Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با همکار شهید ناصر فولادی(آقای حاج ملک سعیدی)
راوي :
همكار شهيد
در خدمت یکی از اهالی محترم بخش جبال بارز هستیم، با توجه به اینکه ایشان در زمان بخشداری سردار شهید ناصر فولادی از اعضای شورای روستا بودند.
- نحوه آشنایی ایشان با سردار شهید ناصر فولادی چگونه بوده است؟ هر مطلبی که احساس می کنید حالا به عنوان خاطره از شهید بزرگوار در ذهنتان هست بفرمائید که استفاده کنیم؟
* از نظر مظلومیت شهید فولادی عرض کنم، آن چه برای من یقین است که شبیه مظلومیت امام حسین بود از نظر سن و سالش شبیه علی اکبر و از نظر شجاعتی که در این جا داشتند شبیه ابوالفضل العباس بودند.
اولین برخوردی که من با شهید ناصر فولادی داشتم جایی مشغول درو کردن بودم مدتی در اصل کارم کارگری بود. من رسیدم و سلام کردیم ایشان دست ما را گرفت من احساس کردم دست مرا به طرف خودشان می کشد. من گفتم: نه دست بوسیدن مثل این که حرام است. گفت: می خواهم دستت را بیارم زیارت کنم و روی چشمانم بگذارم. دستی که به فرمایش پیامبر به آتش نمی سوزد دست زحمت کشی است. این مسئله آشنایی ما شد و ما هم به اصطلاح در خدمت شهید به عنوان عضو شورا بودیم و همیشه کارمان با بخشداری بود.
شهید فولادی بیشتر جلسه ها را در مسجد می گذاشتند که در برای همه مردم باز بود و به خواسته های مردم و به کمبودهای مردم رسیدگی می کرد. کسانی که به نوبتی اعتراض می کردند بعد ایشان بررسی هایی می کردند روی آن مسئله که ببینند تا چه حد حقیقت دارد، می گفت: آمادگی شما چند نفر است مثلا می خواهیم سیمان توزیع کنیم؟ او می گفت: بیست تا! دومی می گفت: پنج تا! دیگری می گفت: چند تا. بعد به اندازه این ها حساب می کرد و تصویب می کرد فلان روستا پنج تن، فلان روستا سه تن. بعد خودش تصمیم می گرفت.
نمی خواست خواسته خودش را بر مردم تحمیل کند که مثلا شما روی حرف من حرفی نداشته باشید. باز به خواست مردم بود که می گفت: مردم به اصطلاح گفته من مورد تایید شما است؟ شما باید تکلیف تعیین کنید. مردم هم می دانستند که چیزی برخلاف نیست و حق کشی نشده است تأیید می کردند.
بعد می رسیم به مسئله ای که مردم از روستاهای دور و نزدیک می آمدند که خواسته هایشان و سطح توقعاتشان زیاد بود. چون اوائل انقلاب بود و مردم شاید آگاهی نداشتند و درک نمی کردند که انقلاب مشکل دارد، دگرگونی شده و طی دگرگونی ها مشکل به وجود آمده. ولی شهید راضی نمی شد که این ها را ناامید کند و می گفت: آقا مسئله ای نیست شما بروید من فردا برای سرکشی روستای شما یا خانه شما و اوضاع و احوال شما می آیم.
آن موقع ساعت یک و دو که کار بخشداری تمام می شد چون من نزدیک بودم و آشنایی داشتم می آمدم این جا. یک روز رفتیم به یک راه دوری که به اصطلاح صعب العبور بود تقریبا ده کیلومتر راه صعب العبور بود که ماشین نداشتیم، من گفتم: جناب آقای بخشدار راه دور است، شما توانش را دارید؟ گفت: بله، ناچارم باید به مردم برسم، مسئولیتی که خدا بر گردن من گذاشته باید مسئولیت خدا را ادا کنم .
ما وقتی که رفتیم مردی خواسته ای داشت که انجامش در توان شهید نبود دیدم در گوشه ای نشسته و گریه می کند. من به خیال این که دستی و پایی از ایشان درد می کند، گفتم: آقای بخشدار این جا در این بیابان جایی، عضوی از شما درد می کند؟ گفت: نه! خواست این بابا از عهده من خارج است و من دستم نمی رسد برایش کاری کنم، گریه من برای این است که ناتوانم از این که در برابر خواسته این بنده خدا کاری بکنم .
خاطره دیگر این است که یک نفر آمد بخشداری و گفت: آقا من مشکل دارم، باید بیایید از نزدیک ببینید! تصمیم گرفتیم باز فردا بعدازظهر برویم. من گفتم: آقای بخشدار چند کیلومتری باید پیاده روی کنیم! گفت: اشکال ندارد. وقتی که رفتیم آن آقا چیزهایی که می خواست را گفت: آقا من نفت ندارم. وقتی که گفت نفت ندارم، گفت: آقا من مشکل شما را حل می کنم. ما آمدیم سه چهار تا حلب نفت گرفتیم و رفتیم. وقتی که آن روز رفتیم، گفت: شما نگوئید این ها را بخشدار داده است و خودتان زحمتشان را بکشید.
خاطره بعدی این است که موقع درو گندم بود که آمدند وگفتند: عده ای بسیجی از دانش آموزان و دانشجویان را جمع کنید برای درو گندم. بعد ایشان از من نظرخواهی کرد که گندم ها از چه کسی هستند که این درو یکی متعلق به برادر من بود و دیگری متعلق به آقای مرحوم خداداد سعیدی که او دروش کم بود ولی او نه توان مالی داشت نه بنیه ای که درویش را جمع کند.
وقتی که قرار شد برویم برای درو گندم های برادر من، گفت: مالک! گفتم: بله. گفت: خدایا! حق کشی نکنید از این دو نفر کدام یکی شان مستحق تر است. من گفتم: خدا آگاه است برادر من یک کمی وضع مالی اش بهتر است ولی این نه توان جسمی و نه توان مالی دارد. گفت: پس همین جا واجب است. تقریبا ساعت یازده از این جا رفتیم. اولین کسی که داس یا منگال را برداشت خود این بنده خدا یعنی آقای بخشدار بود تا ساعت دو و نیم بعدازظهر تیرماه آن هم جایی بدون آب، زمین را درو کردیم.
* گروهی شکایت کردند و گفتند که آقا مسئله آب ما تامین نیست چون آن زمان بنیاد مسکن مقداری لوله کشی کرده بود و در اختیارشان گذاشته بود ولی نه پول آبی می دادند و نه دلشان می سوخت. بعد آمدند جلسه ای تشکیل دادند. در این جلسه مردم گفتند: آب نمی رسد بعضی ها به اصطلاح ذی نفع اند و بعضی از ما آبی نداریم! گفتند: بفرمایید بروید جلسه ای تشکیل می دهیم.
البته ساعت ۷ شب بود که ما جلسه تشکیل دادیم. نگاهی به مردم کرد، یکی بود که از نظر مالی فقیرتر از بقیه بود. بخشدار گفتند: این فرد باید مسئول آب رسان بشود! مردم زدند زیر خنده، بعد این بنده خدا با صبر و حوصله از خنده مردم بدش نیامد و تعرضی نکرد مردم گفتند: این دیگر کیست؟! او آب رسان است!
بعد آقای بخشدار گفتند: آقایان! حکومت، حکومت مستضعفین است. باید این ها در رأس همین کارهای کوچک قرار بگیرند و ناامید نشوند از این حکومت. انقلاب شده برای همین مردم و بعد از این یکی بعد از دیگری هر کس به توان کارش مقداری از کارهای این مملکت را در دست بگیرد. حالا این بنده خدا که شما به او می خندید فعلا آبی را برای شما می رساند، همین احساس مسئولیتی که امروز آبرسان باشد امکان دارد که فردا بتواند کاری را برایتان بکند، کار را باید بدست آن ها سپرد.
حتی خود من گفتم: آقا برای این مردم زود است. گفت: نه! چنین چیزی نیست، اگر به این زودی عجله نکنیم و آماده نشویم این ها از این حکومت ناامید می شوند و از کرده خود پشیمان می شوند. باید از همین اول در رأس قرار بگیرند که بتوانند کاری را انجام دهند و این احساس در آن ها بوجود نیاید که چون فقیر هستند عضوی از مملکت حساب نمی شوند.
مسأله بعدی این که یک بنده خدایی آمد و گفت: آقا من خانه ام آن جاست، شهید گفت: او چه می گوید؟ چه خواسته ای دارید که در توان ما باشد؟ او گفت: نه آقا، حتما باید ببینید! آقای بخشدار گفتند: خب حالا مشکلتان را نمی شود همین جا بگوئید! او گفت: نه آقا، حتما باید ببینید تا من توضیح بدهم. ما حدود ده کیلومتر پیاده روی کردیم وقتی که رفتیم مشکلش این بود که مثلا محصولم خشک شده است.
برای خاطر این که بنده خدا ناامید نشود خدا می داند راه صعب العبور را که ده کیلومتر بود ما پیاده رفتیم. آقای بخشدار می گفت: اگر من به این مسئله رسیدگی نکنم و این ده کیلومتر را نروم این مردم ناامید می شوند. ما باید جوابگوی همین مردم باشیم اگر جوابگوی آن ها نباشیم خدا فردا جواب ما را نمی دهد و ما نمی توانیم با خدا رابطه پیدا کنیم.
* خصوصیتی که او داشت این بود که بیشتر از ساعت اداری برای خدمت به مردم کار می کردند مثلا بخشداری که از ساعت 2 تا 5/1 تعطیل می شد. ایشان ساعت ۳ تعطیل می کردند و بعدازظهرها تا ساعت شش و گاهی تا ساعت 5/7 دنبال کار مردم بودند و این که خواسته هایشان را برآورده سازند. گاهی من می گفتم: آقا شما دنبال این کارهایی که منفعتی ندارند، نروید. می گفت: نه، نباید چنین حسی داشته باشیم. وقتی آن ها از ما راضی نشوند امکان دارد خدا هم از ما راضی نشود.
* چند برادر دانشجو و یکی از اقوام آمدند این جا که آقای بخشدار هم با آن ها آشنا بود درباره مسئله شهدا بحث شد که یکی از آن بچه ها گفت: من اخوای یکی از شهدا را دیدم که پرسیدم فلانی اوضاع و احوالت چگونه است؟ او گفت که بعضی وقت ها در تاریکی قرار می گیرم و گاهی ناراحتم. وقتی گفته ی این بنده خدا تمام شد شهید شروع کرد به گریه کردن. همه پرسیدند ما هم به نوبه خودمان اظهار نظری داریم. آقای بخشدار شما چرا گریه می کنید؟ حتما فامیل شماست! گفت: نه اگر از اقوامم بود غصه نمی خوردم. غصه می خورم که این افراد شهید شدند و من اگر فردا شهید نشوم جواب خدا را چه بدهم. می خواهم از بخشداری استعفا بدهم و بروم دنبال یک کاری که بهتر از این بتوانم به مردم برسم.
* زمانی که اجناس بسیار کم و کوپنی بود آقایی آمد و گفت: که آقا من وضع و اوضاعم این طوری است چیزی ندارم و نمی توانم کاری بکنم. بعدا آقای بخشدار آمد پیش من و گفت: آقا این چهار هزار تومان را بگیر و برو به آن بنده خدا بده و نگو که من داده ام. اگر بگویی رابطه دوستی ام را با تو قطع می کنم.
* یک شخص به نام محمد کور بود که شب آقا ناصر آمد در مغازه و گفت: چه کار می کنید؟ گفتم: هیچ کار، گفت: نمی آیید همراه من. گفتم: بله، گفت: باید کمی پیاده بروی. گفتم: اشکال ندارد. سپس آقا شش کیلو قند و یک بسته چای خرید و با هم رفتیم پانصد متری خانه آن بنده خدا به من گفت: این ها را برو بده به آن بنده خدا. گفتم: بگویم از بخشدار است. گفت: نه .
* یک نفر از روستایی آمده بود و آرد می خواسته که به او نداده بودند فرج الله سعیدی. آقا کیسه آردی خرید و بالای ماشین گذاشت. به خانه آن شخصی که رسیدیم آقا آرد را پایین آورد و گفت: من می روم و تا من نرفتم در خانه ی اون بنده خدا را نزن وقتی که من رفتم شما آرد را بدهید به این آقا.
* در مدتی که این جا بودند بیشتر عصرها که ما هم پیش او بودیم که آقا عضو اصلی شورا بودند و ما هم که عضو شورا بودیم و مغازه ما هم نزدیک بود و آقا متوجه هم شده بودند که من دروغ نمی گویم بنده خدا لطفی داشت و علاقه ای به من پیدا کرده بود و من هم دلم می خواست خدمتی بکنم و می دانم اینجاهایی که می روند افرادی مستحق هستند. خدا می داند که هنوز هم به کسی نگفتم که این مرحوم چنین خصوصیتی داشته اند، که اگر الان به بخشدار بگویم که این آقا چنین اخلاقی داشته امکان دارد بگوید حتما می خواهد به گوش ما بزند که ما از این کارها بکنیم. نه چنین مسئله ای نیست این یک واقعیت است.
* مسئله دیگر توزیع آهن است، می گفتند: آقا مگر شما نمی توانید آهن توزیع کنید؟! می گفت: نه پدر جان. من اگر دو تا شاخه این جا بگذارم می گویند بخشدار برای خودش دو شاخه آهن کنار گذاشته. یا دو شاخه به آن آقا بدهم می گویند آقا دو شاخه آهن به کارمندی داده است.
آقا می رفتند و بعد می آمدند تحقیقات می کردند این که در زیبا چند ساختمان وجود دارد در گوراغون چند ساختمان وجود دارد. تحقیقات می کردند بعد می گفتند: مثلا آقا برای گوراغون دو تا شاخه، برای اسبی سه تا شاخه، برای محمدآباد سه شاخه آهن لازم است. بعد اگر کسی می گفت: آقا کم است یا زیاد است، می گفت: تا این جا این قدر کار دارید، حالا خودتان تصمیم بگیرید. ایشان تا رضایتی از مردم نمی گرفت هیچکارش را به تصویب نمی رساند.
- بفرمائید ایشان از لحاظ معنوی و عرفانی چطور شخصی بودند؟
* من آدم بی سوادی ام که توصیف ویژگی عرفانی و معنوی چنین شخصی در حد توان من نیست. عمل و رفتار او با مردم از نظر مذهب کاملا مشخص بود. بیشتر جلسه ها را در مسجد می گذاشت چون می گفت مسجد برای ورود مردم آزادتر است و حرفشان را بهتر می توانند بزنند، شاید در بخشداری باز نیست یا شما نوبتتان نیست و شما نمی توانید. اما این جا در مسجد که جلسه می گذاریم چون برای عموم مردم باز است همه می توانند حرفشان را بزنند. بیان حالات عرفانی و معنویات این شخص از توان من خارج است.
- بفرمایید ایشان چه توصیه هایی به شما و دیگر دوستان داشتند؟
* توصیه اش بر این بود که به مردم فقیر در حد توانتان کمک کنید. می گفتند انقلاب شده دگرگونی به وجود آمده این یک گذشت زمانی می خواهد تا جای خودش را بگیرد، ننشینیم مثلا به امید بخشداری. به طور مثال فرض می کنیم یک نفر یک کیسه سیمان لازم دارد و کسی هم سه کیلو گندم نیاز دارد. این جا ما باید کمکش کنیم و نیازهایش را برطرف کنیم به امید دولت، بیکار ننشینیم نگوییم که این کار در توان ما نیست.
- بفرمائید سردار ناصر فولادی معمولا از چه چیزهایی و از چه افرادی خوششان می آید؟
* افراد راستگو و مومن و معتقد اول به خدا و بعد به انقلاب را بیشتر دوست داشتند.
- بالعکس از چه افرادی بدشان می آمد؟
* از افراد دروغگو و چاپلوس یا مثلا افراد ریاکار را به طور کلی تحویل نمی گرفت.
- بفرمائید ایشان در بحران ها و مشکلات سخت چگونه و چطوری تصمیم می گرفت؟
* تصمیمش بیشتر با نظر مردم بود. چون جایی که امکانات کم و سطح توقع مردم بالا بود ناچار بودند به همین کمی که داشتند به هر ترتیبی که شده مردم را راضی کنند. بعد نمی گفت به رضایت من، می گفت به رضایت خودتان اگر شما تایید می کنید پس تکبیری بفرستید.
- ایشان معمولا زمانی که عصبانی می شدند چه برخوردی داشتند؟
* من هیچزمانی چهره عصبانیت در روحیه ایشان مشاهده نکردم. می توانم بگویم که خدا می داند و خدا گواه می گیریم که من بیشتر از کارمندانش به عنوان خدمتکار در خدمت او بودم و هیچ زمانی او را عصبانی ندیدم. حتی کسانی بودند که در را به هم می زدند و اعتراض هم می کردند ای آقا نفت ما چه شد، به هر زبانی که می توانست آن ها را قانع می کرد، آقا درست می شود، شما صبر کنید حوصله کنید آن ها را امیدوار می کرد و آن ها خوشحال می رفتند.
- بفرمایید شهید سردار ناصر فولادی در ارتباط با برپایی جلسات انس با قرآن و احکام چه نقشی داشتند؟
* آن روزها کاملا هنوز روحانیت این جا نبود همان بخشداری تنها بود مردم گوش به فرمان بودند شاید بعضی از مردم یعنی یک سوم مردم هم دلشان می خواست کارشکنی کنند ولی بیشتر فعالیت هایش در مسجد بود. نمازهای جمعه، نمازهای یومیه، یا ماه محرم یا ماه رمضان که پیش می آمد میلادهایی که پیش می آمد خودشان می آمدند مردم را به مسجد دعوت می کردند.
- بفرمایید ایشان در بخش عمران و کارهای خدماتی که در زمان مسئولیت بخشداری داشتند اگر موردی هست بفرمایید؟
* از چیزهایی که در مرحله اول این جا در کارهای عمرانی بود می گویم همین جا چون مردم تراکتور نداشتند فقط یک تراکتوری بود از بخشداری می رفت و آن را به نوبت به مردم می داد. نگاه می کرد می دید این ده تا روستا، ده روز جلوتر درو شده پس اولویت با آن بود بعد با بقیه بود. راه های روستایی را توسعه می داد. آن زمان جهاد سازندگی در ایجاد راه های روستایی نقشی نداشت و از اداره راه ها کمک می گرفت و راه ها را درست می کردند. مردم هم نسبتا علاقه داشتند برای همکاری در آبادانی مثلا ساختن مساجد و حمام و غیره ...
- بفرمایید ایشان بین مردم چطور بودند علاقه مردم به ایشان و نظر مردم به ایشان چه بود؟
* ایشان که دلسوز به انقلاب و مردم بودند محبوبیت خوبی در میان مردم داشتتند آن هایی هم که نبودند، (خواه ناخواه در هر جایی حتی امام حسین علیه السلام هم به نوبه خودشان دشمن داشتند) اگر جایی کسی پیدا می شد که مخالف آن ها بود این گونه افراد بسیار کم بودند، انگشت شمار و خیلی کم. و کمتر کسی پیدا می شد که مخالف ایشان باشد و تعدادشان انگشت شمار بود اما به هر حال امام حسین(علیه السلام)هم با آن مقام دشمنانی داشتند.
- بفرمایید با توجه به این که در این منطقه خوانینی از زمان حکومت ستم شاهی باقی بودند برخورد ایشان با خوانین منطقه چگونه بود؟
* اصلا تماسی با چنین خوانینی نداشت و اگر جایی هم متوجه می شد که حقی از کسی ضایع شده کاملا ایستادگی می کرد و حقشان را می گرفت.
- آیا موردی دارید یا چیزی در ذهنتان هست؟
* گاهی مردم می رفتند و شاکی می شدند از دست خوانین. مقداری زمین از خان ها می گرفت و به مردم می داد. تعدادی به عنوان باغبان بودند که قراردادی کار می کردند چیزهایی برایشان تهیه می کرد و می گفت که آقا این حق ریشه دارد باید یک چیزی بدهیم و راضی اش کنیم. چون می دانست حقی از ضعیفی پایمال شده حقش را می گرفت تا آن جا که نمی گذاشت هیچ حقی از کسی ضایع بشود.
- بفرمایید ایشان معمولا چه آرزویی داشت؟
* آرزوی او خدمت به مردم بود من قبلا عرض کردم که یکی از بندگان خدا خواسته ای داشت که من دیدم نشسته و بعد از درخواست او گریه می کند. من خیال کردم مریض شده چون حدود ده کیلومتر پیاده روی کرده بودیم و راه صعب العبور بود. گفت: گریه من به خاطر این است که انجام خواسته او از عهده من ساخته نیست گریه ام از این است که دستم به جایی نمی رسد.
- خاطره ای از آن لحظاتی آخری که ایشان بخشداری را تحویل دادند و استعفا کردند دارید؟
* تنها خاطره ای که در این زمینه داشتم همان مسئله اسلحه بود که به کرمان آمدیم و برخوردی که با برادران دانشجو که خواب شهدا را دیده بود داشتیم که شهید گفت: من تصمیم گرفتم که بخشداری را ترک و کاری کنم که بهتر از این بتوانم ثواب ببرم و شاید من به شهادت برسم. هدف من چاپلوسی و خوش آمدگویی نیست من نه پدر این شهید را می شناسم نه همسرش و نه بچه هایش ولی می خواهم نعمت هایی که این شهید کشید برای مردم پوشیده نماند و بدانند که چنین افراد جان بر کفی هم در مملکتشان خدمت کرده اند و زحماتشان را فراموش نکنند.
خدا می داند من به ایشان گفتم: آقا مگر شما غیر از این کار بخشداری، کار دیگری می خواهید؟ گفت: نه بخشداری! مسئله ریاست است من فقط می خواهم زحمت بکشم و بروم شهید بشوم و می روم شاید در جبهه های جنگ بتوانم چنین ریاستی کنم. خب وقتی خرمشهر در اسارت باشد و بچه های بی گناه مردم اسیر باشند و من بنشینم و رئیسی بکنم ریاست به درد من نمی خورد.
- خاطراتی از زمانی که خبر شهادت ایشان را به شما دادند دارید؟
* صبح توسط برادرهای بخشداری که وظیفه داشتند که می خواستند زحمت هایی که کشیده بود و حتی برای بخشداری همان زمان هم پوشیده نبود مخفی نماند که ناصر هدفش ریاست و پست و مقام نبود هدفش زحمت برای مردم و خدا بود، از شهادت ایشان مطلع شدم. عرض کردم، که من خودم را شاهد و گواه می گیرم من خودم کارگر بازنشسته ای هستم از نظر مالی واجب الحج نشدم ولی از لطف خدا من نصیب الحج شدم، نمی خواهم ثواب خودم را به عنوان نیت خوش آمد بگذرانم. خود من خدا می داند بعد از شنیدن خبر شهادت ایشان شاید حدود نیم ساعت بیشتر چشم هایم تاریک شد یعنی بینایی ام را از دست دادم.
- بفرمایید شهادت شهید فولادی چه تاثیری روی شما گذاشت؟
* شهادت شهید فولادی حداقل باید بگویم که یک عضوی از بدنم را از دست دادم نه تنها من بلکه همه مردم. چون وقتی ما چنین افرادی را از دست بدهیم و کارمان به خودمان بیفتد دیگر کاری از ما ساخته نیست افرادی هستند که جانشان را فدای ما می کنند.
- در آخر اگر توصیه ای دارید بفرمائید؟
* من عرایضم این است که شما را به خدا قسم می دهم نه تنها شهید فولادی بلکه کلیه شهیدان جنگ تحمیلی را به فراموشی نسپارید. یعنی حقی از آن ها ضایع نشود. شمایی که در رأس کارید ندای خانواده شهیدان را به گوش مسئولین برسانید. جایی مشکلاتشان را حل کنید. برای شما و مسئولین روشن است که شهیدان جانشان را برای رفاه حال ما و حفظ ناموس ما دادند و اگر چنین افرادی امثال شهید فولادی بلند نشده بودند و خرمشهر را فتح نکرده بودند چه فجایعی که به بار نمی آمد.
* آدم انتقام جوئی نبود آدم مصلح و دل رحمی بود. یک روز یک نفر آمد بخشداری اما به هدفی که می خواست نرسید عصبانی شد و گفت: حالا یک بچه مدرسه ای آمده و بر ما حکومت می کند. بعضی ها می گفتند: آقای بخشدار، آقای بخشدار! مثل این که اشاره می کردند و می خواستند به او برسانند که فلانی چنین حرفی گفته. آقا مثل اینکه نمی شنید هر چه اشاره می کردند که فلان کس به شما اهانت کرده است به روی خودش نیاورد که اصلا چنین چیزی است.
بعد من گفتم: چرا جواب این بنده خدا را ندادی؟! گفت: متوجه شدی چه چیزی می خواست بگوید. گفتم: یک چیزی متوجه شدم، گفت: چه چیزی متوجه شدی؟ گفتم: می خواست درباره فردی که توهین کرده که گفت از این بچه مدرسه ای چه توقعاتی دارید آن می خواهد بر ما حکومت کند، صحبت کند. حدس می زنم که می خواست به شما بگوید که مثلا فلانی چنین گفته. گفت: بله همین است، حالا خوشحالم که فهمیدید. من اگر بخواهم بر کار این ها خرده گیری کنم نه می توانم جوابگوی این ها باشم نه جوابگوی خدا باشم.
* جایی رفتیم ماشین به یک گوسفندی زده بود مثل این که گوسفندان از جاده عبور می کردند که ماشین به یک گوسفند زده بود که ما هم از قضا از آن جا عبور می کردیم که من بخاطر لطفی که شامل حالم شده بود همیشه همراه بخشدار بودم.
دیدم که راننده ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند که صاحب گوسفند می گفت قیمت گوسفندم دو هزار تومان است و راننده هم با گریه و زاری که من به خدا قسم چیزی ندارم که بدهم. بخشدار از آن ها سوال کرد که آقا جریان شما چه بوده، جریان را تعریف کردند. صاحب گوسفند گفت: آقا من همین چند گوسفند را دارم هیچی ندارم، آن هم که این آقا آن را کشت و راننده هم گفت: من راننده روز مزدی هستم و با روزی پنجاه تومان کار می کنم.
خب مسئله تا این جا رسید که ما سوار شدیم و رفتیم آن طرف تر. ماشین را خاموش کرد به من گفت: می توانید پانصد تومان به من قرض بدهید؟ گفتم: بله، چرا نمی توانم. خودش هم هزار و پانصد تومان داشت داد به من گفت: برو این دو هزار تومان را به صاحب گوسفند بده تا این بنده خدا را آزاد کند. ما اتفاقی در جاده صغدر می رفتیم که به چنین چیزی برخورد کردیم. من گفتم: بگویم که آقای بخشدار داده؟ گفت: نه، اگر بخواهید بگویید بی حسنه ام کرده اید. گفتم: چشم نمی گویم.
جایی خرابی ( گوسفندان کشت و زراعت کسی را تلف کرده بودند) شده بود که ما رفتیم آن جا که خرابی برابر چهارصد تومان بود. این افراد با هم زد و خوردی کرده بودند حتی سر و دستی هم شکسته بودند ما به عنوان اعضای شورا رفتیم آن جا میزان خرابی را تعیین کردیم. آقای بخشدار هر کار کردند آن ها رضایت ندادند، انصافا چیزی هم نداشتند.
آقای بخشدار گفت: اشکال ندارد صبح بیایید. مثل این که بخشدار پولی همراهش نبود. صبح به من گفت: شما چهارصد تومان را بگیرید و بروید به صاحب دهی که از او خرابی شده، بدهید و از او رضایت بگیرید. من گفتم: بگویم آقای بخشدار داده؟ گفت: نه! اگر بگویید بخشدار داده آن ها چنین چیزی را از تو قبول ندارند. خدا می داند حتی گاهی پول نداشت و قرض می گرفت و می گفت آقا حقوقم را که گرفتم می آورم و می دهم.
من چهارصد تومان را گرفتم و بردم دادم به صاحب زمینی که از او خرابی شده بود و رضایتی را گرفتم. این آقای بخشدار هر کاری را که می کرد و در حد توانش بود نمی خواست که آن ها بدانند که بخشدار کرده است. من گفتم: آقای بخشدار شما کارهایتان را آشکار انجام دهید تا مردم بیشتر به بخشداری روی بیاورند و مورد اطمینان قرار بگیری. می گفت: نه باید مورد اطمینان خدا قرار بگیریم، خدا به من روی بیاورد نه مردم. من آمدم برای مردم خدمت کنم. من گفتم: اقلا شما کاری را آشکار انجام دهید که مردم بدانند بخشدار خوبی دارند، اشتیاقی پیدا کنند و بیشتر به طرفتان بیایند. گفت: نه، چنین چیزی نباید باشد.
* یک نفر می خواست عروسی کند که این آقای داماد باید مبلغ ۵۰۰ هزار تومان به عنوان شیربها به پدر دختر می داد و بعد عروسی می کرد ولی داماد نداشت. کارشان به بخشداری کشید. گفت: آقا باید پانصد تومان بدهد تا من زنش را بدهم! آقای بخشدار گفت: فردا بیایید بخشداری به کارتان رسیدگی می کنم. بعد فردا پانصد تومان به من داد و گفت: این را برو بده به پدر عروس تا عروسی این بنده خدا راه بیفته و من هم رفتم و یک رضایتی هم از پدر عروس گرفتم.
وقتی خبر شهادت شهید فولادی را از بلندگو اعلام کردند خود من که خدمتگزار و عضو کوچک شورا بودم خدا می داند حدود نیم ساعت جلوی چشمهایم تیره و تار گشته چشمم باز نمی شد و نمی توانستم صحبت کنم بلافاصله این خبر بین مردم پخش شد. مردم در مسجد جمع شدند تقریبا حدود ده روز و روز سوم و هفتم را ما در مسجد جمع شدیم و جلسه ترحیمی گذاشتند و به عزاداری و سینه زنی و نوحه خوانی برای شهید پرداختند.
- تاثیر شهادت شهید فولادی در بین مردم و اهالی محل چه بود؟
* ما می دانیم که این زندگی راحت را از دولت سر شهیدان داریم و از شهادت چنین سردارانی است که ما داریم راحت زندگی می کنیم. ما متوجه شدیم که شهادت چنین سردارانی است که استراحت و آسایش را برای ما فراهم کرده و ما باید مردمی واقع بین باشیم و هستیم.
با شهادت این سردار عزیز، نه من بلکه همه مردم احساس کردند که یک عضوی از بدنشان را از دست دادند و ناقص العضو شدند. پس مسئولیت خون شهدا بر عهده ماست و ما باید راه آن شهیدان را ادامه بدهیم .
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
07 ارديبهشت 1403 / 17 شوال 1445 / 2024-Apr-26
شهدای امروز
سيداحمد آردي تفتي
علي اكبر محمدي ثاني
علي مقدس پور
جليل ملك پور
عبدالله ماهر
مهدي بيات
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll