Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با همکار شهید ناصر فولادی(آقای کمالی )
راوي :
همكار شهيد
در خدمت یکی از کارمندان بخشداری هستیم که در زمان تصدی سردار شهید ناصر فولادی به عنوان کارمند در این جا مشغول کار بود اند برادر محمد کمالی، ضمن تشکر از ایشان که وقتشان را در اختیار ما گذاشته اند:
- تقاضا می کنم از نحوه آشنایی خودتان با شهید بزرگوار اگر مطالبی در ذهن دارید یا خاطره ای از لحظه اولیه آشنایی با ایشان دارید بیان بفرمائید؟
* بسم الله الرحمن الرحیم. اون اوایل من در بخشداری که محل کارم تعیین شده بود بعد از گذشت مدتی با جابه جائی هایی که انجام شد از جناب آقای ناصر فولادی یکی از بخشداران پرتلاش و پرکار این جا وارد منطقه شدم و شروع به کار کردم. در آن زمان که این شهید گرانقدر در این جا تشریف داشتند، افتخار داشتیم این جا در خدمتشان باشیم. بخش جمال بارز وسعت بیشتری داشت ولی به این وسعت نبود. طبق تقسیمات اخیر بخش جمال بارز تفکیک شد و الان بخش جنوبی که در زمان شهید فولادی جزء بخش این جا بود تفکیک شد و الان جزء بخش عنبرآباد است.
در آن زمان با توجه به این که ایشان فردی مسلمان و پرتلاش و زحمتکش بود و نظر خاصی به محرومین داشتند به لحاظ این که بخش جنوبی جبال بارز قسمت مردک و آن ورها محسوب می شود که الان جزء عنبرآباد است، با توجه به تشخیص ایشان کلیه امکاناتی که در بخش بود البته بیشتر شد، ایشان متمرکز کردند در بخش جنوبی جبال بارز به مرکزیت مردک، بنده هم افتخار داشتم در خدمت ایشان باشم.
بخش جنوبی جبال بارز که روستاهای مردک، زاخت، حاجی آباد، ملک آباد عرض کنم خدمتتان گرم ساران و ... و خیلی جاهای دیگر که وسیع بود کاملا مردمش از هر لحاظ که بخواهید حساب کنید محروم بودند، نه جاده و نه آب و نه برق و هیچ امکانات دیگری نداشتند و بالطبع بخشداری نسبت به تشخیص ایشون امکانات را متمرکز کردند به قسمت جنوبی جبال بارز که من در خدمتشون بودم.
یک خاطره بسیار خوب از ایشان در خاطرم هست که خیلی از مسائل فراموشمان شده و در ذهنم نیست و یکی از این خاطرات که همیشه در ذهن من مانده و خواهد ماند این است که یک روز با یک وانت که بار داشتیم، اکثر اوقات ساعت های ۹ شب از شهرستان جیرفت، کارمان همین حمل بود که یک مقدار گازوئیل می بردیم، چند تا بشکه گازوئیل بار می کردیم و طوری می رفتیم که ساعت ۱۲ شب در مردک بودیم که آن جا سوخت می بردیم و جاده می زد. سوخت می بردیم به این وسیله می رسونیدیم، در غیر این صورت مشکل ایجاد می شد.
ما به اتفاق این آقا سوخت رسانی را که انجام می دادیم، می رفتیم شب را در مردک می ماندیم و صبح راه افتادیم به طرف شهرستان چون یک سری کار داشتیم. می رفتیم وسایلی را که می خواستیم می آوردیم. راه افتادیم به اتفاق آمدیم به طرف شهرستان. در این مسیر که داشتیم می رفتیم چند نفر از افراد فقیر و پابرهنه که امکاناتی نداشتند در بین راه سوار کردیم. شهید بزرگوار هم پشت رل بود و ما به اتفاق داشتیم به طرف شهرستان می آمدیم. این جا مسیرشان طوری بود که تا جاده اصلی می بایست می آمدند بعد می بایست بروند در یک دهکده به نام جمال آباد قسمت بالا، از آن جاده که عبور کردیم این افراد که ما بالای ماشین سوار کردیم، ما متوجه نبودیم و شهید هم متوجه نبود که این افراد کجا پیاده می شوند و کدام مسیر؟
ما از آن مسیر که می خواستند پیاده بشوند جلوتر رفتیم، چند نفر از این زن ها و مردهایی که بالای ماشین بودند شروع به فحاشی کردند و این شهید بزرگوار را نمی شناختند و خیلی بد و بیراه گفتند که چرا آن جا که ما می خواستیم پیاده نکردید و رفتید جلوتر ایستادید؟! و فکر می کردند که ما می خواستیم سر آن ها را کلاه بگذاریم و برایشان مشکل ایجاد کنیم.
بعد شهید فولادی متوجه قضایا شدند. ما خیلی جا خوردیم که ما که این قدر به این ها محبت کردیم، چرا به ما بد می گویند. شهید بزرگوار که پشت رل ماشین بودند سرشان را از شیشه بیرون آوردند و گفتند که مگر شما کجا می خواهید بروید؟! بعد با متانت گفتند: حتما ما شما را از آن محلی که شما می خواستید پیاده بشوید جلوتر آوردیم! ببخشید. با این که خیلی پرخاش می کردند و بد و بیراه می گفتند، ایشان دوباره با متانت خاصی گفتند: ببخشید من نمی دانستم که شما کجا پیاده می شوید و شیشه ماشین بالا بود و من صدای شما را نشنیدم و دوباره به عقب برگشتند و ماشین را بردند همان مسیری که آن ها می خواستند پیاده شوند، ایستادند و آن ها پیاده شدند و ما دوباره راه افتادیم.
قسمتی از مسیر را که پیمودیم سکوت عجیبی کرده بود، بعد از مدتی شروع به گریه کرد. من از ایشان سوال کردم جناب آقای فولادی علت این که شما گریه می کنید چه می باشد؟ از این که آن ها فحش و بد و بیراه می گفتند شما ناراحت شدید؟ یا مورد خاص دیگری باعث این نگرانی شما شده است؟ ایشان گفتند: نه آقای کمالی ناراحتی من از این می باشد که در ایران نیز چنین افراد محرومی هم داریم که ضعف و فقر مالی و فرهنگی دارند. من فحاشی این افراد را به جان می خرم و از خدا می خواهم که به من این توفیق را بدهد تا در خدمت به این مردم محروم باشم و تا جایی که می توانم به آن ها خدمت کنم تا دِین خود را به آن ها ادا کنم و من از این حرف آن ها ناراحت نیستم.
مسائل دیگری و خاطراتی دیگر از ایشان وجود دارد که بنده به علت نداشتن حضور ذهن از بیان آن ها معذورم. اما مطلب دیگر این که هنگامی که صحبت از جبهه و جنگ به میان می آمد چند نفر از دوستان ایشان بودند که از همرزمانشان بودند و در جبهه جنگ همراه ایشان بودند این شهید ناراحت بود و می گفتند: آقای کمالی حالا ما در سخت ترین شرایط زندگی می کردیم. مثلا در نقاط بسیار دور که پر گرد و خاک و گرما و خیلی اوضاع نابسامانی داشتیم، ایشان یک شبانه روز غذایی نمی خوردند یا جایی که می رفتیم مردم غذایی درست می کردند و به علت نداشتن مواد غذایی، غذای خوب و مقوی نمی توانستند درست کنند. مثلا خانواده ای بودند که ما به منزلشان رفتیم. ایشان برای ما غذا درست کرده بودند که سنگدان مرغ با وضعیت سربسته داخل مرغ ها بود و ایشان می گفتند که اشکال ندارد و برای این که آن خانواده ناراحت نشوند و در جریان امر قرار نگیرند آن مرغ را که شاید نمی شد خورد، می خوردند تا زحمات آن خانواده به هدر نرود.
بله ما دیگه بعد از این قضایا و مسافرت هایمان در طی مسیر که می رفتیم از جنگ و جبهه صحبت می کردند و اخلاص خاصی در این شهید بزرگوار دیده می شد که اصلا قابل بیان نیست و زبان من قاصر از آن است که بخواهم وضعیت روحی ایشان را توجیه کنم.
مسئله دیگری بود که هنگامی که صحبت از جنگ و جبهه می کردند مثلا دوستان را ردیف می کردند و می گفتند که من کار اشتباهی کردم که بخشدار شدم، الان می بایست در جبهه بودم و کنار آن دوستان و هم رزمان با هم رزمانم باشم من باید هر چه زودتر این منطقه را ترک کنم و عازم جبهه شوم این جا برای من کم است و باید به جبهه بروم و من نمی توانم آن طور که می توانم دِین خود را نسبت به انقلاب ادا کنم. حس می کنم که وجود من در آن جا مثمر ثمرتر است.
- بفرمایید ایشان از لحاظ معنوی و عرفانی چه خصوصیاتی داشتند؟
* اکثر اوقات که من نیمه های شب می آمدم می دیدم که بیدار هستند و در حال راز و نیاز با خدای خود می باشند و اکثر اوقات در حال دعا کردن بودند. بیشتر اوقات توی خودشان بودند، زمانی که صحبت از جبهه و جنگ می شد دگرگون می شد و رنگ آن کلا تغییر می کرد و کلا عوض می شد و روحیه دیگری می گرفتند.
- در جهت برگزاری جلسات قرآن و احکام و مسائل معنوی و عرفانی از ایشان هر چه می دانید بفرمائید؟
* در این زمینه بسیار فعال بودند و یکی از خصوصیات ایشان این بود که نظر خاصی به برگزاری مراسم خصوصا مراسم های اعیاد مذهبی و شبی در محضر قرآن داشتند و با مدارس بخش، همکاری نزدیکی داشتند و با معلمین پرورشی و تعدادی از این معلمین جلسه داشتند و روی این مسائل نظر خاصی داشتند.
- بفرمائید ایشان از چه افرادی بیشتر خوششان می آمد؟
* بیشتر از افراد متدین، افرادی که واقعا در کارشان صداقت و راستی در وجودشان احساس می شد و متدین بودند و سر وقت نماز می خواندند بسیار برای ایشان اهمیت قائل می شدند و اگر کسانی خارج از این مسائل و چهارچوب بودند خیلی با آن ها اخت نبودند و به طریق غیر مستقیم به آن ها می فهماند که راه شما این نیست و شما باید این راه را انتخاب کنید.
- از چه کسانی این سردار شهید بدشان می آمد؟
* ایشان کلا از افراد سرمایه داری که در زمان رژیم سابق به عناوین مختلف به مردم ظلم کرده بودند و سرمایه ای به هم زده بودند بدشان می آمد. آن ها خواه ناخواه می آمدند در مورد مسائل بخشی و مشکلات خود به بخشداری شکایت می کردند و مسائلشان را مطرح می کردند و البته ایشان هم بدون حساب و کتاب با افراد بد نمی شدند تحقیق می کردند و بررسی می کردند. بر فرض، من نوعی را اگر تحقیق می کردند که من برای مردم در زمان گذشته ظلم می کردم به عناوین مختلف و در رابطه با حزب یا دسته ای بودم و در آن زمان به مردم ظلم کرده ام ایشان با این فرد رو در رو قرار می گرفت و با او مخالفت می کرد و حتی راضی نبود که ایشان به بخشداری بیایند و مسائلش را مطرح کند.
و کلا با این افراد بد بود و دلش نمی خواست ارتباط داشته باشد و فقط هدف اصلی ایشان که من استنباط کردم از رفتار ایشان، طرفداری از افراد محروم و مستضعف و افراد بیچاره بود و دلش می خواست به آن ها کمک کند و دشمن سرسخت افراد ظالم و ستمگری که در زمان سابق به مردم ستم می کردند و حق مردم را می خوردند و زمین آن ها را می گرفتند یا باغ آن ها را تصاحب می کردند با این افراد بسیار بد و گاهی با آن ها رو در رو می شدند و مسائلی که این افراد داشتند تحت هیچ شرایطی به رسمیت نمی شناختند.
- بفرمایید نحوه برخورد ایشان با ارباب رجوع و اهالی محل چگونه بود؟
* البته شما برای این که بتوانید با خصوصیات اخلاقی ایشان و نحوه برخورد او با ارباب رجوع و اهالی محل بهتر آشنا شوید، بهتر است بروید در میان اهالی از بیچاره ترین و فقیرترین آن ها خصوصیات اخلاقی او را بپرسید حتما آن فرد بهتر از من در مورد برخورد ایشان به شما جواب خواهد داد.
اما چیزی که هست وقتی ارباب رجوع وارد محل کار ایشان و اتاق او می شدند مثلا بر فرض ایشان خواهری بود ما هیچ وقت ندیدیم که ایشان سرش را بالا بگیرد و به طرف مقابل نگاه کند و پاسخ سوالش را بدهد و سرشان همین طور که پائین بود پاسخ ارباب رجوع را می دادند خیلی با متانت و خاشعیت خاص. و بسیار پسندیده و حالت عرفانی داشتند و فردی بودند که در حقیقت خدا می داند که مثل ایشان من هرگز در زندگیم کسی را ندیدم و با اخلاق تر از ایشان سراغ ندارم و این موضوع برای همه ما روشن شده بود.
- بفرمائید که ایشان معمولا در کارهایشان از نظریات دیگران یا اهالی استفاده می کردند؟
* البته در تصمیم گیری هایشان بعضی از تصمیماتی که جنبه عمومی داشتند بله نظرخواهی می کردند و یا در بعضی از بازدیدها که ما از بعضی از روستاها داشتیم به علت این که ایشان در اوایل، اطلاعات کافی نداشتند اولین اقدامی که کردند اطلاعات کافی را از ما یا افرادی که توی ده افراد متعادلی بودند و اطلاعات کافی داشتند نظرخواهی می کردند و بعد تصمیم گیری می کردند.
-بفرمائید معمولا ایشان در بحران ها و مشکلات سخت چگونه تصمیم گیری می کردند و چه برخوردی داشتند؟
* ایشان البته او در مسائل سخت و تصمیم گیری های سخت از زمانی که ایشان این جا می آمدند به عنوان بخشدار صدها بار کارشان مشکل و سخت بود و کارشان با سختی و مشقت پیش می رفتند.
- بفرمائید ایشان معمولا اوقات فراقتشان را چگونه می گذراندند؟
* ایشان اوقات فراغت آن چنانی نداشتند با توجه به این که اوایل انقلاب بود و کار بسیار زیاد بود. ایشان یک شب بخش جبال بارز جنوبی بودند و شب دیگر در بخشداری در خدمت مردم بودند و باید این رفت و آمد را انجام می دادند تا بهتر به مسائل مردم برسند و چون کار او زیاد بود اکثرا اوقات فراغتی نداشتند و تنها اوقات فراغتی برایشان پیش می آمد با قرآن و نهج البلاغه می گذراندند و بیشتر شب ها که من می دیدم در حال راز و نیاز با خدا و بیشتر اوقات در حال فعالیت در کار بودند و مختصر اوقاتی که داشتند قرآن می خواندند و نماز شب می خواندند.
- بفرمائید ایشان بیشتر چه توصیه هایی برای شما یا دیگران داشتند؟
* ایشان همیشه صحبت از اخلاص می کردند و وقتی که با ما یک مسیری را طی می کردند و با هم راه می رفتیم ایشان به ما می گفتند هر قدمی را که بر می دارید بگوئید تقبل الله و توصیه می کردند این طور پیش بروید و توصیه دیگری که داشتند این بود که سر وقت نمازتان را بخوانید و بیشتر اوقات قرآن و نهج البلاغه قرائت کنید و همیشه دنبال این برنامه باشید.
- بفرمائید در مورد مسائل کاری ایشون چه توصیه هایی داشتند؟
* در مسائل کاری از توصیه هایی که ایشان داشتند این بود که (وقت برایشان معنی نداشت و شب و روز را نمی شناخت همان طور که گفتیم ما ساعت ۹ صبح به طرف جیرفت حرکت می کردیم با آن جاده خاکی و ساعت دوازده شب به مردک برمی گشتیم وقت برایشان و زمینه کاری مفهوم نداشت ایشان همیشه در تلاش بودند) ما باید به این مردم محروم تا جایی که برایمان مقدور است برسیم.
- بفرمایید مردم در مورد ایشان چه نظراتی داشتند؟
* با گذشت مدتی از مسئولیت ایشان در این منطقه من توصیه می کنم که شما از مردم منطقه در مورد ایشان سوال کنید خیلی بهتر از من در جریان مسائل بودند و هستند و می دانند که ایشان چه زحمتی برای آن ها کشیدند.
- بفرمایید ایشان معمولا وقتی عصبانی می شدند چه برخوردی می کردند؟
* ایشان خیلی کم عصبانی می شدند گاهی اوقات اگر عصبانی می شدند محل کارشان را ترک می کردند و در بیرون قدمی می زدند و وقتی برمی گشتند انگار که اصلا عصبانی نیستند و کلا مسائل خاصی و حرکت خاصی از ایشون سر نمی زد که باعث رنجش فردی شود و اگر فردی هم کاری انجام می داد که درست نبود ایشان سعی می کردند که به صورت غیر مستقیم کار اشتباه او را به او بفهماند و او را متوجه اشتباهش کند.
- ایشان معمولا بزرگترین آرزویش چه بود که بیان می کرد؟
* خدا می داند که بزرگترین آرزویشان این بود که شهید بشوند، به خدا قسم من از نزدیک که با ایشان بودم زمانی که صحبت از شهادت و جنگ می شد ایشان صد در صد تغییر می کردند و من وقتی با ایشان در مورد جبهه و جنگ صحبت می کردم رنگ و رویشان تغییر می کرد و همیشه قیاس می کرد خود را با دوستانش در جبهه و ناراحت می شد.
البته من به او می گفتم که شما هم که در این محل به این سختی با این شرایط کار می کنید دست کمی از آن ها ندارید. می گفتند: نه، الان نیاز ما بیشتر در جبهه است. بزرگترین آرزویش این بود که می گفت: خدایا شهادت را نصیب ما کن.
- بفرمایید زمانی که خبر شهادت ناصر فولادی را به شما و اهالی دادند چطور عمل کردید و چه احساسی داشتید؟
* زمانی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند کلا این جا تبدیل شده بود به یک مرکز عزا که تمام مردم و ما در این جا عزا گرفته بودیم زیرا ایشان خیلی جوان بودند و با آن اخلاقی که در ایشان بود برای ما روشن شده بود که ایشان شهید می شوند و زمانی که خبر شهادت ایشان را به ما دادند انگار که پتکی بود بر مغز ما و همکاران و افراد محل این طور ایشان را دوست داشتند زیرا با زحماتی که برای مردم کشیدند و برایشان معلوم نبود که شب هست یا روز.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
05 ارديبهشت 1403 / 15 شوال 1445 / 2024-Apr-24
شهدای امروز
علي رضا قلي پور
عليرضا(ابو سليمان) قبادي
مهدي صفاري تخته جان
غلامرضا كاشي پز قدس