محسن احمدپور
نام پدر : احمد
دانشگاه : دانشگاه اصفهان
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : علوم تربيتي
مكان تولد : اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد : 1344/01/14
تاريخ شهادت : 1366/12/25
سمت : غواص
مكان شهادت : حلبچه
عمليات : والفجر 10
خاطرات شهید محسن احمد پور

* خاطره ای از برادران حسین کرمانی و عبد الرسول نصر اصفهانی


یک شب در پادگان غدیر اصفهان از استخر برگشته بودیم . برادر حسین کرمانی روی تخت خود دراز کشیده بود و در حال چرت زدن بود . برادر عبدالرسول نصر بالای سر او رفت و ساعت او را آهسته باز کرد و رفت خوابید. فردای آن روز رسول نصر به حسین کرمانی گفت :«ساعتت کجا است؟!» برادر کرمانی گفت:«راستش را بخواهی دیشب که در حال چرت زدن بودم یک نفر داشت ساعتم را باز می کرد و من متوجه بودم ولی چشمم را باز نکردم اورا ببینم، چون ممکن است او احتیاج داشته باشد و خجالت بکشد به همین خاطر گذاشتم او ساعت را ببرد.»

منظور از نوشتن این خاطره این بود که برادرکرمانی در دورانی که با او بودم یک بچه ای بود بسیار متواضع و مخلص و به اندازه ای به بچه ها نیکی می کرد که بعضی اوقات حاضر بود یک چیز که مورد احتیاج خودش است و عصای دست اوست به یک نفر دیگر بدهد و این، نمونه ای از اخلاص او را نشان می دهد .

برادر کرمانی در جاده ی ام القصر به اتفاق برادر نصر یک روز قبل از روز عاشورای سال 65 ساعت 4:30 صبح به شهادت رسیدند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .


* خاطراتی چند از عملیات کربلای 4

صبح چهارشنبه سوم دی ماه سال 1365 با آمدن صبحگاه، بچه ها بیدار شدند و نماز را خواندند و بعضی بچه های دسته خوابیدند و من نیز یک چرتی زدم و بعد بیدار شدم و یک کمی با برادر بینایی با برادر مرتضوی شوخی کردیم و بعد از آن نان و پنیر و حلوا در پلاستیک بسته بندی کرده بودند خوردیم و پس از آن کمال حیدری برای بچه ها حرف زد و از مهم بودن کار، صحبت کرد و جملات امیدوارکننده ای برای بچه ها گفت. و پس از پایان صحبت کمال، بچه ها رفتند برای آماده کردن تجهیزات خودشان؛ چون تا بعد از ظهر بیشتر، وقت نداشتند و شب عملیات نزدیک بود و ده دوازده ساعت دیگر بعضی از بچه ها به آرزویشان می رسیدند. من خودم که از خودم بیخود شده بودم و هر لحظه منتظر بودم شب فرا رسد. به هر ترتیب ظهر شد و ناهار را که مرغ و گوشت بود خوردیم و پس از نماز برای بچه ها آجیل آوردند و وسایل آنها را کامل کردند ساعت حدود2 بعد از ظهر شده بود و برادر بینایی دژبان بود و موتور و ماشین ها را نمی گذاشت زیاد جلو بروند. به همین خاطر من یکی از موتورها را که آنجا بود بدون اجازه برداشتم و رفتم دنبال یک از رفقایم ولی پس از 20 دقیقه برگشتم و آن را به صاحب موتور رساندم و از او معذرت خواستم. پس از آن با برادر بینایی مشغول صحبت بودیم که ماشین تبلیغات با دوربین فیلمبرداری و عکاس و برادر اصفهانی که نوحه خوان بود پیدایشان شد و از برادر عکاس خواستیم یک عکس از ما بگیرد ولی فیلم خراب بود. داشت درست می کرد از ما عکس بگیرد که از بدشانسی ما هواپیماهای عراقی فرارسیدند و شروع به ریختن بمب کردند و چند نقطه را به آتش کشید ولی در محدوده ما کسی مجروح نشد. پس از آن سریع به سوله ی دسته یک پناه بردم و پس از چند لحظه به سوله خود بازگشتم.

نزدیک غروب بود و چند ساعتی بیشتر به حرکت نمانده بود. همه سنگرها بچه ها یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و با صدای بلند بلند گریه می کردند و از هم طلب مغفرت می کردند و از یکدیگر می خواستند که اگر شهید شدند دیگری را شفاعت کنند به همین طریق در سنگر ما نیز همین جو بود.

برادر اصفهانیان برای بچه ها چند لحظه ای دعایی خواند و نوحه و سینه زنی کردند و پس از (آن) بچه ها از گریه کردن دست بر نداشتند و یکدیکر را در بغل گرفتند. من اولین کسی بودم که بلند شدم و بچه ها را در بغل گرفتم و از آنها حلالیت طلبیدم. سنگر از صدای گریه به لرزه در آمده بود و این عزیزان حدود 1 ساعت و نیم گریه می کردند و بالاخره با هر طریقی بود بچه ها را خاموش کردند و برادر اصغر خرسندی آمد و برای حرکت کردن به بچه ها و طریقه درگیری، تذکراتی آخر را یادآوری کرد.

نزدیک غروب بود که یاد آوری کردند بچه ها نماز بخوانند با لباس غواصی و آماده حرکت شدند. بچه ها سریع نماز را خواندند و لباس بر تن کردند و آماده و مهیا شدند و تبلیغات در این حین از بچه ها فیلمبرداری می کرد. دسته سه همگی جمع شده بودند و برادر پرورش برای آنها شعر می خواند و از آنها فیلمبرداری می کردند. خلاصه همه بچه ها آماده، اسلحه به دوش و با لباس های وحشتناک در جلوی سوله به ستون شدند برای حرکت. در همین حال بچه های گردان های پشتیبانی از جلو وارد می شدند، به ترتیب گردان امام رضا و امام حسین و ابوالفضل. این بچه ها از جلوی بچه های غواصی رد می شدند و نگاهی به آنها می انداختند. بعضی از آنها التماس دعا می گفتند و بعضی دیگر تشویق می کردند. یکی از آنها به بچه ها می گفت: «به خدا شیر هستید.» من از این کلمه حرف گریه ام گرفت. چون می دانستم ما هیچ قدرتی نداریم و این، خداست که باید ما را به پیروزی برساند و این فکرها که این بچه ها برای ما می گویند و این تشویق ها برایم بی معنی بود چون فقط خودمان می دانستیم که هیچ کاری نمی توانیم از پیش ببریم و اگر کاری انجام می دهیم به خاطر امداد های غیبی است و همین طور هم بود و همین طور هم معلوم شد. در عملیات کربلای 4 که خدا بچه ها را به موفقیت رساند.


* شروع حرکت به طرف دشمن و شروع عملیات

حدود ساعت6:15 دقیقه بود. از جلوی سوله ها به ستون شدیم و راه افتادیم. در بین راه پیامهای متعددی می رسید از جمله ذکر خدا و رمز عملیات که «یا أباعبدالله14»بود. ولی چندبار عوضی پیام دادند تا بالأخره همان شد. بعد از چند دقیقه راه، به کانالهای نزدیک اروند رسیدیم و چند لحظه ای آنجا نشستیم و آهسته آهسته حرکت می کردیم. در آن مدتی که در کانال بودیم برادر حاج حسین خرازی آمد و از جلوی ما رد شد و به بچه ها می گفت وسایل خودشان را چک کنند و یک پیرمرد نیز آمده بود و بالای سر بچه ها قرآن می گرفت و آیه الکرسی می خواند. تا آمدیم به اروند برسیم ساعت حدود8 شب شده بود و آخرین بار که مصطفی جانثاری را دیدم آن شب در کانال بود ، که او را صدا زدم و او با لحن خنده داری صدا زد:« محسنی تو هستی...»

ساعت 8:30 بود که داخل آب شدیم و در همان لحظات اول تیربارها و کالیبرها و منورها شروع به کارکردن شد. من در آخر ستون بودم و بغل دستم حسین رحمانی قرار داشت . حرکت ما از {...} یعنی جلوتر بود و سمت راست قلعه به آب افتادیم و آخرین گروهانی بودیم که حرکت کردیم. در هنگام حرکت ذکر خدا را زیر آب می گفتم، البته در دل و در همین حال سعی می کردم بدن و سرم را زیر آب نگه دارم. چند دقیقه ای بیش نبود که داخل آب شده بودیم که تیرهایی که دشمن می زد به ما نزدیکتر می شد و صدای اصابت آن در گوش من می پیچید. گلوله ها در آب فرو می رفت و کمانه می کرد. فقط در صورتی این تیر ها کاری بود که مستقیما به سر بچه ها اصابت کنند. ستون به حرکت خود ادامه می داد و آتش دشمن از هر لحظه سنگین تر می شد. عملیات لو رفته بود و دشمن آماده در روی خشکی روی بچه ها مسلط و داشتند با دقت لازم، کار خود را انجام می دادند.

بعضی اوقات تیرهای دشمن را احساس می کردم که چند سانتی متری من می خورد و آهسته بدنم را لمس می کرد و می رفت و انفجار نارنجک در آب را احساس می کردم. در جایی از حرکت، ستون پیچید و پس از لحظه ای پایم به گل نشست. متوجه شدم که به تنگه رسیده ایم و این لحظه از آن مواقعی بود که دشمن چهار دور و بر ما را داشت؛ یعنی از ام الرصاص و{کانال}ماهی(فیاض) و بوارین و بلجانیه روی سر بچه ها آتش می ریختند و من که جرأت نداشتم سرم را از آب بالا بیاورم، چون بالا آوردن همان و تیر به سر اصابت کردن نیز همان.

از تنگه گذشتیم به صحیحی و سالمی، البته با در نظر داشتن الطاف بی شمار الهی. آهسته آهسته پایم که در تنگه به ساحل رسیده بود، به قسمت های پرعمق رسیدیم و پایم از ساحل کنده شد و به طرف جزیره ی بلجانیه حرکت کردیم؛ ولی از تنگه تا بلجانیه نظم ستون را احساس می کردم که به هم خورده است؛ چون چنددفعه طناب به بدنم پیچید و چند تن از بچه ها در جاهای خود نبودند و من دو بار طناب را آزاد کردم و خودم نیز طناب را رها کردم و دوباره گرفتم؛ ولی طناب شل شده بود و من خودم شخصا سرگردان بودم و چون سرم زیر آب بود از وضع بچه ها خبر نداشتم. احساس می کردم کمی خسته شدم و دارم کم می آورم. به همین خاطر یک نارنجک و دوتا خشاب به آب انداختم تا روی آب بایستم. در حالت سرگردانی بودم که پایم به ساحل رسید و با صدای برادر بینایی سرم را بالا آوردم که می گفت: «بلند شو رسیدیم .»

وقتی سرم را از آب بلند کردم اولین کسی را که بعد از برادر بینایی دیدم یک جنازه بود و چندتا از برادران دیگر که وسط آب سرگردان بودند. من به سرعت به طرف خشکی رفتم و نزدیک معبر، فین از پا در آوردم و به خشکی رسیدم و به طرف چپ حرکت کردم که برادر شفیعی معاون گردان را دیدم که گفت: «به اولین جاده سمت راست برو». به اولین جاده که رسیدم برادر شریفیان را دیدم که با یکدیگر مهمات آرپی جی11 به سه راه که تانکها پشت دژ مستقر شده بود بردیم. درهمان هنگام طالب اسماعیلی را دیدم که دست راستش را که تیر خورده بود بسته بود. سر سه راه حدود 20 نفر بودند و بچه ها خط اول و دوم و دژی که تانک پشت آن بود گرفته بودند و من که ته ستون بودم یک کمی دیر رسیدم. خلاصه اکبر{...} و مدرس را {دیدم}آنجا و تعیین تکلیف کردم که جواب صریحی نشنیدم. در همین حال یکی از تانک های عراقی شروع به جلو آمدن کرد. من دست و پایم را شخصا گم کردم و یک اسلحه بیشتر نداشتم و نمی توانستم کاری بکنم. یک وقت صدای تکبیر بچه ها بلند شد. وقتی به خود آمدم دیدم برادر ابوشهاب با آرپی جی11 تانک را از کار انداخته است و جلوتر از آن یک اینا و یک پی ام بی نیز به آتش کشیده شده بود. من پس از چند لحظه به سمت چپ دژ رفتم و با چند نفر از بچه ها سعی در خاموش کردن یک چهار لول {بود} کردیم. بچه ها با آرپی جی و نارنجک و با کلاش کار می کردند، ولی فایده ای نداشت. من و چند نفر دیگر با یک قبضه آرپی جی خواستیم از روبرو با آن مقابله کنیم ولی دیگر آن چهار لول کار نکرد و مثل این که خدمه هایش پا به فرار گذاشته بودند.

چند نفر شدیم و به طرف سمت چپ دژ شروع به حرکت کردیم و چند تانک بود به وسیله ی نارنجک منهدم کردیم و یک اینا را نیز به آتش کشیدیم. پس از مدتی یک قایق نیرو از گردان ابوالفضل(ع) برای ما آمد. من نیز به سه راه بازگشتم و در بین نیروها حسن چلونگر را دیدم و از او جریان را پرسیدم. آخر قرار بود سه گردان پشتیبانی برای ما بیاید ولی از بس آتش دشمن در تنگه زیاد بود از بین تمام قایق ها یک قایق توانسته بود خود را به بلجانیه برساند. خلاصه این دونفر که از گردان ابوالفضل آمده بودند به طرف جلو حرکت کردند و خواستند سرپل های ام البایه را بگیرند پس از آن که آنها رفتند من نیز به جای خود بازگشتم. حسن سنایی نیز آنجا بود و حسین و چند نفر دیگر شروع به پیشروی و پاکسازی سنگرها کردیم و سه إلی چهار تانک دیگر که همه ی آنها نو بودند آتش زدیم و چند سنگر را نیز پاکسازی کردیم و یک اینا نیز از دشمن به آتش کشیدیم. اینا را به وسیله ی آر پی جی7 ازکار انداختیم. پس از آن روی دژ در داخل سه سنگر شروع به دادن نگهبانی شدیم. افراد ما حدود هشت نفر بودیم که از این قسمت حفاظت می کردیم. من و حسن سنایی و حسینی و اشراقی و مظاهری و سه نفر دیگر که اسامی آنها را نمی دانستم. خلاصه در این مدتی که روی دژ بودیم چند دقیقه برای کسب خبر به سه راه رفتم که آنجا بعضی ها نشسته بودند و زخمی شده بودند و درآنجا از شهادت مصطفی جانثاری با خبر شدم که خیلی ناراحت شدم؛ چون شهادت او برای همه بسیار طاقت فرسا بود. او در تنگه و عبور از جزیره ام الرصاص به وسیله اصابت تیر به سرش به شهادت رسیده بود و همچنین با خبر شدم که مهدی مظاهری نیز زخمی شده است و همچنین شاه چراغی. تا این جا چند نفر از فرمانده گروهان ها مجروح و شهید شده بودند و تنها امید ما به خدا بود و بس.

من برگشتم و از سه راه به طرف جایی که پدافند کرده بودیم بچه ها پشت خاکریز سنگر کنده بودند و در آن نشسته بودند و بعضی نیز چرت می زدند یا مشغول دادن نگهبانی بودیم و بچه ها نیز از خستگی خوابشان برده بود. در این حال یک عراقی ساعت 1 بامداد بود ما را صدا زد و خواست تسلیم شود ولی ما او را نمی دیدیم چون بین نیزار پنهان شده بود و ما به سوی او آتش کردیم و دیگر از او خبری نشد. تا صبح که دوباره او به التماس افتاده بود و حسن سنایی او را به تیر بار بست.

از ساعت یک تا ساعت شش صبح نگهبانی دادیم و هیچ خبری نبود و یک بار کمال حیدری آمد سراغ ما و دیگر کسی نیامد.

راستی یک خاطره ای که این جا لازم است ذکر کنم این است که با حسن سنایی و چند نفر دیگر که سنگرها را پاکسازی می کردیم بیش از حد جلو رفتیم و خواستیم یک قدری به عقب برگردیم و پدافند کنیم. ما برگشتیم و حسن ایستاد یک نارنجک داخل پی ام پی بیندازد.

پس از طی مسافتی صدای حسن سنایی بلند شد و می گفت عراقی عراقی. ما به طرف او دویدیم دیدیم یک نفر روی دژ است و گلوله ی آرپی جی دارد حمل می کند. با کلاش نشانه گرفتم سرش را و شلیک کردم که او سرش را دزدید و به زمین نشست. خواستم تیر دوم را بزنم که فشنگ اسلحه ام تمام شد. در همین هنگام صدای آن شخص بلند شد که نزن من ایرانی هستم و بله متوجه شدیم که از بچه های گردان ابوالفضل است و برای ما مهمات آورده بود و نزدیک بود روی یک اشتباه جان یک نفر را بگیرم که این تقصیر حسن سنایی بود که خیال کرد طرف، عراقی است.

دیگر سپیده صبح بالا آمده بود. من تیمم کردم و نماز خواندم و به بچه ها گفتم می روم تا بچه های دیگر را صدا کنم روی دژ مستقر شوند. هنوز پنجاه متری ازبچه ها دور نشده بودم که دیدم یک پی ام پی باکالیبر خود توی نیزار را به آتش گرفته است و یک عراقی نیز روی دژ است و یک نفر دیگر باکلاش مشغول تیراندازی است. اول خیال کردم ایرانی هستند، ولی بعدا فهمیدم که عراقی اند. آن ها کاملا در تیررس من بودم و می توانستم آن ها را بزنم ولی باخود فکر کردم که اگر آنها را بزنم پی ام پی ها متوجه من خواهد شد و کار به جاهای باریک می کشد. دویدم و حسن سنائی را صدا زدم و یک قبضه آرپی چی و موشک برداشتیم و به راه افتادیم و در جایی سنگر گرفتیم. پی ام پی باکالیبر خود سر دژ را به تیرگرفته بود و به ما نزدیک می شد. صدایش ده إلی پانزده متر بود که من یک نارنجک (در خاطرات شهید در این جا یعنی صفحه 59 یک کروکی از منطقه ی نبرد ترسیم شده است. به طرف او پرتاب کردم و بلافاصله حسن سنائی با آرپی چی به او زد. ولی آتش نگرفت. آنها به طرف عقب رفتند و من وحسن به طرف بچه ها داخل سنگر رفته و موشک آرپی جی آوردیم و به طرف تانکها رفتیم و تانکها کنار یکدیگر ایستاده بود. خواستیم آنها بزنیم ولی متوجه شدیم که به غیر از ما چند نفر، تمام بچه ها عقب نشینی کرده اند. به همین خاطر برگشتیم و چند نفر از بچه ها که هنوز سالم بودند قصد عقب نشینی کردیم. ولی مظاهری را دیدم که روی دژ تیر خورد و حسینی را دیگر ندیدم. حدود پنج نفر بودیم که از توی نیزار خواستیم فرار کنیم؛ چون اگر می خواستیم از جاده برویم در دید عراقی ها بودیم. در بین راه ما دو ردیف سیم فلزی {...} بود که با مکافات از آنها عبور کردیم و پس از آن شروع به دویدن کردیم که متوجه شدیم به باتلاق رسیدیم و تا آمدیم به خود بجنبیم دیدیم که تا ران به باتلاق فرو رفته ایم. پس از آن دست خود را به تنه یک درخت نخل گرفتم و بیرون آمدم و با شکم و زانو از باتلاق فرار کردیم و به دژ رسیدیم و پس عبور از آن که تیم های عراقی ها از هر طرف مارا محاصره کرده بود. به دپو خاکریز اول دشمن رسیدیم ازروی آن پردیم و به ساحل رسیدیم. وقتی چشمم به آب افتاد بچه های غواصی گروهان رادیدم که نزدیک جزیره ی ام الرصاص مشغول شنا کردن بودند تاخود را به ساحل برسانند. من وحسن سنائی با هم بودیم. از آن جا به داخل آب رفتیم و ازدو رشته سیم خاردار با مکافات رد شدیم و مشغول به شنا شدیم. دراین حال تانکها وپی ام پی دشمن روی دژ بود و داخل آب را با دوشیکا وکالیبر می زد و وقتی سطح آب را نگاه می کرد. مثل آب جوش قل می زد، چون هنگام اصابت تیر باآب ، آبها به بالا می پاشید.

من در دل خود ذکر وجعلنا را می خواندم وشنا می کردم. دیگر از حسن جدا شده بودم و او با من فاصله داشت. وسط آب خسته شدم و یک نفر را دیدم که شهید شده بود و از گردان ابوالفضل بود و جلیقه به تن داشت. جلیقه اش را کندم و پوشیدم و به حرکت ادامه دادم. ولی با جلیقه نمی شد خوب شناکنی. به همین خاطر دوباره کندم وشنا کردم . بالأخره باهر دردسری بود خود را نزدیک جزیره ام الرصاص دیدم . آنجا نیز چند رشته سیم خاردار که آنهارا نیز پشت سرگذاشتم . ولی لباسم تیکه پاره شده بود . خودم را میان نیزار انداختم . تک وتنها بودم وخیال می کردم ام الرصاص دست دشمن است ولی می دانستم تا دیشب دست ایرانیها بود ولی از صبح خبر نداشتم آیا عقب نشینی کرده اند یا نه؟! به را افتادند میان نیزار پس از چند دقیقه ای صدای چند نفر را شنیدم که جلوی من سبز شدند .

وای خدا را شکر آنها نیز غواص بودند و به سرنوشت خودم دچار بودند . حدود ده نفر می شدیم . آنها نیز خیال می کردند ام الرصاص دست عراقی ها است . با آنها به راه افتادم و به یک جاده رسیدیم که هر دو طرف آن سیم خاردار بود . مثل این که این سیم خاردارها نمی خواهند مارا رها کنند . خلاصه از جاده گذشتیم و به داخل نیزار دوباره پناهنده شدیم که صدای چند نفر به گوش رسید . چند نفر رفتند ببینند ایرانی هستند یا عراقی . پس از چند دقیقه معلوم شد که جزیره در دست ایرانیها است وما خوشحال شدیم و دیگر پنهانی حرکت نکردیم و وارد جاده اصلی شدیم ورفتیم تا برویم یک جایی که به عقب برگردیم . در همین حال که داشتیم می رفتیم داخل دهنه یک سنگر حسن سنائی را دیدم نشسته است و از اینکه او را دوباره دیدم خوشحال شدم و یک مجروح عراقی نیز آن جا بود و{سبدپلویی}نیز زخمی شده بود ومثل بید می لرزید . من به حرکت خود ادامه دادم ودر بین راه ، طالب اسماعیلی را دیدم که دست خود را بسته بود چون دیشب تیر خورده بود .او به اتفاق برادرش بودند . ما به جایی رسیدیم نزدیک اسکله و رفتیم داخل یک سنگر ومقداری نان ... خوردم و سپس برگشتم به نزدیک اسکله وسیاهپوش را دیدم و خواستیم با او به موقعیت خودمان برگردیم که یک نفر ازبچه ها زخمی شده بود . او را به دوش گرفتیم وبه عقب بردیم . روی اسکله نشسته بودیم منتظر آمدن قایق ، که هواپیماهای عراقی مرتب آنجا را بمباران می کردند و هر کس جایی را می جست تا آنجا پناه بگیرد.

خلاصه قایق آمد و ما دو نفر مجروح را سوار کردیم و خود نیز سوار شدیم وبه موقیت خودمان یعنی سوله ها رسیدیم . غذا را بلافاصله خوردیم و لباس عوض کردیم و بوسیله یک جیپ به یک موقعیت آمدیم که بچه های یازهرا آنجا بودند که با آنها به گفتگو پرداختیم و همه بچه های یازهرا را آنجادیدم و هرکدام به من می رسیدند ازعملیات می خواستند برایشان تعریف کنم . خلاصه آن شب تا ساعت 12 بعد از نیمه شب آنجابودیم و سپس با اینا با گردان یازهرا به ... برگشتیم . من به سوله ی خودمان رفتم وبچه های یازهرا نیز رفتند برای موقیت شهید عرب .

از نکات مهمی که دراین عملیات به چشم می خورد مثل تمام عملیاتهای گذشته امدادهای غیبی بود . با این که دشمن ازشروع عملیات باخبر بود وآتش او لحظه ای قطع نمی شد بیشتر بچه های ما ازتنگه گذشته و آن جاهایی راکه می بایست بگیریم گرفتند و هنگام برگشتن نیز به آنها کمک کرد ونیرویی به آنها داد که توانستند عرض اروند راشنا کنند .

تعدادی ازبچه های ما نزدیک نیمی از گردان تلف شدند که اکثرا مفقود الاثر هستند وتعدادی شهید نیز دادیم که از دوستان وآشنایان بودند . از جمله برادر عزیز مصطفی جان نثاری که درتنگه و موقع عبور از جزیره ام الرصاص تیر به سرش خورد .

اصغر ... نیز مفقودالاثر است . مرتضی شاه چراغی اسیر است و برادرش مجتبی شاه چراغی مفقود الاثراست واکبر صفری ار ناحیه سر وکتف مجروح شده است

وازدسته ی ما که حدود23 نفر بودیم رفتیم بیشتر آنها مفقود هستند و7 نفر نیز باقایقهای پشتیبانی خواستند بیایند که چند نفر از آنها نیز زخمی شده اند.

سهراب رحمانی ومحمد رضا شفیعی وحسین قربانیان واحمدرضا صالح ،شهبازی، شکرالله میرزایی ،حسین ترابی، سید مصطفی مرتضوی،حیدر علی جعفری،تقی سلطانی ،اسلامی،سیدمصطفی حسینی مفقودالاثر هستندوبرادران سید حسن مرتضوی، قاسم زارعی،شاه رجبی ، طالب اسماعیلی زخمی شده اند.

و آنان که سالم برگشته اند محسن احمد پور،حسن دافعیان،کمال حیدری ،هاشم بیگدل ، نصرت الله محمدی،...زمانیان ،فرهاد جعفری،بینائی،مصطفی اکتبانی،براتعلی سنائی،مرتضی عابدی،رحمانی

البته این عملیات کربلای 4 برای من تجاربی رادربر داشت اگر چه به اهداف نفیسشده نرسیدیم وتعدادی از عزیزان را ازدست دادیم ولی نشان دادند که به امید خدا این رزمندگان می توانستند حتی دشمن آماده باش است واز چهارطف روی سر بچه ها****راگلویش را در بلجانیه بگیرند وبه مقصد خود نرسد

یک سری نقاط ضعف در حین حرکت ودر عمل مشاهده شد که بایاداوری آنها سعی دربرطرف کردن آنه خواهیم کرد انشاالله حرکت ستونی درآب با طناب حرکت مشکلی است که در موقع حرکت باید همه بچه ها کمک کنند وهمه***یزنندتاظناب شل نشود وسفت نشودیکی ازنقاط ضعف بسیار بارز بود پیچیدن طناب بودکه هنگام حمله کردن به ساحل بچه هارا همه را جز کنند ویک سریرا سرگردان میان آب رهانکنند موقع پاکسازی چند نفر باشیدوحرکت کنید وتنهایی بجایی نروید اسم رمز را به یاد داشته باشید وبی جهت روی افراد که مطمئن نیستید عراق اند اتش نکنید ودر برخورد باشهدا اسم آن شخص یا ازپلاک دوتیکه آن یک

قسمت را پیش خود نگه دارید

درموقع پدافند بلافاصله سنگر کندن بهترین جا رابرای سنگر راانتخاب کردن .نگرفتن اسیر درحین درگیری خبر کردن یکدیگر از مسائلی که می گذرد مثلا درموقع عقب نشینی وحمله هاراباید مطلع سازید ازروی اختیار مرتکب عمل نشوید گوش به امر فرمانده بودن واستفاده ازمهلت دشمن نخوابیدن پشت دیوار شب عملیات آماده کردن مهمات برای صبح حمله. قدرت تصمیم گیری در برخورد به یک مسئله ما انتخاب بهترین راه برای ضربه زدن به دشمن انهدام کردن وآتش زدن سنگرهای دشمن نپوشیدن لباس عراقی درشب عملیات

حالادو بعدازظهر جمعه65/10/12در سنگر دسته یک نشسته ام

راستی من ازدسته دو به دسته یک آمده ام وحسن سنائی مسئول دسته است وحسن منصوری که مسئول دسته یک بود شهید شده امروز ده روز از عملیات کربلای4 می کذرد واین دراین ده روز گردان بلاتکلیف است راز پنج گروهان به چهار گروهان رسیده ودر گروهان دو دسته دارد واینجور که بوش می آید می خواهند مرخصی بدهند البته قراربود اماده شویم برای عملیات دیگری ولی بعضی ازبچه ها روحیه نداشتند وقرار است فعلا مرخصی برویم در این ده روز فقط صبح ها به صبحگاه میرویم وتاشب بیکار نشستیم تابه حال دوبار به اردوگاه عرب رفتیم پیش بچه های یازهرا،بیشتر برای دیدن علیرضا وجواد محب

علیرضا صادقیان نیز یک بار آمده است اینجا امروز ***همه گروهان درسنگر دسته دو میهمان بودیم پس از صرف غذا وچای آمدند به سنگر خودمان، ما هم روز سه شنبه بودکه آنها را مهمان کرده بودیم وحاج اقا موسوی هم بود. راستی دوبار نیز حاج آقا طاهری آمده بودند برای بچه ها سخنرانی کرده است و یک بار نیز آهنگران آمده برای بچه ها نوحه خوانده است. دیشب نیز گردان مالک اشتر در مسجد گردان بودند و در مراسمی که برای بچه ها گرفته بودیم شرکت داشتند ودعای کمیل خوانده شد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.