*ابتدای جوانی وارد جنگ شد. 2 سال توفیق آشنایی با مسعود را داشتم. اولش اصلا در مجموعه ما (گردان یا زهرا) نبود. در مناسبت های خاصی مثل شب های جمعه که بچه های گردان یا زهرا شور و حال خاصی داشتند همراه رفقایش برای شرکت در دعای کمیل به آنجا می آمد. در قسمت های دیگر کار می کرد ولی به واسطه این مراسمات به گردان علاقمند شد و ما هم با ایشان همانجا آشنا شدیم. ابتدای کار خیلی شناختی ازش نداشتم مثل باقی بچه ها فعال و کاری بود. بیشتر که آشنا شدیم پیشنهاد دادیم به گردان ما بیاید. چون هم دانشجو بود و هم به واسطه صحبت هایی که با هم داشتیم و پیشنهادات و نظراتی که می داد متوجه شدم خیلی جوان بااستعدادی است و مسائل را می فهمد. دیدم حیف است که بخواهد توی گردان یک نیروی معمولی باشد، بنابراین به کادر گردان دعوتش کردم. دیدم با توانمندی و استعداد و قدرت فهمی که دارد میتواند تاثیر بیشتری توی جنگ بگذارد. گفتم بیاید در کنار گردان هم تجربیاتی کسب کند هم بچه ها بشناسنش، تا بتواند مسئولیت یک گوشه کار را گردن بگیرد.
با اینکه حکم جانشینی به اسم ایشان نبود ولی وقتی وارد گردان شد به اندازه یک جانشین کار بهش واگذار می کردم. در واقع نقطه قوتی برای مجموعه ما بود. در مسائل مختلف مثل جنگ، اعتقادات انقلاب و...زیاد باهم گفت و گو می کردیم.چون ایشان اهل مطالعه و تحقیق در مسائل روز بود و مباحث اعتقادی رو خوب می فهمید.
* با بصیرت وارد جنگ شده بود و خیلی تکلیف گرا بود. موقعیت خانوادگی و تحصیلی و فضاهایی که داشت نشون میداد تنها چیزی که ایشون رو حرکت داده و از خانواده و دانشگاه جدا کرده تقید به این امر امام بود که جنگ رو واجب الهی شرعی میدونستند. یعنی این جور نبود که براساس احساسات جبهه بیاد و بعد اونجا روشن بشود.
می دانست جایی که آمده همان جایی است که باید می آمد. ازقبل می دانست چه راهی رو باید برود. این ویژگی رو خیلی از شهدای ما داشتند، ولی مسعود در این مورد برجستگی داشت.
*به جهت استعدادی که داشت وقتی وارد محیط دانشگاه شد، شاید خیلی از اساتید و دوستان دانشگاهی میگفتند: حیف است که شما برید، بالاخره اینهمه آدم هستند که برن جنگ شما برای آینده کشور در بحث های تخصصی و علمی میتونید مفید باشید. یا مثلا به جهت خانوادگی معمولا تک پسر خیلی میتونه به اعضای خانواده کمک کنه. اون موقع خیلی ها بودند که راه هایی پیدا میکردند تا از این تکلیف الهی معاف شوند. یعنی اینکه مثلا با نماینده امام صحبت میکردند که بنده با فلان محدودیت در زندگی آیا تکلیف جنگ دارم یاخیر؟ آقا مسعود کسی بودن که شاید اگر بادقت میگفت: تکلیف من چیه؟ میگفتند: تکلیف شما خیلی جدی نیست به خاطر شرایط خاص شما. اما چون ایشان در درک تکلیف به خودش اطمینان داشت دنبال بقیه اش دیگه نمی رفت. تردید نداشت و روحیه ای هم داشت که نمیخواست از تکلیف فرار کند. بلکه میخواست داوطلبانه و شجاعانه و مقتدرانه به تکلیفش عمل کند.
* احساس مسئولیت داشت. ماکسانی را داشتیم که میگفتند کاری را که در آن وارد نیستیم، چرا وارد آن شویم یا حتی حرفش را بزنیم. ایشان حتی وقتی ما کشفش کردیم مسئولیتی نداشت. یه نیروی ساده گردان بود که با من ارتباط برقرار کرد.
در بعضی گفت و گو ها به این می رسیدیم که ایشان هم خیلی دلسوزه و هم مسائل رو خیلی خوب میفهمد و پیشنهادات کارسازی میدهد. به خاطر دغدغه و دلسوزیشون بی تفاوت نسبت به مسائل اطرافش نبود. نه فقط در یک مورد خاص بلکه در هیچ موردی بی تفاوت نبود. این جور نبود که وقتی درگیر چیزی شود از دیگری غافل شود. این شرایط ایشان برای من خیلی لذت بخش بود. مسائل اجتماعی و دانشگاهی و همه مسائل را تعقیب می کرد. به این واسطه است که می گویم دید وسیع و جامعی داشت.
*برای مسائل معنوی تشنگی خاصی در ایشان می دیدیم. همه میدانستند که شب جمعه دعای کمیله ولی ایشون از صبح پنج شنبه براش مهم بود کمیل امشب را کی میخوانند. یعنی دغدغه یک جلسه جذاب و دلنشین را داشت. اینطور نبود که بگوید حالا امشب شب جمعه است حیف هست بریم کمیل بخوانیم! از صبح برای فضیلت دعا خودش را آماده کرده بود. من این وضعیت رو بارها درایشان دیدم حتی اوایل با اینکه مقر خودشان هم دعا برگزار میشد، ولی چون گردان ما جلسه دلنشین تری داشت با ماشین 20-30 کیلومتر راه را می آمد.
این حال گردان یازهرا به خاطر فضایی بود که بچه هایی جمع شده بودند که همراهان خوبی بودن در بحث دعا ومداحی. چون عامل فقط خوب خوندن نیست، مستمع هم باید حال داشته باشد، این حال دوطرفه بود.
* تشنگی خاصی در این مسائل در او احساس میشد که طبق برداشت من نشانه درون پرتلاطم او درمورد مسائل معنوی بود.
* درکنار این که در جنگ جسور و شجاع بود خیلی بچه عاقلی بود. اهل محاسبه بود ولی درعین حال در مسائل مختلف جنگ خیلی جسور بود. مثل داستان شهادتش....
در یک فضایی نیمه محاصره بودیم. یعنی در یک زاویه90درجه گیرافتاده بودیم. دشمن ازدوطرف به ما دید داشت و شرایط خیلی سختی داشتیم. باعراقی ها درگیر بودیم و مهمات کم اومده بود. من اشاره کردم که بچه ها یکی بره مهمات بیاره. ایشان کنار من نشسته بود. با اینکه از ایشان به عنوان جانشین استفاده نمی کردیم گفت: من برم بیارم؟ گفتم: نه کس دیگه ای رو میفرستم. گفت: نه من میرم بیارم. تو کانالی بودیم که دشمن خیلی روی ما دید داشت. و مرتب تیر و ترکش می زد، بنابراین باید یا کاملا نشسته یا سینه خیز حرکت می کردیم. آنجا هم سرعت مهم بود هم مهمات هم نیت افراد. یادم نمیاید مهمات دقیقا داخل گونی بود یا جعبه. به هر حال ازما جداشد، باید از یک کانال 70-80 متری رد می شد و وارد خاکریز می شد که در دید دشمن نبود. بعد مهمات را برمی داشت و کاملا نشسته یا سینه خیز به ما میرساند. هی باید یه قدم برمی داشت و دوباره می نشست. خیلی نگران بودم. وقتی به فاصله4-5متری من رسید هی اشاره می کردم حالا سرتو پایین بگیر. ایشان هم باسرعت داشت می آمد. همون لحظات بود که عراقی ها ایشان رو با تک تیرانداز مورد اصابت قراردادند. چون تیر به سرش خورده بود وقتی بالا سرش رسیدم دیگه فرصتی نبود که کلامی حرف بتواند بزند.و این روی همه ما خیلی تاثیر شکننده ای داشت.
* خیلی با اقتدار استوار و با نشاط بود. اصلا خمودگی خستگی و... در او احساس نمی شد.
* درکربلای 5 خیلی به من نزدیک شد. ما درکربلای4 هم وارد عمل شدیم ایشان هم با ما بود. تا نزدیکی منطقه نبرد و درگیری هم پیش رفتیم ولی به دلیل تغییراتی وارد عمل نشدیم.
* درخطوط پدافندی فاو با هم بودیم. چند جا برای دفاع از فاو در کنار هم عملیات انجام دادیم. اون منطقه خیلی شرایط سختی داشت. همیشه به ما کمک می کرد. تو سرکشی هایی که برای رفع و رجوع مشکلات خط میکردیم همیشه در کنار ما بود. در شرایط خیلی سخت من از ایشان استفاده میکردم. مثلا:
ما یک کانالی داشتیم که روزها نمی شد داخلش رفت. به عنوان سرکشی و کمک و حتی تمام پشتیبانی را هم باید شب ها انجام می دادیم. منطقه ای بود که بهش ام القصر میگفتند و تا خورعبدالله می رفت. کف زمین کانالی کنده بودیم و بچه ها کف اون کانال زندگی میکردند و جلوی دشمن رو سد کرده بودند. بچه ها آنجا نه می توانستند سرویس بهداشتی بروند نه دست و صورتشان را بشورند. فقط در حد آب خوردن و...ضمنا کل آن زمین چون کنار دریا بود خیلی نمناک بود و بچه ها بعد از 2-3روز زندگی و خواب در آنجا بویی مثل جنازه برمیداشتند. آن وقت من و آقا مسعود شبها 2ساعتی می رفتیم و امکانات برایشان می بردیم و صحبت می کردیم.
2-3 روزی که گذشت احساس کردیم بچه ها خسته شدند که آقا مسعود گفت: اجازه بدین من پیششون بمونم. من بعد کمی تامل گفتم: باشه. فکر کنم 2-3روزی در این شرایط سخت با بچه ها زندگی می کرد، در شرایطی که هم باید به بچه ها روحیه می داد و هم شرایط برایش ملموس تر شود.تا من که شب ها می رفتم به من انتقال بدهد که وضعیت آنجا چطوره و چکار باید بکنیم تا ازاین وضعیت دربیایم.
دغدغه داشت که وقتی اونجا هست بتواند خدمتی بکند. برای همین خیلی به آدم آرامش می داد.
در کار جنگ وقتی آدم کسایی را که داوطلبانه و عاشقانه کار میکنند احساس خاصی بهش دست میداد. همیشه وقتی احساس می کرد یه جایی خیلی کار نیازهست قبل از اینکه ما بخوایم برای انجام کار دنبال کسی بگردیم خودش داوطلبانه کار را انجام می داد.
* من داخل خوانوادش هم می رفتم یعنی با من خیلی صمیمی شده بود. خیلی به هم علاقمند شده بودیم حالا نمیدانم به نظر من اومده بود که او هم خیلی به من علاقمند شده یا....
چند بار ما منزلشان رفتیم. تک پسر بودنش را میدانستم ولی این علقه بین این بچه و مادر و خانواده اش را نمیدانستم. بعد از شهادتش برایم روشن شد که این رابطه خیلی عمیق بوده است. خانواده های تک فرزندی هم داریم که اینطور رابطه ندارند ولی یه رابطه منطقی وخیلی با محبت بین این فرزند و پدر ومادر وحتی خواهرهایش بود. اما اینکه احساس کنیم تو بزنگاه ها در فکر برود که نکند من نباید اینجا باشم هیچوقت نبود. یا در جاهایی که سختی بود و شب های عملیات که در مرز بودن و نبودن بودیم و شهادت در چند قدمی ما بود هیچوقت احساس نکردم ایشان ذهنش جای دیگری است. احساس می کردم واقعا همه وجودش در جنگ است. این ویژگی بود که در خیلی از شهدا بود که ما در کمتر افرادی می دیدیم.
از شرایط و وابستگی خانوادگی اش در روحیات جنگیدن و جنگنده و رزمنده بودنش چیزی بروز نمی داد.
14 خرداد 1402 / 15 ذيالقعده 1444 / 2023-Jun-04