Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
عباس محمدوراميني
نام پدر :
محمد
دانشگاه :
علامه طباطبايي تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
خدمات اجتماعي
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1333/11/05
تاريخ شهادت :
1362/08/28
مكان شهادت :
ارتفاعات كاني مانگا(پنجوين)
عمليات :
والفجر 4
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات برادر شهيد عباس محمدوراميني(آقاي علي محمدوراميني)
راوي :
برادر شهيد
بنده "علی ورامینی" برادر شهید "عباس ورامینی" هستم. بـه علت آن کـه تا چهار پشت ما ساکن شهر ورامین بودنـد نـام خانوادگی مـا ورامینی بوده و بعد پدربزرگمـان از آن جا مهاجرت و در یکـی ازروستـاهای "رودبارقصران" به نام روته اقامت می گزیند. پدربزرگم شغل شریف کشاورزی داشت و در معدن هم کار می کرد و بر اثر حادثه در معدن بـه رحمت ایـزدی پیوست. بعداز فوت ایشـان مسئولیت خـانواده به عهده پدرم که فرزند اول بودند می افتد. پدرم "محمد " متولد1303 بود و در سن14-15 سالگی مسئولیت خانواده را برعهده گرفت. دایـی پدرم از اهالی آن روستـا ولی ساکن تهران بود لذا به توصیه و همراهی ایشان پدرم با خانواده به تهران عزیمت و در خیابان خیام محله پاچنار ساکن می شوند. پدرم سه فرزند پسر و سه فرزند دختر داشت که عباس فرزند دوم خانواده و در بهمن ماه سال1333 بدنیا آمد.
پدرم پس از سکونت در تهـران در مغازه یکی از اقـوام "مرحـوم اصغر اکبـری " بـه پیشه کسب میوه و سبزی روی آورد و از آن جایـی که نیـروی جـوانـی و پشتکـارخوبـی داشت خیلی زود جـایگاه مناسبی برای خود و انواده فراهم کرد. اهـالـی روستای پدرم و محله پاچنارکه بعد در آن ساکن شدند به لطف خدا اکثریت قریب بـه اتفاق آن اهل دیانت ودینداری بودند خصوصاً اقوام نزدیک و پدرومادرم، پـدرم پـدرشهید، عموی شهید و دایی شهید است و مـادرم مـادر و فـرزند شهیـد است. مادربزرگم از سادات طباطبایی و بسیار محجبه و حتی تا این اواخر عمر بدون پوشیه و روبند ازمنزل خارج نمی شدند. در زمان کشف حجـاب ماٌموران رضاخانی در میدان قیام فعلی چادر از سر ایشـان کشیده بودند و ایشان سال ها از خانه بیرون نمی آمدند و هـرگـاه هـم که بیرون مـی رفتند رضاشـاه را علنـأ نـاسـزا می گفت و بسیار مقید و نمـاز شب خوان بودند. همچنین پدربزرگم که بعداٌ در واقعه روز 17 شهریور57 به فیض شهادت نائل شدند. پدرم نیز بسیار فردی مقید به رعایت درآمد حلال وحرام بود و ما هرچه از دین و ایمان داریـم مرهـون نـان حلال ایشان هستیم. همچنین در محل زندگی ما فضـایـی کامـلاً سیـاسـی مذهبـی حاکم بود آقای طـالقانی، جلال آل احمد، شهیـد صـادق امانـی، شهید مهدی عراقی، علامه جعفری، رسول ترک، حجت الاسلام شجـونی و...ساکن بودند. این محل قریـب بـه یقیـن کـانون حـوادث 15 خـرداد سال 42 بود و از طرفی دایی ما جلیل هاشمـی نیک در آن زمـان دانشجـو بودند و مسائـل روز و سرخط های سیاسی را برای ما وخانواده و عباس بازگو وروشن مـی نمودندو ایشـان هـم ازمجروحان حادثه ی 7تیر که منجر به شهادت شهید مظلوم "بهشتی" شد هستند . همـه بـه اتفـاق در مراسمات مذهبی محل شرکت مـی کردیم ولی پدر بـه علت مشغله زیاد معمولا در ایام تعطیل و مراسمات خاص ایـام شرکت می کرد و گـاهی هم که برخـی از مسائل روز را می گفتیم ایشان ما را از ذکر این مسائل پرهیز مـی داد زیـرا او اختنـاق حاکمیت و بـی رحمی هـای سـاواک را دیده بود. روزی یک چک زیـرگـوش یکـی از افسران شهربانی که طلب رشوه کرده بود زده که تا مدت ها گرفتار بود. در آن زمـان تقـریباً تنها مرجع تقلید حضرت آیت الله بروجردی بودند و بعد از ایشان نه خانواده ما بلکه اکثـر محلـه مقلـد امام خمینـی(ره) شدند. یـادم هست حدود سال 51 من بـه سن تکلیف رسیدم رفتم نزد روحانی مسجد محل گفتم می خواهم مرجع تقلید انتخاب کنم و مشورت خواستم ایشان که پیرمرد80ساله ای بود در بین راه وقتی به خط وسط خیابان رسیدیم به اطراف نگاه کرد و دست جلوی دهان گرفت به آهستگی گفت: "خمینی" آن زمان جو خفقان چنان حاکم بود که امان از مردم بریده بود. آن روزها روی جلد رساله امام به نام آقایان دیگر مُجلد می شد.
در مورد اخلاق و رفتار بـرادرم عبـاس بسیـار فـردی مـودب، متعهد، مومن، آرمان خواه، مقید به رعایت آداب وشرع بود و همچنین جوانی خوش صورت وخوش سیرت بود، خوش صحبت وکلام وخوش برخورد بود. بسیار لباس خوب می پوشید و گـاهی اوقـات اگر لباسش مرتب نبود تا مرتب کردن لباس و نظیف بودن آن ازخانه بیرون نمی رفت و به زیبایی ظاهر و باطن بسیار اهمیت می داد. بیان زیبـا و دلنشینـی داشت و بـه دل همـه می نشست و جاذب بود و دیگران را جذب می کـرد. پـرتلاش و پـرکار بـود. اصلاً نمی توانست بیکار بنشیند وقتی هم که بیکار بود در کارهای خانه به مـادر و همسرکمک می کرد. معمولا روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می گرفت و گاهی اوقات نماز را در پنج وقت به جا می آورد. در میهمانی های خانوادگی نماز جماعت برگزار می کرد. بهتـر است بگـوییـم عباس تحت نظر چـه کسـانی رشد کرد زیـرا محل زندگی ما در یک حیاط کوچک با عمو و عمه و مادربزرگ زنـدگی مـی کردیـم و تربیت در خانواده مـا جایگاه خطیری داشت. کوچکترین حرف رکیک در خانواده تواٌم بود بـا تنبیـه و پـدر و مـادر بـه این امر توجه خاص داشتند و از طرفی هم به تربیت و رفت و آمدهای ما هم بسیار توجه داشتند. دوستـان و رفقـای ما را متوجه بودند چه کسانی هستند وگاهی موارد از مراوده با برخی از دوستان ما را پرهیز می دادند و از طرفی هم محله ما مذهبی و حضور در جلسات هیائات و مساجد بسیار تاثیرگذار بود.
او شدیداً علاقمند درس خواندن بود و کلاس اول ابتدایی را در مدرسه اسلامی جعفـری کـه در آن زمان از مدارس اسـلامی خـاص بـود شروع کـرد. بعد در دبستـان فاریابی و دوران دبیرستان را هم در چهارراه سرچشمه گذراند که هر روز تا شش سال مسیر پاچنار تا چهارراه سرچشمه را پیاده طی می کرد.
همـان طور کـه قبل هـم ذکـر شد او به آراستگی ظاهر که سفارش پیامبر عظیم الشاًن است بسیار اهمیت می داد ولی این اواخر اکتفا می کرد به یک شلوار سربازی البته باز هم نظیف و مرتب. عباس پول آراستگی ظاهرش را از مـادرم می گرفـت، مـادرم بـرای ما خیـلی زحمت کشید. ایشان آن زمان کت هایی بود از بازار به محل می آوردند و دور یقه ها را دست دوز می کردند و این امر در بین خانم های محل مرسوم و اوقات بیکاری خود را به ایـن امـر اختصـاص داده و درآمـدی حاصل می کردند و به ازای هر کت یک ریال دست مزد می گرفتند. خانم های دیـگر طلا می خریـدند مادرم این پول را صرف ما و عباس می کرد. همچنین پدرم هم کاسب بود و کمک می کرد و در ضمن عباس هم فردی مُصرف نبود و این گونه نبود که مرتب لباس بخرد اونی را که داشت تمیز می پوشید. در دوران کـودکـی بچـه فوق العـاده زرنگ چابک و هوشیاری بود و از کسی هم کتک خور نبود. سعی می کرد به کسی آزاری نرساند ولی اگر کسی به او تعدی می کرد کم نمی آورد و حتی اگر در مدرسه ما هم کم می آوردیـم او را بـه یـاری می طلبیـدیم و ماهم اگر در خانه زور می گفتیم حقمان را کف دستمان می گذاشت. در جوانی هم همین گونه بود اگر می دید به کسی ظلم شده تحمل دیدن جور وجفا به دیگران را نداشت. یک بار شنیده بود دختر بچه ای درخیابان ناصرخسر وبا نا مادری زندگی می کند و پـدر هم ندارد مادرم را وادار کرد برو این بچه را پیدا کن بیاور، من تمامی هـزینـه هـای زندگی او را خواهم داد و مدت ها آن دختر در خانواده ما زندگی و سپس اقوام دیگر وی آمدند و او را بردند. دامـادمـان تعریف می کرد روزی که ایشان عازم سفر حج بود در خیابان آزادی ترافیک بود دیدم از ماشین به یک باره پیاده شد و با جوانی مشاجره کرد، بعد که موضـوع تمـام شـد گفتـم چه شد به یک باره رفتی چنین شد؟ گفـت: دختـر خانـم محجوبی در کیوسک تلفن مشغول صحبت بود و این پسر برایش مزاحمت ایجاد می کرد چند بار تذکر دادم ولی آن جوان توجـه نکـرد. یـادم هست روز چلهـم شهادتش پیرمردی آمد خودش را روی قبر انداخت شروع کرد با صدای بلند گریه کردن و می گفت: عباس! اگرتو نبودی چه می شدم؟ گریه و زاری مـی کـرد. از همسر عباس پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: یک روز درخانه بودیم(خانه شان نازی آباد بود) که عباس صدای داد و بیـداد آتش آتش را شنیـد، دویـد رفـت بیـرون و دیـد خـانـه همسـایه کنـاری آتش گرفته، سریع یک کیسه گچ که در آن نزدیکی بود آورده داخل اطاق بروی آتش ریخته و آتش را خاموش می کند و..
مسلمـاً نقطـه عطف هـرجـوان کـه وارد مسائل سیاسی می شود یکی تاثیرگزاری خانواده و اطرافیان فرد است و دیگـری ورود بـه دانشگـاه است. همـان طورکه قبلا هم گفتم باتوجه به خانواده و مذهبی بودن محل زندگی بستـر و زمینـه سـاز بود و بعد از ورود ایشان به دانشگاه خصوصاً که به سال 57 هم نزدیک می شد بسیار موثر بود. همچنین دایـی جلیـل ما که خود نیز از دانشگاهیان و نظر ویژه ای به ایشان داشت و روشنگری های سیاسی ایشان موثـر واقع شده بـود و دایـی در واقع یک استـاد پختـه ای در مسـائل سیاسی برای عباس بود و یا حضور در جلسات مذهبـی محـل و مداح هـا و روحانیت معظـم که در لابـلای حـرفشان مطالب رژیم طاغوت را بیان می کردند. همین آقای شجونی منبری هیاٌت ما بود، هر چـند وقت می دیدیـم دستگیرشده همچنین شهیـد عراقـی و امثـال آنـان زیـاد بودند، عبـاس سـه مـاه تعطیلات تابستان می رفت بـازار شـاگردی می کرد و درآمـدش را صـرف خرید کتاب های آقای حکیمی که معمـولا درمورد استعمار آفریقا و امثالهم بود می کرد و به تدریج با رشد سنی سیر مطالعاتی اش شد کتاب های شهید مطهری و دکترشریعتی و کتب دیگر که آن ها هم تاٌثیر گذاربود .
یک روز سـاواک ریخت خـانه مـا. من از بیـرون وارد خـانـه شدم یکی از ماموران ساواک یک سلاحی پشت گـردنم گذاشت. آن مـامور دیگر گفت: ولش کن این علی پسر دوم محمد آقاست. تمام خانه را زیرورو کرده بـودند. در منزل ما داخل صندوق خانه یک صندوق چوبی داشتیم که عباس کتاب های شریعتی وکتب ممنوعه دیگر را در آن نگهداری می کرد و یک طبقه اش کتاب ها را قرار داده و روی آن یک پارچـه مخملی کشیده بـود. اگر ماموران آن پارچه را کنار زده بودند خب عباس هم گرفتارمی شد .
خاطره ای هم از فعالیت های سیاسی عباس هست، عبـاس سـال1354 اعـزام شده بود به سربازی، زمان جشن های 2500 ساله. ایشان یکی از سربازهایی بود که او را برده بودند برای تمرین اسب سواری تـا بـرای این جشن ها به شیراز اعزام شوند. عباس پس از آن که اسب سواری را کامل یاد گرفت و با آن که سرگروه آن تیم اسب سواری هم بـود قبـل از اعـزام خـودش را از روی اسب پایین انداخت و از ناحیه مچ دست دچار آسیب دیدگی شد تا در رژه در برابر شاه و میهمانانش شرکت نکند و همین گونه هم شد و نرفت.
اوپس از اتمـام دوران آمـوزشی درجـه گروهبان یکمی گرفت و همواره نسبت به خدمت در رژیم طاغوت اظهار نارضایتی می کرد و از اخلاق ناپسند برخی از آنان که او در حین خدمت بـا آنـان مواجه بود اظهار ناخرسندی می کرد. یکی از آنان روزی روی سر او با ماشین جاده باز می کند تا موی سرش را کوتاه کند ایشـان هم دور سرش را کوتاه و روی قسمت خالی مو را چسب زد گفت: سرنیزه جلویی توی سرم خورده و آن قدر بود تا موهـایش بلنـد شد.
وی اعلامیه هم پخش می کرد. در دوران اوج گـرفتـن انقلاب خصوصاً واقعه ی 17شهریور ایشان دیگر آدمی متفاوت تر از قبل شده بود، دیگرزندگی برایش معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود دیگر برای خودش نبود می خواست فقط بودنش به خاطر اعتقـادش بـاشد و فایده عملش؛ برای مردم، شرکت در تظاهرات و راهپیمایی و پخش اعلامیه و عکس حضرت امام، شعار نویسی و بیرون آمدن شب هـا در حکومت نظـامی. وقتـی شب های حکومت نظامی از منزل می آمدیم بیرون و همسایه ها صدای ایشان را مـی شنیـدنـد به حضور او در بیرون قوت قلب می گرفتند و بیرون می آمدند شاید آن شب های اول محرم که روی بام هـا تکبیـر مـی گفتنـد عـده ای می ترسیدند بیرون بیایند و "الله اکبر " بگویند ولی وقتی عباس را می دیدند بر شجاعتشان افزوده شده بیرون آمده و تکبیر می گفتند.
عبـاس فـدای امـام خمینی(ره) بود. امام را فراتر از تمام شخصیت های جهان بعد از معصومین می دانست. آن روزهـا در جـامعـه و دانشگـاه و غیـره روی خیلـی از مکاتـب بحث و گروه بندی های خاص می شد. ایشـان جـداً مجـذوب امـام شـده بود به نحوی که همه چیز خود را از امام می دانست. روزی که وصیت نامه امـام [اولین وصیت نامه امام درسال1362] را دادند به مجلس؛ خانمش تعریف می کرد عباس نشست زار زار گریه کرد، می گفـت: من نباشـم که همچین روزی را ببینم. هیچ کس جرات نداشت مقابل ایشان کوچک ترین بی احترامی به امام خمینی(ره) کند. خودم از زبان عباس شنیدم که در مورد تسخیرلانه جاسوسی می گفت: "تنها چیزی که من را آرام می کند و به آن افتخار می کنم این است که ولـی فقیـه ام این کار را تاییدکرد و از من راضی است. ما دل امام را شاد کردیم."
یادم هست من سرباز بودم که امام حکم کردند سربازها فرار کنند و ایشان می گفت: باید فرارکنی و پدرم چون چیزی به پایان خدمتم باقی نمانده بود و یگان ما هـم نیروی دریایی و در شهرستان دوری بودو با درگیری هـم کـاری نداشت مخالـف بود. مـع الاسف ایشـان من را می بـرد بهشت زهـرا و جنـازه شهـدا را نشـان می داد تـا تنبهـی در من ایجاد شود.
ایشان بعد از سربازی در کنکور سراسری شرکت و در رشته "علوم اجتماعی "دانشگاه "علامـه طباطبایی " فعلی مشغول به تحصیل شدند. در روز حادثه 17 شهریور هم شرکت کرده بود. روز قبـل از آن روز نماز عیـد فطر به امامت شهیـد مفتـح برگـزارشده قرار بود با یکی ازدوستـان محل "شهید حسین روانستان "(که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسی) با موتور سیکلت او در میـدان شهدا حاضـر شوند که در بین راه موتور خراب و در آن محل نتوانستند حاضرشوند و همیشه افسوس آن روز را می خورد. ولی آن روز در تمام شهر تهران درگیری بود که او حضور مستمر داشت.
ایشـان چنـد روز قبل از ورود حضرت امام با چند تن از دوستان محلی در بهشت زهرا حضور پیدا کرده و از جـایگـاه سخنرانـی امـام شبانه روز با چوب دستی حفاظت تا مبـادا خطـری متوجـه امـام شـود. یادشـان بخیر شهیدان "حاج عباس" "حسین روان ستان" "مرتضی حسینی" ومرحوم "ناصر آبنیکی"
بعـد از پیـروزی انقـلاب مـدتی باهـم در کمیته محل پاچنار مشغول فعالیت بودیم. بعد از آن که کمیته کمی سـامـان گرفـت بـه اتفـاق گـروهی از بچه های دانشگاه در زمینه رشته تحصیلی خود مـددکار اجتماعی در مرکز نگهـداری کـودکـان بـی سـرپـرست کـه در محـلی نـزدیک میدان قزوین بود مشغول فعالیت شدند و از کودکان بی سر پرست نگهداری می کردند. کارهایی مانند تر و خشک کردن کودکان، بازی با آن ها برعهده شان بود. پنجشنبه ها غروب می آمد خانه و دوباره عصر روز جمعه می رفت. بعضی روزها می گفت: علی من را می رسانی؟ من یک موتورگازی داشتم و ایشان را تا نزدیکی آن محل می بـردم پیـاده می شد و می رفت. نمی خواست که من بدانم کجـا می رود. دلش نمی خواست در کاری که انجام می دهد ریا باشد، ما بعدها فهمیدیم. بعد از آن در جهادسازندگی منشاٌ اثر بودند و در برداشت محصـول کشـاورزان شهـرری و ورامیـن حضـورداشتند. تا این که به اتفاق دوستان به جهـادسـازنـدگی "سیـستـان و بلوچستان روستاهای شهرستان " خاش " رفتند. در آن جا حمام و مدرسه و... می ساختنـد و شب هـا هـم در "طویلـه " می خوابیدند، نون و ماست هم به عنوان غذا می خوردند. بعد از آمدن به مرخصـی چند روزه ازآن جا، که حضرت امام در پیامی به دانشجویان فرموده بودند برای اعتراض به حضور شاه در آمریکا اعتراض کنند و موضوع لانه جاسوسی مطرح که ایشان هم به جمع دانشجویان پیوستند. بهتراست بگوییم ایشان شخصیت مستقلی داشت و تن به همکاری با هرکسی را نمی داد مگر آن امر منتج بـه بهـره ای بـرای انقلاب و مـردم داشت. "شهیـد همت " در مـراسـم شب هفت ایشان می گفت: او بسیار فردی ولایت مدار و مطیع در فرمان پذیری از دستورات فرماندهان جبهه بود.
ایشان در لانه جاسوسی آموزش نظامی می داد و در مورد آموزش خودش، همـان گـونه کـه قبـلاً اشاره شد ایشان در دوران خدمت سربازی درجه دار بود و آموزش های نظامی را به خوبی فرا گرفته بود و درشرح و بسط موضـوعـات آمـوزشی در هـر زمینـه ای ذهن خلاقی داشت وگره های کور نظامی را به راحتی باز می کرد "شهید همت " از ایشان ذکر می کرد " شهید وزوایی " در "فتح المبیـن " چنـان از تسلـط و خـلاقیت و انضبـاط نظـامی حاج عباس در طول عملیات گفته بود که من وحاج احمد می خواستیم بعد از عملیـات فتـح المبیـن ایشان را از گـردان حبیـب بگیریم و مسئـولیـت بالاتـری بـه حـاج عباس بدهیم که شهید "وزوایی "مخالفت کرده بود. ایشان از همان روزهای اول برای قضیه تسخیر لانه در لانه بود.
تا آخرین روزی که لانه جاسوسی وگروگان ها تحویل دولت شدند ایشان در لانه بودند. به محض تحویل گروگان ها فردای آن روز رفت عضو سپاه شد تا به جبهه اعزام شود. روز بعثت نبی اکرم(ص) سال59 خدمت حضرت امام رسیدند و خطبه عقدشان توسط ایشان جاری شد. به همسرشان هم گفته بود من خیلی نمی توانم به لحاظ مشغله هایی که انقلاب با آن درگیر است در کنار شما باشم که ایشـان هم این امر را هم پذیرفته بودند. روز عروسی او بـا یک پیـراهن معمـولی و یک شلوار سربازی بسیار ساده حضور پیدا کرده بود.
صحبتشـان این بـود با اشغـال لانه جاسوسی افرادی از دولت آن وقت که شدیداً هم با اشغال لانه مخالف بودند افشا شدند و این یکی از دلایل روشن و صریحی برای مخالفتشان است. همچنین بارها تاکید می کردند اقدام اشغـال لانـه هیمنـه آمریکـا را در دنیـا شکسته است. قبلا شاید کسی حتی جرات نگاه کردن به دیوارهای سفارت آمـریکـا در دنیـا را نداشت ولـی حـالا به راحتـی پرچمش بـه آتش کشیـده و سفـارتشـان هم اشغال و هیچ غلطی نمی توانند بکنند.
برای مراسم عقدشان نـزد حضـرت امـام رفتنـد در مراسمی بدون تشریفات عقد جاری پس از آن ایشان دست امام را گرفته می بوسید و زارزار گریه می کرد از امـام طلب دعـا بـرای شهادت می کردند که امام هم فرموده بودند: دعا می کنم ان شاءالله عاقبت بخیرشوی مراسم عروسی آن ها خرجی نداشت. مراسم در خانه یکی از دوستان همسرش بود. عباس و عروس هم با یک دست لباس ساده معمولی و یک انگشتر نقره ساده خیلی بی تکلف و ساده که همگان تعجب کرده بودند انجام شد. ایشـان مسئول آموزش نظامی لانه بودند خصوصا بعد از واقعه ی طبس لزوم آموزش نظامی دانشجویان داخـل لانـه مطـرح و دولت وقت هـم همـکاری نـداشت لـذا ایشـان می گفت خدمت رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای حضور پیدا کرده و با هماهنگی دریافت تجهیزات نظامی آموزشی می کردن. برای عبـاس "وتـو" هـر مـوضوعی حرف امام(ره) بود. حتی اگر در موضوعی حجت برای او تمام بود ولی اگر امام(ره) حرف دیگری می زد می گفت: حـرف، حـرف امـام است. حتی یادم هست عباس در مورد آقای منتظری یک زمزمه هایی می کرد هر چند واضح نبود اما نمی توانست شفاف بگویـد چـون وقتی امام سکوت کرده بودند نمـی خـواست جلوتـر از ایشـان حـرکت کنـد. نـوار کـاستـی از ایشـان موجـود است شب عملیـات "فتح المبین" برای بچـه هـای گروهـان خـود در توجیـه اهداف عملیات صحبت می کند و می گوید چون امام گفته نگذارید که جنگ را طولانی کنند؛ وقتی امام گفته برو باید برویم منتظررسیـدن بـار و مبنـا (تدارکـات تسلیحاتی) نمی شویم بارومبنا رسید رسید نرسید نرسید با دست خالی می رویم وبا کلّه می زنیم تو تانک دشمن چون امام گفته بروید.
مادرم در رفتن ما به جبهه معمولا معقولانه برخورد می کرد گاهی اوقات می گفت وقتی همسرانتان در تنگنـا هستند کمی مراعـات حـال آنـان را بکنیـد و گـاهی هـم نهیـب مـی زد خیلی خـودخـواه شـده ای جبهـه نمی روی. روزی عباس بعد ازتولد "میثم " می خواست برود جبهه مادرم گفت کمی در رفتنت تاخیر بیانداز. عباس رفت قـرآن را آورد و بدون آن کـه جـایـی از آنن را عـلامت گـذاری کـرده باشد لای قرآن را بازکرد سوره منافقون آیه 9آمد «ای کسانی که ایمان آورده اید مبادا عیال و فرزند شما را از یاد خدا باز دارد.». گفت: ببین مـادر خداونـد می گوید برو می روم و رفت به جبهه و مادر هم دعا کرد.
در مورد مواضع حاج عباس راجع به منافقین(سازمان مجاهدین خلق)، بـا آنـان شـدیـداً مخـالف بود و هرکجـا آن ها را می دید برخورد می کرد. بعد از پیروزی انقلاب روزی آمد خانـه، دیدیـم سـروصـورتش خـونی است گفتـم چه شده؟! منافقین آن زمان سرچهارراه ها دختر و پسرشان بساط می کردند و تبلیـغ داشتند. اطرافشـان هـم چنـدتا "بـادی گـارد" بـود. عبـاس به یکی از آن ها گفته بود بساطت را جمع کن! ولی طرف که دختر هم بوده مخالفت می کند او هم تمام مجلاتش را پـاره کرده بود بقیه شان هم ریختدند سـر عبـاس و او را زده بـودند. عبـاس در اوج زمـان تـرورهای کـور منـافقیـن لبـاس سپاه می پوشید و می رفت بیرون. می گفتیم: ایـن طـوری میـروی بیرون ترورت می کنند. می گفـت: نـه. آن روحانی و سپـاهی کـه لباسش را نمی پـوشـد اشتبـاه می کند، باید همه با همان لباس رسمی در انظار ظاهر شوند و چرا ما باید صحنه را ترک کنیم و عقب نشینی کنیم باید با این لباس بیرون برویم تا مردم دلگرم شوند.
خاطرات شیرین و خوب با ایشان زیاد دارم، اما اوایل جنگ که او در لانه جاسوسی بود، من در جبهه بودم که یک نامـه بسیار زیبـایی برایم نوشته بود و چقدر برای یک برادر که در میدان جنگ و جهاد است غبطه خورده بود که چـرا او نیست. قبـل از شکستن "حصـر آبادان "ما شش هفت ماهی آن جا بودیم. یک روز به طور اتفاقی آمدم اهواز، پادگانی است در "چهارشیر اهواز " بـه همیـن نـام بـه نـاگاه دیدم عباس آمد و من را بغل کرد و از خوشحالی داشت بال درمی آورد و چنان من را به گرمی در آغوش می فشرد. آن صحنه خیلی برایم شیرین بود. خوشحالی او نه به این خاطر بودکه برادرش را دیده است بلکه به این دلیل بود که یک رزمنده را دیده است.
حـاج عبـاس برایش فرقـی نداشت افـرادی کـه با او سـروکـار دارند دوست یـا آشنـا باشد یا غریبه او همیشـه سعـی داشت طبق ضـوابط شـرع و قـانـون عمـل کنـد. یـادم هست بـه علت هـای مختـلف محـل کــار من اجـازه حضـور در جبهـه به من نمی داد لـذا من روزی بـرگـه مرخصی نوشتـم گذاشتـم روی میـز مدیرم و خودم را رسـاندم "دشـت عبـاس "،خـدمت ایشان او را دیدم و قضیه را برایش گفتم. هرکس جای او بود شاید برادرش را می فرستاد پشتیبانی و جاهای دیگر که خطری نداشته باشد اما او تمام احساس و عواطفی که نسبت به من داشت زیرپـا گذاشت و من را برد نـزد "شهید حجت نیکچه فراهانی" فرمانده گردان "انصارالرسول" که شهید "رمضان" هم معاونش بود. در عملیات والفجر1 این گردان نوک پیکان عملیات و خط شکن بود که پس از عملیات شاید حدود ده درصد از این گردان برگشت، آن هـایی هـم کـه آمده بـودند اکثـراً مجـروح بودنـد. روز دیگر بـا ایشـان رفتیم به "دوکوهه ". او "مسئول ستاد لشگر حضرت رسول(ص)" بود خواستیم وارد "دوکوهه " شویم پشت یک علمک که با طنـاب بـالاو پایین می شد رسیدیم بسیجـی کـه نگهبـان و انتظامات بـود جلـوی خـودرو را گـرفت برگه عبـور ایشـان را بررسـی و چـون من برگـه عبـور نداشتـم مجوز ورود نـداد .او برای آن که قانون از طرف دژبان رعایت و شخصیت خود را به رخ او نکشد با ماشین دنده عقب رفت و یک برگه عبور برایم امضا و این بار دژبان بدون کوچکترین ایرادی علمک را بالا زد و وارد پادگان شدیم.
او تشنـه رفتـن به جبهـه بود بعد از تحـویل گروگـان هـا سریع ملحق به سپاه وحتی یکی دو ماه بعد ایام عید نوروز سال1360حدود 60 نفر از برادران سپاه را آورد پیش ما درجبهه "آبـادان "و یک خط پـدافنـدی آن جا تشکیل دادند. از طرفی هم بعدها می گفت: ناراضی بود از قرارداد الجـزایـر کـه آمریکا به تعهد خود عمل نکرده و در مجموع از اقدام انقلابی تسخیر لانه اظهار رضایت می کرد.
عباس انسانی بسیار توانمنـد و موثر و مثمر ثمر بود. روزی که روی سنگ غسال خانه بهشت زهرا او را می شستند خیلی افسوس خوردم که این آدم پـرکـار، پـرتلاش کـه هیچ وقت در زندگی آرام و قرار نداشت و دائم درحال کار و مجاهدت بود چگونه آرام خوابیده است. مادرم همیشـه اگر حاجتـی برایش پیش می آمـد مـی رفت سر مـزار عبـاس کمی گفتگـو و مشکل را بـا او حـل می کرد و توصیـه به اطرافیان هم داشت که بروید و بخواهید مشکلتان حل می شود. خودم تا کنون چنین بهره ای برده ام.
بـا یک گـروه خوب و انقـلابی در محلی کـار می کردیم کـه عده ای دیگر هم به ما اضافه شدند، آن ها که اضافـه شدند خیلی مراعات حلال و حرام بیت المال را نمی کردند و من با آن ها مشکل داشتم و نمی توانستم تعامل کنم.[حاج عباس در عملیـات فتـح المبیـن در سخنـرانی قبل از عملیات از رزمندگان می خواهد بچه ها اگر در این عملیـات شهیـد شـدیـد برای آن ها که زنده هستند به خواب آن ها بیایید و راه صحیح را نشان دهید و راهنمایی کنید و این قول را آن شب از گروهان خود می گیرد] شبی که من خیلی از این موضوع ناراحت بودم از او خواستم در این امر مشـکل گشـای من شـود. شب خـواب دیـدم در کنـج دیـواری گرفتـار آن جمـاعت شـده ام و از هـر طـرف تهدید می شوم ناگاه دیدم عباس آمد و به من گفت: ناراحت نباش ونترس! به کاردرستت ادامه بده مشکلی پیش نخواهد آمد. چند روزی گذشت دیدم مسئول آنان خلع مدیریت و الباقی آن ها هم از آن جا رفتند.
در مورد خبر شهادت ایشان، جبهـه بودم و هنگام عملیات "والفجر4 "بود که ما با " تیپ سیدالشهدا "عازم آن منطقه بودیم تا منطقه را برای پدافنـد تحویل بگیریم. وقتی رسیدیم همدان نزدیک اذان صبح خوابم برد و در رویا دیدم ایشان به شهادت رسیده است، یکی از دوستان در اتوبوس کنـارم بود گفتم: "آقارضا "برادرم شهید شده و خواب من خواب صادقه است. گفـت: بد به دلت راه نده! وقتی رسیدیم بعـد از مریوان سرازیری است کـه وارد خاک عراق می شدیم هوا بارانی و زمین گل و لای بود اتـوبـوس ها گیـر کردند و عـراقی ها هم اتـوبـوس ها را گرفتند زیـر شدید آتش "کاتیـوشا " و گـردان مـا به ستـون یک پیـاده به طرف پنجوین عراق حرکت کردیم. یکی از دوستـان محلی را دیدم گفتم این جـا چـه می کنی؟ گفـت: بـا لشـگر حضرت رسـول هستیم. گفتـم: مگر لشگراینجاست؟ از حاج عباس خبرداری؟ دیـدم سکوت معناداری کـرد و گفت: شنیـدم مجـروح شـده است. گفتـم: من گردان قمربنی هاشم(ع) هستم، اگرخبری گرفتی من را مطلع کن. آن شب ما در لابلای شیـارها و تپه ها در چادرهای گردان های لشگر حضرت رسول(ص) تقسیم و خوابیدیم. صبح روز بعد دیدم بچه محلمان آمد و زیرگوش "شهیدموفق " فرمانده گروهانمان گفت وگو می کند و ایشان آمد نزد من و گفت: باید بروی[شب قبل هم محلی مارفته بود نزد "شهید همت " و گفتـه بـود برادرحاج عباس این جاست و ایشان هم دستـور داده بود منطقه در پدافند است و لزومی به ماندن ایشان نیست سریعا او را بـه لشـگر منتقل و به تهران ببرید] من نیـز مقـاومت می کردم و امتنـاع از رفتن می کـردم. از هم محلی پرسیدم و او بهرحال خبر شهادت ایشـان را گفت. در آن لحظه طنین صـدای حاج صـادق آهنگران که نوحـه تـازه جـوانم شهیـد... را می خـوانـد فضا را پرکرده بود. با شنیدن این خبر بغضی سنگین گلویم را می فشرد و گویا سنگ آسیابی برسینه ام گذاشته اند نـه می تـوانستـم گریـه کنـم نه فریاد بزنم. به شـدت بـه سینـه ام فشار می آمد. با آن برادر رفتیم تا ستاد لشگر در نزدیکی شهر پنجوین عراق، سنگری بود پتویی به درب آن آویزان بود یک نفر داخـل بود گفـت: شمـا؟ گفتـم: ورامینی هستـم ایشان "شهید اکبرزجاجی "بود گویا با حـاج عبـاس مجروح شده بود آمد من را در بغـل گرفت و می بوسیـد با بـی سیم با "حاج همت" تماس و اعلام کرد من در ستاد لشگر هستم. گفت: "حاج همت " دستور داده شما را گروهی از برادران لشگر ببرند تهران تا در تشییـع شـرکت کنند. همـان گـاه کـولـه پشتی حـاج عبـاس را آورد و من باز کردم دیدم کیف پـولـش همـان رو است آنـر ا بـاز نموده کـاغذ کـوچکی بود چنـد وصیـت مختصرکه بـه چـه کسانی بدهکـار است و موجودی کیف پولش یک سکه دو ریالی بود.
همان طـور کـه قبلاً هم گفتم ایشان فردی کاملاً مردم دار و جاذبه خوبی داشت. او با اکثر فرماندهان آن وقت ارتبـاط خـوبی داشت. بـا شهیـدان "محسن وزوایی " همت "باکـری ها " داود کریمی، مجید رمضان و... هرگاه از جبهه می آمد می رفت منزل شهید "وزوایی " و با خانواده ایشان دیدار داشت.
حرف از شهادت می شد چهره اش گلگون و با یک احساس عجیبی حرف می زد و گاهی هم به شدت گریه می کردو می گفت: می شـود این جنگ تمام شـود و من شهید نشده باشم؟ درنامه ای نوشته بود آن قدر سر به میله های این زندان(دنیا) می کوبم تا خلاص شوم.
مادرم بعد از شهادت ایشان، همیشه می گفت: من از شهادت او افتخارمی کنم او سند افتخار من شـد و شـکر می کـرد کـه یکی از بهترین فرزنـدانش را بـه پیشگـاه اسـلام و قرآن هدیه داده است. یک روز جلـوی مـرا گرفت گفت: تو خودخواه شده ای و حب زن و بچه تو را گرفته است. چرا جبهه نمی روی؟ می گفتم محل کار ما اجازه نمی دهد. با این که من چند بار در جبهه ها حضور پیدا کرده بودم ولی ایشان مجاب نمی شد.
دو فرزند پسـر به نام "میثم "و "محمدحسین " از ایشان مانده است که فرزند دوم ایشان شش ماه بعد از شهادتش بدنیا آمد.
ایشـان عنـایت ویـژه ای بـه خانواده شهدا و جانبازان داشت روزی که از حج برگشت منزل شهیدی در مجاورت منزل ما بود قبل از ورود به منزل ما ابتدا به دیدن پدر و مادر آن شهید رفته سپس وارد منزل ما شدند. هرگـاه از جبهه بـاز می گشت به دیدن جانبازان و خانواده شهیدان می رفت. نواری از ایشان موجود بود چند روز قبل از شهادتش در جلسه لشـگر شـدیداً معترض است چرا مراسم تشییع پیکر "شهید حاجی پور "با شکوه تر از آن انجام نگرفته است.
سال 63بود که توفیق زیارت خانه خدا نصیب اینجانب شد. روزی در مدینه یکی از ناظرین کاروان آمد بنده و دوست دیگرم را جهت انتظامات تظاهرات شهر "مدینه " معرفی کرد. گفت:ب روید فلان هتل. رفتیم روی بام آن هتل دیدیم عده ای جمع هستند برادری آمد و شروع به توجیه مسیرهای راه پیمایی و شرح وظایف انتظامات را می داد. در بین حرفهایش گفت: مانند فردی باشید که سال قبل تمام پلیس سعودی در مشت او بود و هرطور که می خواست آن ها را هدایت می کرد تا تظاهرات به سلامت به اتمام رسید در آخر هم گفت: سال قبل این برادر در جبهه های نبرد هم به شهادت رسیده است. پس از متفـرق شـدن آن بـرادران رفتم به نزد آن برادر سواٌل کردم آن برادری که می گفتی چه می کرد چه می کرد شهید ورامینی نبود؟ او گفت: چـرا! ولـی من نامی از او نبـردم و پـاپیچ من شـد که تو از کجا فهمیدی؟ من که دیدم کار دارد به جای باریک می کشد و بـه من مظنـون شـده انـد گفتـم: من برادر اوهستم و وقتی که شما مشخصات او را می گویید کاملا با اخلاق و روحیات او تطبیـق داشت.
آدم خـوش اخلاقی بود. خانمش تعریف می کند یک شب از اهواز با اتوبوس می آمـدیم، راننده نوار ترانه گذاشت عباس چند بار تذکر داد و او توجه نکرد رفت جلو نـوار را از ضبط درآورد از پنجـره انداخت بیرون. راننده اعتراض کرد چرا این کاررا کردی؟ من خوابم می بـرد؛ عبـاس گفتـه بـود من تـا صبـح کنارت می نشینم و حرف می زنم تا خوابت نبـره و در کنـار او تـا رسیدن به مقصد نشست و صحبت کرد و هنگامی کـه بـه مقصـد رسیده بود راننده بسیار از مصاحبـت بـا او راضی وخوشحال بود و او را در بغل گرفته بوسیده بود و از او و رفتار او تشکر کرده بود.
"مرحوم فخرالدین حجازی " بـه اتفـاق عـده ای از نمایندگـان تهران در مجلس شورای اسلامی قبل از شهادت عبـاس رفتـه بـودند بـازدیـد جبهه و "شهید همت " گفته بود حاج عباس من جایی جلسه دارم شما لطفا در ارتبـاط بـا مسـائل جبهه بـا نمایندگـان صحبت کنیـد ایشـان می گفت: بعد از توضیحات و تشریح مسائل و مشکلات جبهه و اتمام جلسه (حجازی) گفته بود: ما تعجب کرده بودیم که چنین جوانانی نیز در جبهه حضور دارند.
حاج عباس نسبت به مشکلات اطرافیان بی تفاوت نبود. یکی از همشیره هایم با مشکلی مواجه شده بود ولی با آن همه مشغله عباس سر ساعت مقرر در محل حاضر و به امور ایشان می پرداخت و این کار هر روزش بود. نسبت به بیت المال بسیار حساس بود. یک بـار رفتم خدمت ایشان جهت تعیین آن که وقتی ایشان در جبهه حضور دارند چگونه حقوق ایشان را دریافت و به خانواده برسانـم، با خودکار یک لغت نوشت دیـدم رفت و دقیقـه ای بعـد برگشت و خودکارش را عوض کرده، گفتم: چه شد؟ گفت: آن خودکار بیت المال بود.
قبلاً گفتـم او با اکثـر فرمانـدهان جبهه ارتباط داشت. روزی همراه ایشان در دشت عباس بودیم گفت: بلند شو جـایی برویـم و مرا ترک موتورتریـل سوار و به اتفاق رفتیم " لشگر علی ابن ابی طالب(ع) " خدمت " شهید زین الدین " و چنـد سـاعتی بـرای برخی از امور هماهنگی هایی انجام داد یا بعد از شهادت روزی من منزل بودم دیدم دو برادر تـرک زبان پشت درب منزل در می زنند به اتفاق خانواده آمده بودند دیدن مادر و همسر حاج عباس بعد فهمیدم "شهیدان باکری" هستند و یا "شهید همت "چند بـار بـه دیـدن خانواده آمدند. در اهواز و اسلام آباد با اکثر فرماندهان شهید جنگ در همسایگی هم بودند.
من شهید همت را مکـرر دیـده و ارتبـاط داشتیم روزی در محل سپاه 11قدر بودم می دیدم صبح اکثر بچه ها نماز را می روند تقریبا نزدیک دیـواره کانکس پشتشان را نـزدیک آن قـرارداده و نمـاز می خواننـد و من تعجـب می کردم. یک روز صبح وضو گرفته رفتم وسط مهر را گذاشته در رکعت دوم بودم دیدم شهیـد همـت وارد شد و به من اقتـدا کـرد و تـازه ِسـرپشت به دیوار دادن برادران را متوجه شدم. در عملیات خیبر نیز ایشان بنده و برادرِ شهیـد نیکچـه فـراهانی و برادر علی زحمتکش را برای حضور در عملیات منع کرده بود. آخرین بار هم در پادگان دوکوهه قبل از عملیات خیبر درحال سوار شدن به خودرو بودند و تعجیل به رفتن داشتند مرا صدا کرد گفت: بعد بیا کارت دارم.
شهید ورامینی که از حج برگشت روحیاتش بسیار عوض شده بود و بسیار بسیار عالی تر از قبل شده بود، همیشه در صحبت ها می گفت: خودم در حج بودم و خبر نداشتم که من قبلا نیز به حج رفته ام. وقتی می پرسیدند چطور می شود کسی در حج باشد اما خبر نداشته باشد؟ می گفت: شما حاجی را ببینید در حج چه می کند، حاجی هنگام حرکت به سمت مکه از اطرافیان حلالیت می گیرد و بدهیش را پرداخت می کند، رزمنده ای که عازم جبهه است، نیز همین کار را انجام می دهد. حاجی برای حج پرواز می کند، رزمنده هم حرکت می کند به سمت جبهه. حاجی به میقات می رود، رزمنده نیز به میقات خود در پادگان دوکوهه می رود. حاجی در میقات لبیک می گوید، بسیجی هم به امام زمان لبیک گفته. حاجی سعی صفا و مروه می کند و رزمنده نیز در تلاش و کوشش است، برنامه ی صبحگاه و پیاده روی دارد. حاجی حمایل می بندد، بسیجی هم لباس رزم می پوشد. حاجی به شیطان سنگ می زند، رزمنده نیز با دشمن می جنگد. و در نهایت حاجی ممکن است به حج واقعی نرسد یا برسد، اما رزمنده اگر هم شهید نشود وقتی برگردد مثل روزی که به دنیا آمده می ماند. این قیاسی بودکه حاجی بین رزمنده و حاجی داشت.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
31 فروردين 1403 / 10 شوال 1445 / 2024-Apr-19
شهدای امروز
سيدجلال (ابومسلم) حبيب الله پور
اميرمحسن ناظم زادگان
علی اکبر (امیر) قوام پور
مرتضي جلاليان
مجيد اخوان نيلچي
محمود بديعي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll