خاطرات شهید ابوالفضل جهان زاده
خاطراتي در مورد شهيد ابوالفضل جهانزاده
راوي اطرافيان شهيد
شرح

شفاعت کن تا جا نمانم

یادم هست سال 68 بود و پدرم تازه از جبهه برگشته بود. خیلی خوشحال بودم چرا که وقتی پدر در خانه حضور داشت حال و هوای ویژه‌ای در خانه ما حکم‌فرما می‌شد. با این که سن و سال بالایی نداشتم، اما تمام لحظاتی را که پدرم یکی یکی ما را به آغوش می‌گرفت و می‌پرسید من پدر خوبی برایتان بودم یا خیر؟ اگر نبودم مرا حلال کنید و چنان چه بودم برایم دعا کنید عاقبت به خیر شوم و آن وقت خداحافظی می‌کرد و به سوی جبهه رهسپار می‌شد، به خاطر دارم. حالا دیگر پدر آمده بود تا برای همیشه پیش ما بماند و من خیلی خوشحال بودم که ماه محرم امسال را به همراه پدر رفتم تا با هم راهی حسینیه بشویم. او هم لباس مشکی‌اش را پوشیده بود و با لبخندی به طرف من آمد و دستش را به سوی من دراز کرد. سربندی سبز در دستش بود و او را با دقت به پیشانی‌ام بست و از من خواست تا به شدت از آن مراقبت کنم. روی سربند نام مبارک فاطمه الزهرا(س) نوشته شده بود. از پدر سوال کردم: چرا این سربند این قدر برایتان مهم است، رو به من کرد و گفت: پسرم این سربند را از یکی از هم‌رزمانم که مداح اهل بیت بود و ارادت خاصی هم به بی‌بی فاطمه‌ی مطهره داشت، به عنوان یادگار داده است. به چشمانش خیره شدم و گفتم: خوب حالا دوستت شهید شده که این یادگاری برایت ارزشمند است. پدرم در جواب دستی به سرم کشید و گفت: نه عزیزم، همین حالا برای شرکت در مجلسی که او مداحی می‌کند می‌رویم. آن روز برای همیشه در ذهنم ثبت گردید. مراسم آن قدر با شکوه برگزار شد و هیئت سینه‌زنی با حالی عجیب عزاداری می‌کردند و من هم کنار پدرم بر سینه‌ی کوچکم می‌زدم و به صدای ملکوتی و زیبای حاج ابوالفضل جهان‌زاده که اشک می‌ریخت و نوحه می‌خواند گوش می‌دادم. این فوران احساسات و بروز حالات معنوی به خاطر جوی بود که حاجی برپا کرده بود. در پایان مراسم حاجی به کنار پدرم آمد و وقتی فهمید من پسر دوست و هم‌رزمش هستم، بوسه‌ای بر گونه‌ام زد و گفت: مرد کوچک یادت باشد ما هر چه داریم به خاطر نهضت عاشورا و جان‌فشانی‌هایی است که سیّد و سالار شهیدان به خرج داده است، پس سعی کن راه او و همه شهدای اسلام را ادامه بدهی. این کلام در ذهنم جوانه زد و جاودانه شد. این نهال به درختی قطور مبدل گردید و آن را در روح و جانم پرورش دادم تا شکوفه‌های آن سیرتم را خوش‌بو کند. من شیفته‌ی حاجی شدم اما دیگر موفق به دیدنش نشدم.

مدتی گذشت و بار دوم او را در مراسم تشییع پیکر پدرم دیدم. او تمام مدت مرا به بغل گرفت و اشک ریخت. حاج ابوالفضل جهان‌زاده مدام می‌گفت: پدرت هم به آرزویش رسید و در بلوچستان و به دست اشرار مزدور، خون پاکش به زیر درخت انقلاب ریخته شد و کامش سیراب چشمه‌ی شهادت گردید. حالا من چه کنم که بی‌نصیب و تنها ماندم. در حالی که اشک می‌ریخت رو به من کرد و گفت: عمو جان تو هنوز کودکی و خداوند کودکان را دوست دارد، پس من دعایی می‌کنم و تو آمین بگو. بعد دست‌هایش را به آسمان کشید و گفت: یا فاطمه‌ی زهرا یا سیده‌ی النساء العالمین تو شفاعت کن تا من هم از قافله‌ی شهدا جا نمانم. بعد رو به من کرد من هم آرام گفتم: آمین. بعد مرا به آغوش کشید و گفت: عمو جان خداوند تو را حفظ کند. سال‌ها گذشت و من به همراه خانواده‌ام از این استان مهاجرت کردم. حالا دیگر مردی بالغ هستم و توانسته‌ام با توکل بر خداوند متعال و پشتوانه‌ی خون شهدا و پدرم به تحصیل ادامه بدهم و به عنوان یک پزشک به مردمم خدمت کنم تا من هم سهم خودم را در راه خدمت به این آب و خاک ادا کرده باشم. من در مطب نشسته‌ام و دیگر بیماری برای ویزیت نمانده و منشی‌ام نیز خداحافظی کرد و رفت. اما من در کنار پنجره ایستاده‌ام و صدای روزه‌خوانی اباعبدالله از بلندگوی تکیه‌ای که در مجاورت ماست شنیده می‌شود. آخر امروز، روز سوم از ماه محرم است. دلم هوای عزاداری کرد و دوست داشتم به حسینیه بروم و کمی با مولایم خلوت کنم. به خانه رفتم و خواستم تا لباس مشکی‌ام را بر تن کنم. اما هرچه کمد لباسم را گشتم اثری از آن نبود. وقتی از مادرم سوال کردم در جواب گفت: آن را در چمدانی گذارده‌ام که وسایل یادگار پدرت را نگهداری می‌کنم. به سراغ آن رفتم و کمی به لباس‌ها و جانماز، مهر کربلا و دیگر وسایلی که از پدر شهیدم به جا مانده بود خیره شدم. ناگهان خشکم زد، سربندی که پدر به من داده بود در لای جا نمازش بود. کمی به آن نگاه کردم و آن روز را به خاطر آوردم. نمی‌دانم چرا اما دلم هوای حاج ابوالفضل جهان‌زاده را نمود و دوست داشتم یک بار دیگر پای روزه‌خوانی و مداحی او بنشینم و عزاداری کنم. خیلی زود تصمیم خودم را گرفتم و وقتی به مادر گفتم، کمی فکر کرد و گفت: چگونه می‌خواهی پیدایش کنی؟ تازه از کجا معلوم است که تو را بشناسد و حاضر به ملاقات با تو باشد. گفتم: چه می‌گویی او مرا حتما می‌شناسد، مگر می‌شود پسر بهترین دوستش را نپذیرد. مادر با اندکی مکث آرام گفت: چطور پس در طول این مدت یادی از ما نکرد و احوالمان را جویا نشد. باز قاطعانه پاسخ دادم: آخر ما که به این شهر آمده‌ایم و او از ما نشانی یا آدرسی نداشته است و ادامه دادم، به هر حال من تصمبم خودم را گرفتم و می‌خواهم به دیدارش بروم و حتی اگر مرا نشناخت پای مداحی‌اش می‌نشینم و عزاداری می‌کنم.

زاهدان چقدر تغییر کرده و بزرگ شده بود. این درست است که ما نه از طرف پدر و نه از طرف مادر، فامیلی در زاهدان نداشتیم و اهل این شهر نبودیم، اما بالاخره به خاطر شغل پدرم مدتی در این شهر ساکن بودیم و بعد هم که پدر تا زمان شهادت این جا بود و از همه مهم‌تر من در این شهر متولد شده‌ام، پس یک احساس دلبستگی به این شهر داشتم و حالا خوشحال بودم که یک بار دیگر زاهدان را می‌دیدم. به هتلی رفتم و پس از کمی استراحت و صرف ناهار در ساعات اولیه عصر به مسجدی که روزی حاجی در آن مداحی می‌کرد رفتم. تغییر زیادی کرده بود اما مطمئن بودم همان مسجد است. پیرمردی در حال جارو کردن صحن مسجد بود و وقتی از او سراغ حاج ابوالفضل جهان‌زاده را گرفتم با گویشی محلی که فکر می‌کنم سیستانی بود به من آدرسی داد. من که خوب متوجه حرف‌هایش نشدم فقط نام خیابانی را که می‌گفت، فهمیدم و یادداشت کردم. دوباره به هتل برگشتم و شب خودم را آماده کردم و پس از نماز مغرب به بیرون هتل آمده سوار تاکسی شدم و از او خواستم تا مرا به همان خیابان ببرد. وقتی به آن خیابان رسیدم، خوشبختانه حسینیه‌ای مشخص بود و عده‌ی زیادی در همان اطراف جمع شده بودند و من هم از تاکسی پیاده شدم و به داخل حسینیه رفتم. عده‌ای نشسته بودند و سینه می‌زدند و شخصی هم در حال مداحی بود. در حالی که به شدت قلبم می‌تپید، نشستم و منتظر بودم تا در میان جمع حاجی را ببینم اما انگار اثری از حاجی نبود. همین طور که به جلو نگاه می‌کردم، نگاهم به پلاکاردی خشک شد. حسینیه‌ی شهید ابوالفضل جهان‌زاده... تاریخ شهادت:

باورم نمی‌شد حاجی یک سال پس از پدرم به شهادت رسیده بود. به خاطر آوردم که در روز شهادت پدر، دست‌هایش را به آسمان کشید و بی‌بی فاطمه‌ی زهرا (س) را به شفاعت گرفت و آرزوی شهادت کرد، از من خواست تا آمین بگویم و چقدر زود دعایش مستجاب شده بود.


خاطرات خانواده شهيد ابوالفضل جهان زاده
راوي خانواده شهيد
شرح

همسر شهید:

آشنایی ما با شهید از طریق رفت و آمد و آشنایی پدر و مادرم که از هیات بودند آغاز شد. در آن روز آن چه انگیزه ازدواج با شهید را در من ایجاد کرد روحیه تقوا، ایثار و از خود گذشتگی و تعهد ایشان به انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی بود و هیچ فرد خاص دیگری در این ازدواج نقش نداشت. آن روز که باهم ازدواج نمودیم نوزده سال از سن هر کدام گذشته بود. ایشان با پوشیدن لباس مقدس سپاه پاسداران در جبهه دفاع از کیان اسلام و جمهوری اسلامی به خدمت اشتغال داشتند و اینجانب در بعد فرهنگی و در سنگر تعلیم و تربیت به عنوان معلم مشغول انجام وظیفه بودم.

ما هم مانند بعضی جوانان در ابتدای زندگی دچار مشکلات مادی بودیم ولی آن چه این مشکل را برای ما آسان نمود، ایمان به خداوند تبارک و تعالی و تفاهم و همفکری بود که موجب آرامش خاطر و موفقیت ما گردید.

ایشان در بعد احساس وظیفه نسبت به خانواده و فرزندان از ویژگی خاصی برخوردار بود و از هیچ کاری در قبال خانواده و فرزندان خود دریغ نمی کرد. با دید باز به همه مسائل توجه نموده و بعضا چنانچه مسئله یا مشکلی پیش می آمد با صبر و حوصله ای که خاص یک انسان انقلابی است به حل آن اقدام می نمود. سرانجام نه سال از زندگی مشترک ما بیش تر نگذشته بود که ایشان دعوت حق را لبیک گفت و به معبود خویش ملحق گردید.

با توجه به این که در ابتدای زندگی من معلم بودم و حقوقم از چهل و پنج هزار ریال تجاوز نمی کرد و ایشان هم دو هزار تومان حقوق دریافت می کرد، با روحیه قناعت که در زندگی ما حاکم بود به راحتی روزگار می گذراندیم. ما زندگی اولیه خویش را در خانه پدری همسرم شروع کرده، مدت شش ماه در آن جا روزگار گذراندیم و سپس یکسال را در خانه مستاجری به سر می بردیم و آن گاه به خانه پدری که مستقل بود نقل مکان کردیم.

در بعد علاقمندی به دنیا و ظواهر آن باید بگویم که شهید علاقه و وابستگی به دنیا نداشت و معتقد بود که اسلام روح و جسم انسان را با هم پرورش می دهد و اعتقاد به خدا و کمک به مستمدان و نیازمندان در سر لوحه زندگی ایشان قرار داشت. اگر هم لازم می دید به راحتی از تملک دنیوی که داشت چشم می پوشید و آن چه بیش از همه در بعد اقتصاد خانواده توجه ایشان را به خود معطوف می داشت، مسئله حلال بودن مال بود و اگر در موقعیتی قرار می گرفت که وضعیت مالی آن شبهه داشت، سعی می کرد تا به هر نحو که شده از صرف غذا خود داری کند. آن چه به عنوان یک خاطره می شود بیان نمود این است که روزی نان روغنی را از خانه ای که ایشان می دانستند مال آنان دچار اشکال است برای ما آوردند. علاو بر این که ایشان خود تناول نکرد بلکه من و فرزندان را نیز از خوردن آن منع کرد.

آن چه در رابطه با ویژگی های اخلاقی و رفتاری شهید لازم به بیان است، نیاز به زمان دارد و دفترها و قلم ها باید تا شرح ویژگی شهید را بیان و ترسیم نماید. ایشان سرباز واقعی امام زمان(عج) و مطیع محض رهبری و تابع ولایت فقیه بود و برای رسیدن به اهداف انقلاب از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید. ایشان هیچ گاه در مقام مقایسه با دیگران خود را از بقیه ارجح و برتر نمی دید بلکه در برابر خدا و دیگران متواضع و فروتن بود و تلاش می نمود تا رفتارش بر اساس موازین شرع مقدس اسلام بوده و به هیچ عنوان به دیگران بی احترامی نکند. هیچ گاه خودستانی نمی کرد و آن چه جالب توجه بود این که زمانی که در جبهه های حق علیه باطل مشغول جنگیدن با بعثیان کافر بود مجروح شده بود در نیایش و دعاهایش به پروردگار لایزال خاضع تر شده بود. فکر می کنم دلیلش هم همان ارتباط و امدادهایی است که افرادی چون ما از آن ناآگاهیم و آنان به آن رسیده اند.

با توجه به این که ایشان دچار موج انفجار شده بود، معمولا عصبانی می شد و در این حالت بود که برای تسکین یافتن گاهی سکوت و گاهی با گام هایی کوتاه و استوار همچون کوه، شروع به قدم زدن می کرد و هیچ گاه نشد تا با صدای بلند عصبانیت خود را بروز دهد.

اداره و ادامه زندگی ما بر اساس تعالیم عالیه اسلامی سپری می شد. تلاش داشتیم با مشورت با یکدیگر و بعضا با استفاده از نظریات دیگر افراد که برایمان محترم بودند، نسبت به رفع مشکلات مورد نظر اقدام کنیم. در بعد صله رحم سعی ایشان بر این بود که در ایام فراغت و حضور در منزل ضمن رعایت شئون اسلامی با افراد فامیل و دوستان و آشنایان رفت و آمد داشته باشند و در این بخش به خصوص علاقه خاصی به فرزندان معظم شهدا داشت و به آنان احترام می گذاشت. بعضا فرزندان شاهد را به خانه می آورد یا برای تفریح و بازی به گردش می برد. در بحث ها هیچ گاه از خود ستایش و تمجید نکرد بلکه بیش تر از جو معنوی حاکم بر جبهه ها و پیروزی های رزمندگان عزیز اسلام و شجاعت و دلاوری های بی مانند رزمندگان اسلام و امدادهای غیبی در عملیات سخن می گفت.

در ایام فراغت و حضور در منزل وقت خویش را صرف کارهای عقب مانده می کرد و بر این باور بود که باید حرف دل افراد خانواده را بشنود. به بچه ها انس خاصی داشت، لذا زمان حضور وی در منزل دیگر من بچه ها را بیرون نمی بردم و تا بازگشت از مدرسه از بچه ها نگهداری می کرد. شهید چند بار در جبهه مجروح شد که به بستری شدن ایشان انجامید از آن جمله، مجروح و بستری شدن وی در بیمارستان شهید هاشمی نژاد مشهد بود که تا بهبودی کاملشان من بی اطلاع بودم.

آن چه در پایان بدان اشاره می کنم این است که وی به هدیه دادن به مناسبت های مختلف اهمیت زیادی قائل بود. هیچ گاه دست خالی به خانه برنمی گشت و می توانم بگویم از میان هدایا، کوبلنی باقی مانده است که تصویری از آزادی و رهایی جستن از دنیا را در قلب ایشان هویدا می سازد.

وی هنگام ازدواج با من در پایه سوم راهنمایی تحصیل می کرد و پس از ازدواج ادامه تحصیل داد. شهید مداح اهل بیت اطهار «سلام الله علیهم اجمعین» بود که به این کار عشق می ورزید. مطالعات ایشان در دو بعد مطالعه آزاد و مطالعه کتب درسی بود. درس خود را ادامه داد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشگاه شد و در رشته حقوق ادامه تحصیل داد به طوری که در هنگام شهادت دانشجوی ترم دوم حقوق بود.

اوقات فراغت خود را بیش تر در خانه سپری می کرد و در انجام کارهای منزل و کمک نمودن به من دریغ نداشت. در رابطه با نظم در کارها معتقد بود که نظم و ترتیب یکی از خصلت های خوب مومنین است و خود ایشان به این امر واقف بود و آن را رعایت می کرد. همسایه ها می گفتند هر وقت حاجی از منزل خارج می شود می دانیم که ساعت 5/6 است و پس از ایشان بوی عطر تا مدتی در کوچه ها باقی می ماند.

شهید معتقد به وقت شناسی و حداکثر بهره وری از وقت بود، لذا از انجام کارهای بیهوده جدا خودداری می کرد و اکثر کارهایشان و حتی حرف هایشان هدفدار و با توجه به آینده نگری بود. آن چه در پایان بدان اشاره می کنم با توجه به موقعیت کار و وقت کمی که داشت و از طرفی هم مشغول تحصیل بود تلاش می کرد تا حتی الامکان در مشکلات و نیازهای فامیل با آنان مساعدت و همفکری کند. در بعد ارتباط با دوستان باید بگویم وی با دوستان و آشنایان و همسایگان بسیار صمیمی بود و اکثر دوستانش برادران سپاهی مخلص بودند که در راه دفاع از اسلام و کشور اسلامی شربت گوارای شهادت را نوشیده و به مولایشان اقتدا نمودند که از آن جمله می توانم به دو شهید بزرگوار به نام های شهید جعفری و شهید حاج محمد کارگر اشاره کنم. پس از شهادت دوستان، رنج شهید این بود که تنها مانده و دوستانش شهید شده اند.

همه فامیل برای شهید احترام خاصی قائل بودند. البته ناگفته نماند که در این مورد دیدگاه ها فرق می کند. بعضی ها با توجه به اعتقاد و ایمان ایشان و بنیاد اعتقادی که خود داشتند احترام فوق العاده ای برای ایشان قائل بودند ولی در کل باید بگویم با عنایت به این که فرد مومن هم دارای جاذبه است و هم دارای دافعه، وی هم این خصلت مهم را دارا بود و می توان گفت که او فردی خاص و از نظر دوستان و فامیل و همسایگان دوست داشتنی بود.

شهید بزرگوار پس از شهادت سه گوهر گرانبها را برای من و فامیل به جای گذاشت که دو تای آن ها دختر و یکی پسر است. عزیزان شهید هنگام شهادت پدر بزرگوارشان در سنین مختلف سه، هفت و هشت سالگی به سر می بردند.

شهید بزرگوار در رابطه با فرزندان خود بر اساس احکام شرع مقدس اسلام و با تاسی از آیات قرآن کریم در رابطه با وظایف پدر نسبت به فرزندان اقدام می نمود، لذا در نامگذاری و تربیت اسلامی و آموزش فرزندان مراقبت لازم را به عمل می آورد. در مصاحبت با فرزندان آنان را به پرورش روح و پیشه کردن تقوای الهی و تحصیل علم و دانش و جهاد در راه خدا ترغیب می کرد و از ارتکاب به کارهای خلاف شرع اسلام بر حذر می داشت.

شهید عزیز در تمام مکاتبات اعم از تلفنی یا نامه در راس توصیه های خود حفظ سنگر اسلامی در پشت جبهه و انجام فرائض دینی و صبر در مقابل مصیبت ها را توصیه می کرد و همیشه می گفت: «خواندن و گوش دادن به مصیبت های ائمه اطهار کافی نیست بلکه رفتار و گفتار و کردار را الگو قرار داده و از آنان تاسی جست تا زندگی دنیا و آخرت انسان تضمین گردد.» در روزهای آخر زندگی که گویا به قلب ایشان الهام شده بود که به شهادت می رسند و به آرزوی قلبی دیرینه شان نائل می گردند، یک روز قبل از شهادتشان در نوار مداحی که در حضور من و دختر کوچکم اجرا نمود، بیان داشت که شهید خواهد شد و ما را به تقوا و صبر توصیه کرد و نیز سفارش به فرزندان و تربیت اسلامی آنان و محبت به آنان را مکرر یادآور شد و از من خواست مواظب خودمان باشیم.

به گفته یکی از دوستانش ساعت هایی از شب گذشته بوده که ایشان گفته اند: دلم برای خانواده ام شور می زند و برادران گفته بودند که ماشین را بردارید و به خانه تان سر بزنید ایشان گفته بودند می ترسم که دیگر نتوانم بیایم و از آن ها جدا شوم لذا به خانه نیامده بودند.

در بعد عبادی و سیاسی باید بگویم ایشان از لحاظ مذهبی و عبادی با توجه به این که مداح اهل بیت(ع) بود از انجام مراسم مذهبی هرگز غفلت نکرده در نمازهای جمعه و جماعت شرکت می کرد. در سحرهای ماه رمضان برای ادای نماز پس از صرف سحری به مسجد جامع می رفت. در روزهای عاشورا و تاسوعای حسینی در مراسم سینه زنی با پای برهنه شرکت می کرد و در مراسم شب های قدر شرکت فعال داشته و هیچ گاه در خانه نبود. شهید مقید به ادای نماز در اول وقت بود. ایشان در نمازخانه سپاه مورد توجه شهید بزرگوار حاج آقا نوری صفا قرار گرفته بود که حاج آقا در حال نماز عبای خود را بر دوش شهید می اندازد که هنگام دفن شهید عزیز، عبای مذکور را همراهشان دفن نمودیم تا گواهی باشد در روز قیامت.

با توجه به علاقه زیادی که به شهید داشتم، شب قبل از شهادتش وی را در خواب دیدم که دسته گل سرخی را به من داد. یعنی در واقع به من فهماند که به فیض عظمای شهادت نائل می شود. من صبح روز بعد با آماده کردن منزل از نظر نظافت و حتی گرفتن حقوق که پول در منزل باشد آماده شده بودم و این جریان را تلفنی با دوستم در میان گذاشتم و ایشان مرا تسلی دادند ولی من مطمئن بودم که حاج آقا ابوالفضل شهید می شود. تا این که زمانی نگذشت و برادران تعاون به منزل ما آمدند و مرا در جریان شهادت حاجی قرار دادند و در آن لحظه بود که احساس کردم پیوند عجیبی بین من و زینب کبری(س) ایجاد شده بود و این باعث تسلی قلب من بود لذا از اطرافیان خواستم تا نوار روضه حضرت زینب را بگذارند و در همان لحظه از حضرت زینب(س) خواستم قدرتی به من عطا نمایند تا ادامه دهنده راه ایشان باشم. مراسم تشییع اعلام شد و از تمام قشرها در مراسم تدفین شرکت نمودند. فرزندان شهید در برابر شهادت پدرشان احساس دلتنگی و بیقراری می کردند. به خصوص دختر کوچکم که وابستگی زیادی به پدر داشت و همیشه می گفت: مادر کمکم کن تا با هم پدر را از زیر خاک بیرون آوریم. ولی با گذشت زمان و بزرگ شدن فرزندان و آگاه شدن آنان از هدف والای پدر در برابر تمامی مصائب و مشکلات صبر می کنند و هم افتخار می کنند که پدرشان به فیض عظمای شهادت نایل شده است. آن چه به عنوان یک خاطره بیان می کنم این که در لحظه اعلام شهادت شهید، خداوند قدرتی به من عطا فرمود که من هم مثل همسرم در راه خدا قدم بردارم و ادامه دهنده راه ائمه(ع) باشم. هرگز در حضور جمع لباس مشکی نپوشیدم و اشک نریختم و برای اثبات این مسئله بر تن فرزندانم که در راه پدر قدم بر می دارند لباس سفید می پوشاندم و لباس سبز بر تن دخترانم پوشاندم که آن ها به یاد فرزندان داغ دیده حضرت ابا عبد الله باشند. وقتی پا در این راه نهادیم از سختی ها، مصائب و مشکلات آن باخبر بودیم اما علی رغم آگاهی از این مصائب که افتخار و سربلندی است، افسوس می خورم که شناخت بیشتری در مورد این معلم عزیز و بزرگوار پیدا نکردم و بیشتر از وجود پر برکت ایشان فیض نبردم و از خداوند متعال و شهید بزرگوار استمداد می طلبم که مرا در تحمل مصائب بعد از شهادت استوار بدارد و در تربیت فرزندانش به من کمک کند تا بتوانم افرادی لایق و شایسته در خور شخصیت شهید تحویل جامعه بدهم. این را هم اضافه کنم که من امدادهای غیبی را مکررا در امور مختلف دیده ام و مطمئنم که خداوند به فرزندان عزیز شهدا عنایت دارد و همان طور که از احادیث و روایات و حتی در خود قرآن آمده است که به آن ها توجه دارد
اینک با بیان بهترین خاطره ای که حاکی از روحیه مذهبی و اجتماعی ایشان بوده و هر ساله تکرار می شد اکتفا می کنم و آن این بود که ایشان در نیمه اول ماه مبارک رمضان سربازهایی را که زمینه مذهبی داشتند از قبل شناسایی می نمودند و آن ها را برای افطاری دعوت می کردند و مقید به پذیرایی از آن ها بودند. در پایان مراسم هم به هر کدام از سربازها یک جلد کتاب به عنوان یادبود هدیه می کرد. حیف است یکی از خاطراتی که در شب های آخر در منزلمان اتفاق افتاد بیان نکنم: ما همه ساله در دهه فاطمیه سه شب عزاداری می کردیم، چهار شب قبل از شهادت هم این مراسم را در منزل بر پا کردیم
. پس از مشورت با حاج ابوالفضل با توجه به این که ایشان معتقد بود سفره ای برای بی بی فاطمه برای عزادران پهن نمایند و نیز سفره باید ساده باشد، ما هر سه شب غذای ساده به عزاداران دادیم. نان تهیه شده برای شب تمام نشد و سبزی هم همین طور برکت زیادی پیدا کرد. در اوایل شب قبل از شروع دعا لرزش عجیبی پیدا کرد. رنگ از رخسارشان پرید و پس از مدتی خوب شدند. شب شهید بزرگوار اصلا مداحی نکرد و فقط با صدای بلند یا زهرا(س) می گفت. هیچ کس نفهمید که چه اتفاقی افتاد و خود شهید هم هیچ نگفت تا این که پس از شهادت پی بردیم که آن شب ایشان مراد حاصل نموده و آن چه از بی بی فاطمه(س) در خواست کرده بود به آن رسید.

مهدی جهانزاده فرزند شهید:

زمان شهادت پدرم هشت ساله بودم، انسان وقتی عزیزی را از دست می دهد خصوصا زمانی که این عزیز پدر باشد خیلی ناراحت می شود. در ساعات اولیه بی اختیار گریه می کردم. با توجه به سن و سال کمی که داشتم خاطرات زیادی از پدر به یاد دارم از جمله شرکت در نماز جماعت، دعا و روضه خوانی به همراه ایشان، توصیه درباره درس خواندن، همکاری فعال در امور خانه با مادر و همراهی و سرپرستی خواهران در خانه و جامعه، گویا اطمینان داشت شهادت نصیبش می شود و من به عنوان فرزند ارشد و پسر خانواده باید وظایف سر پرستی را به همراه مادر یاد بگیرم و عمل کنم. هر چند همیشه جای پدر را خالی می بینم و احساس می کنم یاور بزرگی را از دست داده ام خصوصا در روزهای اول شهادت که باورم نمی شد پدر را دیگر نخواهم دید. آن روزها عجیب احساس دلتنگی و غربت می کردم، اما اکنون به لطف خداوند و دعای خیر ارواح پاک شهدا و روح پدرم که احساس می کنم همیشه بالاسر ما و راهنمای ماست، احساس افتخار و مباهات دارم برای این که پدرم زندگی با عزت و شرافتمندانه ای داشته و مرگش نیز مرگ شرافتمندانه و جاودانه بوده است و بر خود می بالم که ثمره زندگی آن راد مرد و مادری دلسوز که جای خالی پدر را نیز پر کرده، هستم. از طرفی هم مراقب بر احوال خود که ادامه دهنده خوبی بر او باشم.

مطهره جهانزاده فرزند شهید:

من فرزند سر دار شهید جهانزاده هستم. وقتی که پدرم به شهادت رسید، شش سال بیش تر نداشتم. از شهادت پدر کسی چیزی به من نگفت و من زمانی متوجه شدم که در مراسم تشییع جنازه پدرم شرکت کردم. با توجه به این که با مسئله شهادت از زمان کودکی آشنا بودم و یک دایی ام در سال 1360 شهید شده بود و عمو و دایی دیگرم در سال 1366 مفقود گشته بودند، تحمل شهادت پدرم سنگین بود. به طوری که بلند بلند گریه می کردم و پس از توضیحات مادرم و لباس سبزی که به تن داشتم و همدرد با فرزندان ابا عبد الله الحسین بودم مرا آرامش داد و ساکتم کرد. یادم هست در زمان تشییع جنازه، وقتی جنازه پدرم در جلو می رفت من عقب ماندم، در دلم می گفتم: کاش می شد زودتر بروم و به پدرم برسم و این مسئله را تا به حال عنوان نکرده ام. در کمال ناباوری دیدم جنازه پدرم در جا ایستاده تا من برسم. اوایل فکر می کردم که تصورات من است ولی بعدها در فیلم تشییع جنازه دیدم که نه واقعیت دارد این کاملا برایم یقین شده است وقتی می گویند شهیدان زنده اند، شعار نیست بلکه یک واقعیت است. آخرین روز وقتی بود که می خواستیم به مدرسه برویم و پدر تا دم در حیاط منزلمان طبق عادت هر روزه ما را بدرقه کرد. از زمان جبهه رفتن پدرم به دلیل خردسال بودن چیزی به یاد ندارم ولی یکی از دوستان پدرم به نام حاج غفور نقل کرد که پدرم در شب عملیات گفته بود: دلم برای بچه ها و خانواده شور می زند. ایشان احترام زیادی برای ما قائل بودند من فکر می کنم پدرم، یک معلم و استاد و گاهی همبازی ما بود. هر وقت به پارک یا جاهای دیگر می رفتیم، پدرم از اول تا آخر با ما بازی می کرد و برای نظرات منطقی ما، اهمیت زیادی قائل بود. علاوه بر این ایمان، تقوا و نماز به موقع و عبادت های پدرم برای من بسیار جالب بود و به من قول داد زمانی که به سن تکلیف برسم هر شب مرا به نماز جماعت ببرد که متاسفانه ما لیاقت این گوهر گرانمایه را نداشتیم. با ما مانند دوست و معلم کار می کرد و دید روشنی نسبت به مسائل داشت. در رابطه با اقوام و خویشان حلال مشکلات بود و مشکلات دیگران را نیز از خود می دانست. با پدر و مادر خود و مادرم رابطه بسیار صمیمانه ای داشت و حتی در مسائل از ایشان کمک می گرفت، به خصوص مادربزرگ مادری ام. با مادرم رابطه بسیار خوب و صمیمانه ای داشت و هیچ کس حق بی احترامی به مادر را نداشت. یک بار که من به جای کلمه شما تو به کار بردم ایشان با بزرگواری مرا متوجه تکریم مادرم ساختند. همیشه یادآور می شد که مادر را اذیت نکنیم. رفتار پدر با ما نیز بسیار خوب بود، حتی در موقع خواب زمانی که در منزل بود برایمان قصه می خواند و همیشه با الفاظ مادر به من خطاب می کرد و با توجه به این که من هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم در مورد مسائل دینی نماز، روزه، فرایض دینی برایم توضیح می داد و هر وقت نماز می خواندم مرا بسیار تشویق می کرد. در تمام امور ما را راهنمایی و مراقبت می نمود و در کارهایمان دقت می کرد. در درس خواندن بسیار سفارش می کرد و اگر کوتاهی می کردیم ما را با نصیحت دلسوزانه به جدیت و تلاش بیش تر به امید وا می داشت و پانزده روز یک بار خودشان شخصا به مدرسه ما سر می زد. در مورد دوستان ما بسیار حساس بود و درباره خانواده آنان تحقیق می کرد. اسامی آنان را از ما سوال می کرد، در مورد رفتن به خانه اقوام و خویشان نیز با خودشان می رفتیم و بر می گشتیم. در کارها با ما مشورت می کرد. یادم هست شبی از دعای توسل برگشته بودیم که ایشان به ما گفتند: شام را در کجا می خورید؟ گفتیم: پارک. همان موقع شب با این که خسته بود، ما را به پارک برد و در این میان دو دختر پاکستانی که طلبه بودند و در حوزه علمیه قم درس می خواندند و در زاهدان غریب بودند را در پارک دیدیم. آن ها را به خانه آوردیم. از خطرات احتمالی که ممکن بود برایشان پیش آید جلوگیری شد و این موضوع را پدر همیشه به فال نیک می گرفتند: این است نتیجه مشورت و نظر خواهی. همیشه در همه کارها با مادرم هماهنگ بود و حرفهایشان یکی بود. اگر از ما اشتباهی سر می زد دفعه اول تذکر می داد ولی اگر تکرار می کردیم تنبیه مختصری هم می شدیم. اگر گرفتاری و مشکلی پیش می آمد با مادرم مشورت می کرد و موضوع حل می گردید. ایشان دوست داشتند که من دکتر بشوم و یک دختر مومنه و باحجاب باشم. به افراد با ایمان علاقه زیادی داشت و نسبت به کسی تنفر نداشت و حتی با افرادی که مخالف بودند سعی در هدایت و راهنمایی آنان داشت. شیرین ترین خاطره ای که از پدرم دارم این است که یک شب قبل از شهادتشان همه با هم عکس انداختیم و تاکید می کرد که: خدا کند که عکس ها خوب بشود و ما بعد از شهادتشان عکس ها را چاپ کردیم. پدرم هیچ خصلت بدی نداشت و از همه بیش تر مهربانی و چهره زیبایشان را دوست داشتم و دارم و هرگز فراموش نمی کنم. دوری از پدر مهربان و دوستی فداکار و همفکر، خلل بزرگی در زندگی ما بود. زندگی با پدرم گر چه مدتش بسیار کوتاه بود ولی خاطرات زیادی برایمان باقی گذاشت. ایشان همیشه می گفتند: تا من زنده ام سعی می کنم که برای شما مشکلی پیش نیاید و متحمل رنج و سختی نشوید.


محدثه جهانزاده فرزند شهید:

سه سال و نیمه بودم که پدرم به در جه ی رفیع شهادت نایل گردید. روز تشییع جنازه از روی عکس ایشان فهمیدم که پدرم شهید شده است و بلند بلند گریه می کردم. در آن موقع دوست داشتم که دستم روی جنازه پدرم باشد و آن تابوت را در بغل بگیرم و ببوسم ولی متاسفانه فقط چند بار موفق شدم. آخرین دیدار من با پدرم همان روز آخر بود که برای رساندن ما به مدرسه ما آمده بود. من متوجه پدرم نشدم و سر و صدا می کردم که پیاده نمی روم، باید بابا بیاید و گفتم بابا را دوست ندارم که یک دفعه در منزل باز شد و به حالت بازی مرا دنبال کرد و گفت: بابا را دوست نداری ؟!و مرا روی دستش گذاشت و در اطراف هال خانه مان چرخاند. بعد از آن از دفترچه هایش مطالبی پیدا کرد و خواند و مادرم گفت: چه شده که امروز صدایتان را ضبط می کنید؟ پدرم گفت: اگر شهید شدم این ها به دردتان می خورد. نوارشان را هم داریم پس از آن ما را به مدرسه رساند و مرا تا مهد کودک بغل کرد و خداحافظی کردیم و دیگر پس از آن پدرم را ندیدم.

پدرم با من بسیار مهربان و خوب بود و مرا بسیار دوست می داشت و هر چه می خواستیم به آن عمل می کرد و اگر اشتباهی می کردیم فقط مدت کوتاهی با ما قهر می کرد. از کارهای پدرم که مورد توجه من بود و من بسیار خوشم می آمد، ایمان به خدا و مداحی و مهربانی کردن بود. همیشه پدرم به موقع نماز می خواند و ما بیش تر به نماز جماعت می رفتیم. شیرین ترین خاطره ای که از پدرم دارم این است که پدرم به من بهای زیادی می داد و همیشه مرا مورد احترام قرار می داد و با من بازی می کرد و در بیش تر بازی ها با این که برنده بود ولی سعی می کرد خود را بازنده جلوه دهد که من خوشحال باشم و هرگز گریه مرا تحمل نمی کرد. به هر طریقی که بود مانع گریه کردن من می شد و من پدرم را خیلی خیلی دوست دارم و همیشه به یادش هستم.


خاطره ي مادر شهيد ابوالفضل جهان زاده
راوي مادر شهيد
شرح

در یک روز پائیزی حاجی چند بار به منزل ما آمد. ما از بیرجند مهمان داشتیم. آخرین بار برای بردن مهمان ها به ترمینال آمده بود. کمی که گذشت به مهمان ها گفت: نروید اگر بروید به زودی برخواهید گشت! ما که از عالم ملکوت و ملکوتیان بی خبر بودیم حرفش را جدی نگرفتیم. در بازگشت از بدرقه مهمان ها کمی نشست و درددل کرد و رفت. آن شب نگرانی و هراس عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود پس از تلاش فراوان خوابم برد. در خواب پسرم حسن را دیدم. پس از گلایه از ما و ابراز دلتنگی به من گفت: مادر حاج ابوالفضل پیش من است! دل نگران از خواب پریدم و با دعا و صلوات خودم را آرام کردم. مدتی نگذشت که پسرم مرتضی که در آن زمان طلبه حوزه علمیه بود به خانه آمد. حالت نگران و مضطربی داشت چای برایش ریختم کمی خورد و رفت و دوباره بازگشت ولی این دفعه لباس مشکی به تن داشت. من فکر کردم که از حسنم که مفقودالاثر شده خبری آورده اند ولی باز نمی توانستم قبول کنم. مرتضی به داخل اتاق زن برادر بزرگش حسین آقا رفت و موضوع شهادت حاجی را به او گفت. او هم ناخودآگاه فریادی کشید. من از فریاد کشیدن او متوجه شدم که موضوع مهم تر از این حرفهاست. کم کم متوجه شدم که قضیه شهادت حاج ابوالفضل است. او همیشه می گفت: حسن با اینگه از من کوچک تر بود زودتر لیاقت شهادت پیدا کرد.