قاسم در یکم آبان ماه سال 1347 درتهران متولد شد. قاسم اولین پسر خانه بود. قبل از قاسم خدا دو دختر به خانواده آن ها داده بود. شاید برای این که روزی از مادر زندگی بیاموزند و بار این سختی وحشت زای نداری را به دوش بکشند.
همه از آمدن قاسم خوشحال بودند ولی فقط از آمدنش تبسمی زیبا بر چهره تکیده مادر نشست، به آغوشش فشرد. پدر قاسم صبح از خانه بیرون می زد به هر کجا سر می کشیدند. روزی دست فروش می شد، روزی عمله، روزی در جایی دیگر و تلاش برای یک لقمه نان!
قاسم مثل همه بچه ها بزرگ می شد. قاسم بزرگ می شد، با فقر در جاده های خاکی و در کنار سفره ای با خورش نان خشک! گاهی که پول دار بودند چند تا خیار گنده هم چاشنی اش می شد. بعضی وقت ها هم با یک کاسه آش به اوج می رسید. آن وقت ها برنج را معمولا شب های عید می خوردیم!
قاسم تازه وارد مدرسه شده بود. از بچگی ساکت بود ساکت ولی قشنگ، موهای صاف و بلوند با چشم های درشت که از خجالت همیشه پایین بود. پدرش مریض بود. قاسم کلاس دوم، سوم بود که پدرش را برای عمل به بیمارستان بردند. روزهای شلوغی بود، مردم ریخته بودند توی خیابان ها، آخرین شکوفه های محرومیت داشت جوانه می زد و برگ ها می ریختند تا این بار بهار شادی را به ارمغان بیاورند.
بیمارستان طرفه شلوغ بود. شاه به مردم یورش برد و خیلی ها را کشت، خیلی ها هم زخمی شدند. ۱۷ شهریور ۵۷ بود، جمعه ای پر خون که جوانان و پیران در مقابل قلدران مقاومت می کردند و می رفت که ریشه های فقر کاخ رفاه را واژگون کند.
پدرش از آخرین برگ هایی بود که در نتیجه ظلم اربابان زور در کنار هزاران شهید آرام فرو ریخت. ولی غم آنان، شهامت شد و از سینه پر درد بچه هایشان غنچه های مقاومت روئید و ایمان شکوفه کرد. قاسم آن روز کوچک بود، محرومیت و زور و شهامت می رفت تا جای خود را در زندگی بچه های محله ها باز کند، این روزها هم گذشت. مادر تک و تنها با یک دست مادری می کرد و با دست دیگر با چرخ خیاطی پدری! قاسم خیلی چیزها یاد گرفت ولی چون کم حرف می زد کسی باورش نمی شد. مدرسه راهنمایی را تمام کرده بود. یک روز آمد و کوله بارش را بست و به کردستان رفت تا با اردوی هجرت به سقز وارد شود و کمی هم با زندگی آدم های فقیر آشنا بشود و در بین آن ها باشد تا آن ها با انقلاب از نزدیک آشنا بشوند.
کسی باور نمی کرد ولی دو سال گذشت. از شب هایش، از روزهایش که مادرش هم حتی آن جا نبود. هنوز به چهره سفیدش مو نروئیده بود! تا یک روز برگشت، مثل همیشه بود ولی مردانه، نه مثل همیشه نبود، دیگر آن طفل طرد و شکستن نبود! با بچه ها آمده بود.
دوم و سوم دبیرستان در سقز گذشت و سال آخر را در تهران درس خواند. قاسم یکی دو بار به جبهه رفت، برگشت امتحان داد، دیپلم گرفت و در دانشگاه قبول شد. اشتیاق زیادی داشت برای رفتن به دانشگاه داشت. انتخاب رشته کرد. حواسش به دانشگاه بود. روزی که اعلام کردند قاسم در دانشگاه شریف در رشته شیمی قبول شده است حتما مادرش فکر می کرد الحمدالله قاسم هم به ثمر رسید ولی نه! حالا زود بود که این ثمر برای قاسم کم بود!
یکی دو ماه از درس ترم اول را نخوانده بود که دلش دوباره هوای جبهه کرد. مادر قاسم دلش شور می زد.
قاسم تنها نبود و با بچه های بسیج بود. همه با هم می خواستند به جبهه بروند. قاسم بسیجی بود و در مسجد و در کارهای مسجد با بچه های بسیج همکاری می کرد، شب ها پاس می داد و مثل همه تا نیمه های شب در کوچه ها می گشت تا از حریم انقلاب و ناموس مردم پاسداری کند. چند شب یک بار تا نیمه شب در خیابان ها پرسه زدن کار به ظاهر مشکلی نیست ولی خیلی ها به آن تن نمی دهند، جرأت دست کشیدن از خواب ندارند، جسارت اسلحه دست گرفتن هم ندارند. همین کارهای به ظاهر ساده که هر کس عُرضه شرکت در آن را ندارد، قاسم را می ساخت و به انسان امکان می داد تا غیر از خانه و مادر به چیزهای بالاتر هم فکر کند.
قاسم تا دیروز در بسیج بود و در بین بچه ها و کسی باور نمی کرد و حتی خودش هم شاید باورش نمی شد. بچه ها لباس رزم پوشیده بودند با پیشانی بند "سلام بر حسین". قاسم با قامت نحیف و کوچکش یک عکس دستش بود که عکس یک شهید و آن هم قاسم بود. جمعیت بی تاب در کناره خیابان با چشمان پر اشک به قاسم نگاه می کردند، به عکس که در دست قاسم بود ولی باورشان نمی شد فردا این قاسم یادگارش عکسی است در یک قاب و در دست کسی دیگر!
قاسم دلش هوای جبهه داشت. مادرش گفت: پسرم من مریضم، اگر تو بروی چه کسی از من مراقبت کند؟ قاسم می گفت: با خداست اگر قرار باشد زنده باشی با نبود من هم زنده می مانی!
وقتی از جبهه برگشت، وقتی دستش زیر یک بلوک سیمانی زخمی شده بود، عمه اش به قاسم گفت: پسر جان! این جا هم جبهه است، دانشگاه هم جبهه است! قاسم با شوخی و خنده گفت: عمه راست می گی! این جا جبهه است ولی خسته شدم و می خواهم به مرخصی بروم!
یک بار دیگر قاسم به منزل آمد. همیشه که می آمد اضطراب رفتن داشت ولی مادرش که چشم به او داشت، آرام! ولی این آخری به عکس قبل، وقتی آمد آرام بود ولی مادرش پر اضطراب و آشوب. وقتی آمد دیگر نرفت، آمد و یادگار مادر شد. یادگار دوستان. آمد تا همیشه بماند و ریشخندی شود به آنان که دل با دنیا دادند!
وقتی آمد همه آمده بودند و شهر شلوغ بود. کوچه غلغله و همسایه ها بی تاب! آمد داخل حیاط و به زمین نشست. مادرش خم شد و دست به صورتش کشید و بویش کرد و بوسیدش. مثل این که مادر تازه قاسم را شناخته است و تا حال خواب بود!
قاسم از مرخصی برگشت، برگشت به جبهه تا خاری باشد در چشم کرم ها، آنان که در گرداب متعفن دنیا می لولند. زندگی نامه قاسم به راستی از آبان ۴۷ آغاز نشد از زمانی قاسم زنده شد که اولین تجربه شهادت را به دست آورد.
قاسم در بین کاروانی که عازم جبهه های نبرد بود راهی کردستان شد. وداعش این بار آخر با خانواده و دوستان طور دیگری بود. همه گریان بودند و قاسم خندان.
قاسم پس از دو ماه رزم در 66/10/27 در کردستان در بلندای "گامش" تیر می خورد و در آن هنگام پیشانی بندش را باز می کند، انگشترش را در می آورد و به اولین هم رزم می سپارد و می گوید: این ها را به محسن بده که وقتی شهید شدم بر پیشانی ام ببندند، پارچه ای که بر روی آن نوشته بود "یا حسین مظلوم". سپس آرام چهره بر خاک مرطوب کردستان می نهد و به ابدیت می پیوندد.
06 ارديبهشت 1403 / 16 شوال 1445 / 2024-Apr-25