احمدرضا يزداني
نام پدر : رحمت الله
دانشگاه : شهيد بهشتي تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : كامپيوتر
مكان تولد : اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد : 1344
تاريخ شهادت : 1367/01/29
خاطرات مادر شهید احمدرضا یاوری
راوي : مادر شهيد

* وقتی به دنیا آمد موقع اذان ظهر بود، چشمان بسیار زیبایی داشت. در دوران نوزادی بیماری سختی گرفت. نگران بودم. خواب دیدم الماسی مال من بود که از من گرفتند و گفتند تو نمی توانی آن را نگهداری کنی باید از تو بگیریم. من فکر می کردم که به خاطر بیماری او را از دست می دهم.

* در دوران کودکی مرد کوچک بود. بسیار متین و آرام بود. همیشه در مقابل هم سن و سال هایش اگر اذیت می شد خشمش را می خورد. در برابر اذیت آنها عکس العملی نشان نمی داد. در فامیل به صبوری معروف بود. در جمع فامیلی در همان دوران بچگی اگر کسی پوشش کامل نداشت، بدون اینکه حرفی بزند به اتاق دیگری می رفت. همه می گفتند مرد کوچولو آمد. بچه شیطانی نبود. بیشتر اهل عمل بود، مسئولیت پذیر بود و خانواده اش را درک می کرد. اهل تجملات نبود و همیشه سعی می کرد ساده زندگی کند.

* در دوران بچگی برای او ساعتی خریدیم، آن را دست نکرد. به زبان نمی آورد ولی من متوجه شدم که به خاطر اینکه بچه های دیگر ندارند دست نمی کند. اگر لباس نو برایش می خریدیم برخلاف بچه های دیگر ابراز شادی نمی کرد. خودش می گفت: شاید چون برایم باز خریده اید شاد نمی شوم ولی بزرگتر که شد فهمیدم به خاطر اینکه بچه های دیگر نداشتند ناراحت بود و خوشحال نمی شد.

* روز اول مدرسه چون برادرم هم در همان دبستان محصل بود، بسیار خوشحال بود. بدون ترس با او به مدرسه رفت. معلمهای مدرسه از او راضی بودند و خیلی دوستش داشتند. چون قدش کوتاه بود او را نیمکت اول می نشاندند.

یک روز قرار بود ظهر به خاطر امتحانش در مدرسه بماند. به او مقداری پول دادم که ناهار کباب بخرد، اما او نان و خیار خریده بود. یک روز یکی از مغازه دارها مرا دید و گفت به این بچه مقداری پول بدهید که نان و خیار نخرد. ناراحت شدم. به او گفتم مادر من که به تو پول داده بودم، چرا کباب نخریدی؟ گفت دو تا از دوستهای دیگرم با من بودند. اگر می خواستم برای هر سه بخرم، پولم نمی رسید و اگر می خواستم خودم تنها بخرم درست نبود.

* به نمازش اهمیت زیادی می داد و اغلب نمازش را اول وقت می خواند. در دوران انقلاب سن زیادی نداشت، با یکی از دوستانش اعلامیه های امام را پخش می کردند. به خاطر اینکه پدر دوستش اگر می فهمید او را کتک می زد، اعلامیه های او را نیز به خانه می آورد. یک روز گاردی ها به محله ما برای دستگیری عوامل انقلاب آمده بودند، احمد آقا هم فرار کرده بود و به خانه یکی از همسایه ها رفته بود. پدرش بسیار ترسیده بود و با صدای بلند فریاد می زد، احمد بابا در خانه را باز کرد و دستش را تکان داد و گفت: من اینجا هستم، نترس. در آن زمان چون سنی نداشت زیاد جلب توجه نمی کرد. بیشتر مواقع در راهپیمایی ها با پدرش شرکت می کرد. احمد صدای کلفتی داشت، موقع ا... اکبر صدای او از بین صداها کاملا مشخص بود و با صدای بلند ا... اکبر می گفت.

* روزی که قرار بود مردم نیروی هوایی را تسخیر کنند. ما خبر را از رادیو گوش می کردیم و دلهره زیادی داشتیم. او به پدرش گفت: ببین پدر همه کمک میکنند، آن وقت شما به من میگویید به تظاهرات نرو که ناگهان رادیو اعلام کرد نیروی هوایی نیز به مردم پیوست، او بسیار خوشحال شد. با ورود امام ما تلویزیون نداشتیم و خبر ورود امام را از رادیو شنیدیم که او نیز مثل ما بسیار خوشحال بود.

* بعد از انقلاب شبها در مسجد نگهبانی می داد. در بسیج مدارس عضو شده بود. از کارهایی که انجام می داد چیزی نمی گفت. هفته ای دو شب نگهبانی می داد. او عاشق امام بود و برای همین دو بار موفق به دیدار امام شد. به من می گفت: مامان وقتی امام را می بینی اصلا دلت نمیخواهد پلک بزنی، فقط محو چهره نورانی او می شوی. همیشه به ما می گفت: مواظب باشید خطتان را گم نکنید و پیرو خط امام باشید، به مسائل روز آگاه باشید و امام را تنها نگذارید.

* کلاس سوم راهنمایی بود که جنگ شروع شد. به خاطر کوتاهی قدش اجازه رفتن به جبهه را به او نداده بودند. تنها نافرمانی که در طول عمرش مرتکب شد، موضوع جبهه رفتنش بود که پدر مخالفت می کرد و او می گفت تکلیف الهی است، باید بروم. روزی که می خواست به جبهه برود، به پدرش چیزی نگفت. تنها کسی که می دانست من بودم. تمام کارهایش را به اتمام رساند. مثلا قطعه زمینی داشتیم که برنج در آن کاشته بودیم، به کمک پدر برنج ها را درو کرد. من چون احساسش را درک می کردم و می دانستم عاشق این راه است، مانع راهش نشدم و در مقابل او گریه نمی کردم. خواستم او را از قلعه یاسین رد کنم، گفت: به خاطر احترام به شما به روی چشم، اما مادر خدای یاسین باید نگهدار ما باشد. ظهر که شد پدرش از در که آمد تمام بچه ها را صدا زد، وقتی دید احمد نیست سراغش را از من گرفت. گفتم: احمد رفته. ناگهان استکان چایی از دستش رها شد. با هم به پادگان رفتیم که او را برگردانیم. پدرش وقتی آنجا دید بچه هایی بسیار کوچکتر از احمد آنجا گریه می کنند و می خواهند به جبهه بروند و آنها را نمی برند، آرام گرفت و کمی قانع شد. همه می گفتند به خاطر جثه کوچکش این در آموزشی دوام نمی آورد و بر می گردد. بعد از آموزشی که به مرخصی آمد، از حال و هوای آنجا برایمان تعریف کرد. می گفت: برای تقویت روحیه ما را در قبرها می خواباندند و می گفتند هر چه از خدا می خواهید در این حالت بگیرید. گفتم: مامان تو از خدا چه خواستی؟ گفت: از خدا خواستم محبت مرا از دل پدرم بیرون کند. گفتم: چرا؟ گفت: می ترسم وقت حمله، چهره پدر در مقابل چشمم بیاید و مانع رفتن من شود.

* مواقعی که به جبهه می رفت، اجازه بدرقه رفتنش را نمی داد. می گفت: بچه هایی که خانواده هایشان به بدرقه شان می آیند، وقتی شهید می شوند، چهره مادرشان در ذهن ما می آید و نمی توانیم خبر شهادتش را به خانواده هایشان بدهیم. نمی خواهم این اتفاق برای من پیش آید.

* یک روز پدرش اصرار زیادی به بردن او به مقر داشت و او نیز نمی توانست بگوید نه. وقتی پدرش خواست ماشین را روشن کند، ماشین روشن نمی شد و او سریعا با دوستانش رفت. به محض اینکه او رفت ماشین روشن شد و من فهمیدم چون دل او با این کار نبود، خدا می خواست.

* به خاطر اینکه تنها ناراحتی پدرش درس او بود، در جبهه به درس خواندن هم ادامه داد. طوری که موقع امتحاناتش به خانه می آمد. یادم می آید در اتاقی که درس می خواند، روی صفحه ی بزرگی با ماژیک نوشته بود، مواظب باش، ببین می خواهی چه کار کنی؟ درس برای چه می خوانی!

* غیر از اینکه در این دوران خودش درس می خواند، بچه های محل را در مسجد جمع می کرد و به آنها درس می داد. می گفت: به قول امام باید دو جبهه را با هم داشت، هم جبهه انسان سازی و هم جبهه علم و دانش. تا بتوانی در آینده فرد مفیدی برای جامعه باشی. به او می گفتم: بچه ها را به خانه مان بیاور. به خاطر اینکه خواهر داشت، می گفت: از نظر شرعی بهتر است مسجد باشیم. سال چهارم دبیرستان یک بار دیگر به مرخصی آمد و امتحان دانشگاه داد و دوباره به جبهه رفت. سری بعد که آمد خبر قبولی دانشگاه را که به او دادیم، بدون اینکه خوشحال شود گفت: مسئولیت بیشتر شده است.

* یک ترم به دانشگاه تهران رفت و دوباره به جبهه رفت. در نامه هایش طوری می نوشت که ما فکر می کردیم شرایط خوبی دارد. مثلا نوشته بود که ما اینجا کولر گازی داریم و جوجه کباب می خوریم. بعدا فهمیدم که منظور از کولر گازی، تخته ای بود که بالای سوله وصل کرده بودند و هر دفعه ای آن را تکان می دادند که باد خنک بزند. به او گفتم: مادر جان هنوز مرا نشناختی، که اینطوری می نویسی و فکر می کنی که من ناراحت میشوم. گفت: نه ناراحت نشوید، شوخی کردم.

* دانشگاه که رفت به من گفت: مامان برای من در فکر باشید، جو دانشگاه طوری است که بهتر است من زن بگیرم. دختری برایش در نظر گرفتم، موقعی که از جبهه برگشت، دیدم نظرش عوض شده. گفت: دیگر نمی خواهد به فکر من باشید، آن موقع دانشگاه بودم، اما حالا نه. گفتم: حالا مثل اینکه دختر پشت در است که به شما بدهیم و خندیدم. گفت: مامان قسمت من حورالعین است، اگر جایی برای من حورالعین دیدی برو خواستگاری و می خندید. همیشه می گفت: چرا مادران فکر می کنند که اگر بچه هایشان را زن بدهند دیگر جبهه نمی روند، و آنها راه خود را پیدا کرده اند. این یک تکلیف است، اگر هم بخواهم زن بگیرم فقط به خاطر این است که نصف دینم را کامل کرده باشم.

* به حضرت زهرا علاقه زیادی داشت. می گفت: که او مرکز همه ائمه است و همسر خوبی برای علی و مظلومه ای که بچه هایی مثل حسن و حسین تربیت کرده است. همیشه می گفت: دلم می خواهد در همه حال چه من باشم، چه نباشم، وقار و متانت خود را حفظ کنی. اگر شهید شدم دلم نمی خواهد طوری رفتار کنی که باعث خجالت من شوی. چه شما و چه خواهرانم راضی نیستم در مقابل کسی بی تابی کنید، که جلب توجه می شود. مادر از خدا بخواه که اول آگاهم کند، بعد شهید شوم.

* در محرم ها در دسته های سینه زنی شرکت می کرد، پای سخنرانی روحانیون نیز بسیار می رفت و کتاب های استاد مطهری را زیاد مطالعه می کرد. یک بار در خانه اش در تهران به او سر زدم، در دل شب دیدم اهسته آهسته بیدار شد و برای اینکه من بیدار نشوم، بدون سر و صدا رفت و وضو گرفت و نماز شب خواند. غسل جمعه اش ترک نمی شد. می گفت: امری واجب است و می خندید و می گفت: می خواهم در قبر بدنم را کرم و حشرات نخورد. وقتی بعد از 8 ماه جسدش را آوردند این بدن هیچ تغییری نیافته بود و به یقین رسیدم که غسلهای جمعه کار خودش را کرده است.

* اکثر مواقع ناراحتی را به رو نمی آورد. یکبار بعد از حمله حلبچه که صدام شیمیایی کرده بود و او مناظر مربوط به شیمیایی را دیده بود به خانه آمد، ایام عید بود، حالت خاصی داشت و بسیار ساکت شده بود. از او علت را پرسیدم،گفت: این مردم به دید و بازدید عید می روند، در حالی که مردمی بی گناه در آن طرف کشور قتل عام می شوند. اشک در چشمهایش حلقه زده بود، نسبت به حقوق دیگران بسیار حساس بود. یکبار در مغازه ای که شیر به مردم می داد، نزدیک بوده با صاحب مغازه دعوا کند. به خاطر اینکه برای کسی شیر کنار گذاشته و در حالی که شیر داشته به نفر بعدی که شیر می خواسته شیر نداده است. در دورانی که در تهران بود یک روز تصادف می کند و بیهوش می شود، در حال بیهوشی نگران کسی بود که با او تصادف کرده و گفته بگذارید او برود زن و بچه دارد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.