شفاعت کن تا جا نمانم
یادم هست سال 68 بود و پدرم تازه از جبهه برگشته بود. خیلی خوشحال بودم چرا که وقتی پدر در خانه حضور داشت حال و هوای ویژهای در خانه ما حکمفرما میشد. با این که سن و سال بالایی نداشتم، اما تمام لحظاتی را که پدرم یکی یکی ما را به آغوش میگرفت و میپرسید من پدر خوبی برایتان بودم یا خیر؟ اگر نبودم مرا حلال کنید و چنان چه بودم برایم دعا کنید عاقبت به خیر شوم و آن وقت خداحافظی میکرد و به سوی جبهه رهسپار میشد، به خاطر دارم. حالا دیگر پدر آمده بود تا برای همیشه پیش ما بماند و من خیلی خوشحال بودم که ماه محرم امسال را به همراه پدر رفتم تا با هم راهی حسینیه بشویم. او هم لباس مشکیاش را پوشیده بود و با لبخندی به طرف من آمد و دستش را به سوی من دراز کرد. سربندی سبز در دستش بود و او را با دقت به پیشانیام بست و از من خواست تا به شدت از آن مراقبت کنم. روی سربند نام مبارک فاطمه الزهرا(س) نوشته شده بود. از پدر سوال کردم: چرا این سربند این قدر برایتان مهم است، رو به من کرد و گفت: پسرم این سربند را از یکی از همرزمانم که مداح اهل بیت بود و ارادت خاصی هم به بیبی فاطمهی مطهره داشت، به عنوان یادگار داده است. به چشمانش خیره شدم و گفتم: خوب حالا دوستت شهید شده که این یادگاری برایت ارزشمند است. پدرم در جواب دستی به سرم کشید و گفت: نه عزیزم، همین حالا برای شرکت در مجلسی که او مداحی میکند میرویم. آن روز برای همیشه در ذهنم ثبت گردید. مراسم آن قدر با شکوه برگزار شد و هیئت سینهزنی با حالی عجیب عزاداری میکردند و من هم کنار پدرم بر سینهی کوچکم میزدم و به صدای ملکوتی و زیبای حاج ابوالفضل جهانزاده که اشک میریخت و نوحه میخواند گوش میدادم. این فوران احساسات و بروز حالات معنوی به خاطر جوی بود که حاجی برپا کرده بود. در پایان مراسم حاجی به کنار پدرم آمد و وقتی فهمید من پسر دوست و همرزمش هستم، بوسهای بر گونهام زد و گفت: مرد کوچک یادت باشد ما هر چه داریم به خاطر نهضت عاشورا و جانفشانیهایی است که سیّد و سالار شهیدان به خرج داده است، پس سعی کن راه او و همه شهدای اسلام را ادامه بدهی. این کلام در ذهنم جوانه زد و جاودانه شد. این نهال به درختی قطور مبدل گردید و آن را در روح و جانم پرورش دادم تا شکوفههای آن سیرتم را خوشبو کند. من شیفتهی حاجی شدم اما دیگر موفق به دیدنش نشدم.
مدتی گذشت و بار دوم او را در مراسم تشییع پیکر پدرم دیدم. او تمام مدت مرا به بغل گرفت و اشک ریخت. حاج ابوالفضل جهانزاده مدام میگفت: پدرت هم به آرزویش رسید و در بلوچستان و به دست اشرار مزدور، خون پاکش به زیر درخت انقلاب ریخته شد و کامش سیراب چشمهی شهادت گردید. حالا من چه کنم که بینصیب و تنها ماندم. در حالی که اشک میریخت رو به من کرد و گفت: عمو جان تو هنوز کودکی و خداوند کودکان را دوست دارد، پس من دعایی میکنم و تو آمین بگو. بعد دستهایش را به آسمان کشید و گفت: یا فاطمهی زهرا یا سیدهی النساء العالمین تو شفاعت کن تا من هم از قافلهی شهدا جا نمانم. بعد رو به من کرد من هم آرام گفتم: آمین. بعد مرا به آغوش کشید و گفت: عمو جان خداوند تو را حفظ کند. سالها گذشت و من به همراه خانوادهام از این استان مهاجرت کردم. حالا دیگر مردی بالغ هستم و توانستهام با توکل بر خداوند متعال و پشتوانهی خون شهدا و پدرم به تحصیل ادامه بدهم و به عنوان یک پزشک به مردمم خدمت کنم تا من هم سهم خودم را در راه خدمت به این آب و خاک ادا کرده باشم. من در مطب نشستهام و دیگر بیماری برای ویزیت نمانده و منشیام نیز خداحافظی کرد و رفت. اما من در کنار پنجره ایستادهام و صدای روزهخوانی اباعبدالله از بلندگوی تکیهای که در مجاورت ماست شنیده میشود. آخر امروز، روز سوم از ماه محرم است. دلم هوای عزاداری کرد و دوست داشتم به حسینیه بروم و کمی با مولایم خلوت کنم. به خانه رفتم و خواستم تا لباس مشکیام را بر تن کنم. اما هرچه کمد لباسم را گشتم اثری از آن نبود. وقتی از مادرم سوال کردم در جواب گفت: آن را در چمدانی گذاردهام که وسایل یادگار پدرت را نگهداری میکنم. به سراغ آن رفتم و کمی به لباسها و جانماز، مهر کربلا و دیگر وسایلی که از پدر شهیدم به جا مانده بود خیره شدم. ناگهان خشکم زد، سربندی که پدر به من داده بود در لای جا نمازش بود. کمی به آن نگاه کردم و آن روز را به خاطر آوردم. نمیدانم چرا اما دلم هوای حاج ابوالفضل جهانزاده را نمود و دوست داشتم یک بار دیگر پای روزهخوانی و مداحی او بنشینم و عزاداری کنم. خیلی زود تصمیم خودم را گرفتم و وقتی به مادر گفتم، کمی فکر کرد و گفت: چگونه میخواهی پیدایش کنی؟ تازه از کجا معلوم است که تو را بشناسد و حاضر به ملاقات با تو باشد. گفتم: چه میگویی او مرا حتما میشناسد، مگر میشود پسر بهترین دوستش را نپذیرد. مادر با اندکی مکث آرام گفت: چطور پس در طول این مدت یادی از ما نکرد و احوالمان را جویا نشد. باز قاطعانه پاسخ دادم: آخر ما که به این شهر آمدهایم و او از ما نشانی یا آدرسی نداشته است و ادامه دادم، به هر حال من تصمبم خودم را گرفتم و میخواهم به دیدارش بروم و حتی اگر مرا نشناخت پای مداحیاش مینشینم و عزاداری میکنم.
زاهدان چقدر تغییر کرده و بزرگ شده بود. این درست است که ما نه از طرف پدر و نه از طرف مادر، فامیلی در زاهدان نداشتیم و اهل این شهر نبودیم، اما بالاخره به خاطر شغل پدرم مدتی در این شهر ساکن بودیم و بعد هم که پدر تا زمان شهادت این جا بود و از همه مهمتر من در این شهر متولد شدهام، پس یک احساس دلبستگی به این شهر داشتم و حالا خوشحال بودم که یک بار دیگر زاهدان را میدیدم. به هتلی رفتم و پس از کمی استراحت و صرف ناهار در ساعات اولیه عصر به مسجدی که روزی حاجی در آن مداحی میکرد رفتم. تغییر زیادی کرده بود اما مطمئن بودم همان مسجد است. پیرمردی در حال جارو کردن صحن مسجد بود و وقتی از او سراغ حاج ابوالفضل جهانزاده را گرفتم با گویشی محلی که فکر میکنم سیستانی بود به من آدرسی داد. من که خوب متوجه حرفهایش نشدم فقط نام خیابانی را که میگفت، فهمیدم و یادداشت کردم. دوباره به هتل برگشتم و شب خودم را آماده کردم و پس از نماز مغرب به بیرون هتل آمده سوار تاکسی شدم و از او خواستم تا مرا به همان خیابان ببرد. وقتی به آن خیابان رسیدم، خوشبختانه حسینیهای مشخص بود و عدهی زیادی در همان اطراف جمع شده بودند و من هم از تاکسی پیاده شدم و به داخل حسینیه رفتم. عدهای نشسته بودند و سینه میزدند و شخصی هم در حال مداحی بود. در حالی که به شدت قلبم میتپید، نشستم و منتظر بودم تا در میان جمع حاجی را ببینم اما انگار اثری از حاجی نبود. همین طور که به جلو نگاه میکردم، نگاهم به پلاکاردی خشک شد. حسینیهی شهید ابوالفضل جهانزاده... تاریخ شهادت:
باورم نمیشد حاجی یک سال پس از پدرم به شهادت رسیده بود. به خاطر آوردم که در روز شهادت پدر، دستهایش را به آسمان کشید و بیبی فاطمهی زهرا (س) را به شفاعت گرفت و آرزوی شهادت کرد، از من خواست تا آمین بگویم و چقدر زود دعایش مستجاب شده بود.
04 ارديبهشت 1403 / 14 شوال 1445 / 2024-Apr-23