Menu
صفحه اول
|
اخبار
|
جستجوي شهدا
|
توليدات كنگره
|
درباره ما
|
ارتباط با ما
|
ناصر فولادي
نام پدر :
ماشاءالله
دانشگاه :
صنعتي شريف
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
مهندسي متالوژي
مكان تولد :
كرمان (كرمان)
تاريخ تولد :
1338/10/7
تاريخ شهادت :
1361/03/03
سمت :
مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت :
خرمشهر
عمليات :
آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
سخنرانی همرزم شهید ناصر فولادی(سردارشهید محمد علی ایرانمنش)
راوي :
همرزم شهيد
بسم الله الرحمن الرحیم
قبل از انقلاب یک سری شناخت های دوری نسبت به افراد، نهضت و نسبت به ناصر داشتیم. دانشگاه بود و مسائل این طوری، ولی سه ماه بعد از انقلاب؛ اوایلی که من ازدواج کرده بودم قبل از رمضان بود. بعد از ماه رمضان جلسه ای در سپاه بود که بچه ها جمع می شدند بعد از نماز صبح و چیزی که در ناصر مشهود بود با توجه به درگیری های فکری که بین بچه ها بود نسبت به خط هایی که در مملکت بود، خیلی خط ها را شناخته بودند. ناصر خط امامی تر از همه ی ما بود و از این مسائل رنج می برد چون با خود ماها درگیر بود. چون یک سری چرک ها و لجن های روشنفکری و از این حرف ها توی مغزهای همه ما تقریبا بوده و ناصر تقریبا از این مسائل بری بود.
درست یادم می آید ناصر با چه ناراحتی و با چه دردی این مسائل را تحمل می کرد و مقابل ماها و مقابل بچه ها مطرح می کرد. جلسه سه ماه ادامه داشت که من رفتم جنوب. وقتی که برگشتم تقریبا شش، هفت روز تا نوروز بود بعضی از بچه ها از مهاباد آمده بودند که فکر کنم ناصر از غرب آمده بود، آمدند خانه ما برای دیدن. گفتم فردا می روم اهواز. آن ها گفتن ما هم فردا می آییم با این که هنوز هیچ کارشان را نکرده بودند چهار نفری حرکت کردیم رفتیم تهران. از تهران رفتیم اهواز و از این جا تا اهواز دو روز طول کشیده. بیست و سوم حرکت کردیم و بیست و پنجم آن جا بودیم.
وقتی اهواز رسیدیم شب در مسجد اهواز سخنرانی بود یک نفر به یکی از روحانیون گفت که ما یک عراقی را اسیر کردیم، عراقی گفته این اسب سواری که همیشه توی جبهه می آید سپاهی است یا ارتشی که شب ها ما را خیلی اذیت می کند و این خود عاملی شده بود برای بچه ها که فردا شهید می شوند. فردا عملیات میان مخفی بود و اولین عملیاتی بود که سپاه طرح ریزی کرده بود و اولین عملیات تهاجمی سپاه بود.
شب رفتیم سوسنگرد، آن جا خیلی مسائل را انسان در چشم بچه ها می دید. ما آن روز انتظار شهادت ناصر را می کشیدیم چون ناصر آن قدر بزرگ بود که فکر نمی کردیم در این دنیا بماند. همان شب چیزی که خیلی توی ذهنم بود شهادت ناصر و علی رضا بود و خدا می داند به این فکرها، فکر نمی کردم. از آن سال بعد از این که عملیاتی تمام شده بود و من آمده بودم، دستهایم خیلی می لرزید. از همان زمان تنها چیزی که در ذهنم بود شهادت ناصر بود. وقتی آمدم اولین کسی که من دیدم ناصر بود. در سنگر نشسته بودیم و داشتیم می خندیدیم، بچه ها تعریف عملیات را می کردند. علی یزدانی می گفت: توی عملیات وقتی ناصر را دیدم، ناصر یک ابهت خاصی در لباس سپاه داشت در آن حالت روحی عملیات که داشت می گفت خیلی عجیب بود ناصر قدرت و هیکل خاصی پیدا کرده بود.
خب ناصر هم چهار شانه بود وضع خاصی داشت و می گفت: من خودم ازش ترسیدم. خود ناصر ذکر می کرد هنوز عملیات شروع نشده بود با گروه مستقیم تانک بچه ها را زدند . یکی از بچه ها رفت جلو. چند لحظه مکث کردم نتوانستم جلو بروم. بعد دست کشیدم صورت شهید و از خون او مالیدم به صورتم و قوت گرفتم و جلو رفتم.
در اتاق نشسته بودیم و فکر نمی کردیم فتحعلی شاهی شهید شده باشد. دیر کرد، فکر کردیم الان می آید چون بچه ها به ترتیب می آمدند. فتحعلی شاه را برده بودند سردخانه. بعد صحنه را تعریف کردند و گفتن که فتحعلی شاهی شهید شده. ما قبلا آماده پذیرش این مسئله نبودیم چون سه روز بود که از کرمان آماده بودیم همگی مان چند لحظه ای شروع کردیم به گریه کردن.
ناصر بلند شد و گفت: چه خبرتان است؟! و حقیقتا ما را جمع و جور کرد و همان روز که جسد را برداشتیم و آوردیم، توی راه ناصر خیلی چیزها به ما یاد داد. ذکرهایی از ائمه و موارد اخلاقی. از دعاهائی که می خواند به ما یاد داد. دعای " اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا قَتْلاً فى سَبیلِکَ تَحْتَ رایَةِ نَبِیِّکَ مَعَ اَوْلِیاَّئِکَ. " یاد هر دو تای ما داد.
دعای شعبانیه را می خواند. کاری کرد که برای ما و دو سه رفیق مان طی کردن هزار کیلومتر راه مشکل نبود و حس نکردیم تا این جا رسیدیم. بعد از این عملیات که این جا آمدیم ناصر ...... روی آن انگشت می گذاشت و بارها به من گفت که ما اشتباه کردیم وقتی فتحعلی شاهی شهید شد، کرمان آمدیم. کرمان کاری نداشتیم. به خاطر خدا یک نفر شهید شده بود، می فرستادیمش. این شاید از یک سری مسائل دیگر برمی خواست ما می خواستیم کرمان بیاییم.
بعد که ناصر کرمان بود و مشکل بود جبهه بیاید روی این کارها خیلی صحبت کرد. کارهایی که ضد انقلاب داخلی رویش کار می کرد. خوانین، قاچاق فروشان رویش کار می کردند. ناصر زیاد اصرار داشت روی مسائل مالی، بارها اتفاق می افتاد ناصر شاید تا صبح روی جریانی می ایستاد و روی آن کاری می کرد. این طرف دنبالش می رفت، آن طرف دنبالش می رفت.
همین جور بچه های تاکتیک می رفتند جلو و برمی گشتند و بعضی هم شهید می شدند. باز جلسه ای این اواخر، چهلم شهید اکبر محمدحسینی تشکیل دادند. چیزی که در جلسه مشهود بوده تنها کسی که جدا کار می کرد کار می کرد و بازدهی داشت و در جلسه به ما مایه می داد و ما از او درس می گرفتیم ناصر بود. این کله تنها چیزی که در مغزش مانده از گفته های ناصر بود به همین خاطر ناصر رفته بود زحمت کشیده بود و رویش کار کرده بود.
یک روز صبح بهش گفتم که صبح می آیی برویم کوه؟ گفت: بله. صبح موقع اذان صبح رفتم دنبالش برویم مسجد جامع نماز بخوانیم و برویم، یادم هست که من مقداری تنبلی می کردم. ناصر با موتور در سرما آمده بود در خانه ی ما ایستاده بود.
چیزی که یادم هست صبح رفتیم مسجد صاحب الزمان با موتور. هوا آن قدر سرد بود که دست من روی موتور یخ زده بود و سفت شده بود و باز می شد. ناصر دستکش داشت و وقتی که دید من دستکش ندارم، دستهایش را از دستکش درآورد و به من گفت: تو دستکش نداری من دستکش می پوشم و حتی حاضر بود آن یکی دستش را داخل جیبش کند.
صبح رسیدیم مسجد صاحب الزمان. روز اولی بود که می رفتیم کوه، من خیلی خسته بودم و یک مقداری که بالا رفتیم، بریدم و نمی توانستم جلو بروم که ناصر من را تا سر کوه می کشید. وقتی که رسیدیم سر کوه گفت مشکلات دنیا هم همین طور است، آدم وقتی نگاه می کند می برد و نمی تواند برود ولی وقتی رفتیم، دیدیم چندان مشکل نیست. به کل مشکلات دنیا به همین شکل نگاه می کرد. هیچ وقت به عظمت کار نگاه نمی کرد، می رفت توی کار و کار را حل می کرد.
زحماتی که ناصر در جیرفت کشید، بسیار زیاد بود. ناصر به خاطر رساندن یک کیلو قند به یک دهات دور افتاده ی جبال بارز، پیاده و با حیوان ۴۸ ساعت می رفت و به خاطر این که یکی از کارمندانش قند را گران فروخته بود، جلوی دهاتی ها توی گوش کارمندش زده بود.
در درگیری هایی که ناصر با خوانین داشت ناصر خیلی درد کشید در منطقه و از عواملی که باعث شد دیگر در جیرفت نماند این بود که می دید اطرافیانش حاضر نیستند که در درگیری با خوانین همراه او باشند.
پسر خان به او گفته بود: من با بالا تماسمی گیرم و تکلیف تو را روشن می کنم. برای ناصر خیلی سخت بود. بعد از این که استعفا داد و آمد بیرون، مردد بود چه کار بکند. بارها با بچه ها می نشست و می گفت آیا بروم به جبهه؟ آیا بروم به سپاه؟ اطلاعات سپاه؟ دنبالش بچه های آموزش بودند. من خودم از طرف مخابرات بودم و خیلی مردد بود چه کار کند. یک مقدار بچه های بیرون دنبالش بودند. موذن زاده دنبالش بود و ناصر مردد بود تا این که سپاه را انتخاب کرد.
وقتی که سپاه را انتخاب کرد چیزی که همیشه تحت تاثیر بود. چیزی که ناصر زیاد روی آن انگشت می گذاشت مسئله ازدواج بود. ناصر می گفت من ازواج می کنم و می روم جبهه. همیشه با موذن زاده با حساب دو دو تا چهار تا .... روی جریان می ایستادیم و می گفتیم: نه تو دیگر دختر مردم را بدبخت می کنی که چه؟ تو می خواهی بروی جبهه، خب برو بعدش اگر زنده برگشتی خب بیا ازدواج کن.
هیچ وقت به عقل جور در نمی آمد که آدمی پنج روز ازدواج کند و بعد برود جبهه.
ناصر این اواخر به خاطر یک سری مسائل زیاد درد کشید. شاید دردهایی که گفتنش سخت است و حتی نگفتنش بهتره ولی شاید لطف خدا نسبت به ناصر بود که باعث شد این مسائل ناصر را بیشتر رشد بدهد و ناصر با خدا تنهاتر شود یعنی از دنیا کنده شود.
ولی امیدوارم حداقل بعد از شهادتش گوشه ای از مسائل را حل کنیم و این مسائل را به دوش بکشیم و مسائلی که راجع به ناصر بوده برای بعضی بچه ها مطرح است، ان شاء الله حل شود. والسلام.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
09 فروردين 1403 / 18 رمضان 1445 / 2024-Mar-28
شهدای امروز
غلامرضا عبدالله زاده
مرتضي پاليزواني
علي اكبر جليلي بهابادي
رسول كاووسي
جعفر جعفري
مرتضي بيك محمدي
برگزیده ها
امير حسين پور
مشاهده اطلاعات شهید
پوريا خوشنام
مشاهده اطلاعات شهید
غلامرضا بامدي
مشاهده اطلاعات شهید
فرماندهان شهید دانشجو
ناصر فولادي
غلامحسين بسطامي
مسعود آخوندي
عليرضا عاصمي
غلامعلي پيچك
سيداحمد رحيمي
عليرضا موحد دانش
عباس محمدوراميني
سيدمحمدحسين علم الهدي
علي هاشمي مويلحه
محمود شهبازي
محسن وزوايي
غلامحسين (حسن) افشردي(باقري)
جاويدالاثر احمد متوسليان
Scroll