Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات معلم شهید ناصرفولادی(عبدالحسین ساوه)
راوي :
دوست شهيد
اینجانب عبدالحسین ساوه دبیر بازنشسته آموزش و پرورش کرمان هستم..
شغل و مسئولیت من دبیری بود و با توجه به آن با بعضی از جوانان کرمانی مشغول بودم و تا حدودی با روحیات و اخلاقشان آشنا بودم و بسیاری از عزیزانی که در خدمتشان در کلاس های مختلف دبیرستان یا کلاس های راهنمایی و سایر کلاس هایی که برگزار می شد، بودم که در جریان انقلاب و در جریان جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند و از هر کدام خاطرات زیادی دارم که البته گذشت زمان از حافظه برده ولی تا آن جا که حافظه یاری می کند سعی می کنم یادآور بشوم آن برداشت هایی که از خصوصیات و خلقیات و روش این عزیزان داشتم.
با شهید فولادی در واقع سه مقطع زمانی مختلف با ایشان در تماس بودیم. مقطع اولیه در حقیقت دوره ی راهنمایی تحصیلی بود که ایشان در مدرسه راهنمایی علوی که در سال ۵۱ - ۵۰ به صورت خصوصی و با همت جمعی از همکاران فرهنگی در کرمان تاسیس شد تا سال ۵۴ که به وسیله ساواک منحل شد به فعالیت فرهنگی خودش مشغول بود.
شاگردان مختلفی با روحیات متفاوت ولی تقریبا همه هم جهت از یک نظر بودند با این که می دانستند گردانندگان این مدارس از آن جایی که موضع مخالف با رژیم طاغوت دارند و یک عرق مذهبی هم در آن ها وجود دارد بیشتر کسانی جمع می شدند آن جا که این خصوصیات را می پسندیدند.
بعضی خودشان هم، هم صدا بودند، هم فکر بودند و کمتر بود کسی که صرفا به خاطر آن موقعیت های علمی که در جمع موسسین مدرسه وجود داشت به سمت مدارس بیاید و بیشتر کسانی بودند که از نظر تحصیلات متوسط بودند چون خود خانواده و خانواده هایشان مذهبی بودند. مذهبی که از نظر سیاسی با سیاست های رژیم شاه همسو نبودند و مخالف بودند اقبال می کردند به مدرسه، می دانستند که بلاخره آمدن به این مدارس ممکن است عوارضی هم داشته باشد کما این که بعضی مراحل هم پیش آمد و تحت فشارهایی قرار گرفتند، خودشان یا خانواده هایشان.
شهید فولادی موقعی که در مدرسه راهنمایی علوی ثبت نام کرد مثل سایر دانش آموزان، اول برای ما ناآشنا بود هر چند که از خانواده ایشان افراد دیگری را شناخت داشتم ولی با روحیه ایشان هیچ آشنایی نداشتم و آن زمان من به خاطر این که در دانشسرای راهنمایی هم تدریس می کردم و به معلمین مدارس راهنمایی درس می دادم از نظر این که آشنا باشم به نحوه مطالب در سطح راهنمایی تحصیلی، خودم اظهار علاقه کردم که یک دوره راهنمایی درس بدهم.
در واقع هم به دانش آموز مدرسه راهنمایی درس می دادم و هم به کلاس معلمینی که این مدارس را تدریس می کردند می رفتم. در حقیقت این کلاس روزانه کمک می کرد که در کلاس شبانه ای که آن موقع داشتیم و دانشسرای راهنمایی که تازه تدریس شده بود بتوانم انتقال اطلاعات بهتری به معلمین بدهم و روش همان طوری بود که در کلاس راهنمایی می دادم که بچه ها اظهارنظرهای خود را بدون سانسور و بدون این که به اصطلاح مانعی باشد مطرح کنند.
همین میدان باز، باعث شد که با روحیات بسیاری از بچه ها آشکار شوم از آن جمله شهید فولادی که ایشان یک روش خاصی داشت که نشان داد نسبت به هم سن و سالان خودش یک برداشت و خلاصه دید دیگری از دنیا و زندگی دارد. تعبیر ما این بود که این ظرفیت وجودیش از ظرفیت دوستانش بیشتر است یعنی این که در واقع این تن در این پوست نمی گنجید و احساس تنگی جا می کرد چرا که بسیار حساس بود روی مسائل.
این حساسیتش را هر چند که نشان می داد ولی بیش از آن که نشان می داد باعث می شد که خودخوری بکند و ناراحتی خود را فرو بنشاند و با یک دلسوزی خاصی به مسائل جامعه نگاه می کرد هر چند که آن موقع در واقع زمان نوجوانی بود و به طور طبیعی می توانست نسبت به همه ی مسائل جامعه مطلع باشد یا صاحب نظر ولی وی در همان محدوده ی خودش و آن جوی که در مدارس ما آن زمان بود کاملا نشان می داد که این جوان در واقع فهمیده مشکلات جامعه اش چیست و اگر محیطی برای ابرازش نیست ولی درکش را دارد.
در درس و بحث و مسائل هم حالا این شاید امتیازی به حساب نیاید که ذکر کنم در ردیف اول و دوم و سوم بود یعنی چه بسا کسانی بودند که از لحاظ درسی بالا بودند ولی از نظر اعتقادی و تعهد زیاد قابل مطرح نبودند این را دیگر من امتیاز نمی دانم. آن امتیاز مهم این است که شخص درک و شعور و احساس داشته باشد و درد را احساس کند و به دنبال درمان درد باشد و اگر به درجه ای هم نرسید، نرسید! بلاخره افراد دیگری هستند که آن راه را ادامه بدهند.
شهید فولادی خیلی می فهمید مسائل را و شاید بیش از سن خودش درک داشت اما محیط اقتضا نمی کرد که بتواند آن مسائل را تحلیل کند و راه حلی برایشان ارائه دهد از این بابت هم خیلی رنج می برد ولی محیط مدرسه خوشبختانه مقداری به طور نسبی این محدودیت را برداشته بود و بچه ها می توانستند در کلاس اظهارنظرهایی بکنند و گاهی هم صحبت هایی می کرد که شاید برای هم سن و سالانش زیاد مأنوس نبود.
البته نمی دانم الان یک نمونه بارزی از آن بحث ها بکنم ولی اجمالا آن قدری که یادم می آید اظهارنظرها و بحث های او مسائلی بود که شاید دوستانش تعجب می کردند و گاهی هم نمی فهمیدند به خاطر عدم درکشان و یک حالت شوخی و مسخره ای به او می دادند اما مطلبی بود که معلمین را و از جمله خود من را به فکر وامی داشت و ما احساس می کردیم که در عمق بیانش یک فکری هست که می تواند خیلی منشأ به اصطلاح اثر باشد اون به اصطلاح تفکر و خط مشی که دارد این چیزی است که در دوره راهنمایی در حقیقت به خاطر دارم.
چند سالی از هم جدا شدیم یعنی در واقع با قبول شدن ایشان به دوره دبیرستان و تعطیلی مدارس که به وسیله گروه ما تأسیس شده بود ارتباط قطع شد تا سال ۵۶ و در سال ۵۶ با تأسیس دبیرستان خرد عده ای از دانش آموزان سابق مدارس راهنمایی علوی و دبیرستان علوی باز جمع شدند از جمله ایشان که برگشت.
ایشان در واقع مؤید عرائض اولیه بنده است برای این که هر چند بعد از تعطیلی مدارس درسال ۵۴ دانش آموزان مدارس علوی و احمدی را تحت فشار قرار می دادند و مدارس دیگر را به راحتی می پذیرفتند و در حقیقت اکثر این ها لطماتی خوردند و خیلی از کسانی که لطمه خوردند دیگر به خاطر گریز از این مسائل سراغ ما نیامدند مخصوصا خانواده شان فکر می کردند که اگر بیایند باز ممکن است آن مسائل تکرار بشود!
اما عده ای هم بودند که به اصطلاح پی همه چیز را به تن خودشان مالیده بودند و باز هم آمدند چون می دانستند که این جمع ما تنها جمعی است که در حقیقت فعالیت فرهنگی و فعالیت های جمعی اش در جهت مخالفت با رژیم طاغوت است و آن ها هم که اعتقادهایی داشتند چون می بایستی هم خانواده آمادگی داشته باشد که بفرستد فرزندش را و از همه مهمتر خود دانش آموز آمادگی داشته باشد آن محیط را بپذیرد چون ما روشمان روش نرمی نبود و برخوردمان هم شاید با محصلین برخورد خیلی سخت و خشنی بود که توی مدرسه های دیگر آزادی هایی می دادند آن جا از آن آزادی ها خبری نبود.
برای این تا دانش آموز خودش علاقه نداشت و احساس تمایل نمی کرد نمی توانست آن جا را تحمل کند و ما دیدیم که کسانی از دانش آموزان گذشته برگشتند سراغ ما که یک عده محدودی بودند که با همه ی مشکلات موجود و حتی بعد مسافت در واقع آن مدرسه در جنوبی ترین قسمت شهر کرمان بود در حالی که محل اقامت ایشان در مرکز شمال شهر بود می آمدند و ایشان هم آمد.
این فاصله نشان می داد که در این مدت زمانی یک تغییر اخلاقی کرده منتهی نه این تغییر به حساب خدای نکرده منفی باشد بلکه پخته تر شده یعنی درد را عینی تر حس کرده و گاهی که مطلبی را می شنید من الان کاملا آن قیافه که چگونه سرش را به چپ و راست تکان می داد و ناراحت می شد و پایین می انداخت و مدتی به فکر فرو می رفت را یادم می آید.
من در این کارش هیچ تظاهری و تصنعی نمی دیدم و واقعا احساس می کردم که از جان و دل با شنیدن مسائل و موضوعات جامعه خودش رنج می برد و فکر می کردم که در عمق وجودش یک احساسی هست و یک تصمیماتی است و یک روشی است که به آن دیکته می کند یا اعلام می کند که باید یک کاری بکند این چیزی است که من احساس می کردم در وجود ایشان است و در کارهای اجتماعی هم سعی می کرد در حقیقت پیش قدم باشد تا آن جایی که به مقتضیات زمان در واقع بر نمی خورد و زیاد هم در واقع مشکلی برای کسی فراهم نکند.
در آن زمان که در دبیرستان خرد بودیم، آمدن و بودن در مدارس مذهبی مثل خرد و دبیرستان علوی از نظر دستگاه جرم حساب می شد کما که خیلی از دانش آموزان و همکاران ما را ساواک می برد و یک جوری اذیت می کرد و تعهد از آن ها می گرفت و آن هایی که با ما بودند می دانستند و ما هم به آن ها اعلام می کردیم که این آدم داخل مدرسه از این مسائل دارد و مواظب باشید و آمادگی داشته باشید برخورد شد مراقب باشید مشکلی برایتان ایجاد نکند و ایشان از کسانی بود که ابایی نداشت.
یک روز آمد و تقاضا کرد از دوستانش و از معلمینش عکس دسته جمعی بگیرد. این عکس خودش یک سند جرم تلقی می شد ولی ایشان ابایی از این مسئله نداشت و این خودش ناشی از یک تهور و بی باکی بود در راه عقیده خودش و کما این که یکی دو تا از این عکس ها هنوز به یادگار باقی مانده از آن زمان که در حقیقت حکایت می کند این موضوع را. خیلی با دیدن عکس ها به یاد خاطراتی می افتم که هر کدامش یک جایی برای خودش دارد.
در جریان فعالیت هایی هم که در حقیقت در سال ۵۷ - ۵۶ در انقلاب می شد ایشان نقشی داشت منتهی چون من مستقیم در آن جریان ها فعالیت نداشتم به دلایلی، بنابر این شاید مثلا اعضای خانواده یا دوستان دیگر ایشان در آن موارد اولی باشند که خاطراتی را نقل کنن.
این مقطع دوم آشنایی ما بود خلاصه برداشتی که از این مقطع داشتم این بود که باز اولا ایشان را درد آشنا احساس کردم، درد آشنای جامعه و این که ایشان کسی نبود که به تنهایی نتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد. ایشان فقط به خاطر این که درسش را تقویت کند استقبال نکرد از این مدارس بلکه بعدا فهمیدم که دنبال چیز دیگری می گردد و آن چیز را شاید در آن محیط بهتر از جاهای دیگر پیدا کرده بود و آن هم در حقیقت زمینه مبارزه با ظلم و نظام طاغوتی بود.
و بلاخره آخرین مقطع آشنایی ما با ایشان در سال ۶۰ - ۵۹ بود در واقع سال ۶۱ - ۶۰ بیشتر بود که در سال ۶۰ آقای مهندس موذن زاده که آن موقع از پرسنل سپاه بودند مأمور شدند به استانداری و به عنوان مدیر دفتر سیاسی با ما همکاری می کردند که شهید فولادی هم با ایشان آشنایی و همکاری داشتند و آمد و رفت پیدا کردند. دوباره با هم تجدید دیدارهایی داشتیم و حتی پیشنهاد کردیم به ایشان به عنوان بخشدار یکی از بخش های جیرفت (جبال بارز) به آن جا عزیمت کند و اتفاقا او هم قبول کرد و مدتی در آن جا مشغول شد ولی بعد از مدتی ایشان آمد و اظهار دلتنگی کرد.
به اصطلاح ظاهر قضیه این بود که ادعا می کرد که از کار سیاسی، اجرایی زیاد راضی نیست البته آن زمان واقعا کار کردن هم مشکل بود برای آن که سیاست ها هنوز کاملا روشن نشده بود و حتی درگیری های بالای مملکتی وجود داشت یعنی آثار عملکرد بنی صدر و برخوردش با شهید رجایی توی جامعه زلزله شده بود و از این فرصت ضد انقلاب استفاده می کرد و یک عده هم از خودی های ناآگاه باعث چوب لای چرخ گذاشتن، می شدند ایشان آمد و خیلی محکم ایستاد و گفت: من دیگر به محل کار نمی روم و اعلام کرد که این کار به اصطلاح بخشداری و اصولا کار اداری و اجرایی فرار از مسئولیت است که این مسئولیت به گردن ما بیشتر سنگینی می کند و وظیفه ی ما فعلا رفتن به جبهه است.
من هم به خاطر شناختی که از روحیه اش داشتم در حالی که مشکل هم است که با استعفای مسئولین مجموعه خودم موافقت کنم ولی برای ایشان اصراری نکردم چون می دانستم این استعفا برای چه است، موافقت کردم. هر چند دوستان فکر می کردند و نظرشان بر این بود که اگر موافقت هم نکنی او تصمیمش را گرفته و ممکن بگذاره و برود چون نوعی احساس تکلیف و وظیفه می کرد و فکر می کرد باید برود تا به این وسیله در جبهه ادای دین بکند من روحیه اش را این طوری دیدم که خودش را مدیون می بیند و تنها راه ادای دینش را رفتن به جبهه می داند.
البته همزمان با رفتن ایشان به جبهه کسانی بودند که به دنبال مسائل دیگری می گشتند و به اصطلاح عادت کرده بودند و به قول خودشان به دنبال پاپوش دوختن برای مسئولین بودند و این بحث ها آن روز وقت زیادی از مسئولین را در حقیقت به خودش مشغول می کرد که از جمله خود من که بعد از استانداری رفتم جبهه، یکی از آقایون پرسید جبهه را چه طوری می بینی؟ گفتم: حسن جبهه در این است که شخص می داند لوله تفنگ را به کدام سمت بگیرد، یک خاکریز است که می گویند دشمن آن طرف است ولی توی شهر یا جامعه خودش حقیقتا نمی داند که تفنگش را به کدام طرف بگیرد و این قدر جبهه ها متفاوت است که تشخیص دوست و دشمن گاهی اوقات می شود گفت محال است! من احساس کردم که شهید فولادی در همان موقع که در بخشداری مسئولیت داشتن در چنین وضعی بود که به جبهه رفت.
البته مدتی بعد هم سعادتی پیدا شد که بعد از عملیات فتح المبین یعنی در آغاز عملیات بین المقدس بنده هم با عده ای از دوستان در جبهه بودم و ایشان را هم دیدم و گاهی صحبتی با هم می کردیم و احساس می کردم در آن جا مثل این که راضی تر است و احساس رضایتی را هم در ایشان و هم در کسان دیگری که باز هم دوره های ایشان بودند در جبهه دیدم.
تا پایان عملیات و آزاد سازی خرمشهر در خوزستان بودم که بعد برگشتم منتهی توی همین مرحله عملیات مثل این که یادم باشد ایشان در خرمشهر به شهادت رسیدند و شهادت ایشان بعد از آزاد سازی خرمشهر بود در روزی که رفته بودند برای پاک سازی و برای رسیدگی های بعدی که دشمن هنوز آن جا را گلوله باران می کرد و ایشان در همین مراحل به شهادت رسیدند.
آن موقع شنیدن این خبر خیلی برای من و بسیاری از کسانی که ایشان را می شناختند ناگوار بود و ما خوشحال بودیم که به هر صورت به آن حقیقتی که استحقاق را داشت، رسیدند منتهی فقدان یک جوان خورشید گداز و درد آشنا ضایعه ای بود برای ما. در هر صورت امیدواریم که ایشان درجات شان روز به روز عالی تر شود و هم جوار با شهدای صدر اسلام و شهدای کربلا باشند.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
05 ارديبهشت 1403 / 15 شوال 1445 / 2024-Apr-24
شهدای امروز
علي رضا قلي پور
عليرضا(ابو سليمان) قبادي
مهدي صفاري تخته جان
غلامرضا كاشي پز قدس