Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با برادر شهید ناصر فولادی(مهدی فولادی)
راوي :
برادر شهيد
- در ارتباط با برادر شهیدتان ناصر فولادی از بدو تولد تا زمان شهادت مطالب و خاطراتی که حضور ذهن دارند به صورت مفصل بیان بفرمائید.
* بسم الله الرحمن الرحیم متقابلا متشکریم از این که امکاناتی فراهم شده که مسئولین به فکر تجلیل از شهدا افتاده اند که بسیار اقدام خوب و به جایی است و در آینده تاثیرات خوبی در جامعه خواهد داشت، ان شاء الله. در مورد ناصر سخن زیاده. با یک نوار یا یک مقاله نمی توانیم تمام مطالبی که در خور ناصر هست گفته بشود. ولی حتی الامکان تا اون جایی که حضور ذهن داریم سعی می کنیم مطالبی را به عرضتون برسانم.
من برادر بزرگ ناصر هستم تقریبا ده دوازده سال از ناصر بزرگتر هستم از این جهت خاطرات زیادی با ناصر داشتم. کل خانواده ما تقریبا نه صد در صد ولی به طور نسبی مذهبی بودیم. پدر ما از ابتدای جوانی در روستای سعدی سی کیلومتری کرمان از طرف پست و تلگراف آن زمان ماموریت داشت که تلفن و ایستگاه تلگراف را در آن روستا به اصطلاح مستقر کند و به صورت مامور در آن روستا آمده و در جوانی در آن روستا ازدواج کرد و مادرمان از اهالی همان روستا بود.
آن روستا در کل یک روستای مذهبی هست. سعدی همان طور که شناخت هم از آن داریم چهره های سرشناسی از آن جا بلند شده از قبیل امام جمعه موقت کرمان حاج آقا حسنی که چند سال پیش مرحوم شدند و حاج آقا انجم شعاع، حاج آقا حسنی سعدی، حاج محمد علی ایشان هستند و کل مردم. مردم نود و نه درصد مذهبی بودند. حتی به خاطرم هست کسی که در اون روستا نماز نمی خواند اصلا به عنوان یک شخص استثنایی به حساب می آمد و زبانزد می شد. این یک واقعیت بود.
ناصر وقتی که متولد شد در آن روستا نبودیم و در کرمان بودیم. چون پدر و مادر ما اصالتا اهل کرمان بودند و خانه اجدادی پدرمان در محله خواجه خضر که الان هم در آن جا داره مصاحبه انجام می شه و این فیلم هم داره آن جا تشکیل می شود، این خانه اجدادی مان است که از دو نسل قبل از پدرمان در همین منزل بودند و ناصر در این جا متولد شد. زندگی ما به نحوی بود که هم پدرمان در روستای سعدی سکونت داشت و هم در خانه پدری در کرمان که هنوز هم هست به اصطلاح در هر دو محل زندگی می کردیم، گاهی این جا و گاهی آن جا. به قول کرمانی ها دو سر و دو جا.
وضع مالی ما چندان در سطح بالایی نبود ولی در آن روستا چون آن زمان خیلی فقر مالی بود و فقر خیلی در جامعه بود پدر و مادر ما چون که حقوق بگیر دولت آن زمان بودند مثلا فرض بفرمائید همان سیصد تومان یا دویست و هشتاد تومان که آن زمان دریافت می کردند این مقدار در آن روستا خیلی بالا بود و زندگی آن ها به نسبت آن روستا زندگی نسبتا مرفهی بود ولی به هر حال کارمندی بود.
سکونتمان هم همان طور که به عرضتان رساندم خونه آبا و اجدادی در کرمان و خانه ای که پدرمان خریده بود در روستای سعدی. امکانات رفاهی هم که در زمان تولد ناصر که تلویزیون هنوز نبود و اگر هم که بود من خاطرم نیست در کرمان هنوز نبود اما رادیو بود.
خاطرم هست رادیوهای قدیم آلمانی یا رادیو آندریا بود که پدر ما در قدیم استفاده می کرد، پنجشنبه ها و جمعه ها سخنرانی روحانی آقای راشد یا حاج آقا فلسفی که از رادیو پخش می شد خانواده ی ما مقید بودیم که این سخنرانی ها را از قدیم حتی قبل از تولد ناصر این سخنرانی های آقای راشد و آقای فلسفی را گوش می کردیم، حتی گاهی اوقات پدر ما رادیو آندریا را بالای تاقچه قرار می داد و از مردم ده دعوت می کرد که پنجشنبه ها بیایند در منزل ما و سخنرانی آقای راشد را گوش بکنند و این یک حالت خیلی قشنگی بود که من از خاطرم نمی رود.
یخچال از زمانی که در جامعه آمد بله ما داشتیم. کولر که نه اصلا در کرمان نبود قدیم رایج نبود پنکه داشتیم. در مورد فعالیت های اجتماعی و مذهبی خانواده باید بگویم که از زمان قبل از تولد ناصر در خانواده ی ما بطور سنتی پدر ما روضه خوانی داشت حتی در سعدی آن جا روحانیون محلی روضه خونی داشتند. خاطرم هست که در ایام عاشورا و ایام اربعین، عاشورا در خانه سعدی روضه خونی داشتیم ده روز که بعداز ظهرها اطعام می شدند مردم و ایام اربعین هم پدربزرگ ما یعنی پدر مادرمان که اهل روستای سعدی بود ایشان روضه خونی مفصل داشت. ایام اربعین ده صفر و بعد از تولد ناصر هم که ما بیشتر در کرمان بودیم به خاطر این که آن جا مدرسه نبود ما آمدیم شهر پدرمان همدیگر اجبارا در شهر سکونت داشت و با خانه ی پدری که در سعدی بود هم ارتباط داشتیم ولی خانه ی پدری در کرمان برای سکونت بیشتر استفاده می شد.
پدر هم دیگر به خاطر مدرسه ما آمد کرمان محله خواجه خضر. همان طور که معرف حضور همه هست یک محله ی اصیل کرمانه ما در همسایگی آقای خوشرو بودیم. آقایون موحدی ها و آقایون مظفری ها و آقای زنگی آبادی و این ها و آقای اخلاقی از خانواده های اصیل و مذهبی بودند و ارتباط ما با مسجد خواجه خضر بود. پدر ما بیشتر در مسجد خواجه خضر نماز می خواند و گاهی هم در مسجد بازار شاه، مسجد صاحب الزمان و گاهی اوقات هم دست بچه ها را می گرفت و به مسجد می رفت.
در مسجد جامع آن زمان آقای صالحی پیش نماز بودند. ما هم به همراه پدرمان در صف جماعت حضور داشتیم و نماز جماعت می خواندیم. من و ناصر و برادر دیگرم ایام عاشورا را در منزل آقای خوشرو آن مراسم روضه خونی معروف، ما بدون استثنا بودیم. توی روضه خونی های گرم و پر هیجان آن زمان ما بودیم حتی سال 42.
یادم هست که اولین کسی که تبعید حضرت امام را به مردم کرمان خبر دادند آشیخ محمد علی موحدی بودند. دوازده محرم بود که در منزل آقای خوشرو ایشان بالای منبر با صدای بلندی در حالتی که عمامه را از سرشان برداشتند، خبر تبعید امام را به مردم دادند و مردم با اطلاع شدند و چه سر و صدایی آن روز در محله شد.
ما در آن روز مجلس پدرمان بودیم و ناصر بچه بود. من در سال 42 خودم کلاس پنجم دبستان بودم ولی مسائل سیاسی رو کامل می توانستم تحلیل کنم. در آن زمان سر و صداهایی که رژیم وقت به پا کرده بود در مورد انقلاب سپید به اصطلاح سفید من کاملا به خاطر دارم تحلیلهای سیاسی که می شد و ما می توانستیم به خوبی مسائل را از هم تشخیص بدهیم.
روابط خانواده ی ما با خویشاوندان خیلی صمیمی بود. پدرمان برخورد صمیمانه و سنتی داشت با بعضی خانواده ها اما با بعضی از خویشاوندها ارتباط چندانی نداشت، اونهایی که طبع مستکبری داشتند حالت خان بازی داشتند (بعضی داشتیم در فامیل که خوی خانی و استکباری داشتند) ما با آن ها خیلی ارتباط نداشتیم اما با خانواده هایی که هم سطح خودمان بودند چرا ارتباط داشتیم. ارتباط خیلی صمیمی با همسایگان داشتیم. ما کلا تمام طول زندگیمان در یک محله در یک منزل در کرمان بودیم و پدر ما حتی از تولد تا فوت در این منزل به دنیا آمد و فوت کرد. کلا با همین همسایه های اهل محل ارتباط داشتیم، با منزل حاج آقا زنگی آبادی ایشان هم روضه خونی ایام عاشورا داشتند و ما ارتباط داشتیم با آقای عزیزیان، حاج آقای عزیزیان که در همسایگی منزل آقای خوشرو بودند ما با ایشان ارتباط داشتیم با آقای رضا اخلاقی ارتباط داشتیم و با آقای مظفری ارتباط داشتیم و رفت و آمدهایی داشتیم.
پدر ما در فامیل تقریبا حالت بزرگتر و پیش کسوتی را داشت مثلا عمه های ما هر کدام بعضی وقت ها که با شوهرانشان اختلاف خانوادگی پیدا می کردند به پدر ما مراجعه می کردند ایشان سعی می کرد صلح و صفا برقرار کند. مطلبی که به ذهنم رسید و خیلی هم اهمیت داره این که پدر ما سال های سال که در روستای سعدی سکونت داشت و با اکثر کشاورزان آن جا ارتباط داشت پدر و مادر ما که کشاورز بودند و دایی ما هم از کشاورزان خیلی بنام و فعال آن محل بوده خاطرم هست که سی سال پیش شروع شد به حفر چاههای عمیق و پسته کاری. هر چه قوم و خویش های ما و دوستان ما در اونجا به پدر هم پیشنهاد می کردند که آقا بیا شما هم مثلا در فلان ملک بیا فلان تلمبه هم سهیم بشو، چند حبه ای، نیم دنگی، یک دنگی مثلا شما هم مالک بشو ایشان طفره می رفت.
اصلا گرایشی به طرف این مسائل نداشت. خاطرم هست بیشتر به همین حالت اخلاص و زندگی درویشی و این مسائل بیشتر گرایش داشت و امروز گاهی اوقات ما مقایسه می شویم با دیگر دوستان همطراز پدرمان، ملاحظه می کنیم که ما از نظر مالی و در مقابل ما مالکین پسته در منطقه ی رفسنجان یا کرمان خیلی عقب تر هستیم از این نظر و شاید همین هم یک موهبتی باشد. ناصر هم کلا گرایشی به این مسائل نداشت و پدر ما را همیشه تشویق می کرد که: پدر دنبال این فعالیت ها نباش.
مواردی که خاطرم است از زمان بارداری و زایمان مادرم که البته عرض کردم ناصر در خانه پدریمان در کرمان متولد شد، در آن زمان زندگی ما خیلی کارمندی و تقریبا یک زندگی متوسطی بود. آب لوله کشی در شهر هنوز نبود یا اگر در بعضی از نقاط شهر بود ما نداشتیم، از آب چاه استفاده می کردیم. خاطرم هست چرخ چاه داشتیم و حوض سنتی که در وسط حیاط بود فواره آبی به شکل گربه بود و خاطرم هست در چنین شرایطی ناصر ما متولد شد. اسم ناصر را مادرمان انتخاب کرد البته با مشورت من و پدرم. کلا این اسم انتخاب شد و ناصر و برادر بزرگتر ناصر برادر دومی اسمش قاسم بود و این برادر را ناصر گذاشتیم برای اسمش مراسم خاصی خاطرم هست که نداشتیم. مراسم سنتی که در زایمان آن موقع رسم بود از قبیل شب ششم فامیل را دعوت می کردند و یا نامگذاری در شب ششم انجام می شد.
خاطرم هست نامگذاری را پدربزرگ ما انجام داد و اذان در گوش ناصر خواند. پدر مادر ما مردی مذهبی بود. ایشان اذان را در گوشش قرائت کردند و مراسم خاص دیگری نداشتیم. موقعیت جغرافیایی ایشان در محله خواجه خضر بود وسط شهر کرمان که آن زمان توسعه پیدا نکرده بود. اطراف ما هم چندین مسجد و خانه های خیلی اصیل روضه خوانی وجود داشت که ما همیشه با آن ها ارتباط داشتیم. عرض کنم بعد از تولد ناصر همچنان خانواده ما در کرمان سکونت داشتند و پدر ما همچنان در اداره پست و تلگراف بود ولی محل ماموریتش همان روستای سعدی بود.
ما وسیله رفاهی آن چنانی باز هم نداشتیم. پدر ما اتومبیل سواری نداشت و البته وضع مالی پدرمان پس از تولد ناصر احساس کردیم که یک مقدار بهتر شده آن حالته ای کمبودها و تنگناها یک مقدار راحت تر و بهتر بود.
- امکان هست مصداقی در این مورد بفرمائید.
* بله مثلا فرض بفرمائید پدر و مادر قادر به خرید دوچرخه قبل از تولد ناصر نبود در حالی که بعد از تولد پدر ما یک دوچرخه آن زمان خرید و حتی یک دوچرخه برای من خرید که از ناصر بزرگتر بودم با آن بروم مدرسه و از این قبیل چیزهای جزئی چیز کلی نه. بعد رابطه ی ما با خویشاوندان به همان شکلی که قبل از تولد بود به همان شکل ماند. خیلی تغییراتی حاصل نشد البته ارتباط با مراسم روضه خوانی و مراسم قرآن و دعاهای کمیل همیشه بود. به طور هفتگی روضه خوانی را داشتیم و پنجشنبه پدر ما عادت داشت قصه ی مشکل گشا می خواند. آن زمان قصه ی مشکل گشا یک سنت بود با آن نخود کشمشی که می گذاشتیم. روضه هایی هم که سنتی بود به همان شکل ادامه داشت و آن حالت ها ادامه داشت.
روابط اعضاء خانواده ما خیلی صمیمانه بود. ابدا خاطرم نیست که کوچکترین بحثی در خانواده بین خواهر برادرها یا بین پدر و مادر ما هیچ زمانی خاطرم نمی آید بحثی اختلافی و دعوایی اصلا نبود. خانواده ای بودیم بسیار قانع که با کمبودهای پدر می ساختیم و حتی خاطرم هست که مثلا شهریه مدرسه را اگر اعلام می کردند از مدرسه اگر می آمدیم در خانواده، مادر می گفت الان وسط برج هست پدر ندارد صبر می کردیم تا سر برج مثلا آن زمان چهار تومان یا پنج تومان شهریه ی مدرسه بود تا سر برج خیلی قانع و خیلی با احتیاط زندگی را جور می کردیم. ایثارگرانه رفتار می کردیم.
ناصر از دوران بچگی به همین شکل ادامه داد و در محله ی ما یک پیرزنی بود که معلم قرآن بود به اصطلاح خودمان بهش می گفتیم ملا مکتبی! مادر ناصر را به آن جا معرفی کرد، در آن جا توسط آن خانم قبل از دبستان ناصر کلاس آموزش قرآن میدید. خاطرم هست جزء آخر قرآن را کامل ناصر آن جا یاد گرفت. به خاطرم هست مادر یک غذای مختصر همراه ناصر می داد که برود مکتب خانه بخورد ولی معلم ایشان تعریف می کرد و می گفت ناصر امکان نداشت تنها بخورد آن را تقسیم می کرد بین دوستان و بچه هایی که نداشتند.
از دوران کودکی ناصر مسئله ای به خاطرم رسید و آن این که روح ایثارگری در این بچه خیلی زیاد بود. وقتی که شیر می خورد و مادر شیر بهش می داد، یک خانمی می آمد منزل ما مهمانی اگر بچه ی شیر خوار داشت ناصر با زور آن بچه را می آورد می گذاشت در دامن مادر و می گفت به این بچه شیر بده، از شیر من به این بچه بده! در حالی که ما دیده ایم بسیاری از بچه ها اگر مادرشان شیر به بچه ی دیگری بدهد ناراحت می شوند و ممانعت می کنند ولی ناصر اصرار می کرد که شیر بده به آن بچه. از این مسائل و موارد کوچک خیلی هست حضور ذهن باشد می گویم.
بازی هایی که در زمان کودکی ناصر می کرد بازی های معمولی کودکانه بود. از قبیل توپ بازی با توپ کوچک اسباب بازی خاصی نداشت با بچه ها توپ بازی و لی لی بازی و بازی های سنتی آن زمان و خطاهایی که می کرد بعضی وقت ها و شیطنت های بچگی می کرد در منزل خیلی با محبت و آرام با او برخورد می شد هیچ وقت مادر با خشونت باهاش برخورد نمی کرد و یا از ماها توقعات خیلی پائینی داشت. با وجود این که بچه بود هیچ وقت از پدر چیزهای غیر ممکن نمی خواست. مثلا فرض بفرمائید یک خودنویس می دید که دوستانش خودنویس در مدرسه دارند هیچ وقت از پدر تقاضای خودنویس نمی کرد، می دانست که پدر امکان خرید خودنویس را ندارد.
هم بازی هایی که با ناصر بازی می کردند بیشتر بچه های همسایه هایمان بودند. دوستان همسایه ها دو سه تاشون را من اسمشان را خاطرم هست یکی آقای کشاورز و آقای عطاالله پدرام که فوت کرد یکی پسر آقای سید مظفر در همسایگی ما بود که ایشان مغازه دارند و دوستان دیگرش پسر عمه هامون آقای سید حسینی که آن ها باهاش بازی می کردند و برخورد داشتند که آن ها تمامشان الان اداری هستند در سطح کارشان، آقای جلال رضوانی الان شکل اداری دارد در سطح بالایی و چند تا دیگر از این دوستان هم همین طور.
در خانواده پنج شش نفری ما شخص بخصوصی نبود که با ناصر بگوید نزدیکتر بوده البته مادر روابط صمیمانه تری با ایشان داشت. خیلی صمیمانه و تمام اسرار کودکانه و درد دل های خودشان را ناصر برای مادر می گفت. و گاهی اوقات برای من می گفت به آن یکی برادرمان قاسم و یا برای خواهرانمان روابط خاص استثنایی که با یکی نزدیکتر باشد نه. خانواده کلا با هم منسجم و صمیمانه بودند.
عرض کنم نکته ای که به یادم آمد، ناصر نمازش را از سن پنج سالگی شروع کرد. هیچ وقت از خاطرم نمی رود هنوز مدرسه نمی رفت همان کلاس مکتب خانه قرآن را می رفت یک روز ماه رمضان بود نزدیک افطار سر حوض دست نماز می گرفت و به طور شگفت آوری دست نماز خیلی صحیح و خیلی درستی که اصلا باور کردنی نبود آن زمان که بزرگسالان هم اشتباه می کردند، این بچه پنج ساله دست نماز خیلی صحیحی انجام داد و ایستاد به نماز که این حالت اصلا در فامیل زبانزد شده بود.
حالت های ایثارگرانه ی ناصر در بین دوستان هم بازی و خانواده مثال زدنی و واقعا عجیب بود. مثلا فرض بفرمائید اگر بعضی وقت ها یکی از خواهرهای ما که از ناصر کوچک تر بودند اختلافی سر یک چیزی جزئی پیدا میکردند و ناصر را مثلاً خواهرش هل میداد و ناصر می افتاد، ناصر هرگز جبران نمی کرد و هرگز مقابله به مثل نمی کرد. من خاطرمان هست وقتی که اطرافیان به ناصر میگفتند: ناصر خوب تو هم تلافی کن تو هم برو آن را حل بده، می گفت: نه من می توانم مقابله به مثل کنم ولی نمی کنم! برای چه این کار را بکنم! از این حالت های ایثارگرانه از بچگی در ناصر خیلی فراوان بود.
میرسیم به دوران آغاز دبستان ناصر در کلاس اول در مدرسه دبستان جیحون در خواجه خضر که شروع به مدرسه رفتن کرد و همان رفتار هی تکامل پیدا می کرد و وسعت بازی های ایشان پیدا میکرد. مثلاً اگر با توپ کوچک بود، با توپ بزرگ تر شد. در کوچه بازی می کرد قبلاً در منزل بازی میکردند آن موقع هم در کوچه و یا در تکیه نزدیک محل با بچه ها بازی می کرد، بازی فوتبال و گل کوچیک.
وضعیت سکونت ما همین جوری که عرض کردم کماکان در منزل پدری در محله خواجه خضر بودیم. ما هرگز جابجایی نشدیم و پدرمان کماکان کارمند پست و تلگراف بود. مادر از ابتدا تا انتها خانه دار بود امکانات رفاهی خانواده تغییرات چندانی نکرد. خاطرم هست لوله کشی آب در این مقطع وقتی که ناصر به مرحله دبستان رسید لوله کشی در شهر انجام شود لوله کشی آب در منزل شد و دیگر آن چرخه چاه آهسته آهسته راکد شد.
دوچرخه پدرمان و دوچرخه من که همیشه در منزل در راهرو بود، ناصر گاهی اوقات از دوچرخه استفاده می کرد. کم کم یک پایی و نیم رکاب، سوار دوچرخه می شد. در همان کلاس دوم و سوم بود که ناصر دوچرخه سواری را نه از بالا از پایین از وسط نیمه رکاب سوار دوچرخه می شد و در این سن دوچرخه سواری را یاد گرفت. به فوتبال بیشتر علاقه داشت و فوتبال بازی می کرد و استخر زیاد می رفت. به شنا خیلی علاقه داشت، و کم کم به بسکتبال هم گرایش نشان میداد.
سال های آخر دبیرستان بود که دیپلم گرفته بودم و وارد سربازی شدم. در مرحله ی سربازی خاطرم هست آن زمان سپاه دانش بودم و ما را به روستاها اعزام کرده بودند و ناصر تعطیلات تابستان را با بقیه خانواده به روستای ما آمده بودند. روستای خیلی خوش آب و هوای بود. این روستا اصلاً مذهبی نبود، از روستاهای اطراف بافت بود که خیلی دور افتاده بودند و به نام خَبر بود. مردم از مسائل شرعی اصلاً اطلاعات نداشتند و روحانی در آن روستاها نبود. وسیله ایاب و ذهاب آن جا نبود. من یادم هست یک تابستان که من در آن جا بودم ناصر با خانواده پیش من بودند.
- اگر شما خاطره ای از اون روزها دارید بفرمایید.
* چرا خاطرهای هم دارم من در آن جا فعالیت های مذهبی میکردم. خاطرم هست که به نام مامور سپاه دانش رفته بودم ولی در یک بعد دیگری در آن جا فعالیت میکردم. از فعالیتهای مذهبی من این بود که مردم را دور هم جمع کرده بودیم. ناصر هم در مقطع کلاس پنجم و ششم دبستان بود. یادم هست مثلاً دستشویی و توالت در آن روستا نبود یا مسجد اصلاً نبود یا روحانی و روضه نبود، حمام هم نبود. من شروع کردم به ساختن این جور چیزها. اول یک حمام ساختیم و مثلاً طرز دستشویی و این جور چیزها را به روستائیان آموزش دادیم، آفتابه نداشتند! طرز استفاده از آفتابه را به آن ها آموزش دادیم.
یادم ناصر در این کارها به من کمک میکرد، خیلی کمک فعالانه ای داشت البته آن یکی برادرم هم کمک میکرد، ولی ناصر هم که خیلی بچه تر بود، خیلی کمک میکرد. با روستائیان آن جا خیلی بحث می کرد، بحث های آموزشی با زبان کودکانه، مثلا به یک پیرمرد ۴۵ ساله ۵۰ ساله ۶۰ ساله یا با یک زن، قشنگ درباره ی امام حسین صحبت می کرد و یا مثلاً به او می گفت تو ابوالفضل را می شناسید که می گفت: بله اسمش را شنیدم، می گفت: خب چه جوری کسی بوده ابوالفضل؟ وقتی مثلا می دید که آن اطلاعات چندانی ندارد ناصر برای او توضیح میداد یا از امام حسین می گفت.
رسیده بودیم به سال ۱۳۴۲ که دیگه نهضت سال ۴۲، نهضت امام خمینی شروع شده بود. در کرمان مردم اطلاع زیادی نداشتند ولی ما از طریق منزل آقای خوشرو و از طریق ارتباطی که با آقای موحدی داشتیم و آشیخ محمد علی موحدی و آقای فخر مهدوی ما در جریان کامل تبعید حضرت امام و مسائلی که در قم و تهران و جریانات حوزه فیضیه و مردم ورامین و قم و تبعید حضرت امام بودیم. مسائلی که در مورد خانواده شاه و دربار شاه آن زمان گفته می شود ما کاملاً از آقایون روحانیون میشنیدیم که در آن روستا ناصر با من پا به پای من کمک می کرد و با مردم صحبت می کرد.
امکانات محل سکونت ما بیشتر به همان شکل بود تغییرات زیادی نداشتیم جز لوله کشی آب که اضافه شده بود. در دوران دبستان ناصر یادم هست که بچه بازیگوشی نبود که شیطنت های خیلی طاقت فرسایی بکند و خانواده را معذب کند ولی گاهی اگر خطاهای کوچکی از او سر می زد، بزرگترها مثل مادر و پدر یا من که برادر بزرگش بودم برخورد شدید و یا خشن با او نداشتیم. هیچ وقت از خاطرم نمی رود که ناصر اگر گاهی اوقات یک استکان از دستش میافتاد و می شکست یا لیوان توی حیاط می شکست او چقدر متاثر می شد و چقدر عذرخواهی می کرد.
ناصر در اوقات فراغت در دوران دبستان در کوچه با دوستانش فوتبال و لی لی بازی می کرد. یادم است در دبستان جیحون، آن زمان آقای حاج ملک مدیر مدرسه بود و خانوم فولادی معلمشان بود و آقای حاج ملک مدیر دبستان، فروشگاه مدرسه را واگذار کرده بود به ناصر. گویا به امانت داری ناصر و امین بودن ناصر پی برده بود و فروشگاه را به ناصر واگذار کرده بود.
خاطرم هست که یک روز ناصر آمد و گفت: یک بچه ای امروز آمده بود روبروی فروشگاه و می خواست یک دانه کیک بخرد اما پول نداشته و ناصر متوجه میشود و خودش از جیبش پول کیک را درآورده در دخل فروشگاه انداخته و یک دانه کیک به آن بچه می دهد از این موارد چندین خاطره به یادم هست.
- ایشان معمولاً چه نوع درخواست هایی داشت و شما چه جوری باهاش برخورد میکردید؟
* ناصر خیلی کم توقع بود و توقع بالایی نداشت. خاطرم هست وقتی قبض شهریه را بهش می دادند که بیاورد و به پدرش بدهد اگر احساس می کرد وسط برج بابا پول ندارند صبر می کرد تا سر برج. خیلی با قناعت زندگی می کرد و درس می خواند. دفترچه های تکالیفش را یک خط در میان نمی نوشت. تمام خطوط دفترچه را می نوشت که کاغذ کمتر مصرف شود.
خانواده به خصوص مادر آرزو داشتند که ایشان در رشته مهندسی درس بخوانند یا پزشکی. آن زمان این رشته ها خیلی در جامعه به نام بود ولی خود ناصر همیشه میگفت من دلم می خواهد در رشته دینی درس بخوانم و فارغ التحصیل بشوم. دوست دارم در کنار درس های دینی و درس های حوزوی، درس های دانشگاهی را هم بخوانم در رشته مهندسی. علاقه به هر دوتاش داشت و عرض کنم خودش این جوری علاقه داشت.
در کارهای روزانه ناصر خیلی کمک میکرد به مادر حتی خاطرم هست در تابستان ها اگر بنایی داشتیم در منزل، ناصر کمک می کرد و کارهای بنایی مثلا آجور و آب و گچ بیاورد. با وجود این که بچه بود ولی کمک میکرد.
با دوستانش رفت و آمد زیادی داشت. ناصر به هیچ وجه آدم منزوی نبود و خیلی اجتماعی بود با دوستاش. چون درسش خیلی خوب بود و در حد بالایی درس میخواند، نمره های خیلی بالایی داشت. یادم است که هیچ وقت تجدیدی نداشت و چند سال شاگرد اول شد و یکی دو سال هم شاگرد دوم شد. تابستانها به بچه هایی که تجدیدی داشتند ناصر بارها کار میکرد و درسهای تجدیدی را به آن ها یاد میداد.
عرض کنم به والدین توی خانه کمک میکرد. خرید بازار مثلا نان بخرد یا چیزهای دیگر آن زمان، مثل نفت و چیزهای دیگر را می خرید. ناصر این کارها را انجام می داد البته بازار نزدیک منزل ما بود و تمام خرید های ما از بازار عزیز بود که در حال حاضر آن بازار به علت زلزله از بین رفته است.
علاقه زیادی به مدرسه داشت، بیش از حد! علاوه بر فعالیت های درسی که خیلی درسش خوب بود، ناصر در فعالیتهای هنری توی مدرسه کار می کرد مثلا نمایش نامه ای اگر بود. ناصر توی آن نمایشنامه ها و تئاترها حتماً شرکت میکرد و نقش مثبت را به او می دادند و نقش های منفی را نمیپذیرفت و قبول نمیکرد مثلا اگر می خواستند در مورد عاشورا نمایشنامه ای را طراحی کنند حتما سعی می کرد نقش حر یا نقش یکی از یاران امام حسین را داشته باشد. در مورد ترک تحصیل ناصر هرگز ترک تحصیل نداشته و به طور مداوم درش را می خواند و هر سال هم قبول شد و با تجدیدی وقتش تلف نشد. او دوست نداشت حالتی باشد که عمرش به هدر رفته باشد.
مرحله بعدی زندگی ناصر دوران بعد از دبستانش بود که از دوران نوجوانی شروع می شد بعد از ۱۱ سالگی یا ۱۱ تا ۱۸ ساله گی. تغییر خاصی در خانواده ما پیدا نشد غیر از این که من که برادر بزرگش بودم دیپلم گرفتم و رفته بودم به سپاه دانش سربازی و بعد رفتم در روستاها به عنوان آموزگار و بیشتر آنجاها بودنم بعدش هم رفتم تهران، ساکن تهران شدم.
من دیگر ناصر را گهگاهی در کرمان می دیدم او در مقطع راهنمایی و دبیرستان بود و من ناصر را کمتر میدیدم ولی ایام تابستان یا گاهی که برخورد داشتیم، خاطراتی از ایشان دارم. تغییری از نظر مالی در محل سکونت و در خانواده ما پیدا نشده بود. این را بگویم هم بازیهای ناصر در دوران نوجوانی باز هم بچه های مدرسه بودند تا راهنمایی. ناصر در مدرسه علوی کرمان بود. آقای صالح یکی از مسئولین خیلی فعال آن جا بود و مسئولین دیگه مدرسه علوی هم مذهبی بودند و تقریبا میتوانیم بگوییم یک مدرسه سیاسی بود در آن زمان. سیاسی ترین و مذهبی ترین مدرسه علوی بود که روی بچه ها کار سیاسی می شد به طور غیر مستقیم البته از حرف هایی که ناصر درخانواده مطرح میکرد متوجه میشدیم که معلمان روح مبارزه دارند و حالت های مبارزاتی دارند.
دوستانش همان دوستان مدرسه بودند. آقای رضوانی بود و آقای رضا سخی از دوستان ایام راهنمایی اش بود و آقای احمد آب بر از دوستانشان بودند که ایشان هم اطلاعات زیادی از آن دوران از ناصر دارند و الان دوستانشان آقای سخی در پست مدیریت سازمان آب کرمان هستند و آقای احمد آب بر مدیر عامل شرکت خصوصی راهسازی هستند و آقای رضوانی هم در شرکت مخابرات مهندس مخابرات هستند. اکثر دوستانش در ردههای بالای اداری هستند آقای رحمتیان که در شرکت سیمان کرمان فعالیت می کنند ایشان هم از مهندسین بالای سیمان کرمان است.
مادر از همه اعضا به ناصر نزدیک تر بود و چون من در تهران بودم و دور بودم آن برادرم قاسم به ناصر نزدیکتر بود و پدر چون فعالیتهای اداری داشت بیشتر در خارج از منزل بود و کمتر ناصر را میدید بیشتر مادر به ایشان نزدیک بود.
در کنار آموزش دوره راهنمایی و دبیرستان، آموزش های خاص دیگری که کلاس خاصی باشد نداشت ولی این قدر در محیط مدرسه فعال بود و پر محتوا بود از نظر مذهبی و سیاسی و درسی که تمام ذهن ناصر را به احاطه کرده بود و نیازی نبود که فعالیتهای دیگر در کنار آن داشته باشد یا وقتی نداشت. ناصر دیگر در مقطع راهنمایی کاملاً در تیم بسکتبال فعالیت می کرد و در شنا در استخر کلوپ ورزشی کرمانم عضو بود. با آن آقای پذیرفته این ها ارتباط داشتند و شنا میکردند و بسکتبال هم میکردند.
نحوه رفتار او با خانواده باز به همان شکلی که در ایام دبستان بود به همان شکل و همان حالت های ایثارگرانه و مظلوم و حالت مظلومیتی که داشت و نمیتوانست از خود دفاع کند و اکثراً صرف نظر می کرد و گذشت می کرد. روح ایثارگری خیلی قوی، حالتهای اخلاص خیلی قوی در ناصر وجود داشت از همین مقطع و در همین سن تصمیمگیری هایی که در خانواده میشد، ناصر اظهار نظر میکرد به خصوص در رفت و آمدها ناصر دیگر اظهار نظر می کرد با کی تماس بگیریم و با کی تماس نگیریم اگر به فرض محال یکی از دوستان و آشنایان ما با خانواده حالت قهر یا بی اعتنایی داشتند ناصر اظهار نظر می کرد و می گفت با آن ها چطور باید رفتار کنیم.
بیشتر ناصر به افرادی که مذهبی بودند تمایل بیشتری داشت. یادم هست بعضی از فامیل های ما که میدانستیم که این ها مثلاً سال مالی برای خمس ندارند یا در نماز سهل انگاری میکنند ناصر عملاً با آن ها رفت و آمد نمیکرد و پدر و مادر را هم از رفت و آمد با آن ها منع می کرد و حتی از پدر سوال میکرد پدر شما سال مالی داری و اگر پدر جواب مثبت میداند در حمام منزل استحمام می کرد و الا نمی کرد. پدر ما که سال مالی داشت ولی خمس به ایشان تعلق نمیگرفت.
ناصر در تصمیمگیری هایش با خانواده مشورت میکرد به خصوص با مادر و با من. هر وقت من را میدید با من مشورت می کرد مثلاً در مورد انتخاب رشته یا در انتخاب مدرسه یا خرید یک لباس یا کفش، کارهای که ارتباط با دوستان و فامیل داشت و مشورت می کرد و به مشورت ها اهمیت می داد و ما سعی می کردیم که خیلی به تصمیمگیریهای او اهمیت بدهیم. در کارهای او دخالت می کردیم و زندگی خارج از منزل ناصر زیر نظر پدر و مادر بود. من هم با وجودی که دور بودم ولی او را دورادور زیر نظر داشتم.
- بفرمایید ایشان معمولاً از کدام یک از اعضای خانواده یا دیگران تاثیر پذیری بیشتری داشت؟
* بیشتر از همه از مادر تاثیر پذیر بود. ناصر از برادری که از خودش بزرگتر بود و از من کوچکتر یعنی از قاسم تاثیر پذیر بود. هر وقت من را میدید با من بود و ما سه نفر در ارتباط بیشتری با هم بودیم و بیشتر از دوستانی که با او هم خط و هم فکر بودند. دوستانی که در مدرسه خاطرم هست با آن هایی که با او هم خط بودند و به خط عقایدش نزدیک بودند از آن ها خیلی تاثیر پذیر بود.
- بفرمایید ایشان چه خصوصیات بارزی داشتند که ایشان را از بین برادر و خواهرها یا هم سن و سالانش متمایز میکرد؟
* مطلبی که ما خاطرمان هست و همه بهش اذعان داریم، آن چه که او را متمایز میکرد اخلاص ناصر بود. اخلاص بیش از حدی داشت در کارهایش ابدا اهل ریاکاری و دروغ نبود. اگر کسی با او هم فکر نبود ناصر با او رودربایستی نداشت و قطع رابطه می کرد. به او می گفت: من از تو خوشم نمی آید و یا شما سال مالی ندارید و من در حمام خانه شما غسل نمی کنم یا حتی سر سفره اش نمینشست. این حالت اخلاص ناصر خیلی متمایز بود. دوم حالت ایثار و ایثارگری که ایشان داشت خیلی استثنایی بود.
- بفرمایید شما از چه زمانی احساس کردید که رفتار و شخصیت شهید ناصر در حال تغییر و تحول است و چه رفتاری موجب ایجاد چنین نگرشی شد؟
* من و خانواده کلاً از مقطع راهنمایی که ناصر در مدرسه علوی رفت، کاملا فهمیدیم و دیدیم که ناصر کاملاً رفتارش فرق میکند. رفتار و کارهایش با آدمهای عادی فرق می کند و اندیشه های او فرق می کند. مثلا خاطرم می آید حرف هایی می زد که تا آن زمان کسی نشنیده بود و توی جامعه رایج نبود. مثلا میآمد از جمال عبدالناصر رئیس جمهور اسبق مصر مثلا صحبت میکرد. پدر و مادر ما اطلاعات زیادی از جمال عبدالناصر نداشتند اما ما داشتیم و ناصر شروع میکرد مثلاً میگفت به آن ها که جمال عبدالناصر یک همچین آدمی بوده برای انقلاب مصر در مبارزه با اسرائیل با صهیونیست چه کارها انجام داده است.
یک همچنین حالت هایی یا مثلا از جنگ ویتنام می گفت که آن زمان خاطرم هست که رادیو رژیم طاغوت، حقایق جنگ ویتنام و آمریکایی ها را وارونه جلوه میداد و خبرها طوری گفته می شد که یعنی حق با آمریکاست و ویتنامی ها را به عنوان یک آدم های وحشی، یک آدم های این جوری قلمداد میکردند و ناصر میآمد و یادمه کتابی در مورد ویتنام پیدا کرده بود از یک جایی و در خانواده آورده بودند که این کتاب آن زمان غیر مجاز بود و اگر میگرفتند دردسرها با ساواک داشتند. ناصر آن کتاب ویتنام را مطالعه می کرد و در مورد ویتنام برای خانواده توضیح میداد که این اخباری که رادیو میگوید صحیح نیست و ویتنام این این این و توضیح میداد.
یا در مورد انقلاب الجزایر اطلاعات زیادی داشت و برای ما عجیب بود که ناصر این اطلاعات را از کجا در مقطع راهنمایی و در سن و سال سوم راهنمایی و اول دبیرستان این همه اطلاعات انقلابی را از کجا آورده بود و این حرفها آن موقع توی جامعه یک حرفهای خیلی جدیدی بود یا اصلاً نبود، اصلا الجزایر را کسی نمیشناخت یا لیبی را کسی نمیشناخت می دیدی ناصر دارد در مورد انقلاب الجزایر و مبارزه با فرانسوی ها صحبت می کند. یا جمیله بوپاشا کتابی بود که آن زمان مخفی بود (جمیله بوپاشا آن زن انقلابی اهل الجزایر بود) ناصر کتاب او را داشت.
در مورد الجزایری ها، در مورد مصری ها، در مورد این ها صحبت می کرد. از آن زمان که می آمد توی منزل صحبت می کرد از جریاناتی که در مملکت میگذشت، از جریان پول نفت می گفت مثلا برای پدر ما می گفت یا به فرض بفرمایید پدر از پول کم می نالید و شکوه می کرد ناصر توضیح می داد که پدر جان این حقوق شما اگر کم است و شما اگر کمبودی داری در اثر سیاست های غلط سلطنت این هاست.
پول نفت ما را آمریکایی ها می برند، صهیونیست ها می برند و آفریقای جنوبی میبرند و ابرقدرتهای انگلیس و این ها می برند و به خاطر این است که مملکت ما عقب است، مردم ما گرسنه اند، فقر مالی هست و حرفهای این چنینی. خیلی حرف های سیاسی میزد. کلا ناصر از مقطع آخرای سال های راهنمایی که وارد دبیرستان شد افکار سیاسی داشت و 100 درصد سیاسی فکر میکرد. حتی بعضی وقت ها میخواست بدون فکر کاری بکنند و تندروی بکنند و حالتهایی که ما احساس خطر می کردیم و می دیدیم که ممکن است از مدرسه اخراجش کنند یا مدرسه را بیایند ببندند یا معلمشان را دستگیر کنند، نصیحتش میکردیم ناصر جان یک مقداری با احتیاط رفتار کند ممکن است دردسر ساز بشود.
آن زمان رئیس ساواک کرمان آرشام بود. می گفتیم مامورای آرشام خطرناکند مثلاً به او میگفتیم دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد که ضرب المثل که آن زمان بود، این قدر از ساواک دلهره در دل مردم انداخته بودند و از ساواک یک غول ساخته بودند و ما احساس میکردیم مثلاً در منزل مان نشستیم الان یک دوربین ساواک آن جا توی دیوار هست یا توی دسته ی سماورمان یک دوربین فیلمبرداری یا نوار ضبط صوت الان مال ساواک است یا اگر با دوستم برخورد می کنم احساس می کردم در دکمه پیراهنش یک ضبط صوت مال ساواک است.
جوری اختناق ایجاد کرده بودند که ما به برادر، خواهر، مادر و پدر و دوستان و فامیلمان مشکوک بودیم! همه از هم وحشت داشتند و ما از این جهت ناصر را همیشه از تندروی باز می داشتیم و می گفتیم: ناصر جان دستگیرت می کنند و از رفتن به مدرسه باز می مانی و نمی توانی فعالیت کنی و اگر بخواهی در آینده برای انقلاب مثبت باشی باید درس بخوانی و مدرکت را بگیری و مهندس بشوی، طلبه بشوی، دوره ی حوزه های علمیه را بری ببینی.
دوران ناصر مدرسه علوی استادان انقلابی داشت و در جامعه معروف و مشخص بود. آن زمان مدرسه علوی به عنوان یک مدرسه سیاسی بود که یک دفعه هم به خاطر همان فعالیتهای سیاسی مدتی مدرسه تعطیل شد و البته دوباره بازگشایی شد. استادان انقلابی که آن جا بودند از قبیل آقای ساوه و آقای نصیری و آقای عطاء الله احمدی و آقای یزدانی، مدرسه مدتی به خاطر فعالیت این آقایون و شاگردانشان تعطیل شد.
وقتی مدرسه علوی تعطیل شد ناصر اجبارا برای ادامه تحصیل به مدرسه خرد آن زمان رفت سال اول و دوم دبیرستان ایشان در مدرسه خرد بود و در آن جا هم کماکان همین فعالیت های سیاسی و همین روح انقلاب در ناصر بود و همین جور به مرور زمان در حال تکامل بود. سال دوم دبیرستان ایشان، مجدداً مدرسه علوی بازگشایی شد (احتمالاً ساواک از مسئولین تعهدی گرفته بود که مجددا بازگشایی شد). در سال ۵۶ یعنی یک سال قبل از انقلاب بود که مجددا این مدرسه بازگشایی شد و ناصر در آن مدرسه دیپلم ریاضی فیزیک گرفت با معدل خیلی بالا، جز شاگردان اول یا دوم بود. همیشه بین اول یا دوم مطرح بود. در خرداد سال ۵۷ دیپلم ریاضی فیزیک خود را اخذ کرد.
در سال آخر دبیرستان در مدرسه علوی ناصر کما فی السابق فعالیت های سیاسی خود را در کنار درسش داشت حالا یا به شکل مخفیانه و گروهی یا به صورت محتاطانه. به شکل علنی جلسات قرآن مفصل داشتند با گروهها و اعلامیههای امام را به طور مخفی تکثیر می کردند و بین مردم پخش میکردند و نوارهای امام تکثیر می شد و پخش میشد و جلسات سخنرانی های مخفی در خانه ها و منازل داشتند و کوهنوردی جزء برنامه روزانه ناصر و همکارانش بود.
روزها مدرسه و شبها تکثیر اعلامیه با درس. شب ها مینشستند بچه ها دور هم تا نیمه های شب با دست اعلامیه های امام را تکثیر می کردند و شب های دیگر مثلا شب بعدش در خانه های مختلف شهر در کوچه پس کوچه ها، شب نامه را در خانه ها بخش میکردند و در زیر در خانهها می انداختند که مردم مطالعه کنند و از نوارهای امام با اطلاع شوند و یا حتی در روستاهای اطراف شهر میرفتند. من خاطرم هست که بچه ها می رفتند و اعلامیههای امام را پخش میکردند در مساجد، در مراسم روضه خوانی یا در خانه های شان.
به هر حال ناصر وارد دیپلم شد ولی علاوه بر توجه به مسائل درسی در کنارش بیشتر به مسائل سیاسی و انقلابی توجه داشت و مد نظرش مسائل سیاسی بود البته او استعداد درسی اش را داشت و نمره های او همیشه بالا بود. در تابستان ۵۷ ناصر همان اولین سالی که دیپلم گرفت در کنکور سراسری شرکت کرد و در اولین سال در دانشگاه شریف تهران در رشته متالوژی قبول شد که آن زمان به این دانشگاه آریان مهر میگفتند. در مهر ماه سال ۵۷ که دیگر جو مملکت انقلابی بود و انقلاب داشت به اوج میرسید ناصر آمد تهران و خودمان در مقابل دانشگاه تهران و خیابان فروردین اتاقی برایشان اجاره کردیم.
ناصر و دو تا از دوستان دیگرش به نام نظریان و آقای اصغر رحمتیان در یک اتاق مشترک به طور مشترک دانشجو بودند و به درس مشغول شدن در دانشگاه شریف، رشته مهندسی متالوژی. عرض کنم خدمتتان ناصر گاهی با دوستانش پنجشنبه و جمعه ها به منزل ما میآمد، چون من ساکن تهران بودم ناصر با دوستانش به خصوص آقای رحمتیان به منزل ما رفت و آمد داشتند و ما کم و بیش با هم صحبت هایی داشتیم و مسائل انقلاب را تحلیل و بررسی میکردیم و در این روزها بود که انقلاب اوج گرفته بود.
ناصر شدیداً در راهپیماییهای تهران شرکت داشت، حتی در راهپیماییهای روزهای آخر که تقریباً مسلحانه بود، مواد آتشزا و کوکتل مولوتوف و این ها می ساختند. ناصر در آن شب های حکومت نظامی که ماه مبارک رمضان هم بود، فعالیتهای زیادی داشت. حتی یک شب خاطرم است که ناصر با دوستش آقای رحمتیان در حکومت نظامی در یک جایی گیر افتاده بودند و از ترس سربازان گارد در یک کوچه بن بست شب تا صبح پشت یک در بسته یک منزلی خوابیده بودند تا این که روز شود و آزادانه بتوانند بروند بیرون، یک چنین فعالیت هایی را هم در تهران داشتند.
به هر حال اواخری که انقلاب اوج گرفت، دانشگاه تعطیل شد. طبیعتاً ناصر برای ادامه فعالیتهایش به کرمان آمد. جو کرمان و محیط کرمان برای فعالیتهای ناصر مساعد تر بود چون آشناتر بود و دوستانش این جا بودند. ناصر به کرمان آمد و کارهای انقلاب را در کرمان ادامه داد چون دانشگاه تعطیل بود. شکل مبارزه حالا دیگر فرق کرده بود و دیگه از حالت مخفیانه کارها بیرون آمده بود و مبارزات علنی شروع شده بود.
مردم مبارزات علنی میکردند و ناصر بیش از همه و جلوتر از همه به صورت سمبل در کرمان مطرح بود. تو راهپیمایی های کرمان ناصر در کنار مسئولین راهپیمایی فعالیت می کرد حتی خاطرم است که در یک راهپیمایی در کرمان که سربازان گارد جلوی مردم را گرفته بودند ناصر و یکی از روحانیون آن زمان لباس های خود را در آوردند و یقه پیراهن شان را باز کردند و به سربازان گارد و افسران گارد که روبروی آن ها با اسلحه و سلاح ایستاده بودند خطاب می کردند که اگر مردین بزنید! این سینه ما این هم شما، بزنید.
در همین روزها بود که ناصر برای مبارزه احساس کردند که احتیاج به کوکتل مولوتوف و مواد آتش زا داشتند و چون هنوز ساواک در کرمان قوی بود و فعالیت زیادی داشت، ناصر برای این که راحت تر بتوانند فعالیت کند، میرفت در روستای سعدی ۳۰ کیلومتری شهر با دوستش آقای جلال رضوانی که یکی از دوستان صمیمی ایشان بود، مواد آتشزا کوکتل مولوتوف درست می کردند و شب ها پیاده از سعدی میآمدند به کرمان. البته تا باغین گویا پیاده میآمدند به خاطر این که پاسگاه ژاندارمری باغین آنها را نبینند و یک مقدارش هم نزدیکی های شهر با ماشین های کامیون و تریلی های تانکردار میآمدند به شهر و از آن کوکتل مولوتوف ها در راهپیمایی ها استفاده می کردند برای مبارزه با سربازهای گارد.
گروهی که مجسمه شاه معدوم را در کرمان سرنگون کردند گروه ناصر بودند. خاطرم است که )البته من تهران بودم( ولی می شنیدم در تماسی که داشتم که یک شب، ناصر با طناب رفته بود و اون رو انداخته بودند به گردن مجسمه و مجسمه را در میدان باغ ملی کرمان سرنگون کرده بودند و این برای ناصر افتخاری بود و همیشه میگفت: اولین کسی که مجسمه طاغوت را در کرمان سرنگون کرده بود من بودم و این جز افتخارات شان بود.
پس از سرنگونی مجسمه خاطرم است که روز راهپیمایی طناب بر گردن مجسمه انداخته بودند و این مجسمه طاغوت را در خیابان های شهر در روی آسفالت می کشیدند و شعار میدادند که طاغوت سرنگون شد و مردم جشن گرفته بودند. روزی که در مسجد امام کرمان، تیراندازی شده بود، یکی از اولین شهدای کرمان شهید شد که گویا در مسجد امام کرمان شهید شده بودند که ناصر هم آن جا بوده ولی شهید نشده بود.
در آن مقطع فعالیت های خیلی زیادی می کردند، در راهپیمایی های شبانه و روزانه، در مسجد امام، در مسجد جامع شب و روز تحرک و راهپیمایی و مبارزه مسلحانه، کوکتل مولوتوف، نارنجک ها و از این سر راهپیمایی که لوله آب بود از این ها به صورت نارنجک مواد آتش زا پر می کردند و پرتاب می کردند توی سربازهای گارد که آن ها همراهشان ژ3 و نارنجک های اصلی بود و این ها با کوکتل مولوتف.
بالاخره انقلاب پیروز شد در ۲۲ بهمن و اولین صدای انقلاب از رادیو ایران پخش شد. آن صدایی که اعلام کرد ملت ایران، انقلاب پیروز شد! این صدای انقلاب است از این به بعد صدای طاغوت دیگر نیست. ناصر این صداها را روی نوارهایش ضبط کرده بود که به عنوان یادبود داشته باشد و اکنون آن نواری که ضبط کرده در دست ما نیست، نمیدانیم چه شده؟ مفقود شده؟ ولی خاطرم هست که تمام آن روزهای اول انقلاب آن سرودهای انقلابی، آن صدای الله اکبر انقلاب، آن تکبیرها را همه ناصر ضبط کرده بود. سخنرانی آقای مطهری، پیام های اول انقلاب که امام سخنرانی های کرده بودند از رادیو با وجود این که صدا یکم پارازیت داشت ولی ضبط کرده بود که این نوار را داشت ولی الان در دسترسمان نیست.
یاران امام را ناصر شناخت کامل داشت و دقیقا شخصیت های انقلابی را آشنایی با روحیه و افکارشان داشت و دقیقاً در مورد شخصیت هر کدام ناصر تجزیه و تحلیل می کرد. خاطرم هست مثلا وقتی که قطب زاده آن زمان ادعا میکرد که از یاران امام است یا دکتر یزدی (ابراهیم یزدی)، ناصر برای اطرافیان بازگو میکرد و می گفت این ها خالص نیستند با امام آمدند ولی خالص نیستند. یادم هست مثلا آن روزها در جامعه بنی صدر مطرح بود و ناصر تحلیل میکرد شخصیت بنی صدر را و می گفت: من فکر می کنم که این صداقت کامل ندارد، از رفتارش مشخص است! فکر می کنم مشابه طلحه و زبیر باشد.
کتاب های استاد مطهری، آقای علامه طباطبایی و کتاب های دکتر شریعتی را به طور کامل مطالعه می کرد و جهاد اکبر حضرت امام و کتاب هایی در مورد مادی گرایی، مکتب سوسیالیست، ناصر به طور کامل بررسی کرده بود و مکتب مادی گرایی، سوسیالیست را کامل شناخت داشت. همیشه می گفت باید کتاب های مخالفین اسلام را مطالعه کنیم تا بتوانیم با کتابهای اسلامی مقایسه کنیم.
مثلاً چند کتاب از لنین مطالعه کرده بود، کتاب هایی در مورد انقلاب های بزرگ دنیا مثل انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب الجزایر و لیبی مطالعات زیادی در مورد کتاب مکتب صهیونیست داشت و در مورد شناخت اسرائیل و به وجود آمدن اسرائیل، کتاب های زیادی خوانده بود و کتاب هایی در مورد جنگ هند و انقلاب هندوستان گاندی تمام این ها را مطالعه کرده بود. کتاب ویتنام، کتاب جمیله بوپاشا که در مورد انقلاب الجزایر بود که آن زمان قدغن بود، ناصر مطالعه کرده بود.
آن زمانی که در مدرسه علوی بود اطلاعات زیادی در ابعاد مختلف داشت و همیشه می گفت: مسلمان واقعی نباید یک بعدی باشد باید چند بعدی باشد، باید اطلاعات کافی و کامل داشته باشد، باید ضد ضربه باشیم. اگر اطلاعات کامل و مطالعه از مثلاً فرض کنیم از کمونیست ها نداشته باشیم، آدم وقتی باهاشون بحث میکند گول می خورد و آدم را از راه بیرون میکند و باید عین حضرت علی البته نه مثل حضرت علی بلا تشبیه در ابعاد کوچکتر، آدم چند بعدی باشد و همه فن حریف باشد تا گول نخورد.
با هواداران این گروه هایی که آن اوایل انقلاب خیلی مطرح بودند شاید ۲۰ گروه سیاسی در مملکت بود که گروه مثلاً سازمان منافقین یا به قول خودشان مجاهدین سازمان، چریک های فدایی خلق، حزب توده سازمان، با مطالعه تمام نشریات مثلا رنجبر روزنامه امت و جبهه ملی نهضت آزادی و تمام این کتابهاشان باهاشان بحث میکرد و به طور کامل میگفت: خط امام را باید از لابه لای این بحثها و از لابلای این نشریات ما باید پیدا کنیم.
می گفت: خط امام مثل یک تار موی که در یک اقیانوس میخواهیم پیدایش کنیم است چون همه میگفتند ما خط امامی هستیم. حزب توده می گفت ما خط امامی هستیم، روزنامه امت یعنی جنبش مبارزین مسلمان می گفتند ما خط امام راستین هستیم، جبهه ملی می گفت: من خط امامی هستم، نهضت آزادی می گفت من خط امامی هستم، همه آن زمان می خواستند ادعا کنند ما خط امامی هستیم و خط امام راستین ما هستیم در حالی که همه دروغ می گفتند و همه منافق بودند و همه اشتباه می کردند. همه می خواستند موقعیت سیاسی و مقام به دست بیاورند چون انقلاب پیروز شده بود می خواستند مقامی بدست بیاورند بنابر این همه ادعا می کردند.
راه خط امام را جز آن افراد نادر، جز یک عده افراد صدیق همتای مالک اشتر در زمان حضرت علی یک همچین اشخاصی مثل ناصر و امثال ایشان می توانستند خط امام را پیدا کنند و ما هم کنار ایشان الهام می گرفتیم از ناصر و دوستانش و امثال ناصر و روحانیانی، ما هم به هر حال افتخار آشنایی با خط امام را تا حدودی پیدا کرده بودیم و به این سعادت رسیدیم که خط امام را پیدا کنیم.
ناصر می گفت که از یاران امام به دکتر بهشتی بیش از همه علاقه داشت و به استاد مطهری. ناصر می گفت: امام را اگر بخواهیم خلاصه کنیم وجود امام را، شخصیت امام را بخواهیم خلاصه کنیم خلاصه ای از امام را می توانیم بگیم آقای مطهری و مجسمه ای از امام را می توانیم بگیم آقای بهشتی. می گفت: بهشتی از ابرار است بارها و بارها تکیه اش این بود که می گفت که بهشتی از ابرار و شخصیتی استثنایی دارد. آقای طالقانی را دوست داشت و به بهشتی احترام می گذاشت چون از یاران صدیق امام بود.
به هر حال انقلاب تمام شد. اول اسفند 57 که به فرمان حضرت امام دانشگاهها و ادارات دولتی دوباره بازگشایی شد، ناصر به همراه دوستانش از کرمان دوباره به تهران برای ادامه تحصیل دانشگاه آمدند. دوران جالبی بود، دوران دانشجویی ولی با مبارزه، همه چیز با مبارزه، مبارزه انقلابی بود. مبارزه با ساواکی هایی که در لباس معمولی در مردم بودند و گارد شاه که در مردم بودند و ترور میکردند مردم را. اوایل انقلاب خیابان های تهران را پاسداری میکردند. شب تا صبح پاسداری میکردند. خیابان های تهران را سنگربندی کرده بودند و پاسداری می کردند.
درسته که انقلاب پیروز شده بود ولی هنوز گارد شاه و ساواک در خیابان ها در مردم بودند و مردم را ترور می کردند و میکشتند. هنوز انقلاب احتیاج به پاسداری داشت. کمیتههایی در تهران باز شده بود مال مردم در هر محلهای، در هر مسجدی. ناصر با این کمیته ها ارتباط داشت و فعالیت می کرد ولی خب سنگر دانشگاه را حفظ کرده بودند.
دانشگاهها آن زمان تبدیل شده بود به سنگر مبارزه مال ِ احزاب. هر حزبی یک قسمت از دانشگاه را گرفته بود به عنوان سنگر و اسلحه برده بودند تو دانشگاه. حتی مواد منفجره، حتی نارنجک. هر اتاقی مال یک حزب بود و پایگاه تبلیغاتی حزبشان مثلاً حزب توده، سازمان چریک های خلق، سازمان مجاهدین خلق و یک گوشی ای هم مثلا به دانشجویان مسلمان داده بودند. همه یک پایگاه داشتند. در آن جو آشفته همه شعار انقلابی میدادند، همه ادعای خط امام می کردند، همه مسلحانه و همه اسلحه در دست داشتند چون سلاح های پادگان ها همه در دست مردم و جوان ها و دانشجویان بود.
در یک چنین جوی، دانشجویان راستین انقلابی، دانشجویان مسلمان راستین، آن ها که امامی بودند در یک چنین جوی فعالیت میکردند و مبارزه میکردند. روزنامه داشتند، نشریه داشتند و بحث می کردند و خط امام را سعی میکردند در جامعه معرفی کنند. سعی داشتند که دانشجویان منحرف را، چپی را یا راست گرایان تند رو را به خط امام هدایت کنند. در این زمان ناصر از اتاق اجاره ای به خوابگاه دانشگاه رفته بودند.
خوابگاه دانشگاه تبدیل به سنگر مبارزه شده بود. انجمن اسلامی دانشگاه تبدیل شده بود به سنگر مبارزه، انجمن اسلامی دانشگاه تبدیل شد به مسجد. ناصر یکی از اعضای ثابت انجمن اسلامی در دانشگاه شریف بود که فعالیت تبلیغاتی در نشریه آن زمان دانشگاه هم داشتند. به هر حال خاطرات زمان دانشجویی خیلی مفصل است و اگر بخواهیم جز به جز بگیم شاید مقداریش را دوستان دانشجویش بتونم بگم.
گاهی اوقات از خوابگاه شب می آمد منزل ما و با ما بحثهای روز را مطرح میکرد و واقعاً دل پردردی داشت. هم ناصر هم خودم و هم دوستانش مینشستیم در مورد جو آن زمان و این گروه های سیاسی و خیانتهای که میکردند و تهمتها و ناسزاهایی که به شخصیت های انقلابی میزدند مخصوصاً به آقای بهشتی صحبت می کردیم. آن زمان خیلی انتقاد و تهمت و ناسزا می زدند به آقای بهشتی، آقای مطهری، آقای طالقانی، شخص امام و حاج احمد آقا خمینی.
ناصر می گفت: چه جوری باید این شخصیت های اصیل انقلاب را به مردم معرفی کنیم؟! گرچه مردم همه به امام اعتقاد داشتند ولی بعضی شان گول این نشریات چپ و راستی را می خوردند. همهشان مقالات سیاسی منتشر میکردند و به ظاهر حرف هاشون حساب بود اما در اصل دشمن انقلاب بودند. هر حزبی می خواست انقلاب را بکشوند به سوی خودش و این وسط تنها خط امام بود که عدهای پایبند خط امام بودند و سعی میکردند که انقلاب را در خط امام جهت بدهند.
وقتی دولت موقت مهندس بازرگان به فرمان امام مستقر شد در مملکت، خاطرم هست که ناصر از اوضاع آن روز مملکت اصلا راضی نبود و میگفت: مهدی! انقلاب پیروز شده و شاه رفته اما آثار شاه هنوز در جامعه هست. کارهایی که دولت داره انجام میده کارهای انقلابی نیست و اصلاً با خط امام مطابقتی ندارد.
در آن زمان امام تشریف برده بودند قم و به اصطلاح مملکت را سپرده بودند بدست دولت موقت ولی از دور هدایت می کردند و تحت نظر داشتند و نظارت داشتند به کارها. خاطرم است که ناصر مسائل سیاسی روز را که تحلیل می کرد بعضی اوقات گریه میکرد و اشک می ریخت و می گفت: ابدا این انقلاب، آن انقلاب که ما می خواستیم نیست! این کارهایی که انجام می شود، این ها، آن کارهایی نیست که امام می خواست! این خط علی نیست! آنی که امام میخواست این ها نیست! این خط امام خمینی نیست! و رنج می برد از این مسائل.
در این زمان گاهی درس، گاهی هم مبارزه، گاهی هم با گروه های سیاسی بحث و زد و خورد و این ها داشتند. چون ناصر از امام الهام میگرفت و ملاک حرکتش در خط امام بود و صحبتهای امام بود از این جهت کلمه به کلمه صحبت های حضرت امام را تجزیه و تحلیل میکرد. خاطرم هست آن زمان که امام در قم بودند شب که امام مثلا یک سخنرانی میکردند روز این سخنرانی امام را قشنگ، کلمه به کلمه، تجزیه و تحلیل می کرد و می گفتند که خط امام را باید از توی این صحبت ها پیدا کنیم و چه باید کنیم تو این اوضاع که دولت موقت در راس کار است و انقلابی هم عمل نمی کند، تکلیف ما و وظیفه ما چیه؟ امام دارد به ما خط میدهد لابلای صحبت هاش.
به هر حال خرداد شد و این این ترم دانشگاه ناصر تمام شد و تابستان شد و به کرمان آمد. تابستان ۵۸ ناصر در کرمان بود و من هم مرخصی بودنم و آمده بودم کرمان. خاطرم است که وقتی بنیاد مسکن انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام تشکیل شد ناصر جزء اولین کسانی بود که در بنیاد مسکن در تابستان فعالیت میکرد. خاطرم است که ناصر و دوست شان آقای احمد آب بر که الان مدیرعامل ترانشا است در تقسیم زمین فعالیت می کردند.
یادم است ماه مبارک رمضان بود و ناصر روزه بود و با دهن روزه، روزها تا غروب برای تقسیم اراضی فعالیت می کردند و الان یک گلوله ای از طناب در منزل پیش مادر است که این گلوله همان گلوله طنابی بود که با آن زمینها را تقسیم میکردند و خاطرم هست که ما به ناصر می گفتیم برای خودت هم و برای آینده هم یک تکه زمین اختصاص بده تا خانه داشته باشی و بسازی. ناصر میگفت تا زمانی که همه ی مردم صاحب زمین نشده اند من برای خودم امکان ندارد بردارم. زمانی برای خودم بر می دارم که بفهمم در شهر هیچ بی خونه ای نیست و حتی برادر بزرگش قاسم آمد و ازش زمین خواست به او هم نداد! همانند حضرت علی که با عقیل رفتار کرد عین همان به قاسم گفت: هنوز وقت تو نیست، تو مجردی! اجازه بده اون هایی که متاهل هستند، زمین بگیرند و خونه دار شوند بعد برای شما این کار را بنیاد مسکن انجام میدهد.
خاطرم هست که وقتی پیام و فرمان امام برای تشکیل جهاد سازندگی صادر شد، ناصر در جهاد سازندگی هم (آن زمان هنوز ارگان های انقلابی شکل نیافته بودند مثلاً بنیاد مسکن هنوز یک پرسنل خاصی نداشت یا جهاد و مردم به شکل نامنظم و به شکل مردمی فعالیت می کردند) ناصر جزء اولین هسته مرکزی تشکیل جهاد سازندگی بود.
روزها فامیل ها و مردم را در مسجد جمع آوری می کردند و با اتوبوس می رفتند به روستاهای اطراف شهر برای مثلاً درو گندم یا شخم زمین یا برداشت محصولات کشاورزان و به کشاورزان و روستاییان کمک میکردند. تابستان ۵۸ که تمام شد و دوباره اول مهر شد، ناصر به تهران برگشت برای ادامه تحصیل دانشگاه و تابستان ایشان به این شکل گذشت، فعالیت های بنیاد مسکن و جهاد سازندگی و در کنارش فعالیت های تبلیغاتی و انقلابی و ارشاد مردم. شب و روز و لحظه به لحظه ناصر کار میکرد و ما شاهد این فعالیتها بودیم و در مساجد سخنرانی میکرد، در نماز جماعت صحبت میکرد، در جلسات قرآن که الان هم بعضی از دوستان جلسه قرآنی اش مثلا آقای حاج حسین رزم حسینی یا آقای رضا سخی این جا هستند شاهد و ناظرند، آیات قرآن را تفسیر می کردند برای خودشان و برای مردم و اصولاً راه تکاملی داشت طی می کرد.
خاطرم هست قانون ماده ۵ که مربوط به ولایت فقیه است این ماده مطرح شده بود، جامعه در تب و اضطراب و التهاب بودند عده ای ناراحت بودند که نکنه این ماده تصویب نشه و ولایت فقیه در قانون جمهوری اسلامی نباشد اگر نباشد همه احساس میکردند که اونهایی که خط امام بودند احساس میکردند که بعد از امام انقلاب در خطر است ممکن مسیرش عوض بشود ممکن خط امام عوض بشود از این جهت خاطرم است که با ناصر بحث می کردیم.
درباره مسئله ولایت فقیه منحرفین می گفتند که ولایت فقیه اگر تصویب بشه میتونه در جامعه دیکتاتوری و استبداد بوجود بیاره و انحصارطلبی بوجود بیاد ولی خط امامی ها از مسئله دفاع می کردند و از جمله ناصر شدیداً از این قانون ولایت فقیه دفاع می کرد و می گفت اگر این تصویب بشه در قانون اساسی، مملکت و انقلاب همیشه محفوظ میمونه و هیچ وقت منحرف نمی شود چون اگر ولایت فقیه در راس مملکت نباشد که به عنوان یک سکان دار و یک چوپان است، ممکن است رئیس جمهوری که با رای مردم انتخاب می شود مثل بنی صدر از کار در بیاید و یا ممکن است رئیس جمهور را خارجی ها بخرند و در اثر فشار، در اثر مسائل سیاسی و بین المللی ممکن است خط و مسیرش عوض شود و مملکت یواش یواش کشیده بشود به طرف استبداد به طرف وابستگیهای سیاسی و دوباره مستعمره بشیم مثل زمان قبل از انقلاب مثل زمان پهلوی و قاجار از این جهت ولایت فقیه جزء لازمه جمهوری اسلامی بود که الحمدالله تصویب شد. روزی که این قانون به تصویب رسید یادمه ناصر شب تا صبح از خوشحالی نخوابید و نماز شکر به جا آورد و شیرینی پخش کرد به خاطر تصویب قانون ولایت فقیه.
ناصر در اوایل مهرماه سال 58 مجدداً بازگشت به دانشگاه تا درس دانشگاهش را ادامه بده و دولت موقت هم مستقر بود و مسائل روز مطرح بود. روزنامه هایی مثل روزنامه نهضت آزادی، مثل روزنامه انقلاب اسلامی، مثل روزنامه جبهه ملی، از این قبیل، این ها راست گرا بودند و از دولت موقت شدیدا حمایت میکردند و خاطرم هست که رادیوهای بیگانه مثل رادیو آمریکا از این ها حمایت می کردند، از روند سیاسی جامعه، روند آن روز مملکت. عده ای هم روزنامه های چپی بودند، مثل حزب توده، روزنامه مردم، روزنامه جنبش، این ها چپی بودند یعنی با دولت موقت مخالف بودند که مخالفتشان را اعلام میکردند ولی خط امام یک چیز دیگری بود نه چپ بود نه راست بود.
خیلی آدم در آن زمان اشتباه میکرد، میدید یک عدهای مخالفت می کنند با دولت و یک عده موافقت میکنند و خط امام هم مخالف با روند سیاسی روز بود، از این طریق در آن مقطع عده ای از روزنامه های چپی و احزاب چپی خودشان را به خط امام متصل می کردند و می گفتند ما خط امامی هستیم و با دولت مخالفیم، ببینید همین جور که امام با دولت مخالفه ما هم مخالفیم پس خط امامی هستیم و این جوری خودشان را متصل به خط امام میکردند.
از این جهت امام هم در قم مصاحبه هایی داشتند و صحبت های داشتند هر روز با گروههای که ملاقات میکردند در مورد مسائل روز اظهارنظر می کردند به جامعه خط میدادند بدون هیچ موضع گیری که با هیچ حزب و گروهی چیزی باشه چون امام متوجه بودند اگر با هر حزب خودش را متصل بکنند آن حزب سو استفاده می کنند. به هر حال ناصر و خط امامی ها سعی داشتند که خط امام را پیدا کنند، ببینند که چه باید کرد، امام چه می خواد، امام الان توی سخنرانیهایش چی گفته، چه جوری از مردم توقع داره که مردم چه جوری حرکت کنند، آیا با دولت موقت بسازند و تحمل کنند، آیا بر علیه آن موضع گیری کنند، چه بکنند؟
امام در قم در یکی از سخنرانی های خود جمله معروف را فرمودند که رابطه با آمریکا به چه دردمان می خورد، ما رابطه با آمریکا را می خواهیم چه کنیم، رابطه با آمریکا مثل رابطه گرگ با میش است، خاطرم است آن شبی که امام این حرف ها را زده بودند، ناصر با من در منزل ما بود. از تلویزیون وقتی این حرف امام را شنید، ناصر چهره اش برافروخته شد و چشمهایش از حدقه داشت در میومد! رو کرد به من و گفت: ببین امام چی میگوید، امام میگوید ما رابطه با آمریکا را می خواهیم چه کنیم و این دولت موقت هم تمام ارتباطش با آمریکاست درست انگار نه انگار که انقلاب شده عین قبل از انقلاب عین نظام شاهنشاهی این دولت باید برداشته بشود این باید سرنگون بشود این سفارت آمریکای که در این جا هست باید برداشته بشود!
از آن روزها خاطرم هست که با دانشجویان دیگر توی دانشگاه جلساتی داشتند که من هم در جلساتشان شرکت می کردم و گاهی اوقات شبا در خوابگاه دانشگاه شریف بچه ها مسائل سیاسی را تحلیل می کردند و نتیجه گیری میکردند که باید یک حرکتی، یک جنبش بر علیه روند و مسائل آن روز انجام بشه. خاطرم است که آقای موسوی خوئینیها هم با دانشجوها آمد و رفت داشتند و ارتباط داشتند و در جلساتشان شرکت میکردند و من هم بودم، ناصر هم بود و دوستان دیگر ایشان هم بودند.
دانشجویان همه تصمیمشان به این شد که سفارت آمریکا که در خیابان طالقانی تهران است اشغال بشود. میگفتند: رمز موفقیت و رمز انقلاب، اشغال این لانه است، لانه فساد بهش می گفتند. آمریکا از طریق لانه جاسوسی داره این جا بر علیه انقلاب ما جاسوسی می کند، اسمش رو گذاشته بودند لانه جاسوسی. به هر حال این فکر در دانشجویان اوج گرفت و خود من شاهد این مسائل بودم.
ناصر شب گاهی به منزل ما میآمد و میگفت: مهدی همین روزها ان شاء الله لانه جاسوسی آمریکا را اشغال می کنیم و شر آمریکایی ها و ارتباط آمریکایی ها ان شاء الله قطع میشود. هدفشان براندازی دولت موقت نبود، هدف دانشجویان این نبود ولی خوب طبیعتاً وقتی که لانه جاسوسی آمریکا اشغال میشود طبیعتاً دولت نمیتوانست دیگر کار کند با آن جو و با آن اوضاع. از این جهت در یک روز که من تو اداره (اداره برق شمیران) پشت میزم مشغول کارم بودم، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و دیدم ناصر است، گفتم: ناصر تویی؟ گفت: بله! گفتم: کجایی؟ گفت: همان جایی که باید باشم، مگه نگفتم دو سه شب پیش که باید چه بکنیم، کردیم به لطف پروردگار موفق شدیم. گفتم: تو سفارت آمریکا هستی؟ گفت: بله، من در سفارت آمریکا هستم! گفتم: گرفتید سفارت را؟ گفت: بله گرفتیم و من از میدان تجریش که اداره مان در تجریش بود تا سفارت آمریکا در خیابان طالقانی را سراسیمه آمدیم.
وقتی آمدیم، دیدیم جمعیت های مردم پشت در سفارت بود و ناصر و گروهی از دانشجویان داخل سفارت بودند و آمریکاها را گرفته بودند و من به هر شکلی بود از در پشت سفارت رفتم تو سفارت و ناصر رو دیدم و بچه های دیگر را دیدم که آمریکایی ها را گرفته بودند به شکل اسیر. روزهای اول به شکل اسیر اما وقتی که تسلیم شدن به شکل عادی. ناصر در سفارت مشغول فعالیت شد. ناصر شب های سرد (چون سفارت آبان تسخیر شد و رو به زمستان رسیده بود) در محوطه سفارت پاسداری می داد. خاطرم هست بعضی از دوستان از پاسداری طفره میرفتند و بهانه هایی میآوردند که میخواهیم برویم کار داریم، فلان جا باید برویم سر بزنیم، ناصر به جای تمام دوستانش که میگفتند می خواهیم برویم کار داریم، پاسداری می دادند در لانه جاسوسی.
گاهی اوقات خاطرم هست که می گفت ده ساعت امروز پاسداری دادم و این چنین در سفارت بود و طبیعتاً فعالیتهای سفارت درس ناصر را تعطیل کرد. ناصر دیگه نمی تونست به دانشگاه بره. می گفت: اولویت با اینه، این واجب تر از دانشگاهه. اجازه بدید ما اول انقلاب را تثبیت کنیم و مملکت تثبیت بشه و مستقل بشه اوضاع و امنیت برقرار بشه، برای درس خواندن ترم بعد وقت هست. حالا یک ترم هم ما عقب بمانیم چه می شود؟!
خلاصه یادمه وقتی سفارت اشغال شده بود اولین اطلاعیه که دانشجویان مسلمان میخواستند صادر کنند که از رادیو منتشر بشود ناصر به من گفت که مهدی ما داریم با بچهها مشورت میکنیم با توجه به این گروههای زیادی هستند که همه میخواهند خودشان را به خط ما متصل کنند ممکنه این حرکت انقلابی اشغال سفارت را گروههای چپ چون با دولت روز و با آمریکا مخالف بودند به خودشان متصل کنند و به خودشان اختصاص بدهند از این جهت ناصر می گفت در این فکر هستم که چه نامی برای خودمان انتخاب کنیم یا چه عنوانی انتخاب کنیم که آن ها سوء استفاده نکنند.
بعد از مشورت های زیاد به این نتیجه رسیدند که بیایند نام دانشجویان مسلمان پیرو خط امام را بگویند چون گفتند اگر کلمه مسلمان نباشد ممکن هست گروههای چپ بگویند ما کردیم و اگر پیرو خط امام را نگوییم ممکن هست گروههای راست بگن ما هستیم! به هر حال منتظر بودند که ببینند موضع گیری امام چیه که خوشبختانه بعد از چند ساعت امام اطلاعیه داد و خوشبختانه حمایت کرد از حرکت بچه ها.
وقتی که امام حمایت کرد ناصر خاطرم هست که خیلی خوشحال بود ناصر و بقیه بچه ها (حدود ۴۰۰ نفر دانشجویان بیشتر نبودند که سفارت را اشغال کرده بودند) این ها خوشحال شده بودند از حمایت امام چون مضطرب بودند آیا امام از این حرکت حمایت می کنند یا نکنند؟ وقتی حمایت کرد می دونستند که مردم همه حمایت میکنند.
از این به بعد راهپیماییهای مردم، راهپیماییهای میلیونی بود که مقابل سفارت آمریکا بود و من هم با سفارت ارتباطاتی داشتم. ناصر در آن جا فعالیت چشمگیری داشت، شخصیت بارزی بود، مخلصانه عمل می کرد و سعی می کرد جلوی دوربین کمتر بیاید.
یادم هست انتخابات اولین ریاست جمهوری که بنی صدر انتخاب شد زمانی بود که سفارت آمریکا در اشغال دانشجویان بود و خاطرم هست که صندوق رای گیری را برده بودند در داخل سفارت که دانشجویان بتوانند رای انتخاباتی بدهند. یادم هست که ناصر جلوی دوربین نیامد و ناصر پشت دوربین رفت و رایش را تو صندوق انداخت. یادمه وقتی میخواست رای را تو صندوق بیاندازد وضو گرفت و از خداوند استمداد کرد که رایش اشتباه نباشد. ما نفهمیدیم که رایش چی بود. پرسیدم به کی رای دادی، نگفت. گفت: رای مخفی است اگه بگم که ارزش نداره! سه نفر کاندید بودن یکی بنی صدر یکی دکتر حبیبی بود و یکی هم تیمسار مدنی. فکر میکنم ناصر به دکتر حبیبی رای داد به هر حال این دوران تمام شد.
بنی صدر سخت علیه بچه ها موضع گیری می کرد موذیانه رفتار می کرد و همش سعی می کرد که حرکت بچه ها را مخدوش کند، انقلابی بودن حرکت بچه ها را مخدوش کند. تو جامعه همش سعی می کرد این حرکت را به دولت منصوب کند یا بگوید که بچه ها کار بدی کردند. آن زمان تو سخنرانی های خود بنی صدر می گفت: این حرکت به نفع مملکت نیست، باعث قطع رابطه سیاسی ما میشه، باعث انزوای مملکت میشه که دانشجویان از خودشان دفاع می کردند و معتقد بودند این حرکت به نفع این انقلاب هست.
به هر حال بنی صدر که ما همان زمان می گفتیم مثل عمر و عاص رفتار می کنه و موذیانه رفتار می کند، آخرش هم نتوانست گروگانها را از چنگ بچه ها در بیاره. خیلی سعی می کرد که بچه ها را از چنگ ناصر و این ها و دانشجویان در بیارد ولی بچه ها مخالفت می کردند و می گفتند: ما زمانی گروگان ها رو تحویل می دهیم که آمریکا شاه و تمام داراییها را به ایران برگرداند، به مردم ایران برگرداند.
یک خاطره ای دارم از زمان اشغال سفارت آمریکا که ناصر آن جا بود. یک شب عروسی دختر عمه اش بود و دعوت کردند از ناصر که در عروسی حضور پیدا کند و بیاد عروسی که البته عروسی هم در نزدیکی سفارت بود در میدان سپاه (عشرت آباد سابق). خاطرم هست که شب عروسی ناصر با لباس رزمی و پوتین با یک موتور گازی که از یکی از دوستانش گرفته بود یک ساعتی در عروسی آمد و رفت. خاطرم است که وقتی ناصر آمده بود آن جا، چون همه مردم می دانستند که ناصر در سفارت هست و آن روز بحث افشای اسناد لانه مطرح بود و جامعه در تب و اضطراب افشای اسناد بودند، مردم میگفتند: امروز چه سندی، مال کی منتشر میشه؟ هر روز مردم نگران بودند و مضطرب بودند که دانشجویان امروز سند کی رو افشا میکنند و به خاطر همین جو اضطراب و هیجان بود که مردم ریخته بودند دور ناصر و به جای این که توجه به عروسی داشته باشند همش از ناصر سوال می پرسیدند. ناصر جان دیگر می خواهید چه کسی را افشا کنید، از کی دیگه باید حمایت نشود، سند کی باید افشا بشود؟ و ناصر می گفت: هر چه خدا بخواهد هر چه آن جا در اسناد باشه ما منتشر میکنیم و هرچی خدا بخواهد کار ما به خاطر خدا بوده و به خاطر انقلاب بوده نه به خاطر این که خدای نخواسته بخواهیم کسی را افشا کنیم یا آبروی کسی را ببریم اگر هم کسی افشا می شود به خاطر این که مردم بشناسند و گول حرفهاشان را نخورند و مسئولیت های بالای مملکت را نگیرند و پست های کلیدی را اشغال نکنند.
خب کسانی که افشا می شدند افراد و مهرهای وابسته آمریکایی بودند مثلاً آقای مقدم مراغه ای و آقای امیرانتظام یا فرض بفرمایید دکتر میناچی، دکتر یزدی، دکتر مدنی، خود همشهری ما این ها مهره های آمریکایی بودند و باید افشا بشوند خلاصه همش از این حرفا می زد و مردم را ارشاد میکرد.
به هر حال بعد از یک سال گروگانها تحویل دولت شهید رجایی شد و عملاً دیگه کار لانه جاسوسی تمام شد و بعد از آن که گروگانها تحویل دولت شد، ناصر و سایر دانشجویان رها شدند از لانه جاسوسی و ناصر آمد کرمان. خب هر کدام از بچه های دیگر هم طبیعتاً به شهرشان یا آن جایی که فعالیت می کردند رفتند. ناصر آمد کرمان و این جا وارد سپاه پاسداران کرمان شد و لباس سپاه پوشید چون ناصر ادعا داشت و می گفت در این برهه باید از مملکت، از انقلاب پاسداری و نگهداری بشود. درسته شاه رفته و طاغوت رفته و الان هم دولت انقلابی سرکار هست ولی جامعه نیاز به پاسداری دارد، دستاوردهای انقلاب باید حمایت بشود و حفظ بشه از این جهت می گفت الان مقدس ترین لباس، لباس سپاه است، سپاه پاسداران است.
ناصر وارد سپاه شد و چند تا از دوستان دیگر هم آمدند وارد سپاه شدند از قبیل آقای احمد آب بر که الان مدیر عامل شرکت راه سازی کرمان ترانشه هستند، آقای مصطفی موذنزاده که الان مدیر عامل مس سرچشمه هستند و آقای رضا صخی که الان مدیر عامل سازمان آب کرمان است و چند تای دیگر از دوستانشان که من الان حضور ذهن ندارم، این ها همه وارد سپاه شدند و تمرینات رزمی شروع کردند.
خاطرم هست که صبح زود بعد از نماز صبح می رفتند در بیابان های و کوه های اطراف کرمان و تمرین های رزمی میکردند، تمرین تیراندازی اسلحه، پرتاب نارنجک، خمپاره حتی بمب، سینه خیز عملیاتهای رنجری، عملیاتهای زیر آب و انواع و اقسام عملیات های رزمی را یکی دو ماه کاملاً فرا گرفت. اسلحه باز کردن، اسلحه های های مختلف از قبیل ژ3 از قبیل کلاشینکف به هر حال کاملا فرا گرفت مخصوصا با عشقی که ناصر به رسته پاسداری و رزمی داشت خیلی خوب فرا گرفت. مثل کسی که سال ها در ارتش بوده کارهای ارتشی و نظامی را یاد گرفت.
ناصر در سپاه بود تا آن جایی که حالا جنگ هم شروع شده بود عراق حمله کرد به انقلاب اسلامی به مرزهای جمهوری اسلامی تجاوز کرده بود و چند منطقه مرزی را اشغال کرده بود از قبیل اراضی خوزستان، خرمشهر، اراضی فکه، سوسنگرد، اراضی مناطقی از غرب کشور از جمله منطقه سومار اشغال کرده بود و ناصر با چند تا از بچه های دیگر فکر جبهه رفتن به سرشان زد و میگفتند: ما دیگر عملیات های رزمی را یاد گرفتیم و مملکت هم در تجاوز هست و الان وظیفه ما هست برویم برای دفاع از مرزهای جمهوری اسلامی.
یک گروه ۱۱ نفری تشکیل دادند در آن زمان که هنوز سپاه پاسداران تشکیل نشده بود به طور منسجم که مثلاً فرمانده مشخصی داشته باشد یا پرسنل مشخصی باشد و هنوز به شکل مردمی بود و ناصر اینا جزء اولین گروه سپاه پاسداران بودند در تیپ ثارالله بودند. در آن زمان هنوز لشکر نبود و تیپ ثارالله بود که ناصر جزء تشکیل دهندگان آن تیپ ثارالله بودند و ناصر همزمان با تعلیمات آموزش های رزمی و بدنی فعالیت های مذهبی و جلسات قرآن و فعالیتهای سیاسی را همچنان ادامه می داد و همیشه به من و به دوستان دیگرش می گفت که مسلمان واقعی باید یک بعدی کار نکند دو بعدی باشد که هم روحش تقویت بشود و هم جسمش، هم از نظر معنویات هم از نظر جسمی.
تفسیر قرآن را به نحو احسن کار میکرد، را قرآن خیلی کار کرده بود و نهج البلاغه را خیلی تجزیه و تحلیل می کرد. خطبه های حضرت علی را خیلی به طور کامل تفسیر میکرد و تحلیل می کرد، با زمان فعلی مقایسه میکرد و تشبیه میکرد اوضاع صدر اسلام با اوضاع فعلی و اوایل انقلاب مقایسه میکرد و تحلیل میکرد. کتاب جهاد اکبر حضرت امام خمینی را چندین بار خوانده بود و معتقد بود اگر آدم نکاتش این کتاب را بکار ببندد از نظر روحی تکامل پیدا می کند و می تواند بر نفس خود مسلط بشود. کتاب ولایت فقیه حضرت امام راه همین جور مطالعه کرده بود. ولایت فقیه را یکی از اصول اصلی جمهوری اسلامی میدانست.
به کوهنوردی خیلی علاقه داشت و معتقد بود انسان همین جوری که قادر است به کوه سعود کند به قله های بلند و مرتفع سعود بکند همین جور باید از نظر روحی و از نظر معنوی هم انسان سعود کند و تکامل پیدا کند. خیلی از این جهت کوهنوردی را دوست می داشت و همیشه چه در کرمان چه در تهران و چه در جاهای دیگر کوه می رفت.
به هر حال در شهریور ماه 59 مملکت مصادف شد با تجاوز عراق که مرزهای اسلامی مورد تجاوز واقع شد. روحیه ناصر به نحو دیگری داشت شکل می گرفت. ناصر آن ناصر اوایل انقلاب نبود، این ناصر آن ناصر زمان دانشگاه و دانشجویی نبود و زمان سفارت آمریکا نبود یک حالت تکامل یافته پیدا کرده بود و کاملا مشخص بود و می دیدیم که ناصر در جهت تکامل قدم برداشته و پله ها را یکی پس از دیگری طی کرده است.
همیشه میگفت که باید بریم به جبهه، امروز مملکت احتیاج به دفاع دارد و باید از انقلاب دفاع کرد. باید جمهوری اسلامی وجود داشته باشد تا ما وجود داشته باشیم تا مردم باشند تا انقلاب باشد. از این جهت با عدهای از دوستانشان در جلسات مذهبی که شب ها داشتند در جلسات قرآن و در کمیسیون هایی که در سپاه با هم داشتند و در گردهمایی ها، تصمیم گرفته بودند که به جبهه بروند.
یک گروه ۱۱ نفری تشکیل دادند که ناصر و چند تا از دوستای دیگرشان، شهید محمود اخلاقی و شهید اکبر محمد حسینی جزء همین گروه بودند و شهید علی ماهانی فرد جزو همین گروه بودند، 11 نفر بودند من الان درست هر 11 نفرشون را نمیدونم. یکی دیگر از افراد این گروه آقای علوی بودند، شهید محمدعلی ایرانمنش، آقای علی ماهانی که شهید شدند این ها گروهی بودند که ۱۱ نفره حرکت کردند به طرف کردستان که آن جا با گروههای ضد انقلاب مبارزه کنند و رفته بودند به کرمانشاه از آن جا به سنندج و مهاباد و رفته بودند در کامیاران مدتی را در کامیاران بودند.
حدود دو سه ماه اقامت داشت که توی این مدت کوتاه، مدتی کار قضاوت را انجام می داد یعنی گروههای ضد انقلاب را که توی سپاه یا ارتش اسیر می کردن میآوردند ناصر به آموزش این ها و تبلیغ می پرداخت. حتی کلاس های ارشادی آن جا گذاشته بودند برای مردم و کلاس های سواد آموزی، کلاس های ارشادی قرآن از این کلاس ها آورده بودند که عده زیادی از مردم اهل تسنن آنجا گرایش پیدا کردند به انقلاب اسلامی و خلاصه ناصر بعد از کامیاران مدتی اونجا بود و به منطقه سومار رفته بودند.
سومار یک منطقه بود در اشغال ارتش عراق و تپه های سومار هدف بچه ها بود که آزاد بشود این گروه رفته بودند در تپه های سومار مستقر شده بودند و در مجاورتشان هم لشگری از ارتش وجود داشت، شاید هم کمتر از لشکر، یک تیپی از ارتش بود که بچه های ما با آقایون ارتش ارتباط داشتن. برای دفاع از تپه های سومار و آزادی از تپه های سومار مشقات زیادی اونجا کشیدند.
خاطرات خیلی تلخی از آن تپه های سومار دارند به طوری که آذوقه نداشتند و سرمای سختی بوده و آزوقه وقتی میرسید آقایان ارتشی ها به اندازه خودشان بوده و نمی توانستند به این ها برسانند و از این لحاظ از نظر آذوقه و لوازم و سوخت در مضیقه بودند ولی تحمل میکردند. گاهی اوقات ناصر می گفت ما در تپههای سومار مثلا در ۲۴ ساعت یک یا چند تا دونه نخود کشمش مثلاً می خوردیم یا یک تیکه نان خالی یا هر چیز به هر حال آن جا مدتی مستقر بودند و تصمیم گرفتند یک عملیات که طرح ریزی کرده بودند را انجام بدهند و خودشان تپه های سومار را از اشغال ارتش عراق بیرون بیاورند و آزاد کنند.
روز عاشورا سال 59 بود که تصمیم میگیرند که حمله کنند و بچه ها جلو باشند و بچه های سپاه و ارتش از دور توپخونه هدایت کنند و تصمیم می گیرند که این تپه ها را آزاد کنند و روز عاشورا تپه آزاد میشود ارتش عراق آنجا عقب نشینی میکند و حالا وضعیت آن عملیات و آن چه آن روز اتفاق افتاد و طرز برخورد با تانک ها و با عراقی ها به چه نحو بوده به نظر من بهتر است از دوستای همرزمش که در آنجا بودند مثل آقای علوی که در حال حاضر در حیات هستند از ایشان سوال بشود در مورد وضعیت آنها.
شهید محمود اخلاقی آنجا در اون عملیات بود و ناصر الهامات زیادی از خصوصیات اخلاقی و دینی و از تقوا و ایمان محمود اخلاقی گرفته بود و می تونیم بگیم که شهید اخلاقی در تکامل ناصر نقشه داشته، خیلی هم نقش داشته است. جمله هایی که می گفتد و صحبت هایی که می کرده نقش داشته و ایثار و اخلاص که داشته و خیلی ناصر تعریف میکرد از اخلاص شهید محمود اخلاقی و میگفت که در روز عاشورا که می خواستیم حمله کنیم محمود اخلاقی غسل شهادت کرده در آن اطراف نمی دانم خانه ای بوده چی بوده غسل شهادت کرده و حمله میکنند و عملیات شروع میشود و محمود اخلاقی در ظهر عاشورا بعد از این که تپه ها را آزاد میکنند و چندین تانک از ارتش عراق را از بین میبرند و عراقی ها عقب نشینی می کنند، محمود اخلاقی به درجه شهادت میرسد و شهید می شود.
بعد که تپه آزاد می شود جسد شهید اخلاقی را میاورد به تهران که از تهران بیاره کرمان و شب که آمده بوده تهران جنازه را گذاشته بود در معراج شهدا شب آمد پیش من در منزل ما و ما بعد از مدتی دیدیم که ناصر از جبهه برگشته با آن حالت و با اون وضع روحی و با اون قیافه و موی بلند، محاسن بلند و مدتی حمام ندیده بود و سر و وضع بسیار آشفته، به هر حال جبهه ای بود.
وقتی آن شب ناصر را دیدیم سخت در آغوشش گرفتیم و خیلی خوشحال شدیم و ناصر از خاطرات جبهه سومار برای ما گفت و وضعیت شهادت شهید اخلاقی را برای ما گفت و یادم نمی رود که به من میگفت، مهدی! شهید محمود اخلاقی خوش به حالش درست مثل امام حسین به شهادت رسید روز عاشورا با غسل شهادت بعد از نماز ظهر و عصرش و می گفت من حسرت محمود اخلاقی را می خورم، ای کاش من جای او بودم او سعادت داشت به شهادت رسید ما هنوز به آن درجه سعادت نرسیدیم.
خلاصه بعد جنازه محمود اخلاقی را آورده بود کرمان که در کرمان خاکسپاری بشود با خانواده محمود اخلاقی ارتباط برقرار کرده بود و یک سخنرانی خیلی داغ و پرهیجان در مراسم هفتم شهید اخلاقی در منزل شهید اخلاقی، ناصر ایراد کرد که صدای سخنرانی و نوارش موجود است و در اختیار هست و خاطرم است که ناصر از وضعیت محمود به نحوی میگفت و تعریف میکرد که هر شنونده ای منقلب می شد و اگر ضعف هایی در ایمانش و در خصوصیت اخلاقیش بود برطرف میشد.
ناصر در آن روزها دیگر آن ناصر قدیمی نبود، ناصر تبدیل شده بود به یک انسان چند بعدی، یک انسان تکامل یافته هم از نظر بدنی و رزمی و جبههای و هم از نظر روحیه ایثار و شهادت طلبی و هم از نظر درجات اخلاص و تقوا و معلومات مذهبی، تفسیرهای قرآن و نهجالبلاغه و معلومات سیاسی و شناخت شخصیت حضرت امام.
خلاصه یک انسان کامل و یک اعجوبه استثنایی شد. من کمتر مثل ناصر سراغ داشتم خیلی کم و به ندرت خصوصیاتی همچون مالک اشتر و حضرت حمزه داشت. به خاطر دارم که ناصر در این مراحل دیگر سعی می کرد که غذاهای متنوع نخورد و غذاهای خیلی ساده بخورد و شب ها روی زمین می خوابید و اکثرا شب ها، نماز شب می خواند و همیشه با تلاوت قرآن زنده وقتش رو می گذروند و لحظه ای را بدون انگیزه زندگی نمیکرد.
هیچ وقت بی کار نمی نشست یا مشغول کتاب خواندن یا مطالعه بود یا آموزش نظامی بود یا در جلسات مشغول کارهای ارشادی و فرهنگی بود و یا در سپاه بود یا مشغول کوهنوردی. به هرحال لحظه را بی کار نمی نشست. بعد از مدتی ناصر دوباره به منطقه سوسنگرد اعزام شد با گروه دیگری از به منطقه سوسنگرد که برای آزادسازی سوسنگرد سپاه رفتند.
خاطرم هست که شهید محمد علی فتحعلی شاهی در این سفر شهید شد و جنازه ایشان را ناصر باز به کرمان آورد و تحویل داد و خاطرات این جبهه را و این جنگ را شهید محمدعلی ایرانمنش و شهید علی پور ماهانی مصاحبه کردند که الان نوارهای هر دو این دو شهید در دسترس است که به آنها ان شاء الله توجه می شود.
در این دوران بود که ناصر تکامل زیادی یافته بود و آرزوی شهادت داشت و همیشه درد دل می کرد و می گفت: ای کاش هزار جان داشتم و هر هزار جان خود را در راه امام خمینی نثار میکردم و یادم می گفت: امام در بین این همه مردم عاشق و علاقه مند، در بین این جامعه انقلابی واقعا تنهاست و همیشه میگفت: امام تنهاست. ما می گفتیم چه جوری تنهاست؟! ناصر می گفت: امام از دست مقدس مآبهای متعصب رنج میبرد، هرگز خط امام را کسی نمیتوند درک کنه این خط بسیار والایی دارد.
شهید اخلاقی در آن جبهه سومار تاثیر زیادی در تکامل ناصر داشته که عرض کردم به هر حال این وضع روحیه ناصر و شهادت طلبی ایشان دوستانشان و خانوادهاش و ماها را به فکر انداخت که یک کاری کنیم ترتیبی قائل بشیم و ترتیبی اتخاذ کنیم که ناصر دیگر جبهه نرود، چون می دانستیم اگر برود حتما حتما شهید میشود و می گفتیم: حیفه! و همه میگفتند: حیفه، همچین مهره ای، همچنین اعجوبه ای در جامعه نباشد می خواستیم آن وجود داشته باشد، حفظ بشود.
به هر حال با توصیه یکی از دوستانش، آقای اکبر میرزایی که ایشان هم شهید شدند و خدا رحمتشان کنه ما ترتیبی قائل شدیم که ناصر جبهه نرود یعنی استاندار وقت آقای مهندس ساوه را دیدیم ایشان از ناصر دعوت کردند و گفتند بیاید برود در منطقه جبال بارز جیرفت و بخشدار آن جا بشود. آن منطقه الان در دست اشرار و در دست قاچاقچیان هست. آنجا همه اشرار مسلح هستند و هر کسی هم خب بخشدار اونجا بوده یا به شهادت رسیده به دست اشرار یا این که خسته شده و برگشته. کسی را نداریم که این پست را قبول کند و مردم به خصوص از دست خوانین منطقه خیلی رنج میبرند و خوانین اونجا خیلی نفوذ دارند و اذیت می کردند مردم رو و هنوز انقلاب تو اون منطقه جا نیافتاده و مردم شناختی از آن ندارند.
این بود که ناصر را تحریک و تشویق کرد برای قبول این مسئولیت و ناصر قبول کرد و آقای ساوه استاندار گفتند که این هم عین جبهه است مثل این که شما در جبهه هستید و هیچ فرقی نمیکند و ناصر طی یک حکمی از طرف استاندار به بخشداری جبال بارز قبول شد و رفتند در آنجا و آن جا مشغول شدند.
خصوصیات کاری و رفتاری و اخلاقی ایشان در اونجا بسیار گفتنیه. حالا ای کاش می شد که ارتباطی با آن منطقه برقرار میشد و مردمی که اون زمان آنجا بودند و از نزدیک دیدند کارهای ناصر را ارتباط برقرار میشد با آن ها تا از خصوصیات و کارهای ناصر بگویند. همان زمانی که مردم میآمدند از آنجا ما میدیدیم به ما میگفتند: ناصر اصلا در بخشداری که اتاقی داشته باشد به اصطلاح اتاق استراحت کاش هرگز نمی رفته بیرون از بخشداری می خوابیده و شرایط خیلی سخت مانند مستضعفین منطقه زندگی می کرده و می گفت تا زمانی که آنجا مردمش در محرومیت باشند من که مسئول منطقه هستم باید مثل پایین ترین طبقه مردم زندگی کنم.
مردم می گفتند: ما دیده بودیم که آذوقه و شکر کوپنی، پنیر، روغن نباتی، آرد گندم و چیزای دیگر ناصر خود به دوش میکشید و یا با قاطر یا اسب میبرد به دورترین نقاط جبال بارز و تحویل مردم مستضعف می داد. یا یکی از همکاران می گفت: یک بار داشتیم با ناصر از جیرفت میآمدیم که در بین راه دیدیم که یک مینی بوس پر از مسافر وسط آب گیر افتاده بود و نمیتوانست نه جلو برود و نه عقب و مینی بوس خاموش شده بود و مردم وسط آب گیر افتاده بودند. ناصر از ماشین پیاده شد و شلوارش را بالا زد و کفشش را درآورد و دونه دونه این مسافران را بر دوش گذاشت و از آب خارج کرد و آن طرف برد.
این چنین صحنههایی از ناصر زیاد تعریف میکردند، ما چند چشمش را بیشتر ندیدیم به هر حال این دو سال هم اونجا رنج بسیاری برد، مخصوصا از دست خوانین منطقه. خوانین توطئه میکردند بر علیه اش حتی بعضی از خوانین هم در دستگاه های دولتی عدالت آن زمان نفوذ داشتند و بر علیه ناصر توطئه میکردند ولی ناصر بدون اعتنا به این حرف ها و این ها به کار و مسئولیتش ادامه میداد و حدود یک سال و نیم شد که در جبال بارز استاندار بود.
به هر حال ناصر دیگر خسته شده بود نه از کار بلکه می گفت که این جا برای من ساخته نشده من باید در جبهه باشم من باید در جایی باشم که از انقلاب بیش از این جا دفاع کنم، این جا را هر شخص عادی هم میتواند اداره کند، یک کس عادی هم بهش بگی بیا برو پست بخشداری، قبول می کند!
این بود که ناصر به هر نحوی بود استعفا داد که استعفاش را استاندار نمیپذیرفت حتی وزیر کشور وقت و این هم بگم که ناصر در آن جا که بخشدار بود مدتی برای مهاجرین جنگی (جنگ زده ها) در معیت آقای مهدوی، شهردار جیرفت خیلی کار و همکاری کردند و خاطرات زیادی از این یک سال و نیم داریم که بعد ایشان که از آن جا آمدند استعفا کردند و مجدداً به سپاه برگشتند و به تیپ ثارالله ملحق شد و مجدداً اعزام شد به جبهه و در دو سه تا عملیات مهم آن زمان شرکت کرد و بعد از عملیات دوباره برمی گشت کرمان و به هر حال دیگر تبدیل شده بود به یک جنگنده تمام عیار.
بعد ناصر فکر ازدواج به سرش زد. عقیده داشت که ازدواج یک برنامه تکاملیه، باید مسلمان ازدواج کند تا کامل بشود، تکامل پیدا کند و از این جهت به فکر ازدواج افتاد و گفت اگر شهید بشم آرزو دارم که مسلمان کامل باشم و ناقص به شهادت نرسم و از هر جهت تکامل پیدا کرده باشم. این شد که از طریق خواهرمان که یکی از دوستانشان بود با یک خانوادهای ارتباط برقرار شد و آشنا شدند و از دخترشان خواستگاری کردند.
مادر این دختر با توجه به شناختی که روی ناصر داشت بسیار علاقه مند بود به این ازدواج. بلاخره عروسی سر گرفت البته عروسی چه عرض کنم. به نحو سنتی خیلی ساده مراسم عقدی اجرا شد. من خاطرم هست که خانم ایشان و خود ناصر میگفتند که ما این چند روز را می خواهیم برای خودسازی و تزکیه روح کار کنیم و روی این برنامه ها کار کنیم و بیشتر مزار شهدا می رفتند. اخلاق و روحیه و تقوای ناصر روی این دختر خانم تاثیر زیادی گذاشته بود به طوری که ایشان از ناصر الهام گرفته بود ایمانش خیلی کامل شده بود.
وقتی که ناصر تصمیم گرفت جبهه برود ، خانم ایشان که خانم بسیار با تقوا و تحصیل کرده و مومنی بودند نامهای برای ناصر نوشتند و آن را به خود ناصر دادند در یک پاکت دربسته و گفتند که وقتی رسیدی جبهه این نامه را باز کن و بخون. گویا ناصر وقتی که رفته بود، طاقتی که برسه به جبهه را نداشته و در بین راه این نامه را باز کرده و قرائت کرده و خوانده بود.
دوستای همسفر ایشان میگفتند: خانمش گویا در نامه (آن نامه الان هست و موجوده و در برنامه رادیویی متن کامل اون نامه قرائت شده و خوانده شده) خانم ایشان طلب شفاعت کرده از ایشان و عذرخواهی کرده بود و حلالیت خواسته و ناصر را تشویق کرده به مبارزه، به جنگ، به یاری امام خمینی و حتی آیه "أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ" را برای ایشان بازگو کرده در نامه و گفت ناصر جان حضرت امام امروز به سربازانی مثل تو نیازمند است.
خلاصه ناصر جبهه میرود. شب اول که رسیدن اهواز در دعای کمیل شرکت کردند و یکی از دوستانش شهید ایرانمنش تعریف میکرد که (نوار ایشان هم هست) ناصر در دعا اخلاص زیادی داشت خیلی اخلاص فراوان داشت و اگر روح دعا بعضی وقت ها نداشت جلسه دعا را ترک میکرد. آن روز در دعای کمیل اهواز، ناصر حال دیگری داشت و حضور ذهن در جلسه دعا نداشت و به همین علت جلسه دعا را ترک کرد و به خارج از جلسه رفت و کارهای دیگری انجام داد.
به هر حال عملیات خرمشهر داشت شکل میگرفت، عملیات آزادسازی منطقه آبادان و خرمشهر و لشکر ثارالله کلاً یکی از لشگرهای فعال و پیشرو بود در آزادی خرمشهر و ناصر در آن عملیات مسئولیت تبلیغاتی جبهه را برعهده داشت. خلاصه روزی که، روز شب آخر به یکی از برادران به نام علی ماهانی که شهید شدهاند ایشان گفتند (آقای ماهانی هم نواری دارند و مصاحبه ای که این مطلب را گفتند) که من خانمم خواب دیده که دارند شیرینی تقسیم میکنند، در طول این ماه شربت میدهند و شیرینی می دهند و من فکر می کنم تو این سفر من یک مزدی از خداوند خواهم گرفت.
آقای ماهانی میگوید : ناصر جان این حرف ها چیه که میزنی؟! ناصر می گوید: نه من مطمئنم که این سفر، سفری هست که خداوند به من مزدم را خواهد داد و با یک حالت عجیبی اون شب آخر تا صبح نخوابید و در بیابان های اطراف جبهه، اطراف اردوگاه راه می رفته و قدم می زد و نماز شب میخوانده تا صبح و صبح نماز صبحش را می خواند و میاد در چادر، در سنگر یک چند دقیقه ای چرتی بزند، درازی بکشد و چند دقیقهای بخوابد، بچه ها دیگر بلند میشوند که نماز صبح بخوانند فکر میکنند که ناصر نماز را نخوانده است. گفت: ناصر بلند شو نماز بخوان و ناصر لبخندی می زند و می گوید که من نمازم را خواندم شما بخوانید.
به هر حال یکی دو ساعت بعد عازم میشوند به طرف جبهه و به طرف خط اول و عملیات شروع می شود و به هر حال آن روز خرمشهر آزاد شد، سوم خرداد سال ۱۳۶۱ بود که خرمشهر آزاد میشود از دست ارتش عراق و ناصر ظهر سوم خرداد وارد خرمشهر میشوند و در مسجد جامع خرمشهر نماز ظهر و عصرشان را به جا می آورند که این آخرین نماز ناصر بوده و می رود در نخلستان ها تبلیغ را شروع می کند، چون امام فرمان داده بودند که حتی الامکان اسرار را نکشید و سعی کنید که عراقیها را دستگیر کنید تا می تونید دستگیر کنید که این ها بی گناهند و گول خوردند، این ها باید ساخته بشوند، به راه راست هدایت بشوند.
ناصر بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر در بعد از ظهر همان روز، یک بلندگوی خیلی قوی برداشته بود که زبان روزه هم بوده گویا، رفته بود در نخلستانهای اطراف خرمشهر و نهج البلاغه را قرائت می کرد با بلندگو و آیههای قرآن را و پیام های حضرت امام را برای عراقی ها قرائت می کرد که به همین علت گروه گروه از عراقیها اسیر میشدند و تسلیم می شدند و خودشان را به ارتش اسلام تسلیم می کردند.
در همین حال که ناصر مشغول تبلیغات بود، خمپاره ای از راه دور به طرف او میزنند و در اثر برخورد این خمپاره چندین ترکش به بدن ناصر می خوره و یک گلوله ای هم، تیر ژ3 زیر قلبش می خورد و خمپاره هم چندین جای بدن او را پاره پاره می کند و ناصر به زمین میافتد و بلندگوی تبلیغاتی نهج البلاغه و پیام های امام در دستش در نخلستانهای خرمشهر با زبان روزه در گرمای خرداد ماه خرمشهر به خاک می افتاد.
بعد از یکی دو ساعت دوستان میان و پیدایش میکنند که هنوز جان داشته و هنوز نفس داشته و زنده بوده با برانکارد ایشان را می برند به چادر، یک ساعت همانجا زنده بوده و همش ذکر میگفتد یا صاحب الزمان ادرکنی، یا صاحب الزمان ادرکنی و در همین حالت با قیافه نورانی و تبسمی خاص که عکس هایی که ازش ما گرفتیم، عکس هایی که از جنازه اش گرفتیم معلوم است آن تبسم خاص که لحظه آخر شهادت بر لبانش نقش بسته بود.
ناصر شهید میشود و گویا لحظه های آخر قیافه ناصر طوری بوده است که بچه هایی که اطراف جنازهاش بودند میگفتند که دقیقا ما امام زمان را آنجا احساس کردیم و فهمیدیم که ناصر امام زمان را در آخرین لحظات دیده و در مراسم تشییع جنازه ایشان هم در فلکه مشتاق کرمان همسر ایشان بلندگوی سیار به دستش گرفت و برای مردم که برای تشییع جنازه آمده بودند که مردم زیادی هم بودند جمعیت در حدود ۱۰۰ هزار نفر سخنرانی جامه ای کردند.
ایشان گفتند: مردم من می خواهم از شخصیت ناصر که الان در بالای سر جنازه اش هستید برای شما بگم که این ناصر چه جوری انسانی بوده، چه جور شخصیتی داشته و ایشان یک سخنرانی کرده که افسوس نوار سخنرانی ایشان در دست نیست که امروز بگذاریم ببینیم آن روز ایشان چی گفته ولی خود خانم ایشون الان حضور دارند و می دانند چی گفتند اگر حضور ذهن داشته باشند و بازگو کنند. گویا از تقوای ناصر گفتند و از روح شهادت طلبی ایشان و از ایمان ایشان گفتند، از عشق به امام گفتند و زندگی مشترک ۲۰ روزه شان را برای مردم تشریح کردند و گفتند که ناصر شهید معمولی نیست و مقامش از مقام ملائکه هم بالاتره.
به هر حال این بود داستان زندگی شهید ناصر برادر کوچکتر من. بیان من خیلی قاسر و الکن است که بتوانم همه چیز در مورد ایشان بگویم اما حتی الامکان تا اونجایی که حضور ذهن داشتم و میتوانستم گفتم. ان شاء الله موفق باشید.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
09 فروردين 1403 / 18 رمضان 1445 / 2024-Mar-28
شهدای امروز
غلامرضا عبدالله زاده
مرتضي پاليزواني
علي اكبر جليلي بهابادي
رسول كاووسي
جعفر جعفري
مرتضي بيك محمدي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll