احمدرضا آرايي
نام پدر : ابوالقاسم
دانشگاه : مركز تربيت معلم شهيد اندرزگو تهران
مقطع تحصيلي : كارداني
رشته تحصيلي : تربيت معلم
مكان تولد : اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد : 1341/06/29
تاريخ شهادت : 1365/10/22
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 5
خاطرات برادر شهید احمدآرایی
راوي : برادر شهيد

احمدآقا بچه نهم خانواده بود. ما خانواده پرجمعیتی بودیم. من و احمد یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم. خیلی هم به هم شباهات داشتیم. احمد تو بچگی فوق العاده شیطون بود. گاهی اوقات من جای او تنبیه می شدم به خاطر شباهت زیادمون اون درس نمی خوند، اما من جاش کتک می خوردم، مثلا معلم اون رو صدا می کرد، من می رفتم جاش جواب می دادم. اون یک سال از من بزرگتر بود. سال اول یا دوم را رد شد بعد با هم شدیم تا دوران دبیرستان که من رفتم رشته ریاضی و ایشان هم رشته ادبیات رفت. تا دبستان بود خیلی اذیت می کرد مخصوصا اینکه بیماری مزاجی داشت، به یک چیزی که گیر میداد ول نمی کرد. اینقدر گریه می کرد تا بالاخره اون رو به دست می آورد. یک بار از بس گریه کرد داداش بزرگم رفت از خانه یکی از همسایه هامون به نام آقای بهشتی یک ضبط صوت آورد و اون نیم ساعتی را که گریه کرد صداش رو ضبط کرد، از اون به بعد هر موقع می خواست گریه کنه، صدا را براش پخش م یکردیم، احمد هم وقتی صدای خودش را می شنید خجالت می کشید و گریه نمی کرد. یک بار کلاس چهارم دبستان بودیم. جشن 2500 ساله شاهنشاهی بود. می خواستند تو مدرسه ی ما جشن حسابی بگیرند. اون موقع ما مدرسه پرورش درس می خواندیم، برای هر کلاسی مشخص کرده بودند که یک وسیله برای تزیین کلاس ها بیاورند، مثلا برای کلاس پنجمی ها مشخص کرده بودند که باید لامپ بیاورند ما کلاس چهارمی ها را گفته بودند سرپیچ لامپ ببریم. اون روزها مثل حالا نبود که تا یک چیزی را بچه ها میخواستن پدر و مادرها براشون بگیرند، اون موقع پولی نبود، احمد آقا چون می خواست حتما این سرپیچ لامپ را ببره و به خاطر این که حاج آقای ما برای این چیزها به ما پول نمی داد می خواست هرجور شده این پول رو جور کنه! خیلی خوب یادمه، مدرسه ها اون روزها به ابتدایی ها 2 ریالی بورسیه می دادند به دبیرستانی ها پنج ریالی قیمت سرپیچ لامپ هم پنج ریال بود. من و احمد رفتیم قسمتی که پول می دادند تو مدرسه، احمد اینقدر گریه کرد و اون جا نشست و گفت باید یک 5 ریالی به من بدید، هرچی اونا بهش می گفتند ما بودجه نداریم، باید فقط دو ریالی به شما بدیم، تو گوشش نرفت، هر چی من بهش گفتم، بیا بریم حالا از دادا می گیریم، گفت نه! باید همین حالا بهم بدند تا من برم سرپیچ رو بگیرم! بالاخره اینقدر گریه کرد و اشک ریخت تا بالاخره یکی از اون ها یک پنج ریالی بهش داد و رفتیم این سرپیچ را خریدیم. دوران ابتدایی ما همیشه ظهری بود، ناهار رو می خوردیم و سر ساعت 12 هم باید سر کلاس می بودیم. وقتی هم برگشتیم مادرم یک چای به ما می داد. همیشه موقع برگشتن با احمد توافق می کردیم که هر کی زودتر به خونه رسید اون اول چای می خورد. خیلی به خودش می رسید، همیشه توی جیبش توت خشکه، شکلات، تنقلات رو داشت. همیشه هم توی گنجه اش بیسکوبیت بود. حاج آقامون همیشه یک وانت هندونه تابستون ها می آورد می برد زیرزمین، ما هر وقت چشم مادرمون رو دور می دیدیم، با احمد می رفتیم هندونه ها را می آوردیم داخل حوض می انداخیم و شاید در عرض نیم ساعت 7، 8، 10 تا هندونه باز می کردیم و می خوردیم، مادرم وقتی می آمد می دید کلی پوست هندونه توی سطل آشغال ریخته ولی دیگه کار از کار گذشته بود. خونه مادر بزرگم درخت انار داشتیم، وقتی انارها می رسیدند، مادرمان می رفت انارهای خوب رو تو کیسه می کرد و برای خواهرم می فرستاد. ما هم انارهای خراب رو برمی داشتیم جاهای خوبش رو سوا می کردیم، دون می کردیم، یک کاسه بزرگ انار می کردیم، بعد من و احمد دو طرف این کاسه می نشستیم با دو تا قاشق به دست، هر یک قاشقی که بر می داشتیم با هم میزون می کردیم که یکدفعه اون یکی یک دون بیشتر برنداشته باشه. بعد هم با خوشحالی تمام می خوردیم! یکی از همسایه های خانم بزرگمان خانه بزرگ داشت، ما وقتی می رفتیم اونجا خونه خانم جان، می رفتیم با بچه های همسایه داخل اون خونه بازی می کردیم. یک سری بچه ها گفتند بیایید یک کاری کنیم که خونه این زنبورها را گل بگیریم تا هر وقت می آییم اینجا زنبورها اذیتمان نکنند، رفتیم گل درست کردیم، یک جایی توی دیوار دیدیم هی زنبورها می روند داخل و می آیند بیرون، خیلی آروم من و احمدآقا رفتیم و گل هایی که درست کردیم زدیم به خونه زنبورها، تا این گل ها را چسباندیم، دیدیم یک گروه زنبور از دور داره وز وز کنان می آید سمتمون. آقا ما تا این ها را دیدیم جیغ زنان فرار کردیم، ما بدو، زنبورها هم پشت سر ما بدو. این قدر اون روز زنبورها ما رو نیش زدند که دیگه یک جای سالم توی بدنمون باقی نموند. من و احمد حسابی نیش زنبور خوردیم اما بقیه بچه ها فرار کردند. کلاس پنجم ابتدایی که بودیم یک ناظم برایمان آمد فوق العاده دست بزن داشت، آقای شیرانی بودند. حتی پسر خواهر خودش رو هم می زد، فقط خدای ناکرده از دست کسی کافی بود عصبانی بشه، با چوبش عجیب می زد، زنگ های تفریح که می شد بچه ها می رفتند توی حیاط مدرسه بازی می کردند، وقتی آقای شیرانی می آمد سوت می زد که یعنی زنگ تفریح تمام شده، هر بچه ای که توی این حیاط بود به هر حالتی بود باید می ایستاد و تکان هم نمی خورد، همیشه احمد توی این موقع به یک شکل می ایستاد خنده دار. یعنی شکلک هایی در می آورد که بچه ها را به خنده بیاندازه، هر کی هم یک صدایی ازش بلند می شد تنبیه می شد، با این شکلک های خنده دار و ادا و اصول هایی که احمد موقع ایستادن در می آورد خیلی از بچه ها نمی تونستند جلوی خنده شون را بگیرند و می خندیدند و یک کتک حسابی هم می خوردند! ماها کیف می کردیم بچه ها به خنده بیفتن و براشون دردسر بشه! خوب دوران بچگی بود. توی همان سال یکبار احمدرضا رو معلم صدا زد اما هیچی بلد نبود. معلممون بهش گفت برو بشین تا من داداشت رو تنبیه کنم ببینم از این به بعد هم می آیی این جوری سرکلاس جواب من رو اینجوری میدی، اون روز من حسابی از دست معلم کتک خوردم. احمد هم حسابی ناراحتم بود اما کاری نمی تونست بکنه! از اون روز دیگه بیشتر به درسش توجه می کرد. یکبار هم احمد رفته بود چرخ یک بنده خدا را پنچر کرده بود نمی دونم برای چی، من اون بار باهاش نبودم. اون روز رفته بودم برای خودم تو کوچه ها می گشتم یک دفعه دیدم یک آقایی با عصبانیت داره به طرف من می دود! من اصلا توی این فکرها نبودم که بخوام فرار کنم، یک دفعه دیدم اومد من رو گرفت و دو تا زد به کمرم، گفت: پدر صلواتی تو مگه مریضی چرخ پسرم رو خراب می کنی؟ آدرس خونه ات رو بده برم به بابات بگم تا دیگه غلط بکنی مردم آزاری بکنی! من که هاج و واج مونده بودم گفتم من نبودم، گفت غلط کردی که تو نبودی پس من بودم، همون موقع دوزاریم افتاد که کار احمد است و من باز هم قربانی شدم! اما ما اینقدر به هم علاقه داشتیم که این چیزها برای ما چیزی نبود. آخر سر آدرس خونه رو دادم و اون آقا به پدرم گفت، من به حاج آقامون گفتم کار من نبوده. حاج آقامون هم وقتی احمد رو گیر آورد یک دعوای مفصل باهاش کرد. توی بچگی ما کارمون این بود که پول هفتگی مون را که می گرفتیم، می رفتیم آدامس می خریدیم و پوسته هاش رو جمع می کردیم، آدامس ها خروسی بهش می گفتند اگر 50 تا پوسته جمع می کردیم می رفتیم می دادیم جاش جایزه می گرفتیم، یک سری احمد کلی جمع کرده بود، ولی یک سری این پوسته آدامس ها رو آورد مدرسه به بچه ها گفت یک لحظه چشم هاتون رو ببندید تا ما چشم هامون رو بستیم عین پوسته ها رو مثل نقل پخش کرد و بچه ها هم همه ی اون ها رو جمع کردند. یک سری ماشین داداش بزرگم را برداشته بود بدون اجازه، رفته بود چند تا کوچه اون طرف تر از خونه زده بود به دیوار خونه یک بنده خدا. همان جا یکی براش ماشین رو از اون هچل در آورده بود و با ماشین داغون این احمد آقای ما برگشت. داداشم وقتی این صحنه رو دید حسابی عصبانی شد و باهاش قهر کرد. اینقدر احمد ترسیده بود اما خدا را شکر به جاهای باریک کارش نکشید. حاج آقامون همیشه شب های جمعه که می شد به ما هفتگی می داد تازه اون هم به شرطی که می رفتیم مسجد نماز مغرب و عشا را می خواندیم بعد که می آمدیم خانه هفتگی را داشتیم. ما وقتی بچه بودیم خوب زیاد در قید و بند نماز نبودیم اما به خاطر همین هفتگی خودمون را توی مسجد به حاج آقامون نشون می دادیم تا وقتی می آییم خونه هفتگی را بگیریم و کلی نقشه روی این پول بکشیم که این مقدار پول را چی کار بکنیم بهتره! ما اون روزها عشقمون عید نوروز بود، شب عید که می شد با احمد لباس هامون را بالای سرمون می گذاشتیم و می خوابیدیم. تازه اگر خوابمون می برد. از ذوق لباس نو و روز عید و عیدی. اصلا خوابمون نمی برد، صبح که می شد این لباس ها را تنمون می کردیم و می رفتیم توی کوچه، منتظر مهمان ها که بیان و ما عیدی بگیریم. ما عیدی می گرفتیم اما مادرم این پول رو از ما می گرفت و جمع می کرد به خاطر این هیچ وقت پول عیدیمون دست خودمون نبود. فقط یک سال خودمون عیدی را جمع کردیم که آخرش پول هامون رو روی هم گذاشتیم و یک تلویزیون خریدیم. از وقتی هم که تلویزیون را خریدیم عشق نشستن پای تلویزیون را داشتیم و من دیگه کم کم، کمتر پاش می نشستیم. دوران دبستان احمد اصلا درس نمی خوند به خاطر همین حاج آقامون همیشه تشویق می کرد که اگر درست را بخونی برایت یک کت و شلوار می خرم، یک مقداری احمد به خاطر کت و شلوار بیشتر درس می خوند اما این قدر شیطونی می کرد که اصلا به درس نمی رسید به خاطر همین مادرم خیلی از دستش حرص می خورد. به خاطر همین شیطونی هاش یک مدت حاج آقامون فرستادش کفش فروشی کار بکنه از بس شیطون بود، همین که اونجا بود برای پدر و مادرم کافی بود. یک مقدار پول کمی هم بهش می دادند. کلا مدت کمی هم رفت سر کار. یک مدتی هم توی خیبان اردیبهشت رفت لوله کشی. یک مقدار کار لوله کشی هم یاد گرفت. گاهی اوقات که توی خونه لوله ای می گرفت، استادمون احمد بود. کلا خیلی توی کارهای فنی خیلی می خواست سر دربیاورد. گاهی اوقات این قدر به چرخ برادرم ور می رفت که آخرش خرابش کرد. توی کارهای خونه هم خیلی کمک می کرد، گاهی اوقات حیاط خونه رو جارو می کرد. اون روزها برف زیاد می آمد، می رفت پشت بام و تعمیر می کرد. وقتی هم برف می آمد با هم می رفتیم پارو می کردیم. یک سری هم خونه را نقاشی کرد. توی کارهای بنایی هم کم و بیش سررشته داشت. از بس توی همه کاری سر می کشید. از هر کاری یک چیزی سرش می شد. اون روزها مادربزرگم تنها بود، همیشه احمد آقا می رفت کنارش و شب ها رو پیشش می خوابید. اگر ما می خواستیم بریم می گفت نه فقط احمد بیاد پیشم، چون اون سر گنجه هام نمی ره و به همه جا سرک نمی کشه. نمی دونم چطوری بود اونجا که می رفت آرام می شد. احمدآقا به مرغ و خروس خیلی علاقه داشت، مادربزرگم هم یک بوقلمون داشت، این پرنده عجیب سریع بود، نزدیکش می شدیم سریع حمله می کرد، به خاطر همین ما ازش خیلی می ترسیدیم. اما خداراشکر هیچ وقت به ما حمله نکرد. دوران دبیرستان احمد با دوران انقلاب مقارن بود. کلا احمدآقا وقتی رفت دبیرستان از این رو به اون رو شد، خیلی عوض شد، درس خوان شد، دائم به فکر کتاب خریدن بود، دیگه پول هایش رو برای کتاب خرج می کرد. فوف العاده مطالعه می کرد. ما کلاس اول را با هم بودیم. اما از کلاس دوم به بعد دیگه کلاسمون از هم جدا شد. من رفتم رشته ریاضی، احمدآقا رفت رشته انسانی، اما توی یک مدرسه بودیم. یک گروه سه نفره توی کلاسشون تشکیل داده بودند، احمدآقا بود و آقای باقریان و آقای تولایی. این اکیپ هم خیلی درس خون بود و هم خیلی شوخ. اینقدر این ها سر به سر معلم هاشون می گذاشتند یک آقایی به نام آقای گلستانه یکی از معلم هاشون بود خیلی جدی بود اینقدر هم بچه ها را تهدید می کرد که اگر درس نخونید دمتون رو می گیرم از کلاس پرتتون می کنم بیرون! خیلی سر به سر این معلم می گذاشتند، احمد خودش می گفت اما چون درسشون خوب بود این آقا هم اونا رو دوست داشت. زنگ های تفریح این سه تا توی حیاط مدرسه راه می رفتند و بچه ها را خنده می انداختند، از بس کارهاشون خنده دار بود. یکی از اونا آقای تولایی تپلی بود، به خاطر همین خیلی سر به سر تولایی می گذاشتند. احمدآقا هیچ وقت کسی را از دست خودش ناراحت نکرد، از وقتی هم که سر و صدای انقلاب بلند شد اینها رفتند برای کارهای انقلابی، گروه جمهوری اسلامی، این سه نفر رفتند برای گروه جمهوری اسلامی خیلی از بچه ها رو هم به طرف خودشون کشوندند، آقای باقریان سخنران خیلی خوبی بود، یک گروه هم توی مسجد سلمان درست کرده بودند آقای دکتر منتظر القائم هم توی همین گروه بود، گروه فوق العاده فعالی بودند، 20، 30 نفری را دور خودش جمع کرده بود و کارهای انقلابی می کردند، اما از بس توی مدرسه نخاله زیاد داشتند، خیلی هاشون می رفتند می گفتند. ولی هیچ وقت دردسری نمی شد براشون. خیلی از بچه ها را راهنمایی می کرد بهشون کتاب می داد بخونند، اعلامیه پخش می کردند، نوار امام را جمع می کردند و بعد هم پخش می کردند، توی تظاهرات که بیرق دار بود، مادرم همیشه بهش می گفت حداقل برو وسط صف ها بایست نه اول صف، اما اون همیشه می گفت من می رم اول صف بیرق رو دستم می گیرم و شعار می دم. یک سری دم مسجد حکیم، ساواکی ها حمله کردند اما ما فرار کردیم. از وقتی هم مدرسه تعطیل شد دیگه صبح و ظهر و شب تظاهرات بودیم. وقتی حکومت نظامی می شد دزدکی می رفتیم بیرون و اعلامیه پخش می کردیم. یک سری با احمدآقا بودیم که ارتشی ها دور و اطرافمان را گرفتند و تفنگ ها شون را گرفتند سمت جمعیت، علما هم اون روز آمده بودند، همون موقع آقای خادمی رو به همراه علما بین جمعیت قایم کردیم و سمت خانه برادرم بردیم که یک درش به خیابون باز می شد. ارتشی ها شروع به تیراندازی کردند و مردم هم فرار کردند. ما آقای خادمی را وارد خانه برادرم کردیم و از در دیگرش هم بیرون رفتیم تا ساواکی ها دستشان به ایشان نرسد. احمدآقا به همراه دوستانش خیلی فعال بود، حتی از قبل از انقلاب بچه ها را تشویق می کردند یک آقایی به نام آقای منانی بود که بهشون خیلی کمک می کرد. اینا 60 نفر از بچه ها رو جمع می کردند صبح های جمعه یک مراسمی تشکیل می دادند، به بچه ها حدیث و قرآن یاد می دادند. می رفتند باغ بهادران به عنوان اردو بهشون صبحانه می دادند و اونا را ارشاد می کردند. خواهرش می گفت وقتی احمدآقا به سن تکلیف رسید این قدر حساس بود به محرم و نامحرم اگر یکی از دوستاش می آمد در خانه، همه ما را داخل اتاق می کرد و می گفت تا دوستم نرفته نباید از اتاق بیرون بیایید. اگر دوستش می آمد داخل که دیگه واویلا، اصلا صدای ما را نباید می شنید، چای رو هم که می ریختیم حتی به مادرم می گفت شما چای رو نیارید من خودم می آیم می گیرم. خیلی به عبا و عمامه علاقه داشت. هراز گاهی یک چادر مثل عمامع می کرد و می گذاشت روی سرش، بهمون می گفت، عمامه بهم می آید، خوش هم خیلی سخنران خوبی بود، معلومات خیلی بالایی هم داشت، کتاب های آقای مطهری و آیت الله دستغیب را همه جلدهایش داشت. موضوعات عرفانی را خیلی دوست داشت. تفسیر کتاب مولوی مرحوم آقای جعفری را همیشه می خوند. اولین سالی که کتاب فلسفه را تدریس می کردند توی کل استان فقط احمداقا بود که نمره 20 گرفت. دیپلم را که گرفت بلافاصله رفت رشته تربیت معلم در تهران. ما همیشه می رفتیم بهش سر می زدیم، بعد از اینکه فوق دیپلم را گرفت توی آموزش و پرورش مشغول به کار شد و امتحان داد برای لیسانس و رشته الهیات قبول شد. باور کنید اینقدر معلومات دینی اش زیاد بود که دو سوم اون را کلاس نمی رفت فقط کلاس هایی رو که با آقای مطهری داشتند حتما می رفتند وگرنه فقط برای امتحان بود که می رفت تهران. معلومات مذهبی اش فوق العاده وسیع بود. ما از سال 60 احمدآقا را خیلی کمتر می دیدیم. ایشان هربار با یک گروه می رفتند جبهه و به دانش آموزهایی که جبهه می رفتند آموزش می دادند و تدریس می کردند. سال 61 برای فتح خرمشهر توی عملیات فتح المبین شر کت داشت. همیشه می گفت دوست دارم برم خط مقدم اما از ستاد پشتیبانی مخالفت می کنند. همان سال 61 دفتر تحکیم وحدت یک سمینار تشکیل دادند اونجا احمدآقا با امام دیدار داشتند. احمد آقا خیلی به امام علاقه داشت همیشه پای تلویزیون سخنرانی های امام را گوش می دادند. آقای مطهری را فوق العاده دوست داشت هم به عنوان استادش و هم به عنوان یکی از شخصیت های مذهبی. چندبار هم برای من کتاب های آقای مطهری را خرید. برای هدیه ازدواج خواهرم در سال 63، 20 جلد کتاب آقای پاک نژاد را خرید و روز پاتختی هم به خواهرم هدیه داد. خیلی همه ما غافلگیر شدیم. توی اون روز احمدآقا هم دست از کتاب برنداشت. کتاب های آقای پاک نژاد آداب و رسوم زندگی کردنرا یاد می داد. احمدآقا خیلی با نماز بود. نمازهایش را همیشه توی مسجد می خواند اما به خاطر زخم معده نمی توانست روزه بگیرد. خیلی خوب قرآن می خواند به مادرم هم خوب قرآن یاد می داد. ماه های محرم هم خیلی فعال بود. روضه ها رو همیشه شرکت می کرد. می رفت دسته ها را تماشا می کرد. توی مسجد پذیرایی می کرد. همیشه تسبیح به دست بود و صلوات می فرستاد با بچه ها هم خیلی جور بود. همیشه بچه ها رو سوار موتور می کرد و می بردشان بیرون. براشون خوراکی می خرید حتی بچه ها که تو کوچه بازی می کردند می رفت باهاشون بازی می کرد. اینقدر باهاشون شوخی می کرد. بغلشون می کرد و می انداختشون بالا. هی قلقلکشون می داد تا اونا بخندند. خیلی به بچه ها محبت داشت. ما اون روزها پختنی هفتگی داشتیم. شب ها را همیشه حاضری می خوردیم. احمدآقا هیچ وقت به غذا ایراد نمی گرفت. مادرم برنج را زیر اجاق های قدیمی درست می کرد به خاطر همین خیلی خوشمزه می شد. هر وقت احمدآقا از تهران می آمد برایش برنج درست می کرد. احمد آقای ما در 19، 20 دی ماه سال 65 در عملیات کربلای 5 در شلمچه شهید شد. برای تدریس رفته بودند جبهه اما من نمی دانم چطور رفته بودند جلو با یک گروهی و عراقی ها بمباران می کنند و ترکش به سرش می خورد و همان جا در همان لحظه شهید می شود. ایشان معاون دبیرستان "درچه" بودند به خاطر همین توی مراسم تشییع جنازه اش خیلی از شاگردهایش آمده بودند و مراسم باشکوهی برگزار شد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.