Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مصاحبه با شوهر خواهر شهید ناصر فولادی(آقای یزدان پناه)
راوي :
اقوام شهيد
- در خصوص نحوه آشنایی تان با شهید و این که چه زمان با ایشان آشنا شدید مطالبی را مطرح بفرمایید و اگر در این ارتباط خاطرات یا مسائلی هست استفاده کنیم؟
* بسم الله الرحمن الرحیم رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ. بیان و صحبت در رابطه با شهید بسیار مشکل و شاید گفت ناممکن است. برای این که با حرکت و کاری که شهدا انجام می دهند زبان در برابر عملکرد آن ها قاصر است به لحاظ این که فرمودید شمه کوچکی از خاطرات خودم را بیان می کنم.
من حدودا سال ۴۹ با شهید که در سن ۸-۹ سالگی بود آشنا شدم و شهید در آن سال در کلاس دوم یا سوم دبستان درس می خواند که در چهره این شهید بُشر و علاقه وافری به درس و مطالعه دیده می شد. با توجه به این که علاقه زیادی به بازی فوتبال داشت ولی هیچ وقت از مطالعه درس غفلت نمی کرد و در دروس خودش همیشه جزء شاگردان ممتاز بود. در همین جا خاطره کوچکی که از ایشان دارم بیان می کنم تا نشان دهنده رفتار و کردار این شهید عزیز در سن ۸-۹ سالگی باشد.
من در سال ۴۹ به تهران منتقل شده بودم و در منزل خواهر ایشان در تهران بودیم و ایشان تعطیلات تابستان را به تهران آمده بود و پهلوی ما زندگی می کرد یکی از صبح ها که من بیدار شدم متوجه شدم که ایشان رفته برای صبحانه نان بخرد پس از مدتی که صبر کردیم احساس کردم که مقداری تاخیر کرده در همین حال که آماده می شدم که برم دنبالش در مورد تأخیرش ببینم چه مشکلی هست زنگ به صدا در اومد و ایشان وارد شدند. پس از آن که پهلوی من نشست در چهره اش یک مقدار حالت غیر عادی دیدم و دست روی سرش کشیدم و گفتم: ناصر جان چی شده، دیر کردی؟ گفت: هیچی، چیزی نبود.
ولی چون من به روحیه ناصر آشنایی داشتم احساس کردم یک مسئله ای پیش آمده که دیر کرده است. مجددا ازش سوال کردم دو مرحله که بار سوم دیدم بیان کرد که بله، من موقعی که رفتم آن جا ایستاده بودم که نانم را بگیرم یک پسره تهرانی که آمده یود خیلی اذیتم می کرد به شکلی که چندین بار دست می برد و سنگ های داغ را روی دستم می گذاشت دستم می سوخت من دستم را می کشیدم و باز آن پسره اذیت می کرد و هر چه که من دستم را می کشیدم باز سنگ می گذاشت و در آخر من ناچار شدم دیگه دستم را نگذارم که سنگ بگذارد تا نانم را گرفتم و آمدم.
من گفتم که چرا برخورد نکردی، با یک لبخند ملیحی گفت که آخه ما شهرستانی هستیم باید صبر کنیم این ها بچه تهرانند، این ها رویشان زیاده در نتیجه صحیح نیست که من بخواهم با او برخورد کنم یا حرکتی انجام بدهم. من ناراحت شدم و گفتم: می خواهی من الان بروم و ترتیبش را بدهم و تنبیه ش کنم؟ خیلی با عطوفت گفت: نه علی آقا نیاز نیست من خودم حرکتی انجام دادم که او شرمنده بشود. این صحبت شاید در آن لحظه ما را زیاد تحت تاثیر قرار نداد ولی بعدها احساس کردیم که این روح بزرگ از همان کوچکی دارد و از همان کودکی حالت خاصی داشت که به این مرحله شهادت برسد.
بالاخره دوران دبستان را با امتیازهای اول و دوم تمام کرد و به مدرسه راهنمایی رفت. دوران راهنمایی را خوشبختانه توانست در یک مدرسه دینی خوب که از اساتید خوب کرمان در آن جا درس می دادند و مسئولیت داشتند به پایان برساند. با این که یک مدرسه غیرانتفاعی بود که پول می گرفت ولی واقعا استادان آن به دروس و به شاگردان هم رسیدگی زیادی می کردند و تقریبا می توانم بگویم که حرکت های ناصر از همان زمان شکل گرفت.
من خاطرم هست با هم که می نشستیم و صحبت می کردیم در پاره ای از صحبت هایش، مسائل سیاسی، مسائل کشوری و مسائل مملکتی را مطرح می کرد که معلوم می شد اساتید و معلمینی که در این مدرسه هستند دارند در این رابطه با بچه ها کار می کنند و صحبت می کنند. مثلا از مسائلی که صحبت می کرد راجع به نفت بود و راجع به برخوردهایی بود که افراد بیگانه در کشور ما چه حرکت هایی را انجام می دهند و چه امکاناتی دارند در صورتی که افرادی که در این مملکت هستند از این امکانات و از این امتیازات هیچ برخوردار نیستند. این اجانب دارند بیت المال ما را، ثروت ما را، مفت و مجانی به رایگان می برند و در ازای آن اجازه می دهند بعضی افراد در این کشور حکومت کنند.
مطالب در این مقوله، همین طور ادامه داشت در دوران راهنمایی و حتی دبیرستان. در دوران راهنمایی در همین سه سال پایه تحصیلی او قوی شد و در هر درسی که از ایشان سوالاتی می شد از حرف هاش واقعا متوجه می شدیم که جواب های او ریشه ای است، طوطی وار نیست که به عنوان رد شدن و نمره گرفتن باشد بلکه یک سری مسائل و توضیحات خاصی است. در جاهای مختلف حتی در جواب ها به یک نتیجه که می رسید، ثابت می کرد چیزی که می خواهد بگوید صد درصد درست بود.
در همین رابطه وقتی شهید به دبیرستان شریعتی رفت برای دوران دبیرستان بعد از یک مدت کوتاه با یکی از اساتید ریاضی بحثی داشت که واقعا گفتن آن ارزش دارد و از این قرار بود که شهید در کلاس ریاضی نشسته بود و استاد درسی که داده بود درسی بود که قبلا در دوران راهنمایی اساتید به او داده بودند و راه های مختلفی هم براش حل کرده بودند و درست بود، متاسفانه استاد دبیرستان اطلاع کافی از حل این مسئله نداشت در نتیجه به راهی که خودش می دانست حل کرده بود راهش درست نبود چون به جواب نرسیده بود ولی شاگردان اعلام می کنند که جواب اشتباه است. استاد گفت که جواب کتاب اشتباه است من درست حل کردم.
شهید که در کلاس بوده با توجه به این که می دانست که این جواب غلط است برای این که استاد ناراحت نشود و به طور ضمنی به استاد تفهیم کند که یک راه دیگری دارد که مسئله درست حل می شود، بلند می شود و با یک لفظ خوش و با یک احترام خاصی به استاد می گوید که راه دیگری هم دارد که بشود حل کرد اگر اجازه می دهید بگویم ولی متاسفانه استادی که بی اطلاع بود برای این که فکر می کرد اگر این شاگرد مسئله را درست حل کند ممکنه آبروی خودش برود با برخوردی خیلی خشن ناصر را از کلاس بیرون می کند و چند جلسه از کلاس محرومش می کند که بعدا ما با وساطت توانستیم ایشان را به کلاس برگرداندیم.
در همین جا بود که بحث های زیادی با ما کرد و مسائلی که می گفت من به این نتیجه رسیدم کهگفتم ناصر تو فعلا می خواهی درس بخوانی، ناچاری خیلی از مسائل را که می بینی در درون محفوظات خود حفظ کنی ولی سعی کن از این مقوله، از این کلاس و درس ها به شکلی بگذری که این ها برات برنامه ای بوجود نیاورند چون اگر بخواهی اشتباه کنی و با آن ها برخورد کنی متاسفانه چون ضابطه و قانونی وجود ندارد ممکنه کاری به سرت در آورند که برای همیشه از درس خواندن عقب بمونی و نتوانی ادامه بدهی.
خوش به حال این شهید عزیز که با توجه به این افکار همیشه این محبت و این صمیمیت را با ما داشت که اگر چیزی می گفتیم هیچ وقت نه نمی گفت و با خضوع و خشوع و با مهربانی گفتار ما را قبول می کرد و انجام می داد و در نتیجه به همین شکل شد که به حمدالله توانست در این سنین دیپلمش را از دبیرستان شریعتی بگیرد با توجه به تمام مشکلات و با توجه به تمام ناراحتی هائی که در دوران دبیرستان برای این شهید عزیز بوجود آمده بود و همیشه هر وقت، وقت می کرد ناراحتی هایش را به ما می گفت و درد و دل هایش را با ما می کرد که چه اجحافاتی به ما می شود با فلان پسر پولدار چه جوری می شد و با ما چه جوری رفتار می شود برای آن ها چه امکاناتی بوجود می آورند و برای ما چه برنامه های سختی می گذارند که امکان پذیر نیست ادامه اش و ما فقط در آن زمان تنها راهی که داشتیم این بود که ایشان را به صبر و حوصله و ادامه درسش تشویق و ترغیب کنیم تا از این مرحله عبور کند و فکر می کردیم ان شاء الله به مرحله بعد که رسید بتواند برنامه های خودش را به خوبی پیاده کند.
شهید وقتی که مدرک دیپلم خودش را گرفت، آماده شد برای دانشگاه و در کنکور سراسری که امتحان داد در دانشگاه صنعتی شریف موفق شد که در رشته متالوژی به ادامه تحصیل بپردازد. بعد از قبولی در دانشگاه برای این که بهتر به درس و مطالعه بپردازد صحبت کردیم که در مهمانسرا یا در خوابگاه شرکت کند که خودش نظرش این بود که ما اگر بتوانیم یک جایی اطاق بگیریم خیلی راحت تر و بهتر می تواند به مطالعه درس ادامه دهد. من بیشتر افکارم متوجه این بود که با توجه به دیدگاه هایی که داشت فکر می کرد که اگر بخواد حرکاتی انجام بدهد شاید در خوابگاه امکان پذیر نباشد ولی در جایی که خلوت باشد راحت تر می تواند به کارها و فعالیت های خودش ادامه بدهد.
با یکی از دوستانش که مسئول اماکن بود در تهران، یک اتاق اجاره کردند و با یک امکانات اولیه در آن جا مشغول مطالعه و تحصیل دانشگاه شدند که این زمان مصادف بود با سال ۵7-۵6 و جریانات انقلاب. شهید طوری برنامه ریزی می کرد در کارهایش و طوری با دوستانش هماهنگی بوجود می آورد که شاید تعداد کمی در جریان فعالیت های ایشان قرار گرفته بودند. شاید اگر اطلاعاتی هم به من می داد به این دلیل بود که خود شهید مطرح می کرد که علی آقا در نسبت به من محرم هستی و من این مطالب را خدمت شما می گویم به این شکل که شما حقایق را بدانید که اگر این رژیم با من هم برخوردی کرد حداقل یک نفر در جریان باشد چون من زیاد امیدوار به این مسئولیت نیستم و احساس می کنم امکان دارد من را در یکی از برنامه ها بگیرند و به مسائلی که در سطح شما مطمئنا نیست به شما تهمت بزنند. من دوست دارم حداقل یک نفر به مسائلم پی برده و در جریان باشد و حداقل با افراد خانواده ام مسائل را بازگو کند تا من حداقل پهلوی خانواده خودم سرافراز باشم.
به هر دلیل داخل فعالیت ایشان خودم فعالیت داشتم تا این که در برنامه پیروزی انقلاب مدتی در کرمان مشغول به تحصیل شد و در کرمان در کلیه برنامه های راهپیمایی و حرکت های انقلابی حضور فعال داشت و در برابر سربازان آن رژیم همیشه پیش قدم بود و همیشه سعی داشت اگر امکانش هست با ایشان برخورد کنند و یا اگر بنا بود گلوله ای بخورد اولین گلوله را او تا دیگر همرزمانش بخورد.
در برنامه های پیاده کردن نوار و نوشتن مطالب و پیغام های حضرت امام پیش قدم بود و مرتبا با تعدادی از هم کلاس های خودش و با هم رزم های خودش که در جریان امورات بودند مرتب شبانه روز نسبت به تکثیر نوارهایی که به دستش می رسید و در پلی کپی کردن آن ها اقدام می کردند و شبانه آن ها را پخش می کردند و هیچگاه نمی گذاشت خانواده اش در این جریانات قرار بگیرند به علت این که امکان داشت آن ها ترس داشته باشند و نتوانند مسئله را حل بکنند به همین دلیل سعی داشت آن ها متوجه نشوند و هر وقت هم صحبت در خانواده می شد مسئله درس را به میان می کشید و می گفت: تعدادی از دوستان من هستند که اطلاعات درسی کم دارند من باید به آن ها درس یاد بدهم! در صورتی که واقعیت این بود که حرکت های انقلابی خودش را انجام می داد و فعالیت هایش را به این شکل ادامه می داد.
بعد از پیروزی انقلاب فکر می کنم جزء اولین افرادی بود که در بسیج شروع به فعالیت کرد و با تعدادی از دوستانش که فکر می کنم ۹ نفر یا ۱۱ نفر بودند تصمیم گرفتند براساس یک برنامه ریزی به کردستان بروند و در آن جا شروع به فعالیت بکنند که از این تعداد آن هایی را که من می شناسم عبارتند از محمود اخلاقی، یوسفیان، ناصر و تعدادی دیگر که الان خاطرم نیست که این ها به طرف کردستان رفتند و در آن جا شروع کردن به فعالیت کردن و آن طور که شنیدم در آن جا فکر می کنم که آقای مؤذن زاده بود که برنامه ریزی کرده بودند که یکی فرماندار شده بود و یکی شهردار بود.
فعالیت های مختلف را در آن شهر به عهده گرفتند و در همین هنگام بود که وقتی برمی گشتند در مسیر راه مطلع می شوند که یک تپه سوق الجیشی هست از غرب ارتش که خیلی مهمه و در دست عراقی هاست که اگر بتوانند آن تپه را تسخیر کنند امکان پیروزی ایران خیلی زیاده. در نتیجه ۹ نفری تصمیم می گیرند که اون تپه را تسخیر کنند و آن طور که صحبت می کرد بر اساس این تصمیم، با فرماندار سپاه مرکز صحبت کردند و قرار گذاشتند که مقداری آذوقه و مهمات بگیرند و آن ها این حرکت را انجام دهند.
صحبت هایی که شهید فولادی در این رابطه می کرد گویای حرکت ها و درس های شیرین بود و صحبت هایی درباره محمود اخلاقی مطرح می کرد و از شجاعت و درایت این شهید بزرگوار خیلی سخن به میان می آورد و صحبت در این بود که می گفت وقتی ما با ارتشبانی که در پایین تپه بودند صحبت می کردیم وقتی فهمیدند ما نه نفر هستیم به ما خندیدند و گفتند: ما با یک لشکر امکان ندارد برویم این تپه را فتح کنیم بعد شما ۹ نفر بچه آمدید می خواهید این کار رو انجام بدهید؟! اگر می خواهید خودتان را بکشید همین جا بکشید امکان ندارد شما از این تپه بتوانید بالا بروید برای این که دشمن بر شما مسلط هست و می تواند شما را هر لحظه به رگبار ببندد و امکان ندارد که بتوانیم موفق شویم به فتح این تپه.
شهید فولادی بیان می کرد به خاطر این کارها ۴۸ ساعت ما با این سربازها بودیم مثل این که در این جریانات محمود اخلاقی و علی ماهانی همراه این تعداد ۹ نفر بودند و می گفت که محمود اخلاقی خیلی به این بچه ها می رسید و صحبت می کرد با سربازها و مسئله ای که بیان می کرد این بود که می گفت: در این طور جاهایی که امکانات خیلی کم است یک مقدار جیره بسیار قابل احترام است و خیلی مهم است. انقدر جیره ارزشمند بود که انسان می توانست از هستی اش بگذرد اما از جیره اش نه! وقتی جیره برای ما می رسید محمود اخلاقی جیره اش را پهلوی این دو تا سرباز تقسیم می کرد و هیچی نمی گفت و هر چه ما گفتیم، می گفت: ما باید این سربازها را تقویت کنیم که بتوانند به جنگ ادامه بدهند. معمولا خودش آن جا روزه می گرفت.
در یکی از همین شب ها که با هم بودیم یک رودخانه ای آنجا بود که دو طرف رودخانه یک سری سیم و طناب کشیده شده بود و از نزدیک این رد می شدند. افرادی که می خواستند رد شوند باید خیلی قدرت زیادی داشته باشند که بتوانند و توانایی داشته باشند از این سیم عبور کنند. در یکی از شب ها محمود اخلاقی مرا صدا کرد و گفت: ناصر! گفتم: بله! گفت: با هم بریم با تو کار دارم. با هم رفتیم لب رودخانه، به من رو کرد و گفت: ناصر تو این جا بایست، من می خواهم از روی سیم عبور کنم من فقط تو را به خاطر این آوردم که اگر من افتادم داخل رودخانه هیچ کس دنبالم نگردد. می گفت محمود اخلاقی با جثه به ظاهر نحیفش ولی با اون قلب رئوفش به راحتی سیم را گرفت و رفت آن طرف رودخانه و برگشت. که این امکانش برای هر فرد عادی واقعا غیرممکن بود ولی محمود اخلاقی در حضور شهید فولادی به راحتی این کار را انجام داد.
بالاخره این بچه ها در روز تاسوعا تصمیم خود را می گیرند و در صبح عاشورا با دهان روزه حرکت می کنند برای فتح تپه، تنها از آن صحبت هایی که محمود اخلاقی می کرد در طی سوال و جواب هایی که یارانش می کردند، گفت: یاران یا امروز می رویم پهلوی امام حسین(علیه السلام) یا می رویم نزد خدا، راه دیگری وجود ندارد. بر این اساس حرکت خودشان را انجام دادند و آن طور که صحبت می شد در هنگام ظهر عاشورا با حرکت های سریع و تاکتیکی که انجام می دهند به تپه می رسند و صدامیان را با تانک هایشان به عقب می رانند و در همین ارتباط و در همین رابطه و همین حرکت ها، لحظه ای که محمود بلند می شه با آرپی چی تانک را بزند متاسفانه یا خوشبختانه به گلوله های ۱۰۶ آن ها برخورد می کند و به فیض شهادت نائل می شه.
شهید فولادی می گوید در این حالت یک لحظه احساس کردم نمی دانستم باید چه کار کنم ولی با یک مکث کوچک به یاد صحبت شهید اخلاقی افتادم که اگر کسی طوری شد هیچ کس حق ندارد بایستد و بهتره که به حرکتش ادامه بده و باید به نتیجه نهایی برسد. دستی به صورت شهید اخلاقی کشیدم و به صورت خودم مالیدم و دگرگون شدم و حرکت کردم و در نتیجه در بعدازظهر همان روز آن تپه را فتح کردیم و تانک های عراقی به پایین رانده شدند و دیگه از دسته خارج شدیم که بعد از این برنامه ها، بعد از ۲۴ ساعت نگهداری دیگه به قول گفتن ها با آرپی چی ارتشی ها به بالا می آیند و آن تپه را می بندند به آتش.
آن ها برای حفظ و نگهداری شهدایی که با خودشان داشتند و زخمی ها عازم کرمان شدند. در همین رابطه باز یک صحبتی شد که بعدها شهید علی ماهانی بیان کرد و می گفت که با شهید ناصر صحبت می کردیم که ما شهید نمی شویم این برای شما خیلی مهم نیست، می گفت: من می دانم که چرا شهید نمی شوم! وقتی علی ماهانی سوال می کنه چرا؟ می گفت: وقتی می خواستیم از تپه بالا برویم کنار تپه اگر خاطرت باشه چشمه ای بود که من در یک لحظه که این چشمه را دیدم در فکرم نیت کردم وقتی برمی گردم توی این چشمه آب تنی کنم که خداوند به خاطر همین خواسته ای که داشتم مرا نگه داشت که شهید نشوم و بیایم که به خواسته ام برسم و در نتیجه به فیض شهادت نائل نشدم.
باز در این رابطه محاسن ناصر زیاد است که گفتنشان و یادآوریشان و درکشان کم است. مثلا وقتی که شهید علی ماهانی در همین حمله زخمی می شود، در بیمارستان تهران بستری بود و شهید فولادی پس از کفن و دفن شهید محمود اخلاقی نامه نوشت به فاصله ۲۴ ساعت نشد حرکت کرد به طرف تهران. من که سوال کردم، گفت: باید برم ببینم علی ماهانی چطوره؟ و ایشان یه مدت زیادی در بیمارستان از علی ماهانی پرستاری می کردند. در مورد دوستان و هم رزمان خودش واقعا کوتاهی نداشت و هر چه که داشت احساس می کرد از آن هاست و هیچ گونه دریغی نداشت چه در رابطه با کارهای شخصی آن ها و چه در رابطه مطالب و مطالعه.
وقتی در رابطه با تفاسیر قرآن، تفسیر نهج البلاغه برنامه هایی داشت صبح ها بعد از نماز صبح در ماه رمضان جلساتی می گذاشت که همرزمان و دوستانش بودند، اکثرا در این برنامه شرکت فعال داشت و در تمام مواردی که احساس می کرد دوستانش ناراحت نمی شوند خودش کارها را تقبل می کرد و پیگیری می کرد و دنبال مطالب می رفت و در جلسات بعد برای بقیه دوستان مطالب را بیان می کرد و از آن ها اظهار نظر می خواست که اگر مطالبی می دانند برای اصلاح مطالب ایشان بیان کنند و هیچ گونه مشکلی نخواهد بود.
به هر دلیل برنامه های ایشان همیشه بر این منوال بود که ما احساس کردیم که ایشان می تواند حداقل در پست های دیگری هم فعال باشه و شاید امکانات خوبی را برای افراد آن منطقه و محله به وجود آورد در نتیجه چون منطقه جیرفت و کهنوج و یک منطقه از خوانین در دست خوانین بود من از او خواستم اگر امکانش هست، مسئولیت بخشداری جبال بارز را به عهده بگیرد و مدتی در آن جا خدمت کند البته من می دانستم علاقه ناصر خدمت در سپاه است، خدمت در جبهه است و چیز دیگری نمی تواند ناصر را به قول معروف قانع کند و راحتش بگذارد اما وقتی که من از ایشان خواستم، حال به چه دلائلی که برای خودم هم روشن نیست، معمولا گفته های مرا قبول می کرد با لبخندی گفت: علی آقا شما هر چه بگوئید من انجام می دهم.
به هر جهت من ایشان را به آقای ساوه که آن زمان استاندار بود معرفی کردم و آقای ساوه حکم بخشداری جبال بارز را به ایشان دادند و ایشان به منطقه جبال بارز رفت. البته من برای این که در این جا بیان کنم به چه دلیل ایشان جبال بارز را انتخاب کردند برمی گردیم به دو سال قبل که خوانین آن جا مردم را این قدر آزار دادند و شکایت زیادی بود که از تهران و استانداری کرمان خواسته بودند که سریعا به آن منطقه اعزام شوند و مشکلات مردم را بررسی کنند چون یکی دیگر از بخشدارانی که آن جا بود مطرح کرده بود این خوانین اعلام کرده اند با هم شریک هستیم و یک سوم سود را آن شخص می برد که به اصطلاح خودش کارگرش بود.
از زبان خودش این طور بیان کرد که اولا قیافه این مرد را که می دید کل لباسش و هیکلش یک پیراهن مندرس و یک شلوار مندرس بود و پاهایش و پینه های پا و وضعیت ظاهری اش نمایشگر این بود که کلا هیچ وقت کفش به پا نداشته که از این شخص سوال کردیم چطور با این خان شریک هستی؟! گفت: آقا چه بگویم زندگی من را که می بینی یک چادر شبی است که سر درخت است. روزها این سایه بان من است و شب ها می اندازم زیرم و می خوابم بعنوان لحاف و تشک. این زندگی من است و ضمنا این پرتغال و مرکباتی که این جا هست به این اساس است که وقتی رسید و کامل شد، خوب شد، بازاری شد، خان با چند تا ماشین مسلح می آیند این جا و کلیه مرکبات را می چینند و بار می کنند و می روند و ما دیگر اثری از خان نمی بینیم و اگر ما یک درآمد جزئی داشته باشیم درآمدمان بیشتر از بابت این است که می توانیم عدس و نخود و ماش و لوبیایی در این زمین ها بکاریم و آبیاری کنیم و از راه این محصولات درآمد اندکی داشته باشیم این شراکت یک کارگر با خان است.
و یا در مورد مسائل دیگر، این طوری که گفته یکی از افراد آن جا بیان می کرد و می گفت: من تازه به این منطقه آمده بودم و جوان بودم. بعد از مدتی یکی دو سال با دختری آشنا شدم که می خواستم با او ازدواج کنم، به هر جهت بر حسب عادتمان رفتیم خواستگاری و صحبت کردیم و پذیرفته شدم و همه چیز تمام شد. روزی که می خواستیم ازدواج کنیم، دیدم پدر و مادر دختره اعلام می کنند که ما باید اول بریم منزل خان اجازه بگیریم تا شما بتوانید عروسی کنید. می گفت ما که اطلاعی نداشتیم، گفتیم: خب بفرمائید بریم!
وقتی رفتیم در خانه خان با چه احترام و تکریم و تعظیم رفتیم پشت در پنجره ای که خان نشسته بود، دیدم که خان توی اتاق نشسته بود و پدر و مادر دختره گفتند: شما این جا صبر کنید برویم ببینیم خان می پذیرد یا نمی پذیرد، اجازه می دهند یا نه. می گفت، من ایستادم دیدم پدر و مادر عروس را بردن تو خانه خان و این ها.
بعد از یک ربع، نیم ساعتی عقب عقب برگشتند، من به آن ها گفتم: خب، پس زن من کو، کجاست؟ می خواهیم بریم! گفتند: شما بفرمائید برویم. خان پذیرفته است، یکی دو روز زن شما این جا هست بعدش که خان اجازه دادند شما می توانید ازدواج کنید. مرد این طور بیان کرد که این جا این طور است که اگر پسر و دختر جوانی بخواهند ازدواج کنند خان قبل از ازدواج این ها، باید با دختره باشد و اگر از او احساس لذت کرد بعدا اجازه ازدواج مرد را می دهد وگرنه اصلا اجازه نمی دهد و این ها نمی توانند با هم ازدواج کنند. در این وضعیت خاص خوانین اعلام می کردند که ما با افراد و رعیت ها همسان هستیم و شریک هستیم و متاسفانه وضعیت فرهنگی در آن جا به این شکل بود.
با این دیدگاه من از شهید ناصر فولادی خواستم که برود به این منطقه خدمت بکند که واقعا به نحو احسنت خدمت کرد. شهید فولادی از ابتدائی که رفت با برخوردهای خودش سریعا تمام بودجه های عمران که مربوط به بخشداری بود را از فرمانداری گرفته بود و خودش مستقلا شروع به فعالیت کرده بود. کارهای ساختمانی، عمرانی و کارهای فرهنگی را شروع کرد. در آن زمان یک مقدار امکانات آذوقه ای کم بود در این رابطه حرکت هایی کرده بود که بیشتر اوقات شخصا به این کارها می پرداخت و خودش را موظف می دید که برای این برنامه ها خودش شخصا به روستاهایی برود و در آن جا تغذیه و موادی که مانند قند و شکر هست که در این روستاها واقعا قند و شکر حتی از غذا برایشان اهمیت بیشتری دارد، خودشان شخصا شروع می کرد به توزیع کردند.
در یکی از این برنامه ها آن طور که تعریف می کنند و بیان می شود متاسفانه یکی از کارمندهای ایشان وقتی که قند و شکر می آوردند با یکی از روستایی ها برخورد بدی می کند شاید طلب چیزی کرده که شهید فولادی می شنود و این کارمندش را در حضور همین فرد می برد و باهاش صحبت می کند و وقتی قضیه را متوجه می شود در حضور همین شخص، کارمند را تنبیه می کند و بهش تذکر می دهد که تو خدمتگذار این افراد هستی، تو داری حقوق می گیری که کار و خدمت خودت را به نحو احسنت برای این ها انجام دهی. تو حق دیگه نداری که بخواهی از این ها چیزی بگیری و این صحیح نیست و با او برخورد قاطعی کرد.
تعداد زیادی از این اهالی تعریف می کردند که بعد از مدت یک یا یک و اندی سال از انقلاب که گذشته بود، شهید ناصر فولادی اولین بخشداری بود که با چهارپا توانسته بود موادغذایی را به روستاها ببرد و شخصا بین اهالی توزیع کند که روستائیان اظهار می کردند تاکنون هیچ کس با این شکل برای ما آذوقه نیاورده است که ایشان آورد.
از مصادیق دیگری که این شهید انجام داده بود که یکی از همکارانش برای من تعریف می کرد این بود که: یک شب دم غروب یک تریلی سیمان آوردند که راننده آن خیلی ناراحت بود که آقا زودتر این بار تخلیه شود چون من فردا صبح باید بروم و اگر تخلیه نکنید من جریمه و اضافه می گیرم. شهید فولادی با خنده و مزاح به راننده جا و مکان داد و گفت: تو برو استراحت کن ان شاء الله که فردا صبح ماشینت تخلیه هست و تو می تونی ماشینت را برداری و برای بقیه بار ببری. همه تعجب کردند که این چکار می خواهد بکند، چون کیسه های سیمان کم نبود!
وقتی راننده رفت استراحت کند و این ها، با کمک دو تن از همکارانش که البته بیشترین کیسه های سیمان را خودش بر پشتش حمل کرد و در انبار گذاشت به شکلی که بعدها تعریف می کردند که پشتش از این کیسه ها سیمان زخم برداشته بود ولی به روی خودش نیاورده بود و تا صبح سیمان ها را خالی کرده بود به شکلی که فردا صبح راننده می آید و می بیند تریلی خالی هست و آماده حرکت! ناصر به راننده می گوید که صبحانه خوردی؟ می گوید: بله! و بعد ناصر به او می گوید: ماشینت خالیه، سوار شو برو.
واقعا همکاران و یاران این شهید عزیز معتقد بودند که این شهید در مسائلی که به وجود می آمد فقط صحبت نمی کرد بلکه هر چه که بود عمل بود و عملش بیشتر از صحبت هایش بود. در این جا خاطره ای دیگر از شهید بیان می کنم، در همان سال در جیرفت سیل آمد و اهالی و روستاهایی به وسیله سیل محاصره شده بودند و یک کمیته و تعداد زیادی افراد از کرمان اعزام شدند آن جا و پایگاه زدند و شروع کردند به تر و خشک کردن، آذوقه رساندن به آن ها و امکانات، یکی از یاران ناصر و از همکاران بخشداری تعریف می کند که ما با لندور داشتیم می رفتیم که رسیدیم به یک معبر که با وجود سیل امکان پذیر نبود از آن جا عبور کنیم و ایستادیم تماشا کردیم.
آن طرف مسیر سیل، مشاهده کردیم که یک مینی بوس داخل رودخانه مانده و گیر کرده و آب رودخانه با وجود سیل هم دارد مرتبا می آید بالا به شکلی که اگر یک مقداری دیگر بیاد تعداد، 3۰-۲۰-1۰ نفر زن و بچه و مرد ممکن است طعمه سیل شوند و نابود شوند. کارمند شهرداری به شهید ناصر فولادی گفت: آقای فولادی چه کار کنیم، می توانیم کاری بکنیم؟! نگاه کردیم و بررسی کردیم، دیدیم امکان پذیر نیست. با ماشین لندور هیچ کاری نمی شد کرد.
وقتی که این مسائل مطرح شد در آن لحظه می گوید دیدم شهید فولادی رفت به فاصله چند لحظه بعد از حرکت من و گفت: ببینم چه کار می توانم بکنم. می گفت من در تعجب بودم که دنبال چی می رود و چه چیزی می خواهد بیاورد تا این ها را نجات دهد. دیدم خیلی با تأنی رفت کنار رودخانه آستین ها را بالا زد و وضو گرفت و رو به طرف خدا وایستاد و شروع به نماز خواندن کرد. رکعت اول که تمام شد در رکعت دوم سجودش آن قدر طول کشید که وقتی سربلند کرد، مینی بوس گیر کرده در رودخانه از سیل بیرون آمده بودند و همه شکر خدا را می کردند و این شمه ی کوچکی از اخلاص شهید بود که توسط یکی از کارمندان به عینه دیده بود که بی نهایت تعجب برانگیز بود.
باز در همین رابطه و در همان زمان یکی از شب ها که ایشان به محفل دوستانی که در جیرفت ساکن بودند برای مسائل سیل رفته بود در همان جا حاج آقای مهدوی هم در همین گروه بود این مسئله را آقای مهدوی مطرح کرد و می گفت: شهید فولادی که آمد با خنده و شوخی با همه مزاح و این ها می کرد، نشسته بودیم در اتاق و صحبت و بحث بود و می گفت مشخص نشد چی گفت که یک دفعه بحث قدرت و توان و ایمان و این مسائل مطرح شد و یکی گفت من قوی ترم. شهید ناصر فولادی اول کناری نشسته بود بدون هیچ گونه بحث و حرفی بالاخره با هم زورآزمائی کردند و این ها. یک دفعه یک کسی گفت درست است تو قوی هستی حالا بیا کاری بکنیم. سوال کردیم چه کار بکنیم؟ گفت بیا همدیگر را از این در بیرون بیندازیم. می گفت قبول کردیم دو سه تایی فشار دادیم و از در بیرون انداختیم. ناصر به شوخی گفت که یک طنابی بیارید که من می بندم به کمرم و شما چند نفر بکشید من را از در بیرون بیارید.
شهید محمودی دقیقا می گوید من اصلا فکر نمی کردم ناصر شخصی باشد که با توجه به این که 7 الی ۸ نفر مرد، طنابی را که دور کمرش بسته بود را می کشیدند، یک سانت تکان نخورد و حرکت نکرد و این دقیقا غیر از اعتقاد راسخ و الله هیچ چیز را نمی توانست بیان کند. می گفت این حرکت یک حالت و حرکت مادی و انسانی نباید باشد چون توان یک شخص این قدر نیست که قدرت 8-7 نفر نتونه او را از این در بیرون بیارد و دقیقا به عینه و واضح ایشان بیان می کرد که ما در جریان این شوخی نتوانستیم ناصر را تکان دهیم. بعد ناصر با یک لبخندی گفت: اصلا من شوخی کردم. اصلا نخواست بگوید که من واقعا این کار را خودم کردم، این کار را برای ذات خدا و اعتقادی که خودم داشتم انجام دادم و خیلی راحت از کنارش رد شد و نخواست که دیگران زیاد روی این مسئله صحبتی داشته باشند.
به هر جهت بعد از این مسائل مدتی حدود 7-6 ماه، یا 8 ماه در جبال بارز بود که من احساس کردم که آن زمان نیاز دارد و دوست دارد به هر جهت یک همدمی برای خودش برگزیند که از خواهرش و افرادی که می دانست خواهش کرد که اگر فردی که با این وضعیت من که یک فرد پاسداری هستم علاقه مند است با من ازدواج کند انتخاب کنید که من بتوانم این کار خدائی را هم که گفتم انجام بدم.
بالاخره در همین راستا یک خانمی پیدا شدند که با خانواده اش صحبت شد که برای خواستگاری برود، البته باید گفت این خانواده از هر جهت یک خانواده مؤمن و مذهبی بودند که می گفتند اگر برویم ممکن است جواب منفی بدهند و یا موافق نباشند. به هر جهت وقتی با ناصر صحبت کردیم با یک اتکایی به الله که نشأت گرفته از اعتقاداتش بود گفت: علی آقا برویم به امید خدا می رویم به هر جهت صحبت می کنیم هرچی خدا بخواهد اگر قسمت باشد انجام می شود و اگر قسمت نباشد به هر جهت جای دیگری می رویم.
جلسه آن روز هم واقعا جلسه جالبی بود به هر جهتی من بودم و ایشان و خواهر و مادرش و از آن طرف هم، مادر و پدر عروس و خانواده اش. ایشان با لباس سپاه آمد و خیلی خیلی سراپا بی آلایش و خالی از تمام مسائلی که گاها یک جوان برای خواستگاری در خودش به وجود می آورد. او فقط حالات صداقت و ایمان و اعتقادی که خودش داشت در چهره اش جمع کرد و در این جلسه شرکت کرد. می گفت چی بگم؟ گفتم: همین که در قلبت هست را، بیان قلبی خودت را بدون هیچ لرزشی و یا احساسی اعلام کن و سریع هم اعلام کن و کوچکترین مکثی هم نداشته باش که خدا با توست.
ایشان خیلی راحت دو زانو نشست و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد و با یک آیه تمام. حدود ۲۷۵۰ تومان دارم که از این وجه مقداریش به افراد دیگر باید بدهم و با بقیه اش می خواهم با اجازه شما ازدواج کنم اگر رضایت بدهید و راضی باشند حاج خانم و خود دختر من آماده ام برای ازدواج. این جملاتش را خیلی راحت و با یک قلبی آرام و مطمئن بیان کرد و در نتیجه با یه آیه قرآنی هم ختم فرمود. به هر جهت از آن جائی که قسمت و مقدرات بود این اتفاق افتاد و موافقت کردند که با هم ازدواج کنند.
شهید با من صحبت کرد و گفت که علی آقا چه کنیم من از این برنامه رنج می برم اگر بنا باشد یک مهریه کلانی بگویند و برنامه آن چنانی داشته باشند شما چه فکر می کنید؟ کارهایی که می بایست انجام بدم من واقعا قلبا با علاقه شدید انجام می دادم برای ناصر چون من به کارش و حرکتش علاقه می ورزیدم. گفتم: ناصر غصه نخور تا منو داری هیچ فکر نکن همه کارهات را طوری ردیف می کنم که تو می خواهی. به هر جهت خیالش را راحت کردم و برای این که خیالش صد درصد جمع بشود با هماهنگی خودش به دفتر حاج آقا فهیم که در آن زمان به نام حاکم شرع بودند رفتیم.
حاج آقا فهیم با یک مقدار آشنایی که با من داشتند وقتی که شنید من رفتم در خانه اش، در را باز کرد و از ما پذیرایی کرد. ما در داخل منزل کمی نشستیم و پس از صحبت، من خواهش کردم از ایشان که به علت این که برادر خانمم می خواهد ازدواج کند دوست داریم که شما در جلسه ما شرکت کنید و شما عامل ازدواج باشید و برنامه ایشان را حاج آقا پذیرفت.
روز ۱۲ فروردین سال ۶۱ جلسه عقد بود. حاج آقا فهیم به همراه حاج آقا توکلی و دو سه نفر دیگه از یارانش در منزل ما برای بستن خطبه عقد تشریف آوردند. با توجه به وضعیتی که من سراغ داشتم برای این که ما بتوانیم همان حرکت سریع و خوب و درستی که ناصر می خواست انجام بدیم من قبلا با حاج آقا فهیم صحبت کردم که اعتقاد ما بر این است که مهریه، مهر حضرت فاطمه (سلام الله علیها)باشد و بقیه اش هم، هر چی که گفتید مسئله ای نداریم ولی مهریه آن چنانی نباشد و برنامه ای نداشته باشد.
حاج آقا فهیم هم قول داد که غیر از این نباشد. ما چون وضع را می دانستیم که وقتی حاج آقا فهیم تو جلسه باشد با توجه به حاکم شرع بودن ایشان کاری که خلاف امر باشد نخواهد فرمود که البته به همین شکل شد. وقتی که ایشان دید که حاج آقا فهیم مسائل و گفته های خودش که شاید در درون خودش می پروراند دیگه بیان کرد به حول و قوه خدا ما توانستیم با همان مهریه و همان شکل، خطبه عقد را جاری کنیم.
مسئله ای که بسیار مهم بود و حاج آقا فهیم توضیح داد خیلی جالب بود و اون این بود که در زمان قدیم شاید خطبه عقد و عروسی می بستند بیشتر مسائل هوای نفس بود ولی ما باید در این وضعیت فعلی مسائل را بیان کنیم که بیشترین حرکتی که این بچه های سپاه و بچه های بسیج انجام می دهند برای اعتقاد خودشان برای انجام آن سنت پیغمبر هست و بس و برای این که تکامل یک مرد این است که زن اختیار کند و از زن به تکامل می رسد، انجام می شود نه برای هوای نفس.
وقتی خطبه عقد خوانده شد و این زن به عقد این مرد در آمد قبل از این که به حجله برن و با هم زندگی کنند زن به منزل پدرش رفت و منزل پدرش خوابید و شهید فولادی با یک مهر نماز و تسبیح به مزار شهدا رفت تا صبح در آن جا سرکرد و نماز خواند و دعا خواند و صبح از آن جا برگشت و واقعا باید از اخلاق او درس بگیرند و زندگی این افراد را ببینند که چگونه این ها توانستند هوای نفس را در خودشان خرد کنند و آن قدر خرد کنند که دیگه برای هوای نفس جایگاهی نباشد.
بعدها هم در صحبت هایی که داشتیم با شهید، همین مسئله را بیان فرمود که من به این دلیل ازدواج کردم که از این به بعد دیگه نیاز نباشد که پدر و مادرم به او شکل به من اجازه بدهند و اجازه و رضایت آنها شرط باشه. این شرط را هم در روز خواستگاری صریحا به همسرشون بیان کرد که من شما را به عقد خودم در می آورم فکر نکنید که امکان دارد دیگر جبهه نروم، نه من صد در صد جبهه خواهم رفت. شما اگر موافق هستید قبول کنید که با من زندگی کنید و اگر موافق نیستید هیچ وقت قبول نکنید که من نمی خواهم خدای نکرده باعث آزردگی و رنج شما بشوم.
کلا تمام مسائل و خواسته های خودش را صریحا با همسر آینده اش صحبت کرد. خیلی راحت گفت بدون هیچ رو دربایستی بیان کرد و حقایق را به ایشان گفته بود که واقعا انقلاب ما نیاز دارد که من به جبهه برم و نیاز دارد من بتوانم فعالیت خودم را ادامه بدم حال بقیه اش با خداست اگر قسمت بود زنده ماندم و ادامه می دهم و اگر قسمت نبود به فیض شهادت نائل می شوم و این بستگی دارد به خداوند و بس، در نتیجه چندین و چندبار به جبهه رفت که آخرین مرحله اش، مرحله ای بود که برای فتح خرمشهر بود که قبل از ایشان حمله قبلی در حدود 6۰-5۰ شهید برای ما آوردند که نیروهای کار آزموده سپاه بیشتر به شهادت رسیده بودند. وقتی که من ایشان را دیدم، چهره اش بی نهایت تیره و تاریک بود به طوری که نمی شد در چهره اش نگاه کنی. واقعا غم و اندوه داشت و بسیار ناراحت بود. صحبت می کرد و می گفت دوستان من هم اسیر و هم شهید شدند، الان دیگر لشکر یاوری ندارد.
من وقتی گفتم عیالت چی؟ گفت: به عیالم گفتم که من وضعم این است و قبول کرده و الان هم که من می خواهم بروم اجازه ام را گرفته ام و قبول کرده است و در نتیجه با توجه به این مسائل آخرین دفعه ای بود که از من خداحافظی می کرد و می رفت و حتی یکی از خواهرانش وقتی صحبت کرد، ناصر من تنهائی بی شما چه کار کنم؟ با یک لبخندی گفت: این چه صحبتی است! شما که این جا همه با هم هستید من چه کار باید بکنم که دارم از همه شماها جدا می شم؟ پس ببینید من باید چه کار کنم؟ بیایید کاری کنیم که من یک مقدار تحمل این مسئله را بهتر بتوانم به دوش بکشم و بیش از این مرا رنج و آزار ندهید و بگذارید آن چیزی که خداوند گفته من انجام وظیفه کنم و در نتیجه رفت.
در جبهه هم که بعدا شهید ماهانی صحبت می کرد، شب قبلش به او گفته بود، خداوند این دفعه به من یک چیزی خواهد داد. من احساس می کنم که خدا مرا بی مزد نمی گذارد، چون در دفعات قبل هر وقت از دوستان صحبت می شد، می گفت خداوند مزد مرا نگه داشته و هنوز مزد مرا نمی دهد، من امیدوارم که زمانی برسه که خداوند به من مزدی بده و من مزدم را از خدا بگیرم.
بی نهایت علاقه مند به شهادت بود حتی در جلسه ای که به خاطر شهدای بیت المقدس به منزل برمی گردد با مادرش صحبت می کند همان طوری که نهار می خورده است گفت که مادر حالا اگر من شهید بشم دوست داری چه طوری شهید بشم، مادرش اصلا تو این مسائل نبود و نمی خواست این صحبت ها را بشنود می گوید مادر از این صحبت ها نکن. می گوید: خب بگو می خواهی من چه جوری شهید بشم، مادرش میگفت: خب من که نمیدونم خودت بگو؟ گفت: یک شهید هست که یک مقدار ترکش می خورد و یک مقدار کم زنده می ماند بعد شهید می شود، یک شهید دیگر خمپاره می خورد، گلوله می خورد و سه چهار ساعت هم تو این وضعیت باقی می ماند که در این وضعیت بتواند بیشتر از خدا بخواهد که گناهانش بخشیده و آمرزیده شود، مادرش گفت: خب تو چی؟ ناصر می گوید سومیش را می خوام. دلم می خواد آن طور شهید بشم که هم گلوله بخورم و هم خمپاره و هم ترکش و این قدر که شاید خداوند مرا ببخشد و من بتوانم به آن چه که فکرم هست برسم و الحق که آن چه فکر کرده بود همان شد چون وقتی به جنازه اش رسیدند دیدند هم ترکش خورده و هم گلوله خورده و هم این که بعد از دو سه ساعت آن طور که دوستانش تعریف می کنند در پشت جبهه به شهادت رسید.
و این طور معلوم شد که شب قدر قطعا از خدای خودش آن چه خواسته بود برایش مقدر کرده بود و به فیض شهادت نائل شد و از آن جایی که خواسته خودش بود برای من هم جای تاسف است هم جای خوشحالی. من با دوربینی که از خطبه عقد فیلم گرفته بودم با بقیه همان فیلم ازش فیلمبرداری کردم و اینقدر مهلت نداد که فیلم عروسی خودش را ببیند و بعد از شهادتش فیلم هم چاپ شد.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
01 ارديبهشت 1403 / 11 شوال 1445 / 2024-Apr-20
شهدای امروز
سيدحسين ديباج
شهاب الدين اربابي
غلامرضا داورزني مقدم
سيدحميدرضا فراشباشي آستانه
بهزاد چشمي
حميد رباني نوغاني
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll