عبدالله بيگلو
نام پدر : نصرت
دانشگاه : مركز تربيت معلم شهيد بهشتي تبريز
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : آموزش ابتدايي
مكان تولد : تبريز (آذربايجان شرقي)
تاريخ تولد : 1342
تاريخ شهادت : 1365/11/12
مكان شهادت : ميانه

معلم شهید: عبدالله بیگلو

فرزند: نصرت

صدای گام­های تو با حس آمدنت درآمیخت در طول سبز: 1342

و خورشید، داستان غربت آغازید در غروب سرخ: 12/11/1365.

گفتند: راه آسمان را یافته­ای، نشانی­ات را از نسیم پرسیدم: بمباران هوایی میانه، با طی طریقی 28 ماه حضور در جبهه.

معلم که شدی آسمان اندیشه­ات همیشه شوق رویش داشت: دانشجوی تربیت معلم مقطع کارشناسی رشته­ی آموزش ابتدایی و معلمی سمت خدا را نشانت داد.

روایت اول:

و چه فراموش کار است آدمی، همین دیروز بود. روزی که شمعدانی حیاط به گل نشسته بود و تو با چشم­هایی نگران افق دور را می­پاییدی.

امروز پنج­شنبه است. گل شمعدانی کنار مزارت گل داده است و من چقدر محتاج شانه­های تو! سلام؛ نمی­دانم چرا هر بار که چشمم به سنگ مزارت می­افتد، دلم می­خواهد حرف­های خودت را بر زبان بیارم. منم.... برادرت!

امروز هم آمده­ام تا باز در کنار بزرگی تو زانو بزنم و قدری در سایه مهربانی­ات به آرامش برسم. می‌دانی هنوز هم وقتی چشم­هایم را می­بندم تو را می­بینم که در کنارم ایستاده­ای و دست در دست منی.

همیشه کسی به هیات تو در خوابم پرسه می­زند؛ کسی درست به رنگ دلتنگی­های من. با چشم­هایی نگران و صدایی مبهم!

و این حزن همیشه جاری من است در آواز جفتی که از او جدا مانده­ام. و غرور گل شدن در لحظه‌های درد. تو همیشه بیداری و زنده! و این سکوت نابرابر میان تو خودم را به می­سپارم و توان دوباره زیستن را با تو فریاد می­کنم از کرانه­های موج­های بیکران.

روایت دوم:

مادر می­گفت: «فرقی نمی­کند، شما دوقلو بودید. مهم نیست چه کسی زودتر به دنیا آمد!» اما به گمانم مرا زودتر از تو به دنیا آورده است، چیزی در دلم می­گوید من و تو با هم آمدیم! درست شبی که ماه پیشانی خود را با ستاره­ها آذین بسته بود. مادر همیشه مهربانی­اش را به تساوی من و تو تقسیم می‌کرد و چه زیبا زیر سایه­ی امن مادر و حضور پدر بچگی و فرشتگی را تجربه کردیم. به تو که فکر می­کنم خودم را کنار می­گذارم. چشم­هایم پر از ستاره می­شود. دلم می­خواهد نقش خودم را خط بزنم تا مبادا خدشه­ای بر یگانگی تو افتد.

کمی زودتر از تو به دنیا آمدن، حسی بزرگی را در من به پا می­کرد و این حس غریب مرا به فکر مواظبت از تو وا می­داشت. می­ترسیدم از این که روزی نباشی و من دیگر نبینمت. دلم آشوب می­شد وقتی که موج اشک را در دریایی دیگانت می­دیدم. راستی اگر تو نبودی کودکیمان این همه رنگی نبود! همیشه می­ترسیدم از این که علاقه­ام به مادر به پای تو نرسد یا این که تو را بیشتر از من بخواهد آخر ما مثل هم بودیم، همسان؛ اما تو نگذاشتی.
روایت سوم:

سال­های سال است که صحنه تکرار می­شود و باز هم مثل سال­های قدیم. دبستان امیرکبیر را یادت هست. مادر می­گفت: «دلم می­خواهد هر دوی شما روزی مرد بزرگی شوید» و تو شدی!

مردی با شوق علم­داری عشق، رسم مردانگی را دوباره زنده کرد، اما من محکوم این زندگی­ام که همیشه جای خالی­ات خوشی­هایش را بی­رنگ کرده است.

محمدرضا هم خوب تو را به خاطر دارد. هر دوی ما می­دانستیم که تلاشمان برای رسیدن به گرد پای تو بی­فایده است، اما تو انگار مهره­ی مار داشتی. هرگز ندیدم معلمی به خشم در تو بنگرد. با تمام همسانی­مان همیشه این خوبی تو بود که به اندازه­ی یک دنیا بین من و تو فاصله می­انداخت. نمی­دانم ناراحت می­شدی یا نه! تو یک باره اوج گرفتی و بزرگ شدی و من به سختی شناختمت. آن قدر با همه مهربان بودی که دوست داشتم همواره در سایه­ی حضور تو معنا شوم، چرا که در حین بلوغ زلال می­فهمیدی.

روایت چهارم:

هر بار که می­خواهم قل به دست گیرم، این شعر و قلم و دفتر و دل به پای حس غریبم می­پیچد. گل‌واژه­ی «هو علی» با خط زیبایی در آغاز هر نوشته­ات جای داشت. چنان در عمق نگاهت پستوهای زندگی را کاویدی که حتی ریشه­های آن به دست­هایت نیز سرایت کرد. بینش تحسین برانگیزت ما را وا داشت تا زبان به اقرار ناگفته­هایت بگشاییم و اعتراف به خوب بودنت که بودن با تو ایستادن می‌آموخت. و امروز در ازدحام زندگی و در لابه­لای گم شدن­ها، هنوز هم دفتر شعرهایت را به یادگار دارم، گویی قول داده­ای تا روزی نور را در آن تکرار کنی و اکنون چه زیبا شاعر روزهای خوب زندگی­ام هستی!

به رغم این همه دوری، باز هم در تو جاری می­شوم و دلم را به سایبان شانه­هایت می­سپارم.

روایت پنجم:

در خاطرم به قدری بزرگی که مرا یاد آن مسافر باران می­اندازی که می­گفت: «زمین جای دل های سخت و سنگین است و جای خوبی برای ماندن نیست...»

و چشم من طلب کار عشق توست، در حسرت رسیدن به تو.؛ تویی که همیشه ایستاده­ای در برابر ظلم و نامردی و این که همیشه باید کسی بود تا در برابر گریه­ی مظلومی فریاد فریادرسی سر دهد، چرا که شیوه­ی مردانگی مولا علی (ع) را وامدار بودی در برهوتی که به بیداد ختم می­شد. گفتی: باید مقابل ظلم ایستاد چه با علم و چه با زور بازو.

و اگر رد نگاهت امتداد نگاه مظلومی را می­گرفت، بی­شک می­دانستم که دست همت تو از آستین غیرتت بیرون خواهد آمد؛ که صدای احساس­های تو را من در سینه لمس می­کردم.

ذکر و وردت نام و یاد پوریای ولی و تختی بود؛ به همین خاطر هر فرصتی که دست می­داد خود را با وزنه­برداری محک می­زدی. سال­ها از آن روز گذشته است، اما تو زودتر از ما رفتی. گویا نوبت تو زودتر فرارسیده بود و من ماندم و حسرت یک دنیا داشتن تو و ناله­هایی که مادر از عمق وجود با آنها سوخت. مادر باورش شده بود که روزی معلم می­شود. نگو که نمی­دانی! خودت نیز باورت شده بود که اگر کسی می­تواند معلم خوبی باشد، انصاف نیست که شغل دیگری انتخاب کند! و چه شادمانه بودن­ها و داشتن­ها را با تمام دارایی­ات، روشن و گرم به فانوس دل سپردی تا چراغ راه آیندگان باشد و این بار به رسم پیامبرت گام در رکاب معلمی نهادی. تا هر آن چه که شکوفه­ها در ازدحام بادها از یاد برده­اند، به شاخه­های حقیقت بیاویزی.
روایت ششم:

اما دریغ که ندانستم معلمی مقدمه­ای برای رفتن همیشه­ی توست. گویی طرح از عبور را ریخته بودی. آن روز که آروز کردی معلم کلاس اول باشی، می­گفتی: «همه­ی بچه­ها یاد و نام معلم کلاس اول را خوب به یاد دارند!...»

می­خواستی اولین بذر دانش را تو در ذهن کودکانه­شان بکاری و می­دانستم که از عدالت­خواهی گفت و انعکاس سیره­ی اسطوره ­ها علی (ع) و دیدم در نگاهت صلابتی رویید که اجازه می­داد این بذر را به بار بنشانی و به تماشای جوانه زدنش بشینی. گفتی: «ذهن بچه­ها مزرعه­ای خشکسالی است و اگر مستعد بذر نباشد، حتی بهترین بذرها هم منجر به پوسیدگی و خشکیدگی آن می­شود. اما باید همچنان بذر پاشید! معلم باید کودک شود و تا احساس کودکی نکند به بلوغ و خلوص نخواهد رسید.»

و تنها زبان سکوت تو، تواضع و سایه­سار مهربانی­ات هر کودکی را وفادار اندیشه­ی راستین تو می­کرد و می­دانستم همه همراه تو به آزادی و آزادگی خواهند رسید.

روایت هفتم:

وقتی وارد تربیت معلم «شهید بهشتی» شدی، می­دانستم که هر غیبت آغاز حضوری است. تصمیمیت را گرفته بودی و ایمان داشتم که اندیشیدن را مهربانانه به کودکان خواهی آموخت.

به یاد بودن با تو افتادم و دلتنگ شور و حال شب­های هم عهدی، دلتنگ عطر خیس قرآن جیبی که همراه داشتی، دلتنگ شب و روزهایی که هم چنان بی­صدا آمدند و بی­صدا رفتند؛ اما بی­وجود درک تو!

دلم می­خواست روزی دانش­آموزت بودم و سخن نیوش مکتب دلدادگی­ات. تو را تماشا می‌کردم با همان استواری همیشگی، شعر گرفتن از ایثار و ثبت آن در اوراق تاریخ، سرایش شاه بیت ناب معراج و رفاقت و خوبی را که تنها با سرانگشتان آسمانی­ات بین بچه­ها امضا کردی و چشم­هایت به استمداد کلامت می­آموختند هر چه خوبی را.

روایت هشتم:

و به یمن همین سادگی و عشق بود که به انتظار درس پایانی نشستی. هنوز هم از خود نپرسیده­ام که چگونه شهادت تو پلی به سوی زندگانی شد و کدام معجزه در خاک زمین اتفاق افتاد که با اشاره­ی خورشید تو را آسمانی کرد؟

اما خوب می­دانستم که توان و ایمان تو ظلم و شرک را به زانو درخواهد آورد. نام «گردان قدس» را هنوز خوب به خاطر دارم در تواضعی به رنگ لباس خاکی تو تا بتوانم به آن اخلاص جاری در تو نزدیک شوم. یادم هست گقتی: «برای رسیدن به صلح و آرامش باید جنگ کرد.» و بر این باور بودی که زمانی که منطق، زبونانه میدان را ترک می­کند؛ قدرت و شجاعت، عرق و فداکاری سرافرازانه قله‌های پیروزی را فتح می­کند.

کاش می­شد لحظه­های خاکی تو را دانست و معنی تنهایی­ات را نیک فهمید. تو آرامشی می‌خواستی که در آن بتوان زندگی را، آزادی را، و راه اندیشه را جاری ساخت و در این راه با تمام وسعت، پایداری و استقامتت را فریاد شدی تا حکم رسالت معلمی را در راه رسیدن به آرمان­ها صلا دهی و چه زیبا چشم پوشیدی از زخمی که بر دستت نشست؛ هنوز هم تکرار آن لحظه دلم را ریش می­کند و دست می­گذارم بر بازوی راستم تا تو را قدری تسکین دهم؛ می دانم که حس می­کنی این همراهی را.

تنها ادعای عشق تو را کافی نبود، چرا که هنوز روی لب­هایت ردپای «ربنا» جا مانده بود و زخم پیشانی­ات گواه این مدعا. پیشانی­ای که همیشه بندگی را به سجده می­رفت و عجین بود با خاک و خاکساری و چه مردانه در رفعت اراده به سرخی نشست تا نشان خلوص و بزرگی تو باشد. تو از حضیض خاک بر اوج افلاک نشستی و من این گونه....

روایت نهم:

غرید، شهر در تب و تاب افتاد. آن روز گمان نکردم که نفیر تنهایی مرا زمزمه می­کنند و نمي‌دانستم که غرش آسمان قصد تاراج این شهر را دارد. من در میان خاک و خون بمباران هوایی شهر، اجابت دعای تو را دیدم برادر! و آن روز در میان نگاه بهت­آلود مادر افتخار را تا رسیدن به ارتفاع عشق لمس کردم. من در میان اشک­های پدر مردانگی را به تصویر کشیدم که حسرت با و بودن را برای همیشه در خورد فرو می­برد. و ناگهان چه زود گذشت آن روز که تو را با بیکران پیوند زدند و در قفس تنهایی­ام مرغ دعا جان سپرد.

اکنون صفحه برگشته است. امروز من تو را در نگاه هزاران کودک دانش­آموز می­بینم که با تمام کوچکی­شان به مدد اندیشه­ی انسان­ساز تو به پا خاستند تا تو را همیشه جاوادانه کنند.

ما هر چه باشد تو برایم همیشه همان عبدالله خواهی ماند و این سنگ مزار، خلوت نگاه صمیمانه­ی من.

صفحه برگشته است و شمعدانی­ها در گلدان سرمستند. نکند رد پایتان کم شود و ما بي خبر از خود گمان کنیم که روحتان شاد است از این که کوچه­ای را به نامتان کرده­ایم غافل از این که گفته‌هایتان تک به تک پشت خط سرخی جامانده باشد؟....

باید به جستجو برخاست. به جستجوی سرچشمه­ای که به دریا وصل باشد.

باید به جستجوی سرچشمه­های فیاض راه افتاد. سرچشمه­ای که هر ریگش سیاره صفايي به ایما و اشاره‌ای باشد و اگر نبود، باید به انتظار باران ماند.


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.