پدر شهید:
* مادرش هیچ گاه او را بدون وضو شیر ندارد. او جوانی بود قاطع، با صلابت وخوش بیان، حساس و مهربان و طرفدار مستضعفین و واقعا که شهادت برازنده او بود.
او عشق وافری برای شرکت در صحنه های نبرد حق علیه باطل داشت و همواره روحیه شهادت طلبی اش را تقویت می کرد و با سخن هایش بیان می کرد که گویا آرزویی جز شهادت نداشت و سرانجام با قاطعیت تمام برای پیروزی اسلام بر کفر جهانی و بدون هیچ توقع و چشم داشتی با این که خود دانشجوی سال سوم پزشکی و پدرش یک پزشک بود تمامی امکانات خصوصی و رفاهی و دانشگاه را کنارزد و ندای ایمان و هدف مقدسش شد.
او در دومین مرحله حضور در جبهه های جنگ پس از حماسه آفرینی فراوان بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه به فیض عظمی شهادت نائل آمد و روح پاکش در ملکوت اعلی مأوا گزید.
سیدیونس برادر شهید:
* ایشان مرتبه دومی که به جبهه رفتند بعد از ۴۵ روز برگشتند و تقریبا اوایل فروردین بود و حدود یک هفته با ما بودند که قرار بود باز به جبهه برگردند و بروند در عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنند.
وقتی ایشان برگشته بودند روحیه شان خیلی عوض شده بود و کلی نسبت به قبل فرق کرده بود. خیلی کم صحبت شده بودند و هر چه از ایشان می خواستیم درباره اتفاقات جبهه و جنگ برای ما صحبت کند و این که در جبهه چه کار می کنید و چه مسئولیتی داری ایشان می گفت: فرقی ندارد همه ی ما بسیجی و مثل هم هستیم. سعی می کرد هر وقت صحبت از جبهه می شود به هر طریقی صحبت را عوض کند.
* زمانی که پدرم در طبس طرحش را می گذراند یک روز برادرانم سیدیوسف و سیدیحیی در باغ گلشن طبس داشتند راه می رفتند که یحیی در چاهی سقوط می کند و یوسف سریع به پدر و مادر اطلاع می دهد و ایشان به وسیله ی یکی از افراد می آیند و کبریت در چاه می اندازند تا ببینند ایشان زنده است یا نه. چاه آبی بود و آن روز پمپ کار نمی کرده که بلاخره طنابی به پایین می اندازند و ایشان را به وسیله طناب از چاه بیرون می آورند.
* بین جبهه دوم و سوم سیدیحیی بود که با همدیگر به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف شدیم. پس از زیارت در هنگام برگشتن در صحن امام خمینی (ره) بود که می خواستیم از حرم خارج شویم و در حال وداع با امام رضا علیه السلام بودیم که ایشان برگشت و گفت: یونس اگر دعا کنی که شهید بشوم یکی از آن نهرهایی را که خداوند وعده داده است را به تو می دهم.
من در همان حالت بچه گی به شوخی به ایشان گفتم: آن نهر باشد برای خودت، ما نخواستیم! ما نمی خواهیم که شهید بشوی و می خواهیم سالم به منزل برگردی.
* زمانی که برای آخرین بار می خواست سیدیحیی به جبهه برود پدر و مادرم گفتند: جبهه بس است دیگر! بیا و برو درست را ادامه بده. ایشان در جواب گفتند: من وسایلم را جا گذاشته ام باید بروم!
بعدا یکی از همرزمانش تعریف می کرد که سیدیحیی گفته بود که من وسایلم را این جا می گذارم تا بتوانم به بهانه ی وسایلم دوباره به جبهه برگردم. اگر به خانه بروم و بدانند که عملیات است صد درصد نمی گذارند من
برگردم و از عملیات عقب می افتم و این ۴۵ روز که آمده ام بی ثمر می باشد.
به بهانه ی وسایلش پدر و مادر را راضی کرد و چیزی از عملیات نگفت و لحظه ی آخر که می خواستند بروند گفتند: اگر تلفن و یا نامه نفرستادم دلواپس نشوید که من بعدا با شما تماس می گیرم که این خودش خبر از شهادت می داد و همه متوجه شده بودند و می گفتند که این بار اگر یحیی جبهه برود شهید می شود. اطرافیان خیلی اصرار کردند که نرو و همین جا باش و به جامعه خدمت کن ولی ایشان می گفت: خدمت اصلی فعلا در جبهه است.
* سال دوم راهنمایی بود که سر کلاس نشسته بودم که مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: وسایل خودت را جمع کن برو منزل که کارت دارند. پرسیدم: چه شده است؟ مدیر گفت: نمی دانم، برو خانه متوجه می شوی.
فاصله مدرسه تا خانه یک میدان بود. وقتی از مدرسه بیرون آمدم دیدم دو طرف خانه افراد مختلفی ایستاده اند و دارند گریه می کنند که خودم متوجه شدم و به هوای این که داداش مجروح شده و ایشان را به منزل آورده اند وقتی وارد منزل شدم دیدم خانم ها گریه می کنند.
وارد اتاق که شدم پدرم آمدند و دست بر گردن من انداخت و گفت: دوست داری که برادرت شهید شده باشد؟ و من بغض گلویم را گرفته بود و گریه کردم و از این طریق متوجه شهادت ایشان شدم. دیگر معراج الشهدا رفتیم که همه اندوهگین بودند و گریه می کردند. وقتی تابوت اخوی را آوردند روی تابوت نوشته بود سیدیحیی نجفیان. در تابوت که باز شد هر کسی یک حالی پیدا کرده بود که قابل توصیف نمی باشد. ترکشی به سر و ناحیه شکم شان دو ترکش خورده بود و اطراف آن زخم های کوچکی بود.
سیده آزاده نجفیان خواهر شهید:
* دفعه ی آخری که می خواست برادرم سیدیحیی به جبهه برود انگار به من الهام شده بود که این دفعه برود دیگر برنمی گردد موقع رفتن جلوی در را گرفته بودم و می گفتم: نگذارید برود که دیگر برنمی گردد و گریه می کردم. می گفت: برمی گردم. گفتم: بروی دیگر نمی آیی.
وقتی رفت دیگر برنگشت. ابتدا به من گفتند که مجروح شده. همین طور که گریه می کردم گفتم: اگر مجروح شده چرا همه آمدند خانه ما؟ بلاخره برادر بزرگم که گفتند یحیی شهید شده دیگر خیلی برایم غیرقابل تحمل بود.