Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
سيدمحمد اسحاقي
نام پدر :
سيدعبدالله
دانشگاه :
شهيد بهشتي تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
تاريخ
مكان تولد :
لاهيجان (گيلان)
تاريخ تولد :
1341/06/30
تاريخ شهادت :
1365/10/29
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با مادر شهيد سيدمحمد اسحاقي
راوي :
مادر شهيد
معرفی مادر شهید
هاجر لطفی 69ساله مادر هفت فرزند که سیدمحمد دومین فرزندم بود.
خواب قبل از تولد
وقتی که سید محمدم را باردار بودم؛ شبی در خواب دیدم که در آسمان حیات منزل ما یک ماه مثل ماه شب چهارده درخشان ،حیاط خانه ی ما را روشن کرد ودور تا دور او را ستارگانی نورانی احاطه کرده است . همیشه پیش خودم فکر می کردم که ان شاءالله در آینده سید محمد به یک مقامی خواهد رسید.(هر چند هیچ مقامی بالاتر از مقام شهید نیست)
تولد سید محمد
آقا سید محمد فرزند دوم من در شهریور ماه سال 1341همزمان 12ظهر روز جمعه 21ربیع الاول (سه روز پس از سالروز تولد حضرت محمد(ص) در روستای چهارده به دنیا آمد . حاج سید عبد الله (پدر شهید)نام او را محمد گذاشت .هیچ مراسمی برای سید محمد نگرفتیم .
دوران کودکی سید محمد
سید محمد مانند هر کودکی بازیگوش وشیرین زبان بود . یک بار در دوران کودکی ،سید محمد بیمار شد اورا به مطب دکتراطفال بردیم ودکتر برای او دارو و آمپول تجویز کرد . روزی که سید محمد باید آمپول می زد من وزن دایی حاج آقا رفتیم دنبال یک خانم تزریقاتی تا بیاید تزریق او را انجام دهد واز آن جایی که فرزندانم عادت به پستانک نداشتند بعد از رفتن ما او بی تابی می کند .حاج عبدالله هم بلد نبود تا از بچه ها نگهداری کند وقتی که برگشتم ودر خانه را زدم خیلی طول کشید تا در باز شود وقتی حاج آقا در را باز کرد بسیار عصبانی بود وگفت تا حالا کجا بودید من مجبور شدم برای آرام کردن بچه بروم بیرون و برای او پستانک بخرم .
شعر کودکی سید محمد
سید محمد همیشه در بازی هایش شعری را زمزمه می کرد که هنوز هم که هنوزاست به یاد دارم : همیشه می خواند: «چه کنم–چه کنم–رو به دروازه کنم–صدای بزغاله کنم–دمبه داری نه نه ....»
عشق فرزند به مادر
همه بچه های من عاشق پدر و مادرشان بودند . وقتی که حاج آقا در سال 1347 عازم مکه بود من و بچه ها نیز تا تهران برای مشایعت ایشان رفتیم . سید محمد کلاس اول دبستان بود . در تهران من مبتلا به دندان درد شدم . برادر و دایی حاج آقا مرا به دندانپزشکی بردند . وقتی که وارد مطب دندانپزشکی شدم به سید محمد که اجازه ی ورود نمی دادند . او شروع به گریه کرد آنقدر جیغ زد و گریه کرد که دکتر مجبور شد و گفت تا او را به داخل اتاق بیاورند تا شاید کمی آرام گیرد . وقتی که سید محمد داخل اتاق دکتر شد، آرام گرفت .
ورود سید محمد به مدرسه
سید محمد و سید محسن از 6 سالگی قرآن را بطور کامل از پدرشان آموخته بودند و از همان سنین کودکی روزه دار بودند . در همان زمان یک روز که سید محمد روزه داشت . بسیار خسته و کلافه بود وقتی که شب پس از نماز مغرب و عشا از مسجد برمی گشتیم سید محمد از من خواست که او را به پشت خود سوار کنم (به اصطلاح محلی می گوییم کول کند .) من هم گفتم : نه سید محمد جان تو الان دیگر بزرگ شدی و من خجالت می کشم وقتی حاج عبدالله زمزمه ی ما را شنید جویای ماجرا شد من هم گفتم که سید محمد خسته شده است. حاج آقا گفت ماشاءالله! پسر به این بزرگی . تو دیگر الان مرد شده ای . بیا با من برویم . من امروز می خواهم بهت 5 ریال جایزه بدهم . سید محمد دوران ابتدایی خود را در مدرسه شهریار خمیران زاهدان رشت آغاز کرد. خوشبختانه پسرانم خیلی زود قرآن و نماز خواندن را آموختند.
بچه های ما خودساخته و فعال بودند . زمانی که من در سال 63 به مکه مشرف شدم تمام همراهان من دلتنگ و نگران فرزندان خود بودند اما من به خاطر اطمینانی که به بچه های خود داشتم اصلاً ناراحت نبودم .
دوران راهنمایی سید محمد
سید محمد در دوران ابتدایی از دانش آموزان خوب مدرسه بود و همیشه نمرات خوبی می گرفت . در دوران پنج ساله ابتدایی یادم هست که فقط یکبار در کلاس چهارم از درس ریاضی نمره پایین گرفته بود و برگه ی امتحانی خود را در باغ بزرگ خانه ی ما انداخته بود تا ما متوجه نشویم . فردای آن روز من آن ورقه را به طور اتفاقی در باغ پیدا کردم .من تا صبح فردای آن روز به او تمرین ریاضی دادم و با او کار کردم تا در امتحان بعدی نمره ی 17 گرفت . سید محمد دوران راهنمایی خود را در مدرسه آصف نزدیک مسجد صفی رشت گذراند . وی در دوران راهنمایی نیز دانش آموز خوبی بود . حاج عبدالله نیز جهت تشویق سید محمد یک ساعت سیتی زن برای او خرید . سید محمد کلاس اول راهنمایی بود آمد به من گفت : مادر جان من می خواهم به خانه همسایه بروم تا مسابقه فوتبال را از تلویزیون آنها تماشا کنم . ما آن زمان تلویزیون نداشتیم من هم چون به خصوصیات اخلاقی حاج آقا آشنایی داشتم به او اجازه ندادم تا به خانه ی همسایه برود . وبه گونه ای او را آرام کردم اما سید محمد با همان حالت اخم وناراحتی به من گفت :باشد ، بزرگ شدم خودم یک تلویزیون می خرم. بچه های من در دوران کودکی خود را با پیک و کتابهای دکتر شریعتی سرگرم می کردند .
عادت به ساده پوشی
انتخاب لباس بچه ها همیشه به عهده پدر و مادر بود . وقتی که بچه ها به مدرسه راهنمایی رفتند آن سال ما برای استقبال برادر حاج آقا که تازه از مکه آمده بود به تهران رفتیم . حاج آقا برای بچه ها یک دست کت و شلوار که پارچه اش از جنسی مثل کیسه بود خرید . من اصلاً از جنس پارچه خوشم نیامده بود و به حاج آقا گفتم که این لباس ها را چه طوری بچه ها بپوشند ، جنس پارچه اصلاً خوب نیست . حاج آقا گفت باید بچه ها را به ساده پوشی عادت دهیم . بچه ها باید با داشتن و نداشتن عادت کنند و تربیت بچه ها باید به گونه ای باشد که اگر داشته باشند آقا باشند و اگر هم نداشته باشند باز هم آقا باشند .
شلوار گم شده سید محمد
روزی حاج آقا به خیاط خود گفت که 2 دست کت و شلوار برای سید محسن و سید محمد بدوزد . همانجا ماند تا کت و شلوار آماده شود . وقتی لباس ها آماده شد آنها را به سید محمد داد تا به منزل آورد . در مسیرراه سید محمد بدون اینکه متوجه شود واز آنجایی که هیجان خاصی برای لباسهای تازه خود داشت شلوار خود را گم کرد . وقتی دوباره برگشت تا شلوارش را پیدا کند موفق نشد . به منزل که برگشت بسیار ناراحت و غصه دار بود . من او را آرام کردم و به اوقول دادم که حتماً عین همان شلواررا برایش خواهم دوخت و این کار را هم کردم . ما همیشه فصل پاییز برای بچه ها لباس می خریدیم .
آشنایی با امام خمینی (ره) و زندگی با افکار امام
عکس امام از سالهای 41 در منزل ما بود . اولین مرجع تقلید ما حضرت آیت الله بروجردی و سپس آیت الله العظمی امام خمینی (ره) بود . ما از همان سالهای آغازین از رهنمودها و دستورهای حضرت امام (ره) در زندگی خود بهره مند بودیم . ما هیچ وقت از حملات ساواکی ها و یا ضدانقلابیون واهمه ای نداشتیم . آن زمان که ساواکی ها منزلآقای ضیایییکی از همسایه های روحانی ما را در آستانه اشرفیه آتش زدند ما در رشت زندگی می کردیم اما در روستای چهارده هم خانه و زندگی داشتیم . روزی برادر شوهرم خبر آورد که دزد خانه ی ما را در روستا خالی کرده است . وقتی خبر آورد من ابتدا فکر کردم خانه ی ما هم آماج آتش ساواکی ها قرار گرفته اما بعد که فهمیدم خانه ی ما را دزد خالی کرده است اصلاً ناراحت نشدیم.
دستگیری سید محمد توسط ساواکی ها
سید محمد پس از اتمام دوران راهنمایی وارد مدرسه شهید بهشتی رشت شد و در رشته ی ریاضی ادامه ی تحصیل داد. هنگامی که سید محمد سال دوم دبیرستان بودما در بحبوحه ی تظاهرات وشکل گیری پیروزی انقلاب بودیم. سید محمد و سید محسن از جوانانی که در اقدامات انقلابی آن دوران فعالیت های بسیار زیادی داشتند . همیشه اعلامیه های امام را با خود داشتند و آن را پخش می کردند . روزی ساواکی ها به مدرسه شهید بهشتی (شاهپور سابق) حمله کردند و اکثر دانش آموزان را دستگیر کردند که آن روز بچه های من اعلامیه ای نداشتند.اما در یکی ازهمان روزها به ما خبر رسید که سید محمد وتعداد زیادی از جوانان ونوجوانان توسط ساواکی ها دستگیر شده اند من در ابتدا خیلی نگران شدم و از همسرم خواستم که برود دنبال سید محمد وجویای حالش شود. خب مادر بودم .اماحاج آقا در جوابم گفتند مگر فقط پسر ما را دستگیر کرده اند این همه جوان در شهر دستگیر شده اند نگران نباش خودش می آید که ساعت 12 شب دیدم سید محمد با دستانی ورم کرده به خانه آمد .مضطرب شدم . وقتی حالم را دید گفت چیزی نیست در بازجویی ساواکی ها با باتوم به سر ما می زدند که ما برای محافظت از سر خود دستهایمان را جلو سر حایل کرده بودیم که از شدت ضربات دستهای ما اینگونه متورم شده است . از او خواستم که اجازه دهد تا با مالیدن روغن کرمانشاهی روی دستش مقداری از درد دستانش تسکین دهم . قبول نکرد فقط می گفت مادر خوابم می آید بگذار کمی استراحت کنم و وارد اتاقش شد پرسیدم شام نمی خوری ؟گفت نه پدر شهید سید حسین افتخاری برای ما ساندویچ خریده بود که خوردیم (شهید سید حسین افتخاری از فعالین وپاسداران انقلابی بود که در سال 60توسط منافقین در رشت به درجه رفیع شهادت نایل آمد ) . دقایقی نگذشت که دوباره با چهره ای درد آلود از اتاقش بیرون آمدو گفت : مادر درد دستانم امانم را بریده است که با روغن دستانش را ماساژ داده و بستم . صبح وقتی محمدم از خواب بیدار شد بدلیل ضربه هایی که به سرش وارد شده بود از گوش او خون سرریز شده بود و تمام بالش و ملحفه ی او پر از خون بود که چند روزی حالش اینگونه بود..
سید محمد پس از پیروزی انقلاب ا سلامی
در اوایل سالهای انقلاب اسلامی همزمان با دوران ترور نیروهای سپاهی و بسیجی به دست منافقین پای چپ سید محمد در یک تصادف از پیش تعیین شده ای آسیب دید و به مدت یک ماه در گچ ماند اما آن روزها با وجود همه ی آلام به دنبال تحصیل و تهذیب بود و در آن مدتی که در منزل به جهت شکستگی پا بستری بود با آقای حضرتی به مباحثه و مطالعه می پرداخت و تا جایی که در همان زمان علاوه بر داشتن دیپلم ریاضی موفق به اخذ دیپلم فرهنگ و ادب نیز شد . سید محمد بسیار خوددار و صبور بود . در بسیاری از کارهای مردمیومشارکت های عمومی شرکت می کرد . هیچ وقت از مکان دقیق خود در تهران سخنی به میان نمی آورد . او بسیار ساده پوش بود . یادم می آید زمانی که در سال 63 به همراه حاج میرعبدالله به زیارت مکه مشرف شده بودم برای سید محمد یک کیف سامسونت ، اورکت و یک پارچه ی پیراهنی از جنس تترون آوردم . وقتی از آن پارچه تترون برایش پیراهن دوختم به خانه که آمد آن را با عجله از تنش خارج کرد وگفت :مادر جان این پیراهن تازه واتو کشیده امروز آبرویم را برد فکر کردم نقصی در آن بوده است پرسیدم چیزی شده است؟گفت نه خجالت می کشم این پیراهن تازه واتو کشیده را بپوشم وبا دوستانم که دستشان تنگ است بیرون بروم .هرگز کفش نمی پوشید ودمپایی به پا می کرد سید محمد هیچ وقت از خود ویا کارش به ما نمی گفت. حضرت آیت الله آقا احسان بخش »ره»(پدر خانم فرزند بزرگم) همیشه در مورد رازداری سید محمد می فرمود آنکه را اسرارحق آموختند مهر کردند ودهانش دوختند
ورود به سپاه وحضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل
سید محمد در سال 58 وارد سپاه شد و در آن دوران سید محسن فرزند بزرگم نیز جهت سپری کردن خدمت سربازی عازم مناطق جنگی در تهران ، چابهار ،آبادان وکردستان بود . در سال های آغازین جنگ سید محمد هم در اولین عملیات جنگی در منطقه عملیاتی رقابیه شرکت کرد . هیچگاه برای رفتن به جبهه از من یا پدرش رضایت نمی گرفت . همیشه می گفت حضور در جبهه یک واجب شرعی است . وشرط اصلی اش را در سپاه تهران برای مسئولین خود را شرکت در خط مقدم وجبهه عنوان کرده بود وبسیار اصرار می کرد که در جبهه باشد.
یک روز پس از اعزام به جبهه وبرگشت سید محمد
در سالهای 59 یا 60بود که تعداد زیادی از رزمندگان گیلانی را از جلو میدان شهرداری رشت (شهدا ذهاب )بدرقه کردیم .من هم در ازدحام مردم آن روز رشت باهمراهی حاج آقا از سید محمد خداحافظی کردم. یک از رفتن محمدنگذشته بود که بچه هایم صدایم کردند مادر داداش محمد برگشته است تعجب کردم وگفتم محمد چطور شد برگشتی ؟در جوابم گفت : مارا برای آموزش یکروزه به رامسر بردند و امروز به جبهه اعزام می شویم . گفتم پس تا تو یک دوش می گیری وخودت را برای رفتن آماده می کنی من هم برایت ناهار آماده می کنم . ما غذا خورده بودیم وچیزی برای خوردن نبود اما چون می دانستم سید محمد از خورشت سیر قلیه خوشش می آید تقریباً مواد آماده شده اش را داشتم برایش غذا حاضر کردم با دیدن غذا تعجب کرد وگفت چه مادر خوبی دارم در عرض چند دقیقه برایم بهترین غذا را آماده کرد .بعداز اتمام غذا وکمی حرف ساکش را بست ، به او گفتم محمد جان طوری از سر کوچه برو که منافقینی که در دور واطراف ما هستند فکر نکنند که ما داریم دروغ می گوییم وتو به جبهه نرفته ایی . بند پوتین هایش را که بست دستی بر سرش کشیدم واو خندید وبه حالت بدو از کوچه رد شد به طوری که اصلاً نفهمیدم محمد کی مسیر کوچه را طی کرد ه است. پس از اولین اعزام سید محمد به منطقه ی جنگی ،شهید آیت الله احسانبخش و جمعی ازرزمندگان گیلان نیز وارد مناطق جنگی شدند . وقتی آیت الله احسانبخش در آن منطقه ی و حشتناک سید محمد را پیدا کرد او را در آغوش گرفت واز دیدن او بسیار خوشحال شد.در آنجا از او خواسته بود تا برای آنان چای دم کند . وقتی که حاج آقا از منطقه ی رقابیه به منزل برگشتند به من گفت :حاج خانم نباید زیاد منتظربازگشت سید محمد باشی برای آنکه دشمن با تمام تجهیزات نظامی خود در جنوب کشور در حال نبرد با رزمندگان ما است وشرایط در آنجا بسیار سخت ودشوار است .
سید محمد بعدها در خاطرات خود گفت : در عملیات فتح المبین دستور داشتیم که 150 تانک دشمن را در منطقه رقابیه از بین ببریم و قرار بر این شد که پس از پایان عملیات نیروهای پشتیبان ما با آتش راه را برای ما روشن سازند . خوشبختانه ما موفق به انهدام 150 تانک دشمن شده بودیم اما هنگام مراجعت متوجه شدیم که تمام اطراف ما بواسطه ی آتش روشن شده است . یعنی هم دشمن و هم نیروهای خودی آتش روشن کرده بودند و این کار ما را سخت تر کرده بود اما با توکل بر خدا توانستیم راه خود را پیدا نماییم و به عقب برگردیم . سید محمد چندین بار در عملیات های مختلف مورد آماج گلوله ها و یا ترکش های دشمن قرار گرفته بود اما هرگز چیزی به ما نمی گفت . هر وقت که به مرخصی می آمد لباس هایش پر از خون بود . وقتی از وی ماجرای خونی بودن لباسش را جویا می شدم می گفت که به دلیل حمل مجروحان لباسم خون آلوده شده است .
سید محمد پس از شرکت در هر عملیات یک مرخصی ده روزه داشت . بعد از عملیات فتح المبین خود را آماده می کرد تا در عملیات بیت المقدس نیز شرکت نماید . اما در آن زمان به دلیل نیاز به وجود وی در استان مانع رفتن او شدند . او بسیار از این جریان ناراحت شده و همیشه می گفت : بسیاری از دوستانم به خاطر من می خواهند در عملیات بیت المقدس شرکت کنند . کما اینکه دوستانی همچون شهید رضا دانا ، شهید داوود حق وردیان ... به خاطر قول و قرارهایی که با وی گذاشته بودند در عملیات بیت المقدس شرکت و به شهادت رسیدند .
شرکت در مراسم تشییع جنازه ی شهدا
در آن دوران هر چند وقت یک بار که جوانان شهید گیلانی را به استان برای تشییع جنازه می آوردند من در اکثر مراسم ها شرکت می کردم . زمانی که شهید حق وردیان و شهید دانا را به گیلان آورده بودند ، ما آن روز حدود 50 نفر مهمان از تهران داشتیم و نتوانستم در مراسم تشییع آنان شرکت کنم . ظهر وقتی سید محمد به منزل آمد گفت مادر امروز شما را در میان جمعیت ندیدم . گفتم محمد جان ما امروز مهمان داشتیم نتوانستم بیایم . سید محمد خیلی ناراحت شد در جواب حرفم گفت : مادر شرکت در اینگونه مراسم ها بسیار مهمتر از میهمان داری و پذیرایی از میهمان است . ای کاش شرکت می کردی .
شهادت یک دوست
شهید ابراهیم سعدی یکی از همرزمان سید محمد که از پاسداران به نام شهرستان رشت بود ، در عملیات فتح المبین بعنوان ساقی و آبرسان گروه در پشت سر محمد در حال حرکت بوده که یکی از رزمندگان از سید محمد تقاضای آب می کند سید محمد هم در پاسخ گفت که من حامل مهمات هستم ، آب را نفر پشت سر من دارد سید محمد می گوید :در حین عملیات ، وقتی که برگشتم متوجه شدم که ابراهیم سعدی پشت سر ما به صورت یک پیکر بدون سر در حال حرکت است .وخمپاره دشمن سراور ا با خود برده بود.
استخاره برای ازدواج
سید محمد با استعانت از حدیث نبوی می گفت : دین مسلمان وقتی کامل می شود که ازدواج نماید ، تمایل زیادی به ازدواج داشت . در معیارهای خود می گفت برای من خانواده ای را انتخاب کنید که با پاسدار بودنم مشکل نداشته باشند،. مهریه ی زیاد ی هم برای دخترشان نکنند ،تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد من باید در میدان نبرد باشم و اگر چنانچه در منطقه مجروح یا زخمی شدم توان ادامه ی زندگی با من را داشته باشد . روزی آقای محمد زاده مسئول دفتر سیاسی اودر تهران از وی پرسیده بود که چرا هنوز ازواج نکرده ای . سید محمد از او خواست که استخاره ای برای امر ازدواج او باز کند . وقتی آقای محمد زاده برای او با قرآن استخاره کرد آیه ی شریفه ی ((المال و البنون زینه الحیاه الدنیا والباقیات الصالحات))در آمد.استخاره ی خوبی بود.من هم دختر یکی از همسایه ها را برایش انتخاب کردم که قسمت نشد .بعد ها پس از شهادت سید محمد مادر دختری که برایش انتخاب کرده بودم به من گفت چه خوب شد که این ازدواج صورت نگرفت چرا که الان دخترم بیوه می شد.من به او گفتم زمانی که حضرت خدیجه با حضرت محمد(ص)ازدواج کرد،حضرت محمد سومین شوهر حضرت خدیجه بود اما حضرت خدیجه بهترین بانوی جهان اسلام شناخته شد.دختر تو هم اگر عروس من می شد پس از شهادت پسرم آزاد بود تا برای ادامه زندگی خود ازدواج بکند.
کمک به همرزمان وپرستاری از زخمی ها
طلعتی و درودیان 2 تن از دوستان وهمرزمان سید محمد بودند،زمانی که دورودیان زخمی شد اورا به بیمارستان رازی رشت منتقل کرده بودند.سید محمد در مرخصی بسر می برد و وقتی از جریان زخمی شدن دورودیان مطلع شد خود را سریع به بیمارستان رساند .وقتی به منزل آمد بسیار ناراحت وعصبانی بود ومی گفتدوردیان از ناحیه لگن زخمی شده وخودش نمی تواند غذا بخورد پرستاران بیمارستان هم غذارا می آورند جلویش می گذارند تا او بخورد .من می خواهم بروم واز او پرستاری کنم .بعد ها یکئ خانم گزارشگر که از تهران جهت مصاحبه با من آمده بود گفت در مصاحبه هایی که از درودیان داشته است درودیان از سیدمحمد اینگونه یاد می کرد :یک بار که من کاملاً مجروح شده بودم هیچ یک از اعضای خانواده توان استحمام مرا نداشتند اما سید محمد اسحاقی چندبار مرا حمام کرد.یک بار هم در یکی از مراسمهای که در تهران برای یکی از بستگان حاج آقا برگزار شده بود با مادر طلعتی برخورد کردم او هم پس از عذرخواهی از عدم حضور خود در مراسم های سید محمد به من گفت زمانی که طلعتی مجروح شده و در بیمارستان بستری بود هر بار که می خواستم او را حمام کنم سید محمد از این کار استقبال می کرد وطلعتی را به حمام می بردو24ساعته از او پرستاری می کرد.
کیوان محمدی یکی از دوستان سید محمد از زبان او می گفت :سید محمد همیشه در حرفهایش می گفت چقدر خوبه کسی که می خواد به شهادت برسد با اصابت یک گلوله در مغز وی شهید شود همانگونه که آرزویش بود به شهادت رسید.
شهادت سید محمد
صبح روز 29دی سال 1365حاج عبدا.. یک خواب بد دیده بود صبح که پریشان ازخواب بیدار شد از محتویات خواب چیزی به ما نگفت ،فقط از ما پرسید که خبری از سید محسن وسید محمد دارید یا نه؟ امشب خواب بدی دیدم احتمالاًامروز برای یکی از سه نفر اتفاقی خواهد افتاد من هم در پاسخ گفتم انشاءا...خیر است.من هر روز صدقه کنار می گذاشتم اما متأسفانه آن روز یادم رفت که این کاررا بکنم .
روز سه شنبه 30دی ماه 65مثل اکثر روزهای آن دوران به تشیع جنازه شهدا رفتم وقتی که ظهر که برگشتم حاج آقا گفت:خانم منزل را آماده کنید که حاج آقای محبی به همراه چند دیگرامروز از تهران به خانه ی ما می آیند.انگار سندی را می خواهند بیاورند تا من امضاءکنم!من تعجب کردم چرا که هر وقت حاج آقا محبی به رشت می آمد شب منزل ما می ماند ولی آن روز قرار بود عصر بیاید وبرگردد.من هم رفتم کتابخانه ی منزل را به وسیله چراغ گرم کردم. رفتم از بازار چه پل عراق مقداری میوه خریدم ومنزل را برای ورود میهمان مهیا ساختم.سر ظهر میهمانها رسیدند وقتی در خانه باز شد حیاط منزل پر از روحانی شد .حدود نیم ساعت پس از ورود میهمانها حاج آقا هراسان آمد واز من پرسید :سید محمد کی برایت زنگ زد؟من همانجا فهمید که خداوند امانتی خود را ازمن پس گرفت،گفتم:آخر صدام لعنتی سید محمد مرا داماد کرد؟حاج آقا در پاسخ گفت نه او شهید نشد ،احتمالاًمجروح شده وبعد به برادرش زنگ زد تا بیایند و مرا آرام کنند.جاری های من که از تهران آمدند وقتی متوجه شهادت سید محمد شدند از من بیشتر بی تابی می کردند.
سید محمد روز دوشنبه 29دی 1365ساعت 8 صبح حدود نیم ساعت با من تلفنی صحبت کرد ساعت 11ترکش خورد وساعت 3 عصر شهید شد.شهادتش نیز در یک منطقه جنگی در کانالی بود پس از اصابت ترکش او را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند وبعد از 4-5ساعت شهید شد .غروب چهارشنبه سید محمد را به رشت منتقل کردند وروز پنج شنبه نیز به خاک سپرده شد،همزمان با مراسم تشییع پیکر سید محمد 33 شهید دیگر به گیلان آورده شد.
من خیلی دوست داشتم که دقایقی را تنها با فرزندم صحبت کنم اما خوشبختانه یا متأسفانه جمعیتی که برای مراسم تشییع آمده بودند آنقدر زیاد بود که نتوانستم با او به راحتی صحبت کنم ،زمانی که سید محمد را در خانه آخرت او گذاشتند از بس که قد فرزندم بلند بودد دوباره زیر پایش را با دست کندند.
سید محمد در انتخاب خانه آخرت خود نقشی نداشت اما همیشه می گفت هر جا که پدرومادرم دستور دادند مرا به خاک بسپارید.
پس از شهادت دیدن سید محمد در خواب
پس از اتمام جنگ چندبار سید محمد را در خواب دیدم.شبی که قطع نامه امضا شد سید محمد را در خواب دیدم ، روزپاسدار یکی از سالهای پس از شهادت سید محمد به خوابم آمد .در خواب دیدم که سید محمد به منزل آمد وقتی اورا جلوی در خانه دیدم خیلی خوشحال شدم او طبق عادت قبل از ورود به خانه از شیر داخل حیاط وضوگرفت وبعد آمد روی نرده جلوی پلکان نشست من رفتم که اورا ببوسم گفت: نه مادر من سرما خوردم ونگذاشت که او را ببوسم . گفتم چه لباس زیبایی پوشیدی گفت این پاپو (به لباس می گفت)را حاج آقا جون برایم خریده .2 سال بعد از شهادتش دوباره خواب دیدم.در عرض این 2 سال برایش مجالس ومراسم زیادی گرفته بودیم او که مخالف اصراف بود گفت مادر من زنده ام چرا این قدر برای من مجلس می گیرید این همه بریزوبپاش نداشته باشید.
یک بار هم درسال 1375 زمانی که رقیه السادات می خواست ازدواج کند خیلی ناراحت بود از این که سید محمد نبود تا در مراسم عروسی اش شرکت کند .یک شب قبل از حنابندان رقیه السادات برادرش را در خواب دید که سید محمد در کنار خیابان ایستاده وبا پاهای خود با جدول کنارخیابان بازی می کند وقتی که خواهرش را دید جلو آمد واورا بغل کرد.رقیه السادات می گفت به محمد گفتم چه خوب شد که آمدی فردا عروسی من است . سید محمد گفت مگر می شود که آدم در عروسی تنها خواهرش شرکت نکند البته که می آمدم بعد دست مرا گرفت و وارد منزل شد.رقیه السادات در سال 1379فوت کرد.زمانی که دخترم در بیمارستان شریعتی تهران بستری بود سیدجعفر فرزند دیگرم وقتی از قم به ملاقات خواهرش آمد به من گفت مادر دیشب خواب دیدم که من و خواهرم رفتیم سر خاک سید محمد ،سید محمد آبجی را بغل کرد وبا او شروع کرد به حرف زدن در آن زمان که داشت با رقیه السادات حرف می زد نوری از سید محمد متجلی شد.وقتی مردمی که از آن طرف می گذشتند از من پرسیدند که این نورانی کیست ومن هم درجواب گفتم که این مرد یکی از شهدای انقلاب اسلامی ایران است.سید محمد ناراحت شد بلافاصله داخل قبر رفت وخواهرم را هم با خودش برد.
درسال 1382حاج عبدا..اسحاقی بعد از دیدن 2داغ فوت کرد ومرا تنها گذاشت.
خواسته مادر شهید
من از همه دوستان وهمرزمان سید محمد می خواهم که تابع راه وآرمانهای شهدا باشند. وخواسته شهدا را جامه عمل بپوشانند.به داد جوا نان برسند ودین وایمانشان را حفظ کنند .
دعای مادر شهید
خدا ان شاء الله همه را عاقبت بخیر کند . من همیشه می گویم خدایا ! من که دستم نمی رسد اگر خدای ناکرده قرار است جوانان به راه کج بروند شما اینها را برگردانید به راه راست . ان شاء الله همه جوانها به خدا وپیغمبر ایمان داشته باشندوراه خدا وپیامبر را بروند .
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
25 ارديبهشت 1403 / 6 ذيالقعده 1445 / 2024-May-14
شهدای امروز