سيديحيي نجفيان رضوي
نام پدر : سيدحسن
دانشگاه : علوم پزشكي مشهد
مقطع تحصيلي : دكترا
رشته تحصيلي : پزشكي
مكان تولد : مشهد (خراسان رضوي)
تاريخ تولد : 1348
تاريخ شهادت : 1366/02/02
مكان شهادت : سليمانيه عراق
عمليات : كربلاي 10
مصاحبه با مادر شهيد سيد يحيي نجفيان رضوي
راوي : مادر شهيد


* از زمان تولد شهید هر خاطره ای دارید بفرمایید؟

- این که فرزند ناخواسته ای بود چون با فرزند اول من یک سال تفاوت سنی داشت و یک فرزند سالم و درشت و قوی بود و انگار از اول خدا او را مقرر کرده بود که شهادت نصیبش شود.

* خصوصیات اخلاقی او در زمان کودکی تا شهادت چگونه بود؟

- از کودکی خیلی شجاع و نترس بود. خیلی اتفاق ها برای ایشان افتاد مثلا یک دفعه در طبس توی چاه افتاده بود به طوری که خداوند آن را دوباره به من برگرداند. یک بار دیگه از روی کوه افتاد و پرت شد به طوری که غلت خورد و آمد توی دامن سنگ و نگهش داشت و بار دیگر ۲ ساله بود که گاز فردار با آب جوش برگشت رویش و خداوند دوباره برش گرداند. من همیشه نگران بودم ولی انگار خدا او را برای این روز نگه داشته بود.

۵ ساله بود که از طریق سپاه دانش اقدام به درس خواندن کرد و ما شناسنامه او را بزرگتر گرفتیم برای این که زودتر به مدرسه برود. او کوچکترین دانشجوی دانشگاه بود و بورسه هم قبول شد.

اوایل انقلاب شب تا صبح می رفت در خیابان و ما به ایشان می گفتیم که با این سن کم اسلحه برمیداری؟ می گفت: نیاز است مادر و من باید بروم از مردم محافظت کنم. من اصرار می کرد که تو استعداد خوبی برای درس خواندن داری و باید درس بخوانی ولی او حرف خودش را می زد و می گفت: الان نیاز است.

از نظر روحی بچه های سپاه را خیلی دوست داشت. همه جا فعالیت داشت و هر کجا که کاری مشکل تر از آن نبود او قبول می کرد.

خیلی دلسوز و دل رحم بود و طرفدار قشر ضعیف بود. یک روز برایش یک جفت کفش نو و گران خریدم و بعد دیدم که آمد خانه یک کفش کهنه پایش است. ظاهرا با یکی از دوستانش که وضع مالی خوبی نداشته بود عوضش کرده بود و ماجرا این بود که اون فرد به یحیی گفته بود که خوش به حالت که پدرت دکتر است و می توانی کفش خوب بپوشی ولی ما نمی توانیم. یحیی با شنیدن این حرف سریع کفش را در آورده بود و داده بود به آن نفر و گفته بود که شما هم می توانید داشته باشید.

یا یک وقت هایی که غذایی داشتیم و بچه ها می گفتند که این چیه؟ خوب نیست! می گفتم: این قدر بیچاره هستند که همین را هم نمی بینند. می گفت: مامان دلم می خواهد بروم تو بنیاد کار کنم تا بفهمم و ببینم که آیا واقعا این جور که شما می گویید ممکن است که افرادی باشند که نان هم نداشته باشند و چطور می شود که با بنیاد همکاری کنم.

رفته بود کردستان دیده بود که اجحاف می شود در حق سربازها اعتراض می کند که یکی از رئیس های آن جا او را کشیده می زند و به او می گوید که باید بروی روی کوه که جای پر خطری بود و کسی نمی رفت. ایشان رفته بود با تفنگ زده بود به شکم آن رئیس و بعد رفته بود خودش را معرفی کرده بود و گفته بود من فلانی را با قنداق

تفنگ زده ام به خاطر این که صورت گوشت و برنج و ... را برای سربازها می دهد ولی برای آن ها نمی برد.

در اتاقش تخت داشت ولی هر وقت که او را می دیدم روی زمین خوابیده بود و می گفت که می خواهم عادت کنم خوابیدن روی زمین را.

* رفتار شهید با فامیل و بستگان چگونه بود؟

- خیلی خوب بود و به همه احترام می گذاشت. بچه های فامیل همه او را خیلی دوست داشتند و وقتی که می آمد همه می ریختند دورش و می گفتند که آخ جان یحیی آمد.

* خبر شهادت یحیی را چطور متوجه شدید؟

- دوستان همه متوجه شده بودند ولی به ما چیزی نگفته بودند. یک مغازه دار در نزدیکی خانه ما بود که اجناس کادویی می فروخت. رفتم مغازه او که جنس بخرم و وقتی خواستم پولش را حساب کنم گفتم به ما ارزان تر حساب کن که ما همسایه شما هستیم. بعد گفت: شما خبر ندارید که پسر دکتر نجفیان که شهید شدند را آورده اند یا نه؟ آن جا بود که متوجه شدم که یحیی شهید شده و آمدم خانه و به شوهر و فرزندانم گفتم و بعد هم مغازه دار از من معذرت خواهی کرد.

* آیا شهید در تظاهرات هم شرکت می کردند؟

- ما خانواده انقلابی بودیم. سال ۵۷ من حامله بودم و وقتی می رفتم تظاهرات همسایه ها می گفتند که نرو برای خودت و بچه ضرر دارد ولی من دائم شرکت می کردم و می گفتم مردم را دارند می کشند و ما در خانه باشیم.

* آیا شهید بزرگوار روی مسائل خاصی تعصب داشتند؟

- بله روی حجاب خیلی تعصب داشت و مقید بود و به مسائل ناموسی هم اهمیت می داد. یک بار آمد خانه و دیدم صورتش پر از خون است. هر چی ازش پرسیدم که چی شده جواب ندارد. برادرش بعد برای من تعریف کرد که در خیابان مزاحم دختری شده بودند و او رفته بود که ازش دفاع کند او را زده بودند.

* آیا شهید به ورزش خاصی علاقه داشت؟

- بله به ورزش رزمی خیلی علاقه داشت و کیسه بوکس داشت و مرتب کاراته و مشت زنی می کرد و دوره هم دیده بود و حتی لوح تقدیر هم گرفته بود. به شنا و پینگ پنگ هم علاقه داشت.

* نحوه شهادت شهید چگونه بود؟

- در اثر اصابت ترکش به بدن و سر و سینه بود و بدنش افتاده بود در خاک عراق و بعد از یک هفته او را آوردند.

* از خاطراتش بگویید؟

- همیشه می گفت می خواهم شهید بشوم و من به او می گفتم: شهادت را از خدا نخواه چون من دیگر پسر ندارم.

- از کومله ها تعریف می کرد و می گفت: رفتم بالای کوه که یک دفعه نگاه کردم و دیدم هیچ کس دور و برم

نیست که ناگهان من را به رگبار بستند و خودم غلت زدم و آمدم پایین که به لطف خدا چیزیم نشد. از این خاطرات برای ما کمتر تعریف می کرد چون می ترسید که مبادا نگذاریم برود اما برای برادرش تعریف می کرد. مثلا یک بار گفته بود: یک مرتبه نارنجک انداخته بودند توی سنگر عراقی ها در کربلای ۵.

- در دوران انقلاب با آن که کوچک بود اما در تطاهرات ها شرکت می کرد و می گفت که امام گفته و باید برویم. فرزندان دیگرم هم از کودکی پا به پای ما می آمدند تظاهرات.

- ورزش رزمی می کرد و می گفت: اگر جنگ تن به تن شد باید بجنگیم.

- یحیی خیلی روحیه ایثار و گذشت داشت و بسیار نترس و شجاع بود و خیلی فعال بود و هر کار سختی که بود با این که کوچک بود اما انجام می داد.

- همیشه نمازهایش را اول وقت و در مسجد می خواند و برادر کوچکش را با خودش می برد که او هم عادت کند. ماه رمضان ها می رفت حرم و تا صبح در حرم بود و برای سحر من را بیدار می کرد.

- در وصیت نامه اش نوشته بود که اسلحه من و صلاح من علم و دانش است آن را کنار نگذارید و ادامه دهید.

- یک نفر گفت یک نامه بنویس و در دست او بگذار و به حضرت زهرا سفارش کن. من نوشتم و گفتم فردا که می خواهند ایشان را بگذارند در قبر این نامه همراه او باشد. وقتی شهید را دیدیم صورت او طوری بود که ترکش خورده بود صورتش و صورتش سیاه شده بود.

من در نامه نوشتم: یا فاطمه زهرا! بچه ام روسیاه آمده او را روسفید کن. صبح که آمدیم معراج نگذاشتند که من شهید را ببینم. پدرش نامه را در دست شهید گذاشته بود و همه فامیل می گفتند که صبح در معراج صورت شهید اونقدر سفید شده بود که انگار شسته بودنش و همه تعجب کرده بودند و هر کسی من را می دید می گفت: سفیدی صورت او معجزه شده است.

- ایام عید آمده بود مرخصی. شب ساعت ۱ یا ۲ رسیده بود و به خاطر این که ما بیدار نشویم زنگ نزده بود و از دیوار همسایه آمده بود داخل و رفته بود داخل اتاقش خوابیده بود. برای نماز که بیدار شدیم دیدیم که صدای سرفه او می آید. همه را بیدار کردم و رفتیم در اتاقش و دیدیم که آمده ولی ساکش را نیاورده بود و می گفت می خواهم زودتر برگردم و آمده ام که شما را ببینم. روزی که می خواست برود رفتم و {...} یاسین را آوردم که او را رد کنم گفت: مادر تا شما از من راضی نباشید شهادت نصیب من نمی شود پس راضی باشید.

این بار که رفت جبهه دفعه آخری بود که رفت و وقتی که می خواست برود گفت: مادر دیگر تا راه آهن نیا که من خودم می روم.

* آیا شما با رفتن یحیی به جبهه مخالف نبودید؟

- خیر ما خودمان رضایت دادیم که رفت جبهه.

* آیا قبل و بعد از شهادت هم خوابی از ایشان دیده اید؟

- قبل از شهادت خواب که می دیدم نگران بودم. وقتی که می خواست به دانشگاه برود یک دست کت و شلوار برایش دوخته بودم که بچه ها بهش گفته بودند که این که کت و شلواریه؟ ایشان هم گفته بود که داماد شدم! بچه ها گفتند که راست می گویی؟ خندیده بود و گفته بود: آره داماد شدم و این کت شلوار دامادی ام است.

من دیگر نمی گذاشتم که این کت و شلوار را بپوشد چون ایشان خیلی رشید و خوشگل و خوش تیپ بود می گفتم که مادر چشمت می کنند و خواهش می کنم این را نپوش. یک شب بعد از شهادتش خواب دیدم بچه ام آمده با همان کت و شلوار یعنی این که می خواست بیاید خانه مان کاری داشت و بعد من دیدم بچه ام آمد و من همین که بغلش کردم از خواب بیدار شدم.

* شما در روش های تربیتی از تشویق استفاده می کردید یا از تنبیه؟

- از تشویق. ما هیچ کداممان تنبیه بدنی نداشتیم. ایشان با برادرش یک سال و دو ماه فاصله داشت و این دو مثل دوقلو بودند و همیشه موقع خواب برای شان سوره های کوچک قرآن را می خواندم تا وقتی که به خواب بروند. یا وقتی کار می کردم برای شان داستان های قرآنی می خواندم و حالت رفعت و مهربانی به دیگران و عاطفه به دیگران را یاد آن ها می دادم که بحمدالله بچه های صالح و عاطفی و مهربانی شدند.

* شهید در روش های تربیتی بیشتر از شما تأثیر پذیرفته بود یا از پدرش؟

- از من. شب های ماه رمضان بیشتر تا سحر می رفتند حرم و در جلسات آقای گرایلی شرکت می کردند. سحرها می آمدند و ما را بیدار می کردند. کتاب خیلی مطالعه می کردند. خیلی خودساخته بودند. دوستان شان همه مذهبی بودند. الحمدالله من و همسرم موافق و هم فکریم یعنی طوری نبود که ایشان مخالف رویه من باشد و آزادم گذاشته بود در مورد تربیت بچه ها چون می دانست که خیر و صلاح بچه ها را می خواهم. در کل بچه ها از من بیشتر تأثیر گرفتن چون از مادر بیشتر تأثیر می گیرند تا پدر.



نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.