بودند. لذا توسط شهید رحیمی پیشنهاد شد که عده ای از حزب الله به مدیریت شهید بزرگوار نیمه شب از بیرجند حرکت کرده و برای سرکوب منافقین که مردم شهر قاین را زیر سلطه گرفته بودند و به مغازه ها هجوم برده و شیشه ها را شکسته بودند رفتیم. نیمه شب وارد قائن شدیم. اول صبح فرد ضد انقلابی را که قبلا شناسایی شده بود دستگیر کردیم، حتی رئیس شهربانی در آن زمان فراری شد و به تهران رفت و سپس مورد عفو قرار گرفت.
************
آقای موهبتی:
** شهید رحیمی از شهید بهشتی برای ما قضیه ای را نقل کرد و می گفت: من با پسر شهید بهشتی خانه شهید بهشتی رفتیم. شهید بهشتی نماز می خواندند. انتخابات اولین دوره ریاست جمهوری آقای جلال الدین فارسی از طرف حزب جمهوری اسلامی کاندیدا شده بود و بنی صدر هم بود. شیخ علی تهرانی در آن وقت یک موضع گیری علیه آقای جلال الدین فارسی کردند که به روزنامه ها کشیده شد که ایشان افغانی است. خلاصه یک وضعیتی علیه حزب شهید بهشتی و یاران امام مانند رهبر معظم انقلاب اسلامی و جناب آقای هاشمی رفسنجانی و بعضی از مسئولین که در قید حیات هستند بعضی هم به فیض شهادت رسیده اند انجام می گرفت. من به خانه شهید بهشتی رفتم. دیدم شهید بهشتی گریه می کند و می گوید: نمی دانم شیخ علی تهرانی چرا آلت دست دیگران قرار گرفته و به این موضع افتاده است. این هم جز سکوت راهی ندارد. نمی شود کاری کرد. باید این جا از حق خودمان بگذریم تا انقلاب بماند.
* عمویم آقای شیخ زین العابدین موهبتی در بیست متری اول رحیم آباد منزلی داشتند. شهید رحیمی می گفت: «این منزل مناسب شأن ایشان نیست چون ایشان روحانی هستند» به قولی باید سطح پایین داشته باشند. شاید شما الان اگر بروید و منزل را ببینید، خانه آن قدر هم سطح بالا نیست. خانه معمولی است ولی شهید رحیمی می گفت: چون ایشان روحانی هستند و از نظر علم هم برجستگی هایی دارند، بهتر است که این قسمت را هم رعایت کنند. ایشان وقتی از عموی ما گرفت و یک شب ایشان شبانه منزل عموی ما رفت و شاید سه چهار ساعت راجع به مسائل روحانیت و وضعیت زندگی روحانیت و این که جوان ها را بتوانند جذب کنند و عملکردشان در زندگی شخصی باید چگونه باشد، با ایشان صحبت کردند که مرحوم عمویم به شدت تحت تاثیر آن صحبت ها قرار گرفته بودند. به خانه خیلی از علما در داخل همین شهر رفته بود و خصوصی با آن ها صحبت کرده بود.
* برای یک مسئولیتی در همین استان خراسان، خودم با شهید صحبت کردم که آقا! استانداری خوب است، جایی است که می شود خوب خدمت کرد. گفت: من این لباس سبز را با هیچ چیز عوض نمی کنم.
* در عملیات والفجر مقدماتی پایش مجروح می شود. یکی از دوستان از ایشان سوال می کند پایت چه شده است؟ می گوید: قسمتی از پایم تطهیر شده و امیدوارم که خداوند بزرگ همه جسم من را تطهیر کند و همین طور هم می شود، به نحوی که تمام بدنش می سوزد و تنها عامل شناسایی شهید توسط همسر محترمه اش همان قسمت مجروح و تطهیر شده پا می باشد.
* یکی از آقایان گفته بود که امام استثنا است. من یادم هست که شهید رحیمی در میدان امام بیرجند یک سخنرانی راجع به همین موضوع ایراد کرد و گفت: اگر منظورتان از استثناء بودن این است که اگر فرد بعدی پس از امام بیاید، این جایگاه، مقام و قدرت را ندارد؛ این اختیارات امام را ندارد، این خیانت است.
* شهید رحیمی یک تعبیر زیبایی داشت. می گفت: از این که می بینید استعمار از میرزای شیرازی آن چنان می ترسیدند، به خاطر این نبود که میرزای شیرزای یک تیرانداز زبردست بود و می توانست در جبهه های جنگ در سنگر اول با شجاعت جسمانی خودش با دشمن بجنگد، بلکه به خاطر پایگاه مردمی بود که روحانیت دارند و آن قدرت لایزالی است که نشأت گرفته از قدرت مردم است.
*********
آقای رضایی:
* یادم هست در قاین یک عده ای آمده بودند و زده بودند شیشه ها و عکس شهید بهشتی را شکسته بودند. خلاصه تمام قاین را سرکوب کرده بودند و رئیس شهربانی آن وقت هم با آن ها همکاری کرده بود و قاین سقوط کرده بود. شهید رحیمی و شهید شهاب در یک جلسه ای که در فرمانداری داشتند، گفتند چه کار کنیم. گفتند که شما بروید قاین. در آن جا بسیج حمله داشت و تعدادی که داوطلب بسیج بودند اسم هایشان را دادند و گفتند به آن ها مراجعه کنید زیرا غائله باید بخوابد. یک تعدادی از نیروهای جنوب مثل پدر شهید قاسمی و.. آمدند و با هم به عنوان نماینده دادسرای انقلاب و فرماندهی سپاه آن جا رفته بودیم و نظارت و رهبری گروه را به عهده داشتیم. تقریبا ساعت ۲ بعدازظهر به قاین رسیدیم و می خواستند یک تظاهراتی راه بیندازند که منافقین را سرکوب کنند ولی این ها همه طوری کلاه سر غائله گذاشته بودند که به محض این که بیرجندی ها را می دیدند، زن ها به آن ها سنگ می زدند. ما دیدیم که این جوری نمی شود. گفتیم که نیروها در میدان آن طرف پمپ بنزین جمع شوند و در آن جا یک ساختمانی بود که نیروها و برادرانی که ذوق بسیجی بودن را داشتند ولی بسیجی نشده بودند و مخالف بودند قرار داشتند و نماینده شان هم از بنی صدری ها بود و گفته بودند که ما در قاین سپاه نمی خواهیم و سپاه را هم جا نمی دادند. برادرانی که بسیجی بودند و تقریبا جرأت داشتند آمدند و گفتند ما با شما همکاری می کنیم و شما بیایید یک کاری بکنید و منازل سران این خراب کاران را به ما نشان بدهید چرا که خیلی وحشت داشتند و بعد از دور نشان می دادند و بچه های ما یادداشت می کردند. ساعت ۹ شب که این ها خط بودند ما کار را شروع کردیم تا ساعت ۴ صبح که داشتند اذان می گفتند ما آخرین منزل را شناسایی کردیم. خلاصه دوازده تن از این منافقین را دستگیر کردیم که به سلامتی ۹ نفر از این ها اعدام شدند.
* دفتر بنی صدر در خیابان شهدای بیرجند تشکیل و خیلی فعال بود. به نحوی که خبرنگار گذاشته بودند و روزنامه درست کرده بودند. افرادی را هم به عنوان همکاری جذب و ثبت نام می کردند. حرکات انحرافی زیادی در سطح شهر راه انداخته بودند. شهید رحیمی فرمودند: ما برای این که بتوانیم حرکات و اقدامات این دفتر را زیر نظر داشته باشیم و کنترل کنیم، باید مکانی را در محدوده دفتر بنی صدر راه اندازی کنیم لذا رفتیم و یک ساختمانی را در میدان امام بیرجند اجاره کردیم و یک تابلوی بزرگی را با عنوان مرکز تحقیق و پژوهش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نوشته شده بود بر سر درب ساختمان نصب کردیم. مسئولیت این کار را به من دادند و گفتند: شما این جا باشید و تحت عنوان رسیدگی به شکایت مردم روی دفتر کار کنید. کار را شروع کردیم. ما رفت و آمدها را کاملا کنترل می کردیم. قبل از این که خبر سقوط بنی صدر در کشور مطرح شود، شهید رحیمی گفت: بچه ها در جریان باشید وقت آن رسیده که دفتر را از این ها بگیریم. طبق یک برنامه ریزی مشخص قرار شد شبانه دفتر را تصرف کنیم. از قضا آن شب مأموریتی برای شهید رحیمی پیش آمد و ایشان نتوانستند در این حرکت شرکت کنند. از قرار این که تعدادی از هواداران بنی صدر در گوشه و کنار دفتر حضور داشتند به نظر می رسید که عملیات لو رفته است. ما آمدیم با شهید هادی و نصرت صالحی و دو نفر دیگر طرف میدان امام به صورت کشیک ایستادیم و یک نفر هم بالاتر از کارگاه رحمت هدایتی ایستاد. بالای این ساختمان هم عکاسی فتو طلایی بود. ما به شهید هادی گفتیم شما از پشت کوچه که راه داشت بروید داخل حیاط و درب را باز کنید. این شهید هم رفت و از پشت بام وارد ساختمان شد و کلید را اشتباهی زده و از عکاس بیرون آمد و دید برق روشن شد. به محض این که چراغ روشن شد و دید که ما آن جا هستیم، سریع مغازه را بست و یک ماشین تویوتایی داشت سوار شد و رفت و بعد از ده دقیقه دیدیم که یک گروه بنی صدری با مسئولین دفتر آمدند. شهید هادی که با دو نفر از نیروها داخل منزل رفته بودند درب حیاط را باز کنند با دیدن این صحنه بلافاصله صدا زدیم که درب را باز نکنید و پشت درب را بگیرید که این ها نتوانند درب را باز کنند، چون کلید داشتند. ما رفتیم که به سپاه زنگ بزنیم به محض این که ارتباط برقرار شد، تلفن ها قطع شد. همزمان با قطع تلفن، برق هم قطع شد. به هر حال نیروهای سپاه آمدند و با بنی صدری ها درگیری شروع شد. این ها رفتند داخل حیاط و با شهید هادی درگیر شدند که بلافاصله ما هم رفتیم. وقتی نفر زیاد شد یکی از رهبرانشان از بالا خودش را انداخت. یادم می آید که شهید هادی پیراهنش را گرفت و چون سنگین بود پایین رفت و پیراهن در گردنش ماند. ما دیدیم که اگر کشته و یا زخمی بشود مشکل درست می شود. گفتیم: بچه ها ایشان را بگیرید و به هر صورت که شده بالا بکشید و خلاصه ایشان را بالا کشیدند. در همین حال شهید رحیمی با یک پیکان وارد شد. ماشین را نگه داشت. با دیدن شهید رحیمی روحیه مان قوی شد. یادم است که متاسفانه همین نیروهای حزب الله هم ایراد گرفتند که آقای فلانی هنوز رئیس جمهور است و این ها با دفترش این گونه برخوردی می کنند.
* یادم است در مراسم ازدواجش شهید رحیمی تغییر لباس نداده بود و با شلوار و کتی که هر کدامش یک رنگ بود شرکت کرده بود و در روز دوم ازدواجش به محل کار آمده و مشغول شد.
* زمانی که شهید سیداحمد رحیمی در جبهه مشغول خدمت بود، در بیرجند علیه او جوی درست کرده بودند مبنی بر این که چنان چه شهید به بیرجند بیاید او را به عنوان مجرم دستگیر می کنند. وقتی شهید رحیمی به مرخصی می آید، خانمش از ایشان سوال می کند که: مگر شما چه جرمی مرتکب شده اید که می خواهند شما را دستگیر کنند؟ خانم شهید رحیمی می گفت: وقتی شهید این سخن مرا شنید، دیدم صورتش را به سمت قبله برگرداند و برای اولین بار شروع به گریه کردن نمود.
* در قرارگاه انصار داشتیم با شهید رحیمی و مجید شهپر قدم می زدیم. این جریان را تعریف کردیم و خطاب به شهید رحیمی گفتیم که: شما جز کسانی هستی که به جرم محاکمه بندصدری ها و منافقین باید محاکمه شوی. شهید خنده ای کرد و گفت: باور کنید اگر مرا محاکمه کنند و بگویند برو پشت میله های زندان، دلم خنک می شود ولی خب همین یک کار مانده است که انجام شود.
آقای ذاکریان:
* ظهر روز سی و یک شهریور ماه ۵۹ بود که زمزمه هایی در سپاه ایجاد شده بود که ظاهرا عراق به ایران حمله کرده است و آن موقع شهید رحیمی در سپاه بودند. در محوطه سپاه ایشان را دیدم و یادم هست که ناراحت بودند و یک حالت خاصی داشتند وقتی که به ایشان سلام و احوال پرسی کردیم چیزی نگفتند. اما معلوم بود که از موضوع خبر داشتند تا این که ساعت ۲ بعدازظهر شد و اخبار اعلام کرد که عراق به تعدادی از شهرهای ایران حمله کرد. ایشان بعد از شنیدن اخبار ما را جمع و توجیه کردند و صحبت بسیار شنیدنی داشتند. می گفتند: باید آماده باشیم. این آمادگی در حالی بود که نیروهای سپاه در آن زمان درگیر بسیاری از مسائل انقلاب بودند اما وقتی ایشان صحبت کردند و موضوع حمله عراق را جا انداختند من دقیقا یادم هست که نیروها بالاتفاق اعلام آمادگی کردند که از همان لحظه آماده هستند که از سپاه به جبهه اعزام شوند و در مقابل عراق بایستند.
* در اهواز در پادگان ۹۲ زرهی اهواز یک روز که همه دور هم جمع بودیم زمزمه عملیات در پیش بود. ناگهان برادر ابراهیم زاده گفتند: بچه ها دیشب خواب خوبی دیدم. از آن جایی که خواب ها را تعبیر به شهادت می کردند، گفتند: شما می خواهید شهید شوید. گفتند: «خواب دیدم در مصلی بیرجند هستیم و جمعیت زیادی است. دو تا تابوت وسط مصلی بود و یک نور خاصی در داخل مصلی حاکم بود. یکی تابوت شهید رحیمی بود که من متوجه شدم، یکی دیگر تابوتی که از جمع ما بود.» اصرار شد کدامیک بودند ایشان نگفتند که کدام یک نفر بود. تا این که در عملیات کربلای ۳ شهید قاینی به شهادت رسید که عضو آن جمع بود و بعدا گفتند نفر دیگر شهید قاینی بود.
* در هنگام زلزله زیر کوه قاین، منافقین آن جا رفته بودند و در آن جا چادر زده بودند و درباره جمع آوری کمک و ارائه خدمات به مردم تبلیغات می کردند و می خواستند از این طریق فرهنگ و اعتقادات خودشان را به مردم القا بکنند و خودشان را مطرح بکنند. شهید رحیمی وقتی متوجه شدند بلافاصله اکیپ هایی را تشکیل دادند و به منطقه زیر کوه قاین رفته و مستقر شدند و بدین وسیله بساط منافقین را برچیدند.
* یادم می آید که من و احمد همان سال اول به منزل آقای وریدی رفتیم، زیرا ما را دعوت کرده بودند. ما هم که سرمان از انجمن (انجمن حجتیه) درنمی آمد. ظهر بود از مسجد آیتی، آقای هادی اکرامی که با ما همکلاس بود آمد و گفت بیایید یک جلسه ای هست شما را ببینم. ما به منزل آقای وریدی روبروی مسجد خیرآباد رفتیم. آن جا دیدم یک آقای شیخی است، خیلی نورانی. گفتند آقای حلبی است. آقای حلبی را نمی شناختم من و احمد و آقای اکرامی و یک سری دیگر از بچه های انجمن حجتیه بودند. آقای حلبی یک صحبتی برای ما کرد. نحوه انتخابشان این طور بود که می آمدند و می دیدند در کلاس ها چه کسی درسش بهتر است جدا می کردند. آقای اکرامی جاسوس این کارها بود. می رفت برای انجمن عضوگیری می کرد. به او می گفتند برو سر کلاس دو نفر بچه مسلمان را پیدا کن و این ها را به طرف انجمن بیاور. ما و شهید رحیمی را هادی جذب کرد. در هر صورت، آقای حلبی صحبتی کرد و گفت: «یک تشکیلاتی هست ما می خواهیم مبارزات ضد بهائیت داشته باشیم ولی نمی خواهیم در سیاست دخالت بکنیم. ما راه خودمان را می رویم، قصد ما دخالت در سیاست نیست.» بعد از این جلسه یا جلسات بعدی بود که شهید رحیمی آمد و گفت آقا ما نیستیم. بعدا این جلسات در منزل بچه ها تشکیل می شد. یک سری خانه ما و یک سری هم خانه آقای نوربخش تشکیل شد. یک سری هم خانه همین آقای عزیزان بود. خلاصه احمد در جلسات انجمن شرکت نکرد تا این که بعد از ۶ ماه ما پرسیدیم چرا نمی آیی؟ گفت: این ها می گویند در سیاست دخالت نکنید ولی ما می خواهیم بگوئیم بحث سیاسی بکنید.
آقای یعقوب پور:
* شهید رحیمی را خدا رحمتش کند، به مسئولین سفارش کرده بود که از بسیجی هایی که می خواستند به جبهه اعزام شوند، تحقیق و تفحص کنند که آیا در روستای آن ها، یتیمی یا بیوه زن سرگردانی هست که در مضیقه روشنایی باشد. ما سه زن بیوه را معرفی کردیم و ایشان برای هر کدام یک چراغ و یک حلب نفت (پیت نفت) تقدیم کردند و ما هم رفتیم و تحویلشان دادیم.
* ما مامور زندان بودیم. شهید رحیمی برای یک نماز مغرب و عشاء به زندان آمد. زندان هم خب از منافقین گرفته تا زندانی های سیاسی، معتادین و قاچاق فروشا و بقیه در این زندان بازداشت بودند. امام جماعت خودش بود و نماز خواند و ما هم پشت سرش نماز خواندیم. بعد هم شروع کرد به صحبت کردن. اول بنا کرد به ارشاد نمودن این زندانیان راجع به این که خداوند توابین را دوست دارد، آن هایی که توبه می کنند، آن هایی که پشیمان می شوند از گناه و خطایی که کرده اند این ها در پیشگاه خدا اجر و پاداششان زیاد هست. بیایید شماهایی که بالاخره اشتباهاتی کرده اید با خدا آشتی کنید. با خدا نمی شود قهر کرد. با خدا نمی شود غضب کرد. با خدا نمی شود دعوا کرد. راه خدا راه روشن است، راه خدا راه تعیین شده ای هست با بیراهه رفتن کسی به جایی نرسیده و نمی رسد. بعد هم فرمودند: مردانه قدم در راه حقیقت بگذارید. اگر می خواهید توبه کنید و جز توابین باشید و جز آمرزنده شدگان درگاه الهی باشید، بیایید قدم صداقت را در پیش بگذارید و مردانه توبه کنید و جزء توابین باشید تا نجات پیدا کنید. اگر غیر از این هم هست که می خواهید با خدا محاربه کنید و مخالف خدا و رسول باشید، از قبیل شما کسان زیادی بودند که با خدا محاربه کرده اند اما هیچ کار نتوانسته اند بکنند و هیچ پیشرویی نتوانسته اند داشته باشند. عاقبت هم نیست و نابود شدند و مایه عبرت آیندگان شده اند و آثارشان در میان مردم هست. بردارید تاریخ را بخوانید، آن هایی که برخلاف دستورات خدا رفتار کرده اند، عاقبت کارشان به کجا رسید و چه کردند. شما هم هر کدامتان بالاخره این اراده را دارید. بسم الله این راه خدا، این بیراهه. اگر راه خدا را می خواهید راه سعادت را می خواهید باید هر کجا اشتباه کرده اید پی ببرید به اشتباه خود و از همان جا برگردید با خدا آشتی کنید. می خواهید با خدا جنگ کنید هم جنگ بکنید. هر طور خواسته باشید از شداد و فرعون و نمرود و این ها نمی توانید جلو بزنید، این ها چه کردند به کجا رسیدند؟ آخر و عاقبت چه شدند؟ ولی بندگان صالح خدا چه شدند؟ این ها بهترین راه برای ما هست، بهترین هدایت هست، بهترین راهنما برای ما که پند و اندرز بگیریم.
*شهید رحیمی جلسات دعا برگزار می کرد و حتی زندانی ها را هم برای دعا می بردند و آن ها را آزاد گذاشته بودند و می خواستند ارشاد کنند. در جلسه اول که ما بالاخره هنوز به برنامه زندان آشنایی نداشتیم تعجب کردیم از این که گفتند زندانی ها را دعای کمیل بردند. دعای کمیل در مصلی برگزار شد. خیلی دعای باحالی هم خوانده شد. دعا که تمام شد وعده گذاشتیم جلوی درب مصلی آن جا همه با هم جمع شوند که برگردیم. بعد که آمدیم، دیدیم از زندانیان هیچ کس نیست. یکی از همین زندانی ها گفت: بچه هایی را که وعده داشتیم این جا جمع شوند، نیستند! حالا کجا رفته اند؟ برویم در داخل مصلی شاید آن جا باشند. وقتی وارد مصلی شدیم، دیدیم نیستند. گفتیم: «یعنی چه؟ این ها فرار کرده اند! این زندانی ها کجایند؟ این ها چه شده اند؟!» وقتی آمدیم دیدیم خودشان داخل زندان آمده اند.
آقای محمدحسین مهدوی نیا:
* زمانی که هنوز ایشان در تشکیلات به عنوان فرمانده سپاه بودند، من هم بسیجی بودم. شهید رحیمی در مسجد محمدیه، یک سخنرانی کرد و صریحا ایشان در آن جا فرمود که بنی صدر خائن هست. در آن زمان واقعا ترسیدیم که ایشان با چه شهامتی و به چه سند و مدرکی دارد این حرف ها را می فرماید! اما بعدا دیدیم که پیش بینی های ایشان به خوبی به تحقق پیوست و بنی صدر یک خائن از کار درآمد.
آقای برزگر:
* زمانی که فرمانده سپاه بیرجند بود. یک دفعه به منطقه جنگی تپه های الله اکبر به منظور سرکشی از نیروهای شهرستان بیرجند آمده بودند. من تنها در سنگر نشسته بودم آتش توپخانه عراق زیاد بود. به خصوص خمپاره ها که پنج تا پنج تا می آمدند و یک محوطه را پر از آتش می کرد. همه در سنگرهای انفرادی و یا دو نفری بودند. ایشان آن جا آمدند و خصوصی با تک تک بچه های بیرجند، چه در جبهه سوسنگرد و جبهه های دیگر صحبت و احوالپرسی کردند آن هم پیاده نه با وسیله نقلیه. از تمام نیروهایش دلجویی می کرد و هدیه ای برای ما آورده بود.
* یک شب، سر پست، جلوی دژبانی تربیت معلم قدیم فلکه طالقانی بودیم. یک دفعه تلفن زدند که دو نفر از بچه های سپاه کنار مرز افغانستان به شهادت رسیده اند. تا اسم آن شهید را گفتم، اشک از چشم های شهید رحیمی سرازیر شد و گفت: یکی از پاسداران خوب ما شهید شد.
********
آقای علی رضا خطی:
* روز دوم عملیات با توجه به این که عراق پاتک شدیدی داشت و تانک ها تقریبا به نزدیکی سیصد متری خاکریز ما رسیده بودند ایشان با زدن چندین آر پی چی به تانک های دشمن، دو دستگاه از تانک ها را از کار انداخت و باعث شادی همرزمان شد و در حالی که بر روی خاکریز مشغول آر پی جی زدن بود، ناگهان با اصابت گلوله تانک به خاکریز، از کمر به پایین پودر شد و به شهادت رسید.
آقای عبدالرزاق نژاد:
* در بیرجند به اتفاق دوستانش یک مجلسی را تشکیل داده بود و در باب موضوع حکومت اسلامی و ولایت فقیه سخنرانی داشت و من با توجه به اطلاعات محدودی که در آن زمان داشتم و خیلی ارتباط با مرکز کشور نداشتم، از صحبت ایشان خیلی استفاده کردم. یادم هست که ایشان با چه زیبائی و ظرافت خاصی بحث ولایت فقیه و حکومت مطلقه فقیه را بیان کردند و این که باید مجتهد در رأس حکومت باشد و مجتهد جامع الشرایط لیاقت حکومت و رهبری حکومت اسلامی را دارد. ایشان کاملا مطلب را آن جا باز کرد و از روایات و آیات، دلایلی آورد که این برای ما خیلی جالب و جذاب بود.
* آخرین خاطره ای که در واقع آخرین دیدارمان با شهید بود آن زمانی بود که تازه مسئولیت فرماندهی سپاه را به عهده گرفته بودند. من در قم طلبه شده بودم و از قم به بیرجند آمدم که یک گواهی مدت خدمت در سپاه بگیرم. خدمت ایشان رفتم و ایشان طبق معمول یک حال و احوال و برخورد خیلی دوستانه در همان حیاط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (که در اول خیابان بهشتی بود) کرد. من به ایشان گفتم: که از قم آمده ام تا گواهی خدمت بگیرم و ایشان هم سریع دستور دادند و گواهی تنظیم شد و به دست من دادند و الان هم آن گواهی و امضاء ایشان را در خانه دارم و افتخار هم می کنم که امضاء ایشان پای این نامه است و این آخرین دیدارمان با ایشان بود که بعد دیگر شنیدم که ایشان به شهادت رسیده است.
آقای سیدمحمودرضا قاسمی:
* یادم می آید یک دفعه که حضرت حجت الاسلام سیدمهدی عبادی که همین الان امام جمعه مشهد هستند، بیرجند آمده بودند و سخنرانی می کردند، ایشان با یک لحن عجیبی می گفت: واقعا باید برویم دست و پای این سید بزرگوار را زیارت بکنیم که با این صحبت، ایشان شهر ما را زنده کردند.
* ایشان در صحبت هایشان می گفتند: آقایان وقتی ما به سجده می رویم، به خصوص در سجده آخر هر نماز فکر این را بکنیم که سجده آخرمان است، لذا با این دید که داشت، نماز می خواند.
**************
آقای علی دوستی:
* یک خاطره ای دارم که برای من درسی بود و همیشه در نظرم هست امیدوارم که ان شاء الله هیچ وقت فراموش نکنم. در یک جلسه در سپاه شهید رحیمی برای جمعی از پرسنل سخنرانی می کردند. در بخشی از سخنانش به رعایت شئونات سپاه که باید پاسداران رعایت کنند به این مطلب تاکید داشتند که این جمله همیشه در ذهنم هست و جمله این بود که: «برادران حزب الله و برادران پاسدار من از شما تقاضا دارم که هرگاه در این چهار دیواری سپاه راه می روید بدون وضو نباشید، زیرا مکان مقدسی است.»
آقای مجید شهپر :
* ایشان در آخرین باری که آمدند خانه تا خداحافظی بکنند یک عده ای بودند که نسبت به ایشان حرف هایی می زدند از قبیل انجمن های حجته بیرجند که الان هم متاسفانه در گوشه و کنار بیرجند نفوذ کرده اند. من به ایشان گفتم که احمد آقا، خلاصه عده ای دارند برای شما حرف هایی می زنند و پشت سر شما بدگویی می کنند، بیایید من این ها را می شناسم و به شما معرفی می کنم. گفت: «من از همگی شان راضی هستم و من از هیچ کدامشان دلخوری ندارم.» با ما خداحافظی کردند تا این که رفتند جبهه و به شهادت رسیدند و بعد از مدتی جنازه شان را آوردند.
* احمد با معدل ۱۹ به بالا دیپلم گرفت و از نظر علمی بین بچه های دبیرستان چهره ای شاخص بود. دبیر ریاضی احمد که یکی از برجسته ترین دبیران ریاضی استان بود می گفت: «هر وقت که به کلاس می رفتم و احمد رحیمی را می دیدم، درس دادن برایم سخت بود. چون می دانستم تنها کسی که می تواند اشتباهاتم را تشخیص دهد، رحیمی است. با این که از نیروهای مخالف عقیده او بودم ولی همیشه به من احترام می گذاشت.هیچ وقت اشتباهم را در کلاس، علنی تذکر نمی داد و همیشه در مسیر مدرسه نظرش را می گفت. بارها می دیدم که راه حل پیشنهادی او صحیح و آسان تر است.»
* سال آخر دبیرستان درس می خواندیم که بحث اختلاط دختر و پسر پیش آمد و خیلی سریع عملی شد. ما به این کار معترض شدیم. قبل از انقلاب بود و دخترها با وضع بدی در کلاس حاضر می شدند. یکی از دبیران بسیار مجرب ریاضی که آن زمان به ما درس می داد گفت: من می خواهم شما خوب درس بخوانید و کاری به این چیزها ندارم. اما احمد اعتراضش را علنی کرد. در مقابل عقیده دبیرمان ایستاد و گفت: این ترویج بی بند و باری است. دبیر ریاضی به دفتر رفت و گفت: اگر رحیمی در این کلاس باشد من درس نمی دهم. احمد هم که از استعداد بالایی برخوردار بود به خاطر همکلاسی هایش از این قضیه گذشت و در کلاس حاضر نشد. با این که رشته ریاضی سخت و سنگین بود و احمد هم در کلاس ها حضور نداشت، همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه ی عالی قبول شد.
* یکی از همکلاسی های احمد که بعد در سپاه تهران مسئولیت گرفت، نقل می کرد: آن سال در کلاس جامعه شناسی دانشکده پزشکی پروفسوری در مذمت و نفی حجاب سخنرانی می کرد. جو قبل از انقلاب بود و دانشجویان هم به دلیل مقام استاد جرات اعتراض نداشتند. اما احمد از جمعمان بلند شد و گفت: استاد، شما دو ساعت در مذمت حجاب صحبت کردید، اجازه می دهید من هم ده دقیقه دفاع کنم؟ احمد با اجازه استاد مقتدرانه فلسفه حجاب را تشریح کرد به نحوی که در پایان صحبت هایش با تشویق و کف زدن مکرر دانشجویان، استاد فهمید که صحبت های دو ساعته اش بی تاثیر مانده است.
* احمد رفته بود مشهد و در تشیع جنازه حجت الاسلام کافی شرکت کرده بود. همان جا جنازه را روی دست می گیرند و تظاهرات می کنند و پلیس دخالت می کند و گاز اشک آور و این ها که خود این امر باعث علنی شدن تظاهرات در مشهد می شود. یادم می آید احمد می گفت: علی رغم همه مسائلی که نسبت به آقای کافی داشتیم تشیع جنازه این مرد خیلی خوب بود، می خواست بگوید کافی اخلاص داشت.
آقای نارمنجی:
* یکی از روزها در دبیرستان طالقانی بنا بود ایشان بیایند برای بچه های اتحادیه و افرادی که برای انجمن جذب کرده بودند، صحبتی داشته باشند. ایشان وقتی که آمدند تلفنی به مدرسه شد که در جریان باشید که در آن محل بمب گذاری شده است. شهید رحیمی خنده ای کردند و بعد گفتند که از این صحبت ها منافقین زیاد می گویند. اما به خاطر احتیاط ایشان گفتند خب جلسه را به جای دیگر منتقل بکنید، یا داخل خود انجمن اسلامی اتحادیه برگزار کنید یا داخل یک مسجدی بروید و جلسه را داشته باشید.
* پس از شنیدن شهادت شهید بهشتی بلافاصله با توجه به انس ویژه ای که با شهید رحیمی داشتیم و این که به هر صورت ایشان می توانست ما را تسکین بدهد، تصمیم گرفتیم خدمت ایشان برویم. وقتی به داخل سپاه رفتیم، دیدیم که همه یک حالت آماده باش دارند و لباس رزم پوشیده اند. شهید رحیمی هم با همان لباس رزم در حالی که اسلحه کمری هم بسته بودند در قسمت صحن سپاه داشتند راه می رفتند. وقتی خدمت ایشان رسیدیم دیدم که حالت غمناکی دارد. اما غمی که با غضب و خشم همراه بود. مشخص بود که ایشان خیلی هم گریه کرده بود. دیگر جرأت نکردیم که صحبتی بکنیم و کلامی بر زبان جاری بکنیم. بعد خودمان هم کنار یکی از همان ستون ها نشستیم و فقط ایشان را نظاره می کردیم.
آقای خاتمی(پدر دو شهید):
* یک روزی ما ناهار این ها را دعوت کرده بودیم و دو نوع غذا برایشان آورده بودیم سریع ما را صدا زد و گفت: «مگر نمی دانید که زمان تحریم اقتصادی است، اگر دوباره دو رقم غذا درست کردید من نخواهم خورد. در آن صورت پول سهمیه ما را بدهید که به جبهه کمک بکنیم.»
* زمانی که احمد آقا می خواستند از منزل بیرون بروند، سعید آقا گفت: دعا کنید سیداحمد شهید بشود. آخرین جلسه ای بود که احمد آقا می خواستند با ما خداحافظی کنند. خانم ما آن جا بود. مادر شهید خاتمی گفت: ما دعا می کنیم ان شاالله با پیروزی اسلام به سلامتی از جبهه برگردند. سعید آقا گفتند که نه احمد آقا آرزویی دارند. در بین راه هم که می خواست با ما خداحافظی بکند اشک های احمد آقا سرازیر شد و گفت: آقای خاتمی شما پدر شهید هستید(در آن زمان سیدمحمد شهید شده بود) دعا کنید ما هم بتوانیم راه امام را ادامه بدهیم و در راه اسلام شهید بشویم. همان سفر رفت و دیگر شهید شد و به آرزویش رسید.
آقای محمد دیمه ور:
* در پادگان ابوذر، در یک اتاق ۹ متری ۱۷-۱۸ نفر در آن جا می خوابیدیم. عمدتا می دیدیم که جای ایشان در نیمه شب خالی بود و دیده می شد در گوشه ای از پادگان ابوذر مشغول به عبادت و نماز شب است و بسیار پرهیز داشت از این که در واقع احیانا ریا بکند و یا این که عنوان شود.
* شب که خبر شهادت ایشان رسیده بود، مرحوم شهید شهاب مصیبت و قرآن می خواند. من یادم است که تمام جمعیت گریان بودند و بعضی ها از حال رفتند. شب راه افتادیم مشهد برویم تا جنازه شهید رحیمی را بیاوریم. حالا فاصله بیرجند تا مشهد که چه بر ما گذشت بماند که چون بچه ها می سوختند از آن لحظه ای که انتظار نداشتند. اما آن چیزی که در واقع به عنوان عامل تسکین دهنده برای ما شد همان بود که ایشان به فیض شهادت رسیده بود که آرزوی اولیاء الله بوده است.
آقای شهاب:
* از همان آغاز، شهید شهاب اصرار عجیبی داشت که ایشان وارد صحنه شود و جلسات سخنرانی برای ایشان ترتیب می داد. مسجد خضر که به هر حال آن موقع پایگاهی بود برای دوستان انقلابی که جمع می شدند به خصوص بعد از انقلاب در سال های حدود ۵۷-۵۸ یادم هست که اخوی بنده(شهید شهاب) برای شهید رحیمی جلسات سخنرانی تشکیل می داد.
* یادم هست که اخوی می گفت: احمد از کسانی بود که همیشه در جلسات اصرار داشت بر این که به هر حال ما باید خودمان توجه کنیم، اشکالات خودمان را بررسی کنیم و از خودمان غافل نشویم. این طور نباشد که به فکر همه چیز باشیم، اما از خودمان غافل بشویم چون هر کسی که از خودش غافل است کاری از دستش ساخته نیست. تشکیلاتی که فرض کنید می خواست خودش صحبت بکند واگذار می کرد به ایشان و در حقیقت این خودش عاملی بود در معرفی شهید رحیمی به بچه ها و جامعه و به آن نسلی که به هر حال ایشان بیش ترین تاثیر و عمیق ترین تاثیرات را در این نسل داشت.
* سال ۵۸ بلافاصله بعد از این که مرحوم امام شهید قدوسی را به دادستانی کل انقلاب منصوب کردند، ایشان هم به هر حال به افرادی که مورد اطمینان شان بودند، حکم دادند از جمله شهید شهاب. تابستان بود، فکر کنم شهریور ماه بود که ما در منزل نشسته بودیم بعد یک دفعه دیدیم که یک تلگرافی آمد و متن تلگراف را دیدیم که شهید قدوسی حکم دادستانی شهید شهاب را داده بودند که همان جا خود اخوی گفت که من خیلی جا خوردم. اول انقلاب بود و این ها هیچ کدام در این سمت ها نبودند. اصلا خبری از دادسرا و دادستانی و از این چیزها نداشتند. شهید شهاب با خودش می گفت که خدایا من باید چکار بکنم؟ در دادسرا ما که سر رشته ای نداریم! شاید اولین کسی که در این شرایط سخت محل مشورت اخوی قرار گرفت شهید رحیمی بود. یعنی ایشان بلافاصله سراغ احمد رفت و با او مشورت کرد.
* یک برنامه ریزی شد و شهید احمد جلسات هفتگی را با بچه های برگزیده دبیرستان که بیش تر بچه های ممتاز بودند، برگزار می کرد که این بچه ها بعدها همان کسانی بودند که در راه اندازی فعالیت های اسلامی در مدارس نقش مهمی داشتند. ایشان خودش می آمد و در این جلسات راجع به مسائل سیاسی و خطوط مختلفی که در آن موقع وجود داشت، بحث می کرد. حدود یک سال این جلسات به طول انجامید که فایده مهمی داشت. از برکات این جلسه بود که خط فکری بنی صدر کاملا شناخته شد. ایشان با آن آشنایی عمیقی که با گروه های مختلف و افکار مختلفی داشت، تمام روزنامه های انقلاب اسلامی را می آورد و آن ها را تحلیل می کرد و درباره موضوعاتی که در روزنامه بود بحث می کرد و دانش آموزان را با خطوط سیاسی آشنا می کرد و آن ها را از افکار غلط بنی صدر برحذر می داشت و روحیه تعبد و تسلیم شدن در مقابل امام (ره) را در آن ها پرورش می داد.
آقای سیدعلی عماد:
* یک شب انفجاری صورت گرفت. وقتی احمد در جریان قرار گرفت گفت: من چکمه ها را در نمی آورم تا این ها را پیدا نکنم. به نظرم هنوز ۲۴ ساعت نگذشت که یک مجموعه ای را دستگیر کردند که این انفجار را صورت داده بودند.
* یک شب بعد از این که سید احمد رحیمی از جلسه منزل آقای شهاب بیرون می آید، در مسیر برگشتن به خانه اش، مأموران آگاهی که به جای ساواک کار می کردند، سیداحمد را می گیرند و او را بازداشت می کنند. ما صبح دیدیم که سیداحمد به مدرسه نیامد. در بازداشتگاه، از ایشان می خواستند که تعهد بگیرند که وارد مسائل سیاسی نشود و کاری به مسائل سیاسی و برخورد با شخصیت های آن زمان رژیم پهلوی نداشته باشد. سرش به درس و مشقش باشد و درس خود را بخواند. اما سیداحمد کسی نبود که به این چیزها عملا تن بدهد.
آقای غلامحسین رحیمی:
* هر روز صبح می گفت: بچه ها ورزش کنید ما در آینده وارد جنگ مستقیم با آمریکا می خواهیم بشویم. هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود. هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب از فلکه جهادسازندگی ما را با حالت دو، تا بند دره می بردند و باز با همان حالت برمی گرداند و در محوطه سپاه باز یک ساعت نرمش انجام می دادیم که من گاهی به این شهید می گفتم: آخر این همه با حالت دو، این همه نرمش؟! می فرمودند: ما پاسداران باید خودمان را آماده جنگ تمام عیار با دشمنان انقلاب بکنیم.
آقای کریم زاده:
* در سفری این حقیر با شهید رحیمی شب هنگام هم سفر بودم. این عزیز در جلوی ماشین ایستاده و چراغ قوه قلمی را که در دست داشت روشن می کرد و با یک دست صندلی را گرفته و با دست دیگر چراغ قوه را و کتاب مطالعه می کرد. حتی در شب و در اتوبوس که در راه بودیم هم مطالعه می کرد.
* در جلسه ای به مناسبتی، ما با شهید بزرگوار در شهرداری حضور داشتیم. برای اولین بار بود که مسئولین کوره های آجرپزی بیرجند در آن جا جمع شده بودند و خیلی اصرار داشتند تا نرخ آجر را در آن جا بالا ببرند اما از آن جایی که این حرکت از سوی کوره دارها انجام شده بود، این شهید با بالا رفتن حتی مصالح ساختمانی به شدت مخالف بود. آن جا برخورد بسیار شدیدی کرد و حتی یادم هست ایشان گریبان خویش را در مقابل شهردار آن زمان و بسیاری از کوره دارانی که در جلسه حضور داشتند پاره کرد و از بالا رفتن قیمت آجر در آن زمان جلوگیری کرد.
آقای صباغ (معلم شهید):
* کتابخانه ای تاسیس کرده بودیم و کتابدار هم نداشتیم و با توجه به این که شهید رحیمی فردی اهل مطالعه هم بود و اوقات بیکاری خودشان را مطالعه می کرد، کلید کتابخانه را به ایشان می دادم و با توجه به این که صحت عمل از ایشان دیده بودیم، هیچ تردیدی نمی کردم که کلید را بدهم. ایشان هر کتابی را که برمی داشت بعد سرجایش می گذاشت.
* یک روز یکی از معلمان ریاضی شان آمد و گفت: من سر این کلاس نمی روم. گفتم: چرا؟ گفت: اگر آقای رحیمی باشد من سر کلاس نمی روم. فکر می کنم فرمودند: آقای رحیمی دوست دارد مطالبی غیر از درس سرکلاس گفته شود. بنده هم اهل این صحبت ها نیستم و می خواهم درس بدهم. گفتم خیلی خوب یک فکری می کنم و با ایشان صحبت می کنم. شهید رحیمی را خواستم و گفتم: آقای رحیمی شما سر کلاس مشکل درست کرده اید و معلمتان گفته اگر آقای رحیمی باشد من سر کلاس نمی آیم. ایشان با آن حالت خاص خودشان گفتند: نه آقا! ایشان بیایند سرکلاس درسشان را بدهند. بنده سرکلاس نمی آیم. ولی من گفتم: نه آقا این طوری هم شما از درس عقب می افتید. گفتند نه آقا! ایشان که گفته اند فلانی باشد من سرکلاس نمی روم، پس من نمی روم تا بچه ها از درس عقب نیفتند.
آقای سلطانی:
* یادم هست که از شهردار موقت بیرجند درخواست کرد تا تمام مالکین کوره های آجرپزی بیرجند را جمع کنند. شهید رحیمی به شهرداری آمد و به مالکین که در آن جا جمع شده بودند، گفت: از این جا که بیرون می روید می بایستی مشکلات این کارگران کوره پز خانه ها را حل کنید.
* لانه جاسوسی که اشغال شد، ایشان هم از دانشجویان داخل لانه جاسوسی آمریکا (سفارت سابق آمریکا) بود و یادم هست که آن روزها اجتماعات عظیم مردمی جلوی لانه برگزار می شد. مردم و گروه های مختلف شب و روز می آمدند و آن جا اعلام حمایت می کردند از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و بخش اعظمی از سخنرانی های لانه جاسوسی که برای مردم حامی و مشتاق ایراد می شد توسط شهید رحیمی بود که بهترین تحلیل های سیاسی را هم ایشان از اوضاع آمریکا و شرایط سیاسی ایران در آن سخنرانی ها برای کل کشور ارائه می داد.
* شب شهادت شهید مطهری من در خانه شهید رحیمی در تهران بودم و در همان جا هم خوابیدم. صبح ساعت ۷ که رادیو را روشن کردیم، با مارش عزا و خبر شهادت آیت الله مطهری مواجه شدیم. این خبر که صبح روز ۱۲ اردیبهشت از رادیو پخش شد. من همان موقع به چهره شهید رحیمی نگاه کردم. انگار که همه هستی را از او گرفته بودند. بلافاصله از خانه بیرون رفتیم. یادم هست که وقتی به محل شهادت شهید مطهری که در یکی از کوچه های بهارستان تهران بود رسیدیم، خون تازه شهید مطهری را من به اتفاق ایشان دیدم که دورش را آجر چیده بودند. بعدش هم به دانشگاه تهران رفتیم آن جا هم ولوله بوده و به اتفاق ایشان در مراسم تشیع جنازه شهید مرتضی مطهری شرکت کردیم که یکی از خاطره انگیزترین روزهای انقلاب بود.
* ماه رمضان قبل از انقلاب در مراسم احیاء آقای رحیمی تعداد زیادی اعلامیه و عکس حضرت امام (ره) را روی پنکه سقفی جاسازی کرده بود. بر اثر ازدحام جمعیت هوای داخل مسجد گرم شد. با به کار افتادن پنکه اعلامیه ها در فضای مسجد به پرواز درآمدند. رییس شهربانی که کنار ستونی نشسته بود سراسیمه به طرف در رفت تا اقدامی بکند. اما یکی از دوستان قبل از اجرای نقشه، کفش های رئیس شهربانی را پوشید تا کمی معطل شود. او هم دستپاجه با دمپایی های لنگه به لنگه از صحنه خارج شد و کاری از دستش برنیامد. این کار برای شهری دور از مرکز مثل بیرجند اقدام کوچکی نبود. چون تعداد زیادی از مردم بیرجند برای اولین بار تصویر امام را می دیدند.
آقای اسداللهی:
* در بعضی از شب ها که در محل سپاه حضور داشتیم و کمک دوستان بودیم، نصف شب که به خاطر تعویض شیفت نگهبانی یا مسائل دیگری در محوطه تردد می کردیم، متوجه می شدیم در اتاق محل کار ایشان نشسته و سر به سجده گذاشته و با خدای خودش راز و نیاز می کند.
* در مأموریت هایی که خارج شهر داشتند، گاها با کمبود امکانات از جمله آب یا غذا یا مسائل دیگری روبرو می شدند. دوستان ذکر می کردند که ایشان حتی از آب و غذایی که سهمیه خودش بود امتناع می کرد و آن را بدون این که اعضا گروه شان متوجه بشوند به سایرین واگذار می کرد.
آقای صالحی:
* سالن تختی شهرستان را گرفته بودند و در آن جا مشغول تمرین بودیم. وقتی می خواستیم سالن را ترک کنیم شهید رحیمی پیشنهاد کرد که بیائید این سالن را جارو کنیم و تمیز تحویل تربیت بدنی بدهیم. هر یک از بچه ها به نحوی بیرون رفتند از جمله خود ما اقدام به بیرون رفتن کردیم. دیدیم که شهید رحیمی و شهید محمد راشدی و استادمان ایستاده اند. روی این قضیه حساس شدیم و با خود گفتیم برویم ببینیم چرا این ها ایستاده اند. وقتی برگشتیم دیدیم شهید رحیمی با خود استادمان و آقای راشدی رفتند از پشت دستشوئی های باشگاه جاروها را برداشتند و سه نفری شروع کردند به جارو کردن سالن. با دیدن این صحنه عرق شرم بر صورت ما نشست لذا چند نفر دیگر از بچه ها را که در محوطه مانده بودند صدا کردیم و رفتیم با اصرار زیاد جاروها را گرفته و سالن را تمیز کردیم.
آقای غلامحسین اصغری:
* من از شهید رحیمی یک خاطره ای دارم که مربوط به سال ۱۳۵۹می شود. در زمان درگیری ها با ضد انقلاب و حفاظت از انقلاب اسلامی در اوایل انقلاب می طلبید که پاسداران انقلاب شب ها تا به صبح در سطح شهر مشغول گشت زنی باشند و روزها هم همچنین. اما از آن جایی که انسان ها نیاز به استراحت دارند ما به دو گروه تقسیم شده بودیم. یک گروه از ساعت ده تا یازده و نیم در ۲۴ ساعت استراحت می کردیم و یک گروه هم از ساعت ۱تا ۳ بعدازظهر استراحت می کردیم. خدا رحمت کند شهید رحیمی را، فرمانده سپاه بود و جزء گروه کشیک و گشت زنی ما بودند. یک گروه به سرپرستی ایشان بود و یک گروه به سرپرستی سردار احمدی بودند که بعدا این افتخار نصیبم شد که جزء گروه رحیمی شدم. یه سری رفتم آسایشگاه که بخوابم، هر چه پتو روی صورتم می کشیدم که خوابم ببرد، دیدم خوابم نمی برد. با خودم گفتم: الان که بچه ها همه در گشت هستند و این گروه هم که این جا هست، پس من بروم به نظافت دستشویی ها برسم. موقعی که رفتم خدا رحمت کند شهید رحیمی را با توجه به این که فرمانده سپاه بود و دانشجوی دوره دکترای پزشکی بود، دیدم ایشان با یک دستشان آفتابه آب می کنند و می ریزند و با دست دیگرشان هم کف دستشویی ها را تی می کشند و تمیز می کنند. آن روز من از فیض این ثواب محروم شدم.
آقای حمید صائب:
* من ساعت نه و نیم شب رفتم که در دادسرای انقلاب نگهبانی بدهم، هنوز چند لحظه ای بیش تر از نگهبانی نگذشته بود که من متوجه یک سری رفت و آمدهایی شدم و احساس کردم این رفت و آمدها مثل دفعات قبل نیست. دادسرا کمی شلوغ به نظر می رسید. فکر کردم شاید خبری باشد اما در عین حال زیاد کنجکاوی نکردم. وظیفه من نگهبانی از درب اصلی ورودی دادسرا بود. تا این که بعد از چند لحظه ای دیدم که یک خانواده سه، چهار پنج نفری آمدند و جلوی درب دادسرا نشستند. مدتی که گذشت آن ها گرم صحبت کردن شدند. من از لهجه شان فهمیدم که این ها اصلا بیرجندی نیستند. سوالی که داشتند این بود که گفتند: می شود ما برویم با بچه مان صحبت بکنیم. من سوال کردم بچه تان کیه؟ وقتی شهید رحیمی متوجه ماجرا شد گفت با این ها صحبت نکنید. نهایتا من از ایشان پرسیدم که نمی شود این خانواده با بچه شان صحبت بکند دلم به حال آن ها می سوزد، این که اشکال ندارد، حالا صحبت بکنند! این مسائل اعدامی برای من عجیب و غریب و قابل درک نبود. آقای رحیمی مجددا من را که نزدیکشان بودم در بغل گرفت و بوسید و بعد گفتند که حمید جان شما نمی دانید این ها در آینده چه جنایاتی مرتکب می شوند که خود شما آرزو می کنید که تک تک این ها را اعدام بکنید و این موضوع واقعا خیلی عجیب و غریب بود چون درکش واقعا برای من خیلی ثقیل بود.
دوست شهید:
* آقای رحیمی در حال سخنرانی بود و محل سخنرانی در مصلی بود. ایشان بسیار خوب سخنرانی می کرد. به طوری که تا یک و نیم ساعت به آن ادامه داد و همه گوش می کردند. در این حین فردی بلند شد و به شهید گفت: شاید تو می خواهی کاندیدا بشوی که این همه سخنرانی می کنی؟ شهید بزرگوار ساعتی را که در دست داشت آن چنان به دیوار کوبید که خرد شد و بعد گفت: فلانی! اگر من بدانم که تا دو سال دیگر شهید نمی شوم، از غصه دق می کنم.
*ایشان پس از مجروحیت، خود به مداوای خود پرداخت و سپس به خط مقدم رفت و چند جنازه شهید را به عقب برگرداند در حالی که لب به دعا گشوده بود می گفت: «خدایا دوست دارم در جایی شهید شوم که جز تو بر بالینم نباشد.» سرانجام همان گونه که آرزو کرده بود به تنهایی با گلوله های دشمن بال پرواز گشود و به سوی معبود رهسپار گردید و چه خوش شعری در روزهای آخر عمرش می سرود:
ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن سر جدا، پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
*شهید رحیمی یک مأموریتی به ما دادند که به روستای روشناوند برویم زیرا مردم این روستا شکایت کرده بودند که مورد اذیت و آزار خان ها قرار گرفته اند و از آن جا گفته بودند که به نقنج بروید و کدخدای آن را که املاک مردم را تصرف کرده، دستگیر کرده و بیاوریم. به روستا رفتیم و شاکی ها را در محل جمع کرده و بازجویی کردیم و سپس به خانه کدخدا رفته و به ایشان گفتیم که شما املاکی را که گرفته اید، باید پس بدهید. ایشان گفت: زمین ها را من قبل از انقلاب گرفته ام. گفتم همین مطالب را روی کاغذ بنویس و امضاء کن. پس از انجام این کار ایشان را سوار ماشین کرده و به شهر آوردیم و به شهید رحیمی تلفن کردیم که ما این آقا را آوردیم. گفت: او را به زندان انقلاب برده و تحویل دهید.
06 ارديبهشت 1403 / 16 شوال 1445 / 2024-Apr-25