Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با همرزم شهید ناصر فولادی (سردار اسماعیل زاده)
راوي :
همرزم شهيد
بسم الله الرحمن الرحیم
در خدمت یکی از همرزمان سردار شهید ناصر فولادی برادر بزرگوار آقای اسماعیل زاده، مسئول حفاظت سپاه منطقه کرمان هستیم.
- نحوه آشنایی خود را با شهید بفرمایید و اگر از آن لحظه اول آشنایی، خاطره ای در ذهنتان است بیان کنید؟
* بسم الله الرحمن الرحیم. بنده با شهید فولادی در سال ۵۹ آشنا شدم. زمانی که قرار بود با تعدادی از دوستان که از بچه های رفسنجان بودند حدود ۳۴ یا ۳۵ نفر اعزام شویم به کردستان با شهید فولادی در کرمان آشنا شدم. از کرمان تعدادی از بچه ها که همراه بودند از جمله شهید فولادی، شهید ماهانی، شهید نگارستانی، شهید اخلاقی و شهید محمد حسینی و یکی دو نفر دیگر از آن جا حرکت کردیم به طرف کردستان. ما چون همه ۳۵ نفری که با هم آمده بودیم به دلیل این که همه با هم همشهری بودیم و به اصطلاح اقوام همدیگر بودیم بیشتر با هم بودیم و بچه های کرمان هم که ۶ نفر بودند بیشتر با خودشان بودند چون به اصطلاح گروه خویشان بهم می خورد و با هم بودند.
اکثر اوقات که می رفتیم کردستان (کامیاران) ما را مأمور کردند به تپه ای به نام گازرخوانی آن جا با دوستان بودیم و بیشتر آشنا شدیم ولی باز هم وضعیت تپه طوری بود که ما می بایست با برادران ارتشی که نیروی مخصوصی بودند با آن ها اعزام بشویم و در سنگرها قرار بگیریم باز هم خیلی برخوردی با دوستان نداشتیم تا این که مأموریت مان در تپه تمام شد آمدیم پایین در کامیاران قرار گرفتیم. بعد از کامیاران ما را مأمور کردند به تپه های مشرف در شهر کامیاران آن جا با دوستان کرمانی همراه بودیم از جمله با شهید فولادی آشنا شدیم.
آن موقع ما فهمیدیم که ایشان از دانشجویان پیرو خط امام هستند قبل از این جریان لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام تصرف شده بود و یک مهر و محبتی از این دانشجویان در دل همه مردم مسلمان آن موقع بود و ما شهید فولادی را به عنوان دانشجوی پیرو خط امام می دانستیم و گاهی اوقات که می گفتیم دانشجوی خط امام، ایشان خودشان به شوخی می گفتند: حیف سلام، حیف درود! البته شوخی می کرد با خودش ولی می گفت: من از دانشجویانی نیستم که پیرو خط امام باشم (یک مقدار شکسته نفسی می کرد) و نمی خواست از خودش تعریفی داشته باشد و وقتی که دوستان از او تعریف و تمجید می کردند ایشان بدشان می آمد.
یادم هست که یک روز من خود به ایشان فرمودم: دانشجوی خط امام بر تو درود، بر تو سلام! چون آن موقع این یک شعار بود، شهید گفت: حیف سلام، حیف درود! البته به خودش می گفت که من لیاقت این را ندارم. او از شهیدان بزرگوار و مخلص، خاکی و افتاده و خیلی پر معنویت بودند از این نظر.
مأموریت ما در این جا تمام شد و برگشتیم و آمدیم کرمانشاه. کرمانشاه که آمدیم چون مأموریت تمام شده بود قرار بود همه دیگر برگردن به شهر خودشان در یک جا به نام کاخ جوانان، اگر اشتباه نکنم می گفتند آن موقع بوده، یک عکس هم دارم از آن جا که عکس شهید نگارستانی در آن جا است ولی متاسفانه شهید فولادی در آن عکس نیست. یکی از فرماندهان وقتی گفتند که جبهه غرب احتیاج به نیرو دارد، اگر کسی مایل باشد می تواند بیاید برود به طرف جبهه غرب به طرف سومار.
ما یازده نفر بودیم ولی صحبت از ۱۴ نفر بود، من در ذهنم این است که ۱۱ نفر شاید هم ۱۱ نفر بود از بین ۴۰ نفری که بودیم، این تعداد جدا شدیم و گفتیم ما حاضریم برویم جنگ با عراق. از طرفی حضور در جبهه برای تمام بچه ها که جدا شده بودند به خصوص شهید فولادی خیلی مایه خوشحالی بود چون ما برای اولین دفعه به جبهه جنگ منظم می رفتیم و می دانستیم عراقی ها روبروی ما هستند چون قبلا که کردستان بودیم جنگ در کردستان یک جنگ چریکی و پارتی زانی بود. دشمن خودمون را نمی دیدیم چون که آن موقع می دانستیم دشمن روبروی ما است و با هم درگیر می شویم خیلی خوشحال بودیم.
و بعد ما حرکت کردیم به طرف جبهه غرب رفتیم و در یک جایی عقبه ی سومار مستقر شدیم یک دره بود که آب خیلی شدید و تندی از آن می آمد و رودخانه جریان داشت و این رودخانه محله را به دو قسمت تقسیم کرده بود، یک قسمت کنار جاده که خیلی از نیروها که نمی توانستند از رودخانه رد بشوند در آن جا چادر زده و مانده بودند چون از سومار عقب نشینی شده بود و نیروها آمده بودند عقب، یک منطقه ای بود در آن جا همه تدارکاتی سپاه در آن جا مستقر شده بودند، تدارکاتش عبارت بود از یک گاز، یک شعله و دو کپسول گاز که روی آن آشپزی می کردند و یک ساختمان مخروبه که سپاه سومار آن جا مستقر بود و فرمانده سپاه آن جا بودند.
ما روز دومی که آن جا مانده بودیم از سپاه سومار برادری آمدند و گفتند شما باید نیروی احتیاط باشید یا نیروی تدارکاتی که اگر دشمن خواست تحرکی بکند شما با او مقابله بکنید دوستان ما قبول نکردند و گفتند ما آماده ایم برویم جبهه و باید حتما خط مقدم باشد، چون آن موقع خط مقدم یک کلمه زیبایی بود برای بچه ها خیلی دلشان می خواست در خط مقدم باشند، اصرار کردند نه ما نمی مانیم این جا نیروی احتیاط و پشتیبانی باشیم حتما باید به خط مقدم برویم. خب نهایتا فرمانده سومار قبول کرد این موضوع را و گفت بیایید بروید.
ما این تعدادی که بودیم البته خدمتتان عرض بکنم که یکی دو روزی که در چادرها، پهلوی رودخانه بودیم یک سری اتفاقات افتاد. در ماه محرم بودیم از جمله شهید اخلاقی یک فرد را که می خواست آب ببرد خودش را به یک سنگ وصل کرد، او با خطر انداختن خودش جان آن برادر را نجات داد و بعد در ماه محرم بود که نیروی ذخیره سپاه مطرح بودند البته هنوز آن روزها بسیج تشکیل نشده بود، بچه های ذخیره سپاه به اصطلاح امروزی بسیجی سپاه خیلی تحرک نداشتند. در احیاء ماه محرم در این بین بچه های کرمان خصوصا شهید اخلاقی، شهید فولادی، شهید ماهانی در بچه ها کسانی بودند که به ما گفتند بیایید شروع کنیم به عزاداری و سینه زدن که در شهرهایمان انجام می دادیم. یادم است عزاداری را در آن جا به صورت خیلی خوب و مطلوب راه اندازی کردند و شروع کردند به سینه زدن و بعد قرار شد ما اعزام شویم به خط مقدم.
یک چیپی بود از سپاه سومار آمد تعدادی از ما را سوار کرد و برد و بعد آمد تعداد دیگر بچه ها را ببرد، خب جیب گنجایش نداشت، گروهمان ۱۴ نفر بود ببرد حالا اگر تعدادمان ۱۴ نفر بود همین جا ۳ نفر از برادران باید برگشته باشند به کرمان چون وقتی می خواستیم از کنار چادرها حرکت کنیم تعدادمان ۱۱ نفر بود.
ما سه تا خبر داشتیم. اولین خبر همین که از کرمانشاه به طرف سومار بود، خبر دوم از سپاه سومار که می بایست برویم یک تپه ای بود که فقط ماشین تا کنار آن ها می توانست برود و خبر سوم این بود که از تپه ها پیاده برویم مسافت زیاد، حالا یادم نیست ۲۰ یا ۱۵ کیلومتر می بایست پیاده برویم تا برسیم به خط مقدم.
ظهر ناهار آن جا بودیم، ارتشی ها آن جا مستقر بودند، عراقی ها هم آن جا آتش می ریختند. به گلوله توپ می گفتند خمسه خمسه، بعد متوجه شدیم که اصلا خمسه خمسه ای وجود نداشت، آن ها ۵ عدد گلوله خمپاره را کنار هم گذاشتند و با هم پرتاب می کردند به اسم خمسه خمسه معروف شده و آن موقع بچه ها می گفتند خمسه خمسه. بعد ۲ تا از نیروهای ما به دلیل مشکلات جسمی که برایشان پیش آمده بود و مریض شده بودند از همین جا برگشتند.
ما از این جا که می خواستیم برویم به طرف خط، ۹ نفر بودیم. بعد از ناهار بود قرار بود برویم به طرف خط که تحویل بگیریم، خیلی پیاده روی کردیم چون مسافت خیلی طولانی بود. از تپه ها می بایست بالا برویم تا برسیم به خط. یک نفر هم همراه ما بود از همان محل به عنوان راهبان یا کسی که راه را می داند و یک نفر از نیروهای بسیجی که ذخیره سپاه آن جا مستقر بودند در روی تپه، تپه را به ما تحویل دادند و برگشتند.
ما گروه ۹ نفری که آن جا مستقر شدیم مهماتی که ما ۹ نفر داشتیم عبارت بود از این که هر کدام از بچه ها یک ژ۳ داشتند با صد تیر و شهید ناصر فولادی آرپیچی زن بود. یادم است که آرپی چی داشت با سه عدد موشک آرپی چی و یک تیربار داشتیم که تیربار مسئولیت آن به عهده شهید رسول هاشمی بود. وقتی که ما به خط رسیدیم گفتیم یک فرمانده مشخص کنیم که فرماندهی گروه را بر عهده داشته باشد. رأی گیری شد و همه تصمیم گرفتند که شهید فولادی فرماندهی گروه را بر عهده داشته باشد چون که او درس خوانده است و محبوبیت خاصی در بین گروه داشت به دلیل اینکه ایشان دانشجوی خط امام بود، ولی ایشان قبول نکرد و این مسئولیت را به شهید ماهانی واگذار کرد و شهید ماهانی فرمانده این گروه شدند.
خب قرار بود که چند روزی بمانیم و تصمیم بگیریم چه کار باید بکنیم. شب ها عراقی ها می آمدند تا نزدیکی های سنگرهای ما و به دلیل این که مهمات نداشتیم یا مهمات کم بود هر کدام صد تیر بیشتر نداشتیم هیچ گونه تیراندازی نداشتیم و نمی توانستیم تیراندازی بکنیم. شهید می گفتند که هیچ کس تیراندازی نکند که مهماتمان برای روز مباداست. عراقی ها می آمدند نزدیکی سنگرها مین می گذاشتند و بعد می رفتند.
این موضوع جالب توجه است که ما در مدتی که بودیم تا ۲ ساعت یک قمقمه آب ۱ لیتری از آن قمقمه ارتشی جیره آب ما بود و ۲۴ ساعتی که آن جا بودیم آن ها ذخیره آب ما بود به اضافه جیره جنگی که یک نفر از محلی ها با قاطر صبح به صبح ساعت ۸ الی ۹ برای ما می آورد و به هر کسی یک قمقمه آب می داد و می رفت. بعضی از بچه ها می گفتند که ما احتیاج به چای داریم ولی ظرفی که در آن چای درست بکنیم نداشتیم و هم قبل از آن که به کردستان اعزام بشویم به ما گفته بودند نباید هیچ گونه آتش روشن بکنید و خیلی ما را ترسانده بودند و بعد معایب این ترس هم خدمتتان عرض می کنم که چه چایی گریبان گیر ما شد!
آمدیم در منطقه گشتیم تا یک ظرفی پیدا کنیم تا در آن چای دم بکنیم و بخوریم، یادم هست یک قوطی ۴ کیلویی روغنی در رودخانه پیدا کردیم که زنگ زده بود و یک چشمه آبی به فاصله ۱۰۰۰ یا ۱۵۰۰ متری ما پیدا شد که آب آن شور بود که در کنار آن یک تعداد گزنه های وحشی سبز شده بود البته برای این که به منطقه بهتر آشنا شویم برای گشت رفته بودیم برخورد کردیم با چشمه آب چون از همان اول نمی دانستیم که آب این نزدیکی ها باشد چون یکی دو سه روز که آن جا بودیم اصلا نمی دانستیم. در خوردن آب صرفه جویی می کردیم حتی دستهایمان را نمی شستیم و وضو هم نمی گرفتیم چون آب نداشتیم.
بعد ما رفتیم آن قوطی را در آب شستیم و رنگ آن را پاک کردیم و بچه ها هر کدام یک مقدار از آب قمقمه خود را در آن ریختند و با قوطی رفتیم کنار تپه. یواش یواش هیزم می ریختیم زیر آن و مواظب بودیم که دودش عراقی ها را متوجه ما نکند و وقتی که جوش آمد چون قوطی زنگ زده بود آب ها خود به خود رنگ چای گرفت و یک مقدار چای در آن ریختیم که آن چای خوشمزه ترین چایی بود که ما با بچه ها دور هم خوردیم، در طول عمر خود آن اولین چای بود که این چنین خوردیم چون قبلا در ظرف های خیلی خوب چای خورده بودیم و بعد از چند روز بود که چای نخورده بودیم این چای خوشمزه ترین چای بود که خوردیم.
یادم است که شهید ماهانی گفت: بچه ها بیایید بنشینید می خواهیم عملیات انجام بدهیم. گفتیم: خب چه طوری؟ مگر می شود که ما ۹ نفری عملیات انجام بدهیم! گفت: بله. شهید فولادی گفت: چرا نمی شود، مگر دانشجویان پیرو خط امام چه طور توانستند لانه جاسوسی را بگیرند؟! این عین جمله ای بود که خود شهید فولادی گفتند "مگر ما نمی توانیم عملیات انجام بدهیم؟! گفتیم: چرا! بعد گفتیم: خب ما مهمات نداریم که می خواهیم عملیات انجام بدهیم. گفت: مهمات پیدا می کنیم. شب تصمیم بر این شد که روز بعد تعدادی از بچه ها بروند در تپه های مجاور که از بچه های ارتشی بودند مهمات بگیرند و بیاورند تا یک مقدار بر مبنای مهمات بیشتر شود و بعد عملیات را شروع کنیم.
بچه ها رفتند پیش بچه های ارتشی و آن ها گفتند: نه، نمی دهیم! چون تحت نفوذ بنی صدر بودند. گفتند: ما نمی دهیم چون حساب و کتاب دارد مهماتمان و امکان ندارد. بچه ها برگشتند و گفتند چه کار باید بکنیم و چه کار نباید بکنیم و گفتند پست های نگهبانی آن جا را بررسی و شناسایی می کنیم. ۲ تا ۴ نفرمان بین پست هایشان فرض می کنیم اگر ۱۲ تا بود می رویم ساعت ۱سینه خیز می رویم هم نگهبان یک مقدار از مدت نگهبانی اش گذشته باشد و خسته شده باشد. طوری می رویم که آن ها متوجه نشوند، یک جعبه مهمات برمی داریم و می آوریم.
شهید نگارستانی و شهید همایونفر مأمور شدند تا بروند مهمات بیاورند. رفتند سینه خیز، یک جعبه مهمات هزار تیری ژ۳ آوردند. تقریبا وضعیت مهماتمان خوب شد، موشک آرپی چی، تیربار هم توانستند پیدا بکنند و تقریبا بار مهمات خوب بود.
یک تقسیم بندی و شناسایی کردیم و مأمور این شناسایی من و شهید محمد حسینی بودیم و من یادم است سن و سالم کم بود و شهید محمد حسینی جلو و من عقب آن حرکت کردیم و رفتیم از پشت سر عراقی ها بالاتر ببینیم وضعیت عراقی ها چگونه است. شهید محمد حسینی رفت پشت یک دستشویی که عراقی ها درست کرده بودند و در پناه این شروع کرد به نگاه کردن و ما دلمان تاب نیاورد و گفتیم این عراقی ها چطور انسان هایی هستند چون دلمان می خواست قیافه آن ها را ببینیم چون فکر می کردیم که آن ها دشمن ما هستند. ۵ الی ۶ متر قد دارند و ۳ الی ۴ متر پهنا، رفتیم دست زدیم به پشت شهید، چون او آمادگی نداشت فکر کرد عراقی ها آمدند و دست به پشت او زده اند، گفت: چه کار می کنی؟ چرا آمده ای؟ گفتم: آمده ام ببینم. گفت: خیلی خب، این سنگرها و این هم آدم های آن هاست! و برگشتيم آمدیم که دیدیم حالا برویم گزارش شناسایی را بدهیم.
مسئولیت من به عهده شهید محمد حسینی بود چون سن و سالش از من بیشتر بود. برگشتیم و آمدیم. شهید محمد حسینی گزارشی از وضعیت نیروهای عراقی داد و بعد تصمیم گرفتند که عملیات انجام بدهند از یک مسیری بود که دقیقا در تیررس عراقی ها و دید آن ها بود می بایست از این جا رد بشویم. معمولا اگر افراد می خواستند رد بشوند، شب رد می شدند چون در دید عراقی ها نباشند چون قرار بود روز عاشورا عملیات انجام بدهیم.
ما می بایست از این جا رد بشویم چون وقتی که تک تک بچه ها می خواستند رد بشوند، تیراندازی عراقی ها شدت می گرفت و آتش می ریختند، اعم از تیر سبک و تیر سنگین مثل خمپاره شروع می کردند به آتش ریختن. الحمدالله همه سالم رد شدند و هیچ گونه اتفاقی نیفتاد و هم سالم رفتیم. از این طرف تپه به آن طرف تپه می بایست برویم کنار رودخانه برویم و از آب رد بشویم.
چون همه جا مین گذاری شده بود می بایست از توی آب ها برویم، از بغل عراقی ها برویم بالا و عملیات انجام بدهیم. کنار آب مستقر شدیم و گفتیم همین جا مختصر چیزی داریم، ناهارمان را بخوریم و بعد نماز جماعت را هم بخوانیم و بعد برویم بالا. شهید اخلاقی گفتند: آیا می شود نماز جماعت بخوانیم؟! چون از قبل آموزش داده بودند که در جنگ نمی شود نماز جماعت خواند، باید بند پوتین بسته باشد. ایشان گفتند: هیچ مشکلی نیست مگر امام حسین علیه السلام ظهر عاشورا نماز نخواندند!
نماز جماعت خواندیم حالا یادم نیست به امامت شهید اخلاقی بود یا نه. بعد از کنار تپه از روی آب ها رد شدیم و رفتیم کنار تپه ای به نام سارا، اگر اشتباه نکنم که مشرف بود بر شهر سومار، از بغل تپه رفتیم بالا. چند نفر از عراقی ها نشسته بودند و فکر نمی کردند که ما ایرانی باشیم و خیال عملیات داشته باشیم. حالا این موضوع که می خواستم عرض کنم که در آموزش از بعضی از مسائل بود، شهید فولادی آرپی چی زن بود و می بایست استفاده از آرپی چی و چگونه آن را بسته باشد بر سر موشک، وقتی ما بالا رسیدیم و می خواستیم عملیات را شروع کنیم ایشان سنگری از عراقی ها را می خواست منهدم بکند ولی وقت نداشته باشیم، ولی این کار مهم از قبل انجام نشده بود، بعد که رفتیم بالا شهید هاشمی نیز تیربارچی زن بود و من هم کمک تیربارچی بودم به اضافه این که اصله و خمسه هم داشتم، تازه نوار تیربار را از توی کوله پشتی در آوردیم و تیربار را زدیم که عراقی ها روبروی ما بودند و می دیدند که ما داریم چه کار می کنیم. چشم و گوش آن ها با توجه به آیه قرآن بسته شد، کاری نمی توانستند انجام بدهند.
یادم است که شهید فولادی موشک های آرپی چی زن را درآورده و خرج آرپی چی را بست ته آرپی چی و ضامن را کشید با این حال ۲۰ تا ۳۰ ثانیه طول کشید که او آرپی چی را آماده کرد و شروع کرد به شلیک کردن و شهید هاشمی هم دست گذاشت روی ماشه ی تیربار و شروع کرد به تیراندازی کردن. وقتی که۳ الی ۴ تیر ژ۳ یا ام ژ ۳ شلیک شد آن تیربار گیر کرد و دیگر به کار ادامه نداد و شهید فولادی هم که اولین گلوله را شلیک کرد عملیات شروع شده بود.
شهید ماهانی که نارنجکی در دستش بود، رفت جلو و آن را انداخت در سنگر عراقی ها که از همان سنگر ایشان را هدف گرفتند و یک تیر به فک آن برخورد کرد. ما که تیربارمان گیر کرده بود و دیگر نمی توانستیم کاری بکنیم، جلو رفتیم و من یادم نیست که کاری انجام دادم یا ندادم، یک تیر به گلویم و یک تیر هم به دستم خورد، تقریبا مورد اصابت قرار گرفتم و بچه های دیگر آمدند عملیات را ادامه دادند. من و شهید ماهانی که البته در آن عملیات شهید نشده بود، بعد در عملیات های جنوب ایشان به شهادت رسیدند، ما دو نفر که مجروح بودیم می بایست ما را به عقب ببرند.
شهید فولادی به شهید نگارستانی اصرار کردند که برو این مجروح ها را ببر عقب. ما گفتیم که نه ما چیزی مان نیست شما بروید کارتان را انجام بدهید. شهید فولادی قبول نکرد، شهید نگارستانی به زور به ما گفت که باید بروید عقب. یادم نیست که ما با شهید ماهانی چگونه برگشتیم عقب، حالا از میدان مین برگشتیم یا از توی رودخانه رد شدیم، چگونه از موضع عراقی ها رد شدیم، هیچ کدام از این ها یادم نیست! حتی یادم نیست که ما را در کجا پانسمان کردند!
ما که زخمی شده بودیم به عقب برگشتیم و از بچه ها جدا شدیم. بچه ها که شب، عملیاتشان تمام شده بود و صبح که برگشتند دیدیم که بچه ها خیلی ناراحت هستند و شهید فولادی بیشتر از همه ناراحت بود. گفتم: ناصر چطوری؟ گفت: هیچی کاش ما هم نبودیم! یوسفیان و اخلاقی شهید شدند، اسم هر دوی آن ها محمود بود. بعد جنازه آن ها را انتقال دادند به عقب و ما خودمان هم خیلی ناراحت شدیم چون دو نفر از دوستان خیلی خوبمان را از دست دادیم.
تپه هایی که بچه ها تصرف کرده بودند به دست ارتشی ها دادند و به عقب برگشتند و شهید فولادی یک اسلحه گلاشینکف از عراقی ها غنیمت گرفته بود. از دژبانی که پشت خط بود می بایست آن را از آن دژبانی رد بکنند و برگردیم به کرمانشاه، نمی گذاشتند هیچ کس اسلحه ای از منطقه بیرون ببرد.
شهید فولادی یک مجوز داشت حالا نمی دانم این مجوز را از کجا آورده بود، فکر کنم از شهید چمران گرفته بود، دیدم این مجوز را از توی جیبش درآورد و نشان داد. البته شهید هاشمی سلاحی با خودش آورده بود و می خواست آن را ببرد پشت جبهه اما به او اجازه ندادند. مجوزی که شهید فولادی داشت می توانست هر تعداد سلاح که به هر کجای کشور بخواهد انتقال بدهد به این مضمون و کسی نمی توانست از او ایراد بگیرد. قبول کردند که شهید فولادی با مجوز خودش اسلحه او را به عقب ببرد اما قبول نکردند که شهید هاشمی اسلحه اش را به عقب ببرد.
شهید فولادی ضامن ایشان هم شد و گفت که من مجوز دارم هر تعداد سلاح به هر جای کشور بخواهم، می توانم حمل بکنم و آن دو کلاشینکف غنیمتی به عقب برده شد. از طرفی آن موقع سلاح کلاشینکف خیلی با ارزش بود و موقعی که به ما آموزش می دادند، می گفتند در ارتش ایران و سپاه اصلا سلاح کلاشینکف وجود ندارد. این سلاح خیلی کاربرد خوبی دارد و گیر نمی کند و خوش دست است و نشانه روی آن خوب است و بچه ها جذب شده بودند که یک سلاح کلاشینکف داشته باشند.
ما را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. شهید ماهانی در یکی از بیمارستان های تهران بستری بود، ما به عیادت او رفتیم و فک آن را دوخته بودند و به ایشان مایعات می دادند تا بتواند ادامه حیات بدهد و خود ما هم در یکی از پادگان های سپاه، فکر کنم پادگان عشرت آباد بود که الان پادگان ولی عصر باشد ما را پانسمان کردند و ما برگشتیم آمدیم به کرمان.
- بفرمایید که شهید ناصر فولادی از لحاظ معنوی و عرفانی چه خصوصیات برجسته ای داشتند؟
* از نظر معنوی فکر می کنم شهید فولادی یک فرد خودساخته بود. کلا در کردستان چون ما خیلی آشنایی با هم نداشتیم ایشان را نمی شناختم. زمان آشنایی ما بعد از آن موقع که به سومار عزیمت کردیم بود، آن موقع که ماه محرم و عزاداری بود ایشان و شهید اخلاقی و شهید ماهانی نقش اساسی داشتند در راه اندازی عزاداری ها و سینه زنی. زمانی که ما عزیمت کردیم به خط مقدم به همین شکل، اصلا شهید فولادی با شهید ماهانی و شهید اخلاقی می توانیم بگوییم این ۳ نفر از افراد برجسته ای بودند در بین گروه ما از نظر عرفانی و بچه ها، بچه های خودساخته و پاکی بودند، اصلا دنبال رفاه نبودند.
همین شهید فولادی و شهید اخلاقی دنبال این نبودند که شب یک پتو را پهن کنند تا گرم و نرم باشند تا روی آن بخوابند و اصلا دنبال این مسائل نبودند و در زمینه عبادت هم به همین شکل. البته من خود ندیدم اما یقینا شهید فولادی و شهید اخلاقی و شهید ماهانی نماز شب شان ترک نمی شد. ما خودمان چون هر کدام جدا جدا بودیم نمی دانستیم که آیا نماز شب می خوانند یا نه؟ ولی اصلا از ظاهرشان مشخص بود که نماز شب ایشان نباید ترک شود، مرتب هم سفارش می کرد.
یکی از حرف های شهید فولادی که به من زد این بود، البته قبل از عزیمت به سومار در تپه ای که مشرف بود به شهر کامیاران ما مستقر بودیم با یکی دو تا از بچه ها که با هم بودیم، داشتیم شوخی و صحبت می کردیم که ایشان از آن جا رد می شد، گفت: بچه ها غیبت نکنید! رد شد و رفت. گفتیم: نه. گفت: خوبه این که دور هم بنشینید و مواظب باشید. خب یک فردی که این اندازه حساس بود یقینا باید یک فرد خودساخته ای باشد.
- بفرمایید که شهید در بحران ها و مشکلات سخت چه کار می کرد؟
* در بین بچه هایی که ما با آن ها اعزام شده بودیم به سومار بحث مشکلات برای آن ها حل شده بود به خصوص برای شهیدان فولادی، اخلاقی و ماهانی و مشکلات برای این دوستان اصلا معنی نداشت چون این راه را برای رضا خدا می دانستند و هیچ چیز آن را مشکل نمی دانستند و لذا وقتی که می گفتند که ما می خواهیم عملیات انجام بدهیم برای ما خیلی مشکل بود و می گفتیم: مگر می شود نه نفری عملیات انجام بدهیم؟! که این سه نفر می گفتند: چرا نمی شود؟! و شهید فولادی گفت: چطور سفارت آمریکا را شد بگیریم، این عملیات را نمی شود انجام بدهیم و تپه ای را بگیریم؟! اصلا به فکرشان نمی آمد که کار برای اسلام در بین راه برایش مشکلی به وجود بیاید و برای ایشان مشکل ایجاد کند.
- بفرمایید شهید فولادی چه آرزوی خاصی داشت و بزرگترین آرزویش چه بود؟
* یقینا شهادت. بعد از آن که من از سومار برگشته بودم و یک نوبت که تعدادی از شهیدان را آورده بودند در همین ساختمان ستاد منطقه گذاشته بودند تا خانواده های آن ها بیایند با شهیدان وداع بکنند، آن وقت عرفانی بود، در بین جمعیت که آمده بودند برای وداع یکی از آن ها شهید فولادی بود. شهید آمد به من گفت: علی یادت هست که آن موقع ما سومار کردستان بودیم و زنده برگشتیم، یعنی می شود ما ملحق به آن ها بشویم! و تنها آرزویی که ایشان آن موقع داشت شهادت بود.
- بفرمایید که رابطه ایشان با دیگران چگونه بود؟ با مافوق و زیر دست؟
* بسیار صمیمی بودند. زمانی که ما می خواستیم فرمانده تعیین کنیم، اول می خواستیم ایشان را به عنوان فرمانده انتخاب بکنیم چون هم دانشجو و تحصیلات بالایی داشتند و هم یک فرد فرهنگی بودند. ایشان گفتند: شهید ماهانی را به عنوان فرمانده انتخاب بکنید. این یکی از دلایلی بود که ایشان دنبال پست نبود حداقل.
در زمینه ی مافوق هم همین طور بود و زمانی که ما شهید ماهانی را به عنوان فرمانده انتخاب کردیم هر چه ایشان می گفتند شهید فولادی و سایر بچه ها عمل می کردند و اطاعت می کردند. برخورد ایشان با بقیه بچه ها هم به همین شکل که در اول صحبتم عرض کردم، برخورد ایشان یک برخورد کاملا متین و خوبی بود با هم بچه ها، ایشان یک فرد خوش برخورد و خوش رویی بود، با همه بچه ها.
- آیا ایشان در کارهای جمعی از نظرات دیگران هم استفاده می کرد یا نه فقط می خواستند نظر خودشان را اعمال کنند؟
* چون در عملیاتی که انجام دادیم ایشان می توانستند یک نظری داشته باشند که نظر جمع نباشد و بگویند فقط نظر من باید اعمال بشود! عملیاتی را که ما انجام دادیم همه موافق بودند چون مشورتی بود. ایشان نظر جمع را می پذیرفتند بر نظر خودشان.
- اگر از زمان شهادت ایشان چیزی به یاد دارید بفرمایید؟ اگر هم خاطراتی از آن زمان به یاد دارید بفرمایید؟
* من با شهید فولادی نبودم که او به شهادت رسید چون آن موقع من در سپاه رفسنجان کار می کردم ولی زمانی که متوجه شدم ایشان شهید شده است خیلی ناراحت شدم اگر چه ناراحتی ما بر بعد دنیایی بود چون ایشان به معشوق خودشان رسیده بود. ایشان همه چیز برایشان حل شده بود با شهادتشان ولی ما که در دنیا مانده بودیم و می دیدیم که دیگر ایشان را در بین خودمان نداریم خیلی مایه تأسف بود و به شدت ناراحت می شدیم.
- بفرمایید کدام یک از خصوصیات شخصیتی شهید بیش از خصوصیات دیگرش مورد نظر بود؟
* همین که دنبال راحتی نبودند و پتو نمی انداختند روی زمین تا روی آن بخوابند، و متین بودن و خوش رو بودن، مخصوصا حالت عرفانی که ایشان داشتند.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
10 فروردين 1403 / 19 رمضان 1445 / 2024-Mar-29
شهدای امروز
حسن جمال آبادي
محمدجواد قرباني
حسين علي زارع
منصور آجرلو
افشين(امير) فناخسرو
ميرزامحمد برزگري بافقي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll