Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
مهدي زين الدين
نام پدر :
عبدالرزاق
دانشگاه :
دانشگاه شيراز
مقطع تحصيلي :
دكترا
رشته تحصيلي :
پزشكي
مكان تولد :
تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد :
1338/07/18
تاريخ شهادت :
1363/08/29
سمت :
فرمانده لشگر 17 علي بن ابي طالب
مكان شهادت :
باختران
عمليات :
شناسايي
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات پدر شهيد مهدي زين الدين
راوي :
پدر شهيد
* مادر آقا مهدی معلم قرآن بود و همیشه در جلسات قرآن شرکت میکرد و به طورکلّی، قرآن جایگاه ویژهای در زندگی ما داشت. بعد از مدتی، متوجه قرآن خواندن آقامهدی شدیم، در حالی که نزد معلمی برای یادگیری قرآن نرفته بود.
* سال پنجم ابتدایی بود که روزی معلمش نزد من آمد و از نبوغ فوقالعاده مهدی خبر داد و توصیه کرد که او کلاس ششم را هم به صورت متفرّقه بخواند و امتحان بدهد. ما هم با مشورت بعضی از دوستان قبول کردیم و مهدی از اسفند تا خرداد همان سال، کتابهای کلاس ششم را هم خواند و با نمره خوب قبول شد.
* روز جمعه ايشان از يكي از شهر ها تماس مي گرفت و با مادرش صحبت كرد، مجيد هم بعد با مادرش صحبت كرد. اين دو تا پسر يك خانواده وقتي كه صحبت هايشان با مادرش تمام شد، مادر مهدي گوشي را بر زمين گذاشت و گفت: بچه ها با من خداحافظي كردند و من مطمئنم كه اين آخرين خداحافظي اينها بود، چون هيچ گاه اين دو تا، با هم با من آن هم اين طور تلفن نمي زدند، و اين صحبت هائي كه اين ها كردند، يك چيز عجيبي من در صحبت هاي مهدي و مجيد ديدم و اين به نظر من، يقين خداحافظي آخرشان بود!
به او گفتم: اين چه حرفي است كه تو ميزني، اینها با من صحبت كردند و خداحافظي كردند.
مادرش گفت: نه!!! من مي دانم اين آخرين خداحافظي مهدي و مجيد بود.
* ابتدا به من گفتند: «مجيد» مجروح شده است، بياييد، برويم بيمارستان. ما سوار ماشین شدیم، بعد گفتند، عکس «مجید» را مي خواهیم، تا گفتند عکس را مي خواهیم، نفهمیدم كه شهید شده، گفتم:« انا الله و انا اليه راجعون».
برگشتیم در خانه و من داخل شدم و با يك سیاستی به حاج خانم گفتم: يك عکس مجید را مي خواهیم پیدا كنيم و دم دست داشته باشیم؛ امشب براي ما مهمان مي آید، اینها يك دختر دارند مي خواهم این عکس را نشان او بدهی تا بعدا به خواستگاری برويم. تمام آلبومها و هر جايی كه احتمال داشت را گشتیم، هیچ عكسي را پیدا نکردیم، در سفر آخرش، همه عکسها را خودش جمع كرده بود. در آخر روي دیپلمش يك عکس بود ما آن را برداشتیم. این عکس را به آنها دادم، آنها دور زدند تا مرا میدان شهدا پیاده کنند و بروند، توي راه گفتند: اگر این «مجید» نباشد و «مهدی» باشد، شما برايتان فرقی مي كند. من گفتم : «انا الله و انا اليه راجعون» ....
به خانه برگشتم، به تدریج خبر شهادت «مجيد» را دادم. دو روز بود كه تلفن ما را قطع كرده بودند، معلوم بود تلفن ما را قطع كرده اند تا این خبر، ناگهانی به ما نرسد، گفتیم: بياييد تلفن ما را وصل كنيد و آمدند تلفن را وصل کردند. با شهرستان تماس گرفتیم و به فامیلها خبر دادیم، ولی گفتیم: حاج خانم فقط خبر «مجید» را مي داند. شب خانه ما شلوغ شد وخيلي ها آمدند و آخر شب، كم كم رفتند و ما دوباره تنها شدیم. من خسته شده بودم، مي دانستم الان دوباره افرادی مي آیند، این بود كه توي اتاق مشغول استراحت شدم، همین طور كه خوابیده بودم، صداي ضربان قلبم را مي شنیدم، يك چنین حالتی داشتم. حاج خانم هم بي تابي مي كرد و نمي گذاشت آرام بگيريم. من همین طور بلند، طوری كه حاج خانم بشنود دعا کردم گفتم:« خدایا جاي اینهارا به ما نشان بده تا ما آرام بگيريم» این کلام من خيلي اثر داشت، مثل این كه همانجا مستجاب شد،حاج خانم آرام شد و من هم خوابم برد...
صبح خانم «آقا مهدی» آمد، شروع كرد به گريه، او گريه كرد و ما گريه كرديم، حاج خانم گفت: «چه خبر؟ چرا به من نمي گوييد؟ » آن موقع بود كه فهمید، « آقا مهدی» هم شهید شده است.
عصر هم، جنازه ها را آوردند، ما و حاج خانم به سرد خانه رفتیم و جنازه ها را دیدیم. صبح روز بعد، شستيم، کفن نو كرديم،كفن کربلا آورده بودیم براي خودمان، پوشانديم به پسرهايمان. و اینچنین در 29/8/1363 به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
* با اين كه 10 سال از شهادت« مهدي» و « مجيد» مي گذرد، و من در اين مدت مديد بارها با دلم نشستم و به خاطرات گذشته بازگشتم، تا مگر گناهي، خطايي از اينها به ياد بياورم چيزي نيافتم.
نمي خواهم بگويم آنها معصوم بودند،نه، ولي من كه پدرشان هستم، به خدايي خدا، گناهي از اينها سراغ ندارم!
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
25 ارديبهشت 1403 / 6 ذيالقعده 1445 / 2024-May-14
شهدای امروز