Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با همکار شهید ناصر فولادی (اسحاقی)
راوي :
همكار شهيد
در خدمت یکی از کارمندان بخشداری جبال بارز که در زمان تصدی ناصر فولادی در این جا مشغول به خدمت بوده اند و هم اکنون هم مشغول خدمت هستند، برادر عزیز جناب آقای اسحاقی هستیم. از این که وقتشان را در خدمت ما گذاشتند از ایشان تشکر می کنیم و تقاضا می کنیم:
-بفرمائید نحوه آشنایی شما با سردار شهید ناصر فولادی و نحوه برخورد اولیه که آشنا شدید با سردار شهید فولادی را و اگر خاطره ای دارید بفرمایید؟
* در وهله اول که سردار شهید فولادی وارد بخشداری جبال بارز شدند با یکی از همکاران به نام آقای عاصف عارفی سردار شهید فولادی با یک ساک مشکی پیاده بدون ماشین آمدند نشستند داخل بخشداری. وقتی ما یک چای آوردیم و پذیرایی کردیم نمی دانستیم ایشان چه کاره هستند تا اندازه ای که یکی از همکارانم آمد و فرمود که شما چه کار دارید؟ آقا گفت: من برادر کوچک شما هستم، استانداری معرفی کرده تا این جا همکار شما باشم.
خودش را حتی به عنوان بخشدار هم معرفی نکرد تا بعدش آقای عارفی که از بیرون تشریف آوردند، گفتند: ایشون ناصر فولادی هستند، برای بخشداری معرفی شدند. صبح تشریف آوردند فرمانداری و ما از آن جا آمدیم که کارهایشان را شروع کنند.
پشت میز نمی نشست. می خواست با ارباب رجوع صحبت کند همیشه ایستاده کاغذ و خودکار داشت. مادر تو چه کار داری؟ پدر چه کار داری؟ هر کدام هر مشکلی داشتند یا چیزی بود هدایت می کردند یا یادداشت می نوشت. همیشه از ما می خواست به عنوان بخشدار اسم من را نبرید. من برادر کوچک شما هستم، برادر فولادی یا همان ناصر مرا صدا بزنید.
شهید ناصر فولادی بیشتر در منطقه جنوبی جبال بارز کارهایش را انجام می داد. مناطق خیلی محرومی بودند تا حتی وسیله نفتی و چراغ و فانوس و این ها را هم نداشتند. تا این که همین جا یک شب برنامه ریزی کرد. قبلا ۲۰۰ تا گالن فلزی از کرمان تهیه کرد این ها را به هر نحوی بود نفت زدیم، حدود دویست تا چراغ فانوس از این چراغ دستی ها برای آبادی برد.
دیگه مشخص نشد ایشان این چراغ ها را کی برد و به مردم داد؟ با هزینه بخشداری بود یا از جیب خودشان حساب کردند؟ مشخص نشد حساب کنیم این ها را.
یعنی ما از خاطرات شهید ناصر فولادی اصلا نمی توانیم بگوبیم. آقا بسیار بزرگوار بودند، بسیار همدل بودند و دلسوز بود به انقلاب، به مردم و تا آن جایی که می توانست فعالیت می کرد. بعضی شب ها می آمد از آن طرف که تشریف می آورد این جا که مثلا تنها بود، من می آمدم پهلوی ایشان تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد گریه می کرد نماز می خواند.
بعضی وقت ها من با او شوخی می کردم و می گفتم: خسته مون کردی، مگر شما چقدر نماز می خوانید؟! شروع می کرد به گریه کردن که ای آقای اسحاقی اگر خبر داشته باشی در جبهه ها چه خبره! برادران چه جوری دارند فعالیت می کنند و به چه روزی گرفتارند، خودمون این جا آمدیم.
تمام صحبت های شهید فولادی در رابطه با انقلاب بود و در رابطه با مردم بود.
- بفرمایید ایشان زمانی که تصدی بخشداری را داشتند معمولا در ارتباط با کارهایشان با چه افرادی مشورت می کردند؟
* مشورت با شورای روستا، با افرادی که در این بخش بزرگتر بودند یا جاهایی را بلد بودند ( با همه کاره هایی که در این محیط کاری از قبل بودند با این گونه افراد).
- بفرمایید ایشان معمولا از چه افرادی خوشش می آمد و از چه افرادی بدش می آمد؟
* از افرادی که در صحنه های انقلاب نبودند یا در صحنه های سنگر مسجد، از این افراد واقعا بدش می آمد.
- ایشان چه خصوصیات بارز اخلاقی داشت؟
* اصلا ما درک نداریم برای شما صحبت کنم. ایشان آن قدر بزرگوار بود، آن قدر دل رحم بود که یعنی فرض بفرما در آن زمان که شهید فولادی این جا بود مثلا شاید من ۲۵ ساله بودم ایشان اصلا در محیط کاری نمی گفت که تو برو وظیفه ات را انجام بده! اگر وظیفه ای را از من می خواست که من انجام بدم رنج می برد و تا یک جایی که از دستش بر می آمد خودش انجام می داد این طور خصوصیات اخلاقی داشت. در بعد مسائل معنوی و عرفانی در مجالس قرآن و غیره ایشان همه جا حضور داشت.
- اگر خاطره ای در این زمینه دارید بفرمائید؟
* از کرمان چند تا از خواهران رو معرفی کرده بودند برای احکام و قرآن شاید در حدود ده و پانزده نفر را معرفی کرده بودند که ببرند جبال بارز، هر یکی را سرگرم کار احکام و قرآن کرده بود که یکی دو نفرشان آن قدر جای شان از لحاظ محیط کاری بد بود که ایشان شب و روز گریه می کرد و می گفت: این دو تا خواهر بدبخت را که ما آورده ایم این جا خیلی جاشون بد هست! خدا کنه این ده بیست روز زودی تمام بشود و ما زود برویم دنبالشان و ایشان را بیاوریم.
همیشه ناراحت بودند تا حتی روز آخر جلسه احکام تمام شده بود تمام خواهران را پایین خودشان آوردند پنج، شش نفر بودند که همین جا بودند و این اتاق را دادیم در اختیار آن ها و با سردار شهید فولادی رفتیم به خانه ما و شب هم ایشان آن جا خوابیدند.
صبح صبحانه ای برای ایشان مهیا کردیم، شیر بود با تخم مرغ. بعد ایشان شیر خوردند و ما تعارف کردیم که آقای بخشدار تخم مرغ نمی خوری؟ بعد ایشان به شوخی گفتند: تو دو سه تا بچه داری این تخم مرغ ها مال بچه ها باشند.
- بفرمایید ایشان معمولا اوقات فراغتشان و در ساعت بی کاری بخشداری چه فعالیتی داشتند؟
* ایشان اصلا بی کاری نداشتند. فقط بی کاری ایشان، این قدر ممکن بود فرض بفرما از آخر شب یعنی ساعت ۱۲ به اون ور. همیشه در روستا حتی با ماشین هم نمی رفت، جایی قدم می زد با مردم صحبت می کرد و خصوصیات انقلاب را از ایشان می پرسیدند، این که شما این جا به چه صورت راهپیمایی را شروع کردید و پوسترهای امام خمینی به چه نحوی وارد کردید، به چه نحوی نیروهای انتظامی با شما رفتار کردند؟ تو برنامه بود که از مردم یک سوال جواب هایی می کرد.
کل صحبت های شان این جوری بود یعنی تنها تو بخشداری هیچ وقت نمی نشست. بیرون از بخشداری هم بود حالا یک موقع پیشنهاد می کرد که آقای حاج مالک سیدی یا آقای امانی از این ها هم دعوت می کرد که همراهش می رفتیم. و یه وقت هم دیگه خودش این طور تو خیابان راه می افتاد با آشناها با خودی ها با غریبه ها صحبت هایش را انجام می داد و یک دفترچه خاطرات هم داشت و آن ها را می نوشتند و دفترچه خاطراتی داشت که کل گفتگوهایی که با مردم داشت می نوشت.
- بفرمایید که ایشان معمولا تو بحران های سخت چطوری برخورد می کرد و چطور بحث می کرد؟
* جلسه می گذاشت مثلا ادارات را دعوت می کرد آن جایی که مسجد بود یا در جلسات بزرگ بودند در مسجد یا در حد کم بودند مثلا بیست نفر بودند در آن محیط بخشداری جلساتشان را انجام می دادند. ایشان وقتی عصبانی می شد می گفت: خدایا شکرت.
- در محیط کاری عصبانی نمی شد که شما وظیفه تان را انجام ندادید کارتان را انجام ندادید؟
* حاج آقای ما آن قدر صبور و بزرگوار بود که همه جا خدا کمکش می کرد و همیشه در کارش همه جا موفق بوده .
- بفرمایید که ایشان چه توصیه هایی به شما یا دیگران داشت؟
* توصیه هایی که به ما داشت این بود که شما که در روستاها می روید یا در مناطق خود می گردید بعضی افرادی که جبهه نمی روند آن ها را دعوت کنید که بیایند ثبت نام کنند بروند جبهه و جوان ها این جا بیکار نگردند و جوان های که توانایی جبهه رفتن ندارند، بیایند حداقل سنگرهای مسجد را پر کنند. بیایند این جا با هم هماهنگی کنند ما با آن ها صحبت کنیم که چه مشکلاتی دارند و مشکلات ما چه هستند و بیشتر صحبت هایشان این جوری بود تو مسائل معنوی و عرفانی و دعاها و این ها.
- ایشان دیگر چه خصوصیاتی داشتند؟
* هر چند دیگر در بین ما نیستند که خدمتتان عرض کنیم ایشان بزرگوار بود، عادل بود و دیگر خود خدا می شناسد ایشان را.
- چه صحبت هایی از ایشان به یاد دارید؟
* ایشان یک روز قرار بود برود آن طرف جبال بارز. توصیه می کرد که اگر مادر ما زنگ زد شما بگوئید رفته توی یک روستایی (که مثلا می خواست صبح برگرده) بگویید ده روز یا پنج روز دیگه برنمی گرده که ایشان دلواپس و نگران نباشند که بگویند رفتند و کی آمدند. همین زمان مادرشان زنگ زد، من این جا گوشی رو برداشتم. بعد از بیست روز از زنگ مادرشان نتوانستند به ایشان برسند بعد از بیست روز دیگر آمد.
ایشان هیچ موقع آرزویی نداشتند، معمولا اگر داشت بیان می کرد که چه آرزویی دارد. تمام آرزویش این بود که جنگ به نحو احسن پایان بگیرد. تمام آرزوهایش در مورد انقلاب بود و در مورد خداشناسی و رهبرشناسی ایشان زمانی که صدای سخنرانی امام خمینی از تلویزیون یا از رادیو پخش می شد یکسره گریه می کرد. تمام آرزوهایی که از خدا داشت این بود که فقط می خواست این جنگ به نحو احسن پایان بگیرد و برادرها از جبهه آزاد بشوند و برگردند توی کشور. تمام خواسته هایی که از خدا داشت این بود.
- اگر خاطرات دیگری هم از ایشان در ذهنتان هست بفرمایید؟
*ایشان آن قدر خاطره دارد که زبان ما قاصر از بیان آن هاست و ایشان فرض بفرمایید که در طول ۲۴ ساعت ما می دونیم که پنج ساعت خواب نداشت و خواب نمی رفت. ایشان در موقعی که مردم در حال بیداری بودند در حال خدمت به مردم بودند و آن زمانی هم که مردم دیگه پا می شدند می رفتند خانه های خودشون ایشان دیگر به غیر از راز و نیاز با خداوند و نماز و عبادت و گریه دیگه هیچ کاری نداشتند.
تا حتی این که آن موقع ها دیگه من با خودش شوخی می کردم و می گفتم: آقای بخشدار شما دیگر خودتان را خیلی دارید اذیت می کنید، یک کم استراحت کنید، یک کم بخوابید. خدا همه جا کارهای بنده اش را می بیند کارهای خوبش را می بیند و کارهای بد او را می بیند. شما خودتان را خیلی دارید اذیت می کنید.
یکی دو تا دوست داشت تو جبهه ها که شهید شده بودند به همین جهت برای دوستانش خیلی ناراحت بود. یک روز رفته بود یک روستایی به نام روستای هوشقت. شاید هشتاد، نود کیلومتر راه به وسیله جاده آسفالتی تا آن جا بود. آن جا رادیو اعلام کرده بود یکی از آن ها شهید شده به هر نحوی بود خودشان را رساندند این جا و رفت کرمان که چون به تشییع جنازه ایشان نرسیده بود خیلی ناراحت بود، خیلی خیلی.
یعنی کیفیت دوستی و رفاقت داری را آن قدر بزرگ می شمرد که خدا می داند یکی دو تا کامیون سیمان آمده بود این جا تا حتی هماهنگی کرده بود با نماینده آموزش و پرورش مدرسه برای خالی کردن سیمان، ایشان هم آن طرف جبال بارز بود، ما اصلا باور نداشتیم که به این زودی بیاید. کامیون ها آمده بودند این جا حیران بودند تا حتی ما به پول دسترسی نداشتیم که پول کرایه شان را حساب کنیم پول کارگر را بدیم یک وقت دیدم خودشون تشریف آوردند.
وقتی آمدند گفتیم ما هر چه گشتیم نتوانستیم کارگر پیدا کنیم و سیمان را تخلیه کنیم فقط من یک نفرم. گفت: اشکال ندارد برادر، بگو بزند در انبار، من الان نمازم را می خوانم و خودم می آیم کمکتان. ماشین را زدیم در انبار و در عقبش را باز کردیم. یک بار دیگر من دوری توی بخش زدم، دیدم نه کارگری گیر نمی آید. راننده و کمک راننده اش داشت سیمان می داد پایین من هم می آوردم تو انبار که شهید فولادی رسیدند. راننده پرسید: ایشان که هستند؟ من گفتم: بخشدار.
پیراهنشان را از تنشان درآوردند با زیرپوش و سیمان های داغ را گرفتند روی دوششان. راننده خیلی ناراحت شد و گفت: شما بخشدارید، حیفه از این کارها بکنید، شما باید پول بدین کارگر بگیرید. گفتند: برادر، اشکال ندارد ما الان کارگر هم می خواستیم بگیریم یکی از همکاران رفته دنبال کارگر اما گیرش نیامده، حالا چه اشکال دارد ما خالی می کنیم. راننده دیگر خیلی ناراحت شد. ایشان هم لباسشان را درآوردند به زور فرستادش بالا. گفت: شما بروید بالا ما از پایین می بریم، قبول نکرد و گفت: شما پس اگر می خواهید الان لطفی بکنید و کمک بدید شما و کمک راننده تان بروید بالا ما هم از این جا می بریم.
خلاصه این دو بار سیمان را با شهید فولادی خالی کردیم. به شهید گفتم: کارگر گیرمان نیامد هیچ کس نبود که با شما همکاری کند آن راننده خیلی ناراحت بود و رنج می برد و می گفت: شما یک بخشدار هستید، نباید این طوری باشید. شما الان همین جا ایستاده اید یک عده ارباب رجوع دارید، یک بازرس دارید فرض بفرمایید یه عده نیروی انتظامی بیایند این جا شما نباید این کارها را بکنید. می گفت: نه هیچ طور نیست خیلی هم خوبه که ما بعضی از کارها را انجام بدهیم برای مردم.
* این جا وسیع است، بخش خیلی بزرگ بود از طرف تونل دیگری بود جنوبش به بخش هوشف نزدیک بود به ایرانشهر و به آن قسمت ها. وقتی که سردار فولادی از این جا حرکت می کرد تا به چند تا روستا برود سرکشی، از زمانی که از این جا حرکت می کرد تصمیم می گرفت که از این جا ده تا روستا را برود از زمان رفتنشان تا زمان برگشتنشان که وارد بخشداری می شدند، بیست شبانه روز طول می کشید. دیگر ما با ایشان هیچ دسترسی نداشتیم، نه به وسیله تلفن، نه به وسیله بی سیم، به هیچ نحوی ما به ایشان دسترسی نداشتیم. فقط می گفت: "با حکم خدا باید بروم و با حکم خدا بیایم".
تصمیم جبهه گرفت و رفت دیگه. یعنی طوری رفت که حتی راضی نبود که دیگر با ماها خداحافظی کند. تا این که از جبهه نامه نوشته بود که حدود هزار و دویست تومن راجع به برنامه تخلیه سیمان ما به فلان بنده خدا بدهکاریم و ایشان در وصیت نامه شان اقدام کرده بود و همان خواهرشان (عیال آقای یزدان پناه) یک روز زنگ زده بود و به آقای بخشدار آقای شیرازی گفته بود.
شهید فولادی در وصیت نامه شان نوشته بوده یک هزار تومان و خرده ای پول به یک کارگری آن جا بدهکار بوده و پولش داده نشده، دیگر به چه نحوی نمی دانم. البته من بدهی شهید فولادی (هزار و خرده ای را) به اون کارگر پرداخت کرده بودم. بعد توسط آقای بخشدار آن وقت، آن هزار تومان را فرستاده بودند که ما انکار کردیم که زیر نحوه گرفتنش نرویم. گفتند: آقای بخشدار نپذیرفتند. گفتند: این را به هر نحوی هستش شما باید بگیرید و اگر هم می خواهید به کار دیگر هم بگیریدش، اشکالی هم نداره چون در وصیت نامه شان بوده این هزار تومان باید به شما برگردد، باید حتما برگردد.
آن هزار تومان توسط آقای بخشدار آن وقت برگردانده شد و ما هم گرفتیم. ما دیگر آن قدر خاطره از شهید فولادی داشتیم که دیگر دنبال بدهکاری هایش نبودیم، مثلا هزار تومان! ما همش ناراحت رفتنش بودیم. اصلا در ذهنمان نمی آوردیم که هزار تومان مثلا بدهکار بوده و به فلان کارگر نداده، ما مثلا رنج ببریم! نه همچنین موردهایی نبود.
- شما از آن لحظه های آخری که بخشداری را ترک کرد و رفت به سوی جبهه خاطره ای اگه هست بیان بفرمائید؟
* بله، ایشان یعنی آن قدر راضی بود که برود به سوی جبهه که حتی با هیچ کس خداحافظی نکرد که من دارم می روم که تصمیم جبهه رفتن را گرفته بود. دیگر راضی نبود یک لحظه در محیط بخشداری حضور داشته باشد، شب همین جا خوابیده بودیم من پهلویش بودم. از شب تا صبح برای بچه های توی جنگ ناراحت بود و راز و نیاز می کرد و می گفت شما آن جا در چه حالی هستید و من در چه حالی؟! تمام صحبت هایش این جوری بود.
- ایشان معمولا نحوه برخوردشان با زیردستانش چطوری بود؟
* به خدا در محیط کاری و در محیط اداری هیچکس نمی تواند جای شهید فولادی را در این جا داشته باشد آن قدر بزرگوار بود، عادل بود. فقط خدا خودش باید بشناسدش ما نمی توانیم بشناسیم او را.
- بفرمائید زمانی که خبر شهادت آقای شهید فولادی را به شما دادند و به سایر اهالی و محل دادند چطور برخورد کردند؟
* تمام مردم این جا ناراحت بودند، اگر مردم توانایی رفتن به آن جا را داشتند می رفتند. البته خیلی ها به تشییع جنازه ایشان خودشان را رساندند و خیلی ها هم نتوانستند خود را برسانند و بقیه مردم روزهای سوم و هفتم می رفتند و می آمدند. متاسفانه من موفق نشدم خودم را به تشییع جنازه ایشان برسانم که همان روز هفتم رفتم سر مزارشان، یک بار در زمان حیاتشان به منزلشان رفتم و یک بار بعد از حیات رفتم. دیگه خاطره ناراحتی که ما از شهادت شهید فولادی داشتیم که خودمان را قانع کردیم.
- بفرمایید شهادت سردار شهید فولادی چه تاثیری در شما و تمام اهالی محل گذاشت؟
* خیلی زیاد روی ما تاثیر کرد، خدا می داند. فرض بفرمایید من تصور کنم شاید بچه ام باشد از بچه هم بالاتر.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
04 ارديبهشت 1403 / 14 شوال 1445 / 2024-Apr-23
شهدای امروز
امير حسين پور
مجيد يوسفي كينچاه
حميد(حامد) سياهكالي مرادي(حامدي)
ابراهيم كشوري دوغايي
علي پاك جسم پور
جهانگير رحماني
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll