* نزدیک عملیات بود. ساکش را آماده گذاشته بود کنار اتاق. چهره اش با همیشه فرق داشت. میدانستم این دفعه اگر برود بر نمیگردد. کشیدمش کنارو گفتم: میدونی اگه بری مادرت چقدر غصه میخوره؟ زندگیشو سیاه می کنی.
گفت: شما که میدونید باید برم. وظیفمه واجبه. شما هم باید صبور باشید و به مامان دلداری بدید.
* خانه دایی اش رفته بود. مسعود که آمد دایی عصبانی رو کرد بهش گفت: تو چرا اینقدر مامانت رو اذیت می کنی؟ برا چی اینقدر میری جبهه؟ بس نیست؟ مسعود که سرش را انداخته بود پایین آرام گفت: اگه من نرم شما و پسرتون هم که نمیرین پس کی از این مملکت دفاع کنه. باشه اصلا من نمیرم. شما میاین به جا من برین ؟ دایی مکثی کرد و گفت: آخه من که نمی تونم. مسعود هم با لبخند گفت: همین. من پس با ید برم و از اسلام دفاع کنم.
رفت و زندگی را هم با خودش برد!
14 خرداد 1402 / 15 ذيالقعده 1444 / 2023-Jun-04