Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
جاويدالاثر احمد متوسليان
نام پدر :
غلامحسين
دانشگاه :
علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي برق
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1332/01/15
تاريخ شهادت :
1361/04/14
مكان شهادت :
لبنان
عمليات :
ربوده شدن توسط صهيونيست ها
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات همرزمان حاج احمد متوسلیان
راوي :
همرزم شهيد
محمدعلی درویش معروف به حسین درویش:
** حاج احمد به قدری زیرک و باهوش بود که با این که هنوز خیانت بنی صدر مشخص نشده بود، او را شناخته بود و از این که آدم منافقی به نام "بنی صدر" رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بود خیلی ناراحت بود.
حدودا ۲۰ روز از جنگ گذشته بود و ما نگهبانی فرماندهی "مریوان" را بر عهده داشتیم که یک نفر به درب فرماندهی مریوان آمد و گفت: از طرف رئیس جمهور و فرمانده کل قوا آمده ام و قرار است به نیابت از ریاست جمهور مسائل جنگ را زیر نظر داشته باشم و در حال حاضر هم نیاز به اتاقی برای استراحت دارم.
ما به فرماندار گفتیم و آمد و حکم او را دید و اتاقی به او داد.
شب بود ساعت ۱۰ و در حال نگهبانی بودیم که حاج احمد متوسلیان فرمانده سپاه مریوان آمد داخل و با ما روبوسی کرد و خسته نباشید گفت و پرسید که چیزی احتیاج ندارید؟ و پرسید که این آقایی که به نیابت از فرمانده کل قوا آمده کجاست؟ گفتیم که در آن اتاق مشغول استراحت است.
رفت پیش او و گفت که شما برای چی آمدید؟ گفت: من نماینده بنی صدر هستم و آمدم مسائل جنگ مریوان را زیر نظر داشته باشم. حاج احمد خیلی مودبانه گفت: شما فردا وسایل تان را جمع می کنید و به تهران می روید، این جا به وجود شما نیازی نیست!
آن آقا گفت: نه! من باید این جا باشم و به فرمانده کل قوا گزارش دهم! حاج احمد گفت: پس حالا طور دیگری با شما برخورد می کنم! فردا صبح اگر از این جا نرفتی، جنازه ات کف خیابان است!
نماینده بنی صدر صبح اول وقت، وسایلش را جمع کرد و رفت!
** برادر احمد هنگام جنگ از بهترین دانشجویان دانشگاه بود که پدرش از امکانات مالی خوبی برخوردار بود اما بنا به فرموده امام درس و زندگی در رفاه را رها کرده و به کردستان، به بیابان و سختی برای دفاع از انقلاب آمد چون او تابع محض ولایت فقیه بود.
** با دشمنان اسلام، انقلاب و ولایت فقیه به سختی و شدت برخورد می کرد و با دوستان اسلام و انقلاب بسیار رئوف، مهربان و خالصانه برخورد می نمود.
علی اصغر حاجی زاده:
** آشنایی ما به زمانی برمی گردد که من به بهداری سپاه کردستان آمدم و فرمانده مستقیم ما شهید ممقانی و فرمانده اصلی ما حاج احمد بود. تازه یک ماه از آمدن من گذشته بود. آن روزها شیطنت بنده زیاد بود. یکی از دوستان به نام محسن نورانی، ماشینی را تحویل گرفته که در جاده ماشین خراب شده بود و چون آتش سنگین بود او ماشین را رها کرده و آمده بود.
به من گفت: برو ماشین را بیاور. گفتم: نمی روم! ناراحت شد. گفتم: دو هزار تومان بدی می روم! این پول آن زمان معادل یک ماه حقوق سپاه بود.
بنده شوخی کردم اما به او برخورده و رفته بود به برادر احمد گفته بود و برادر احمد هم مرا صدا زد. ترسیده بودم! رفتم دفتر سپاه و حاجی به حالت عصبانی گفت: جریان از چه قرار است؟ گفتم: این دوست ما ماشین بیت المال را برده و در تیررس دشمن گذاشته، من هم گفتم که دو هزار تومان می گیرم و ماشین را می آورم. چون آسایشگاه ما شیشه ندارد، می خواهم با این پول شیشه برای آسایشگاه بخرم.
حاج احمد یک لبخندی زد و گفت: من به بچه ها می گویم که شیشه بیندازند و شما هم برو ماشین را بیاور.
** در عملیات سلیمانیه وقتی ۳۰ کیلومتر از خاک سلیمانیه را گرفتیم به من خبر دادند که یکی از راننده های آمبولانس به مشکل برخورده و ماشین را نزدیک سلیمانیه گذاشته و آمده. چون تعداد ماشین های ما کم بود، مجبور شدم اجازه بگیرم و تنهایی بروم و ماشین را بیاورم.
در راه که می رفتم، به بچه های سپاه بومی برخورد کردم. آن ها گفتند که اگر شبانه بخواهی ماشین را بیاوری، عراقی ها هم ماشین و هم خودت را می زنند. تصمیم گرفتم بعد از نماز صبح بروم.
برنگشتن من باعث نگرانی شهید ممقانی و حاج احمد شده بود. با این که من یک نیروی بسیجی بودم اما به دلیل توجه بیش از حد حاج احمد نسبت به نیروی زیردستش گفته بود که بروید حاجی زاده را پیدا کنید و تا پیدا نکردی، برنگردید!
شب تا صبح شهید قوجه ای که فرمانده "دزلی" بود، با دو فرمانده دیگر و نیروهایش سمت سلیمانیه دنبال من گشته بودند. خود حاجی هم پا به پای آن ها تا صبح نخوابیده بود. حالا من تا صبح راحت خوابیدم!
صبح رفتم آمبولانس را آوردم و وقتی آمدم، حاج احمد گفت: کجا بودی؟ داستان را که تعریف کردم، گفت: اگر شب رفته بودی که زنده برنمی گشتی!
همان خلق و خوی و ایمان حاجی ما را گرفتار کرده بود. طوری که مأموریت من یک ماه بود ولی بعد از گذشت سه ماه وقتی شهید ممقانی گفت: مأموریتت تمام شده، نمی روی؟ گفتم: نه!
نمی توانستم از این آدم های خوب دل بکنم. حالا هم بعد از چندین سال به عشق حاج احمد و خاطرات مان گاهی به مریوان می آیم.
حبیب شهبازی:
** در همان برخورد اول شیفته اخلاق حاج احمد شدم. خیلی اخلاق خوبی داشت. به قول ما "داش مشدی" بود و همین باعث شد که به این گروه پیوستم. وقتی در مریوان، ارتفاعات و شهرها را یکی پس از دیگری آزاد می کردیم همه بچه هایی که در گروه حاجی بودند هر کدام مسئولیتی قبول کردیم.
هر شب تا صبح می رفتیم روستاهای اطراف را آزاد می کردیم و صبح برمی گشتیم در شهر و هر کس سر کار خود می رفت. من آن زمان کار آذوقه رساندن به روستاها را بر عهده گرفتم که حاجی هم خیلی روی این مسئله تأکید داشت و می گفت: هر طوری که می توانید به روستاییان رسیدگی کنید. نگران بود که کوتاهی نشود. تا روستایی پاک سازی می شد، ما به توصیه حاج احمد می رفتیم و در شهر تعاونی باز می کردیم. کوپن درست کرده بودیم و به مردم کوپن می دادیم و آن ها می آمدند و اجناس مورد نیازشان را تهیه می کردند.
** سال ۵۹ یک شب حاجی آمد مقر و گفت: حبیب من را برسان پادگان که با برادران ارتش جلسه داریم. به پادگان که رسیدیم حاجی رفت داخل چون محرمانه بود. من دو سه ساعتی بیرون بودم که حاجی آمد و گفت: شما برو مقر، جلسه طولانی شده. این جا بمانی اذیت می شوی! جلسه که تمام شود یکی از بچه های ارتش من را می رساند. ناگفته نماند که ما از شهر به پادگان و بالعکس را با چراغ خاموش می رفتیم چون ارتفاعات دست دشمن بود. در راه برگشت پیچ بزرگی بود که جاده پیچید و ماشین نپیچید! به بیراهه رفتم و کنترل ماشین از دستم خارج شد. همزمان چراغ روغنش هم روشن شد. من هم اسلحه و وسایلم را برداشم و پیاده به طرف مقر راه افتادم. دیدم بچه ها خوابند، یک کیسه خواب برداشتم و رفتم یک گوشه در اتاق کمپرسی خوابیدم. پیش بچه ها نرفتم که مزاحم خواب شان نشوم.
من خوابیدم. ظاهرا یک ساعت بعد که حاجی برمی گردد، ماشین را وسط جاده می بیند که درهای ماشین باز است و من نیستم، خیلی نگران می شود. چون من تنها متأهل این گروه بودم، حاجی به من علاقه خاصی داشت.
آن شب فراموش کردم روی ماشین نامه ای برای حاجی بگذارم. خلاصه حاجی تا این صحنه را دیده بود به پادگان آمده و همه بچه ها را بیدار می کند و می پرسد: حبیب شهبازی کجاست؟ همگی دنبال من می گردند در حالی که من در کیسه خواب در اتاق کمپرسی خوابیده بودم!
شهر، ارتفاعات، همه جا را تا سحر گشته بودند. وقت اذان صبح بود. صدای مناجات را که شنیدم، از خواب بیدار شدم. آمدم دیدم که بچه ها نیستند و از دور همه ی بچه ها مسلح می آیند! رفتم جلو بپرسم درگیری شده که همه رفتند؟! دیدم همگی به من می خندند که آن ها فکر کرده بودند من اسیر شده ام و من هم فکر می کردم که از عملیات برمی گردند!
سیف الله منتظری:
** آذر ۵۸ بود که به کرمانشاه رفته و برای اعزام نیرو ثبت نام کردم و آن جا بود که با حاج احمد متوسلیان آشنا شدم و از ایشان خواستم که به گروه آن ها بپیوندم و حاجی هم قبول کرد و مدت 7 ماه بدون مرخصی همراه حاج احمد و دیگر دوستان در "پاوه" در آن زمستان عجیب و پر برف روستاها را آزاد می کردیم.
وقتی به مریوان آمدیم، همه ارتفاعات اطراف پادگان را کومله و دمکرات گرفته بودند. در همان ابتدا تپه های اطراف پادگان را گرفتیم. شرایط سختی را می گذراندیم. آذوفه نداشتیم اما هیچ یک از بچه ها خم به ابرو نمی آوردند.
پس از آن به ارتفاعات "فیل قدس" رفتیم. آن روز نتوانستیم ارتفاعات را بگیریم و برگشتیم پادگان. شب چهار کومله آمدند و تسلیم شدند. گفتند: ما شما را دقیقا با تیر می زدیم و هر چه شلیک می کردیم به شما اصابت نمی کرد! ما حقانیت شما را فهمیدیم و آمده ایم تسلیم شویم و با شما همراهی کنیم!
عجیب بود! واقعا دست خدا را حس می کردیم چون آن ها روی بلندی و لابه لای بوته ها بودند و به ما اشراف داشتند. پس از آن دوباره به ارتفاعات "فیل قدس" رفته و آن جا را گرفتیم و فقط یک شهید دادیم به نام شهید "ولی جناب".
از آن جا به شهر سرازیر شدیم و راحت ترین عملیاتی که در این دو سال انجام شد، گرفتن "مریوان" بود. بدون هیچ درگیری در شهر مستقر شدیم که همه این ها بعد از لطف خدا تدبیر حاج احمد بود.
** چهره حاج احمد را همه جا خشن توصیف می کردند در حالی که حاجی خیلی مظلوم و مهربان بود. به یاد دارم هر نیروی چه کُرد و یا فارس که شهید می شد حاجی گریه می کرد چون خیلی با نیروها رفیق بود. هیچ وقت پشت نیروهایش را خالی نمی کرد. همیشه حامی ما بود. تمام مشکلات مردم شهر به دست او حل می شد و به راحتی از کنار مردم نمی گذشت!
** من مسئول موتوری ترابری بودم و حاجی دستور داد که ماشین های مردم را هم در تعمیرگاه سپاه تعمیر کنیم. او به خانواده کومله و دموکرات سر می زد و می گفت: مردهای این ها با ما رودررو شدند خانواده های شان که گناهی ندارند! خیلی از کومله و دموکرات ها به خاطر همین روحیات و کارهای حاج احمد برگشته و تسلیم می شدند.
** خبر رسید که گروه حاج احمد باید به جنوب بروند. وقتی قرار شد ما از مریوان به جنوب برویم، بنده تازه عقدکرده بودم و به بچه ها گفتم که من نمی آیم! این صحبت من بین بچه ها پیچیده بود.
حاجی شب در جلسه ای که گذاشته بودند، گفت: یک عده را حب دنیا و عده ای را حب زن و فرزند گرفته و عیش و نوش خود را به مصالح مملکت ترجیح می دهند! من از بین جمع بلند شدم و گفتم: حاج احمد اگر منظور شما من هستم، حاجی ببخشید! غلط کردم، نوکرت هم هستم! من می آیم. آن شب، شب به یاد ماندنی بود.
** در لبنان هم ما همراه حاج احمد بودیم. ابتدا به دمشق رفتیم. همان روز که رسیدیم موهایمان را کوتاه کردیم. نام هر کس را با عبارت صادره از دمشق روی یک کارت نوشتند و قرار شد این کارت همیشه همراهمان باشد.
با لباس نظامی و سینه زنان رفتیم حرم حضرت زینب (س) و مشخص شد که ایرانی ها وارد سوریه شدند. چون نتوانسته بودیم همراه خود ماشین ببریم، بعد از چند روز سه نفری به همراه یک بَلَد راه به طرف لبنان رفتیم که ماشین بخریم.
رفتیم به لبنان و دو تا مزدا ۱۶۰۰ نو خریدیم. هنگام برگشت بَلَدچی گفت: همین راه را برگردید، به مرز سوریه می رسید. اولین ایست بازرسی ما را گرفتند. فهمیدیم این ها سازمان "اَمَل" نیستند بلکه "فالانژ" هستند. کارت ها را دیدند و فکر کردن ما اهل سوریه هستیم و سوار فولکسی ابتدا جلوی خانه باغی پیاده کردند و بلاخره ما را به شهر "بعلبک" بردند و به سازمان اَمَل رفتیم و داستان را برای آن ها گفتیم و به ما ماشین دادند که به سوریه برگردیم.
در راه که می آمدیم در "دره بقاع"، حاج احمد را در یک ماشین دیدیم. پیاده شدیم و نیم ساعتی با هم صحبت کردیم. گفتند: برای شناسایی می روند. آن ها رفتند و ما نیز به سوریه برگشتیم و بعد خبردار شدیم که ایشان را اسیر کردند. چند روز بعد ما به فرموده حضرت امام برگشتیم ایران که برای عملیات رمضان آماده شویم.
غلامرضا خسروی نژاد:
سال ۶۰ به ما مأموریت داده و به سنندج آمدیم. شهید محمد بروجردی برای ما صحبت کرد و گفت: شما به مریوان و نزد برادر احمد می روید که هر چه درباره ایشان بگویم کم است. بهتر است که خودتان با ایشان آشنا شوید. وقتی فردای آن روز ما وارد مریوان شدیم، من لباس پلنگی به تن داشتم، عینک دودی هم زده بودم و در شهر کارهای فرهنگی مثل شعار نویسی روی دیوارها را انجام می دادیم. یک روز فرمانده گردان مرا صدا زد که برادر احمد شما را دیده و گفته ما کماندوی فرانسوی که نیاورده ایم! به این برادری که لباسش این طور است، بگویید لباس عادی بسیجی بپوشد.
گذشت تا بنده در عملیاتی که فتح قله "قوچ سلطان" بود، برادر احمد را دیدم و پیشنهادی برای آن جا دادم که نشد و قرار شد صبح برویم و جای دیگری را ببینیم. اولین آشنایی نردیک ما همان روز بود. با یک راننده، سه نفری رفتیم.
در راه یک پیرمرد و پیرزن کُرد را کنار جاده دیدیم. به راننده گفت: بایست! ما پیاده شدیم و آن ها را سوار ماشین کرد و من و خودش به قسمت عقب رفتیم. از آن جا تا "دزلی" حدود ۲۰ کیلومتری بود. وقتی پیاده شدیم، سر و روی مان حسابی خاکی بود.
به همراه فرمانده ژاندارمری مریوان و مهندس "عطار" مسئول دفتر فنی استانداری راه افتادیم به سمت قله "رسالت" و ارتفاعی را بالا رفتیم. حدود چهار ساعت را در تیر ماه راه رفته بودیم و عطش زیادی داشتیم. من در این راه حدود ۳۰ - ۴۰ تا لیوان آب خوردم ولی ندیدم که برادر احمد حتی یک لیوان آب بخورد.
وقتی به بالای ارتفاع رسیدیم، مسئول آن جا شربت خاکشیر درست کرد و یک لیوان برای حاج احمد آورد اما ایشان نخورد. برایم تعجب برانگیز بود که تشنگی نیاز طبیعی بدن است، چه طور ایشان نمی خورد! هر چه اصرار کردند، گفت: شما برف آورده و آب کردید و با زحمت برای خودتان این آب را فراهم کرده اید، من از این آب نمی خورم! وقتی پایین بروم آب می خورم. آن جا بود که فهمیدم چقدر شخصیت والایی دارد و واقعا خودسازی کرده است.
به من گفت: برای این جا این دستگاه را می خواهیم، می زنید؟ گفتم: بله! پیشانی من را بوسید و به پایین رفت. در دلم نفوذ عمیقی به جا گذاشت. بعدا متوجه شدم با هر کس که برخورد می کرد، این علاقه و عشق در دل آن فرد نسبت به حاج احمد، جان می گیرد.
چون در کارهایش خلوص داشت بهترین عملکرد را داشت. هدف او فقط کسب رضایت خدا بود در نتیجه خداوند توفیق را نصیب او می کرد. نبوغ فوق العاده ای داشت و همیشه دشمن را غافلگیر می کرد. از یک اصل به خوبی استفاده می کرد و آن این بود که ضعف دشمن را شناسایی و از آن جایی که دشمن فکر نمی کرد وارد عمل می شد و دشمن را می شکست.
حتی در ابتدای جنگ که دشمن به ما حمله کرد و تجاهل بنی صدر سبب پیشروی دشمن شد، (آن زمان هنوز بنی صدر برقرار بود) حاج احمد طرح ریخت و یکی از مناطق استراتژیک به نام ارتفاعات "قوچ سلطان" را از دست دشمن آزاد کرد.
حاج احمد خیلی مدبرانه عمل می کرد مثلا در یک منطقه می گفت: بلدوزری کار کند که دشمن را فریب دهد و آن ها گمان کنند آن جا محل عملیات است و نیروهایشان را به آن نقطه بیاورند. همیشه نبوغ حاج احمد حرف اول را می زد.
وقتی به جنوب برای عملیات "فتح المبین" رفت، ابتدا فرمانده سپاه دزفول را دید و گفت: چه کسی بهتر از همه این مناطق "دشت عباس" و ... که دست عراق افتاده را می شناسد، گفتند: چوپانی است که خیلی خوب به این جا آشنا است.
حاج احمد با آن چوپان سه روز به مواضع عراقی ها می رود. منطقه و توپخانه را شناسایی می کند و سه گردان می فرستد که در هر گردان یک گروهان موکت با خود می بردند تا در رودخانه های خشک هنگام عبور سر و صدا ایجاد نشود و کمین عراق متوجه نشود آن ها می روند و توپخانه را می گیرند.
هیچ کس باور نمی کرد که این اتفاق بیفتد. وقتی ما رفتیم، دنیایی از مهمات را در فتح المبین دیدیم. آن قدر این عملیات موفقیت آمیز بود که صدام برای روحیه دادن به قوای نظامی اش شخصا به مقر سوم عراق آمد.
** در عملیات بیت المقدس به شدت مجروح شده بود، وقتی حاجی را برای عمل بردند، اجازه نداد بیهوشش کنند. گفت: من اطلاعات نظامی وسیعی دارم که ممکن است در حالت ریکاوری آن ها را به زبان بیاورم و عاملی از دشمن این جا باشد و بهره برداری کند. با هر سختی که بود بدون بیهوشی زخم عمیق را عمل کردند.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
22 مهر 1403 / 9 ربيعالثاني 1446 / 2024-Oct-13
شهدای امروز
مسعود فغفور مغربي
سيدكمال سيدحسيني
محمدجعفر ذاكر
كوروش پاك بين
فرزاد بخت قميصي
عبدالمهدي آلبوغبيش
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll