*مشهد رفته بودیم. با هم قرار گذاشتیم که همیشه قبل از نمازها به مسجد گوهر شاد برویم و فرش های نماز را پهن کنیم. چند باری شد که من سستی کردم و نرفتم ولی او همیشه سر موقع آنجا حاضر بود.
*سر صف نماز نشسته بودیم. سرم را که برگرداندم دیدم مسعود نیست. وقتی برگشت پرسیدم کجا بودی ؟ جواب داد : پیر مردی در صف نشسته بود. مهر نداشت. رفتم برایش مهر بیاورم.
* با شروع مبارزات انقلاب با مسعود با هم به خیابان می رفتیم. آنقدر حرفه ای شده بودیم که وقتی سربازان تیر می زدند می فهمیدیم کدام تیر مستقیم است کدام نه. یکی از شب ها تیر مستقیمی از کنار گوش مسعود رد شد. وقتی ماجرا را برایم تعریف کرد انگار داغی آن تیر را حس کردم.
* کمربند کاراته داشت. ازش خواستم برای بچه های مسجد کلاس دفاع شخصی بگذارد. با همه مشغله ای که داشت قبول کرد.
14 خرداد 1402 / 15 ذيالقعده 1444 / 2023-Jun-04