مجتبي علي نژاد
نام پدر : عباسعلي
دانشگاه : دانشكده فني و حرفه اي انقلاب اسلامي تهران
مقطع تحصيلي : كارداني
رشته تحصيلي : تاسيسات حرارتي
مكان تولد : سبزوار - روستاي كلاته شهيدان (خراسان رضوي)
تاريخ تولد : 1336/05/10
تاريخ شهادت : 1361/02/18
مكان شهادت : خرمشهر
مصاحبه با همسر شهيد مجتبي علي نژاد(خانم طيبه صالح آبادي)
راوي : همسر شهيد

· لطفا خودتان را معرفی کنید.

- من طیبه صالح آبادی همسر شهید علی نژاد هستم.

· چند فرزند دارید و تحصیلاتتان در چه حدّ است؟

- یک فرزند به نام حسین دارم و دانشجوی ترم چهارم رشته مکانیک دانشگاه تهران هستند.

· از نحوه آشنایی خودتان با شهید بگویید.

- ما دخترخاله و پسرخاله بودیم و از کودکی با هم بزرگ شدیم. همیشه در منزل مادربزرگم بودیم و یکی، دو سالی که دیگر ما بزرگ شده بودیم و با یکدیگر نامحرم شدیم، رفت و آمدها کم بود. بیش تر با خواهرش بودیم. در سال 58 با ایشان ازدواج کردم.

· ایشان در چه شرایطی به خواستگاری شما آمدند؟

- برای من یک خواستگار آمده بود و همان شب هم آن ها شنیده بودند و به خواستگاری من آمدند و فردای آن روز یک حلقه برای من آوردند. 1359 هم عقد کردیم و بعد از یک سال و نیم در تاریخ 17/1/1360 هم عروسی گرفتیم. حدودا ما چهار ماه نامزد بودیم، یک سال عقد بودیم و یک سال هم زندگی کردیم.

· از زندگی با ایشان راضی بودید. چگونه بود؟

- همه چیزش خوب بود. با این که سن و سالی نداشتند؛ ولی اندازه مرد 30 ساله می فهمیدند. در آن زمان من هم کم سن و سال بودم و زندگی در تهران هم خیلی سخت بود. وقتی صبح می خواستند بروند، به من می گفتند اگر این کتاب را از این جا تا اینجا بخوانی، به پارک می برمت و من هم مثل بچه ها می خواندم یا این که نصفش را می انداختم و وقتی که ایشان می آمدند از من سؤال می کردند و می فهمیدند که من نخوانده ام، برای همین آن روز مرا پارک نمی بردند. خیلی وقت ها در مأموریت بودند و گاهی 10 روز در مأموریت بودند؛ به همین خاطر خانه مان را به منزل دخترعمه ام بردیم تا تنها نباشم. بعضی وقت ها که نمی آمدند من که نمی رفتم نان بخرم و نان نداشتیم و مجبور بودم از نان خشک کیسه استفاده کنم و بعضی وقت ها برادرشوهرم برایم نان می خرید.

· اوقات فراغتشان را چگونه می گذراندند؟

- اوقات فراغتی نداشتند. صبح ساعت شش می رفتند و شش بعد از ظهر می آمدند. یک الی دو ساعت در خانه بود و بعد می رفت. وقتی که در منزل بودند بیش تر کتاب می خواندند و زیاد خانه کسی نمی رفتند.

· چگونه به جبهه رفتند؟

- جبهه رفتن بار اولش نبود. 13 نفر بودند و محافظ حاج آقا خامنه ای بودند که حاج آقا اصلا نمی گذاشت این ها به جبهه بروند؛ ولی این 13 نفر التماس کردند و رفتند و در آزادی خرمشهر، همان شبی که پادگان حمید آزاد شد، ایشان هم شهید شدند. قبل از شهادت سه بار رفتند ولی چون اطلاعاتی بودند، دو بارش مشخص بود ولی بقیه اش را نمی دانم. دو ماه در غرب بود که شهید شد.

· بزرگترین نگرانی شما در نبود همسرتان چه بود؟

- همین بود که اگر برود و برنگردد و شهید شود. دفعه آخر که می خواست برود، گفت که خواب دیده ام که برنمی گردم.

· شما چگونه زندگی را می گذرانید؟

- خیلی سخت بود.

· برای شما و بچه شما چه آرزویی داشتند؟

- ایشان خبر نداشتند که من حامله هستم و وقتی به جبهه رفتند فهمیدند که من حامله هستم و وصیت کرده بود که اگر بچه ام پسر بود، اسمش را حسین و اگر دختر بود، زینب بگذاریم. همیشه می گفت دوست دارد فرزند صالحی تحویل جامعه بدهد و من دو ماهه حامله بودم که ایشان شهید شدند.

· چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟

- من پدر بزرگم را خواب دیدم. همین جایی که شهید را خاک کرده اند، یک قبر خالی است. پدربزرگم هم خیلی خوشحال بود. پرسیدم که این قبر مال چه کسی است؟ گفتند که یکی از عزیزانم همین روزها می آید! من بیدار شدم. بعد از دو، سه روز برادرم خانه ما آمدند. شب چهارشنبه بود که زنگ زدند و گفتند که پنج شنبه می آیند و من هم خیلی خوشحال بودم و رفتم یک گل لاله خریدم. همان شبی که رفته بودند، شهید شده بودند من هم خبر نداشتم و سر ظهر بود که گل لاله در دستم بود و به طرف خانه می آمدم. قبلا به برادر شوهرم گفته بودم که با هم به فرودگاه برویم. در همین حال که می آمدم برادر شوهرم هم می آمد و خبر داشت. وقتی که می آمد نگرانی خاصی در چشمانش بود. به او که رسیدم گفتم می آیی عصر به فرودگاه برویم؟ گفت: نه. حالا فرودگاه نمی رویم و یه جور خاصی به خود می پیچید. من هم گفتم تو نمی خواهی مرا به فرودگاه ببری و بهانه می آوردی! او فقط گریه می کرد و چون هم سن بودیم من فکر می کردم به خاطر این که من را فرودگاه نبرد گریه می کند.

همان شب در خانه یکی از فامیل ها دعوت بودیم و زن داداشم آمد و ساکش را جمع کرد. من گفتم مگر خانه فلانی نمی روید؟ گفتند ما می خواهیم برگردیم. گفتم: چرا؟ گفتند مگر تو برادرت را نمی شناسی. من هم باور کردم و این ها رفتند. نگو این ها رفته بودند که ماشین و بقیه چیزها را تدارک ببینند. من هم از همه چیز بی خبر بودم. بعد از یک ساعت یک آقایی که اصلا به خانه ما نیامده بود به منزل ما آمد و گفت ما می خواهیم به روستا برویم. شما نمی آیید؟ من گفتم: نه، روستا چه کار دارم من نمی آیم! امروز مجتبی می آید. گفتند که مجتبی امروز زنگ زده و گفت تا یک هفته دیگر نمی آیم و شما بروید و طیبه را بردارید و بروید روستا. من هم تعجب کردم و گفتم چرا به من گفت که می آیم و حالا به شما این طور گفته. نه من نمی آیم. خیلی اصرار کردند ولی من قبول نکردم و گفتم تا مجتبی نیاید من جایی نمی روم و آن آقا رفتند و بعد هم خانمی آمدند و کمی از این طرف و آن طرف گفتند و بعد گفت نمی آیی برویم؟ گفتم نه مگر روستا چه خبر است که بیایم؟ گفتند که پدرت کمی حالش خرابه. به همین خاطر بیا برویم. من هم گفتم نمی آیم. باشد مجتبی بیاید با قطار می آیم. من که اسم مجتبی را می آوردم برادر شوهرم می خواست منفجر بشود ولی باز نفهمیدم. برادر شوهرم ساکش را جمع کرد و رفت. گفتند پدرت فوت کرده می آیی برویم؟ گفتم تا مجتبی نیاید جایی نمی روم. هر چه اصرار می کردند من می ترسیدم بروم. ولی با اصرار زیاد بالاخره رفتم. در راه که من می گفتم پدر جان! دوست مجتبی چنان گریه می کرد که نگویید. میان راه گفتند که من نمی توانم رانندگی کنم و ماشین را عوض کرد و خواهرشوهرم آمد و او هم خیلی گریه می کرد. من با خودم گفتم این ها برای پدر من اینقدر گریه می کنند. وقتی برای نماز صبح ایستادیم من دیدم که حال دیگری دارم. یک حالتی که مرگ، مرگ پدرم نیست. دیدم دو تا اتوبوس رد شدند و پرچم سیاه نیز به اتوبوس زده بودند، ما که به فلکه سی هزار متری رسیدیم اسامی شهدا را اعلام می کردند و ما رد شدیم. وقتی داداشم را دیدم(که الان شهید شدند) دست دور گردنش انداختم و گفتم بی بابا شدیم. برادرم در جواب گفت کاش بی بابا می شدیم. چند قدم آن طرف تر چشمم به پدرم افتاد و دیگر هیچ چیز حالی ام نشد و از حال رفتم و در تشییع جنازه هم نرفتم و تا 40 روز یک طرفم فلج بود.

· چه آرزوی مشترکی داشتید که محقق نشد؟

- آرزو داشتند که فرزند خوبی داشته باشند. من بچه اولم را سقط کردم چون از مرده ترسیدم. همیشه لباس ها را بر می داشت و می بوسید و می گفت آرزو دارم دختر خوشگلی داشته باشم و بچه اول من دختر باشد.

· از نظر روحی شهادت ایشان چه تأثیری روی شما گذاشت؟

- از نظر روحی خرابم کرد.

· چه وقت هایی بیش تر دلتنگشان می شوید؟

- وقتی که ناراحت میشوم خصوصا وقتی که در جایی می شنوم که می گویند همه چیز مال خانواده شهداست! نمره ای می آوری می گویند به شما نمره داده اند، کار نداری می گویند به شما کار می دهند.

· مسئولیت شهید در جبهه چه بوده است؟

- اطلاعاتی بودند و می گفتند که فرمانده هم بوده. یک روز یکی از دوستانم به من گفت که آقا مجتبی را در داروخانه بیمارستان دیده ام ولی من نمی دانستم. شب که آمد گفتم چقدر بوی دارو می دهید. گفتند کسی چیزی به شما گفته؟ گفتم نه. گفتند پس چرا من یک ماه آن جا هستم شما بوی دارو را حس نکرده اید! بعداز ان هم آنجا نرفت. هر روز با یک موتور می آمد و همیشه مسلح بود. یک روز می خواستیم به روستا بیایم، به راه آهن رفتیم. آن موقع همه را می گشتند(بازرسی) بعد ما سوار قطار شدیم و ایشان برگشت و به آن آقا گفت چرا مرا نگشتی؟ گفتند: چرا گشتم. شهید گفت: نه. آن آقا گفتند من همان اول که قیافه شما را دیدم فهمیدم که مسلح هستید و چه کاره هستید و به همین دلیل شما را بازرسی نکردم. ایشان هم گفتند که به قیافه آدم نیست.

· اگر خوابی دیده اید بفرمایید.

- یادم هست یک شب می خواستیم به خواستگاری برویم. به خوابم آمد و اجازه نداد که ما به خواستگاری برویم. اگر در روز این بچه من را ناراحت می کند شب حتما به خوابم می آید و من را دلداری می دهد.

· چه خاطراتی از ایشان دارید؟

- زندگی من همه خاطره است. یک سال در عقد بودیم. ایشان خیلی خوب بودند. 17 فروردین سال 60 بود که به تهران رفتیم. بعد با خوشحالی وسایلمان را بردیم به خانه ما. یک سماور خریده بود. من گفتم چه سماور بزرگی! گفت: ما که همیشه دو نفر نیستیم! زندگی خوب و خوشی داشتیم.

· آیا در زندگی هیچ مشکلی نداشتید؟

- خیر

· آیا دوست داشت که زودتر صاحب فرزند شوید؟

- بله خیلی دوست داشت.

· از نظر ویژگی های اخلاقی مثل وقت شناسی چگونه بود؟

- خیلی وقت شناس بود و دوست داشت همیشه با هم به مسجد برویم. در محله خودمان یک مسجد خیلی خوبی بود. دوست داشت اول وقت برویم مسجد و نماز بخوانیم. وقتی که به مسجد می رفتیم من از او زودتر می آمدم و ایشان دعا می خواند و قرآن می خواند.

· چه صحبت ها و سفارش هایی به شما می کرد؟

- آن موقع چادر مشکی خیلی نبود. می گفت مدیون من هستی اگر چادر مشکی نپوشی. من مجبور بودم که چادر مشکی بپوشم. خودش هم رعایت می کرد.

· چه آرزوها و خواسته هایی داشت؟

- می گفت آرزو دارم عمر رهبر طولانی باشد. ملت ایران خوب باشند. هیچ وقت آرزو نداشت که ماشین دار باشد. هیچ موقع این طوری آرزو نمی کرد. می گفت جنگ به نفع ما تمام شود. یک بار می خواستیم به خانه خواهرش برویم دیدم که پیاده آمد. گفتم چرا پیاده آمدی؟ گفت: ماشین را از سپاه بنزین زده ام و نمی توانم با آن ماشین بیایم.

· به چه چیزهایی علاقه داشت؟

- یک شب قرآن می خواند و صدایش را ضبط می کرد. من با خنده گفتم عجب صدایی داری.

· آیا در خانه به شما کمک می کرد؟

- بله. اگر کاری داشتم و می رسید انجام می داد ولی خب من کاری نداشتم. همه اش یک اتاق داشتیم. جایی نداشت که من جارو بزنم.

· انگیزه ایشان از رفتن به جبهه چه بود؟

- می گفت برویم جبهه راه کربلا را باز کنیم. دفاع از ناموس خودمان بکنیم، مگر ناموس من با ناموس دیگران فرق دارد؟ چون من روی بچه اولم مریض شدم روی بچه دومم دکتر گفته بود زیاد نباید کار کنی. می گفت دکترها مگر خدا هستند که همه چیز را بدانند. مردم به حضرت علی هم موقع جنگ می گفتند که الان گرم است بعد به جبهه برویم یا سرد است. بهانه می آوردند. حالا من هم بگویم الان تو مریض هستی. فردا می گویی بچه کوچک دارم پس من کی باید بروم؟

· وقتی که ایشان جبهه بودند با شما چگونه در ارتباط بودند؟

- مثل الان نبود که تلفن باشد. نامه می نوشت.

· چه پیامی به مردم و مسئولین دارید؟

- خب این شهید به چه خاطر رفته. خون شهید را پایمال نکنند. در آن سن کم خود رفته بودند که از انقلاب دفاع کنند. از ناموس خود دفاع کنند.

· اگر خاطره دیگری دارید، بفرمایید.

- ما می خواستیم به مهدیه برویم. من دوست هایم خانه ما بودند و مجرد بودند. وقتی ما رفتیم به آنجا، مهدیه پربود و مجبور بودیم که بیرون بنشینیم. بعد از یک مدتی من خواب افتادم و به شهید تکیه داده بودم. می گفتند که مجتبی متکّای توست. همیشه با هم به دعا می رفتیم. در مجالس دعا شرکت می کردیم.

حالا می خواهم یک خاطره از اولین و آخرین مسافرتم با شهید محتبی را بگویم. بعد از یک ماه زندگی کردن یک روز عصر شهید مجتبی از سر کار آمد و گفت برویم به اصفهان و من خیلی خوشحال شدم چرا که می خواهیم با هم دو نفره به مسافرت برویم ولی من بیچاره از همه چیز بی خبر بودم چرا که برای ایشان یک مأموریت پیش آمده بود و من را به عنوان سیاه لشگر باید می برد آن هم با دوستش و همسر دوستش. خلاصه ما راهی اصفهان شدیم با یک پاترول سیاه.

وسط راه متوجه شدم که چند نفر دیگر هم پشت پاترول هستند. من هم که جرأت نداشتم سؤال کنم. آن ها برای چه با ما هستند. ساعت چهار صبح رسیدیم به اولین فلکه اصفهان که در آن جا یک پیکان منتظر بود تا من و همسر دوست شهید مجتبی را سوار کند. البته سرنشینان آن پیکان ناشناس بودند و به سر و کله خود چفیه پیچانده بودند. ما را بردند به خانه پدر خانم دوستش در نجف آباد و از پدرش امضاء گرفتند که ما را به ایشان تحویل دادند. من هم بیچاره سه روز آن جا ماندم بدون آن که خبری از آن ها باشد. یک شب ساعت چهار صبح بود که آن ها آمدند که برویم تهران. پدر خانم دوستش از این حرف خیلی ناراحت شد و گفت دختر من از اصفهان است ولی این بیچاره چی که از خانه هم بیرون نرفته و اصلا اصفهان را ندیده و این حرف باعث شد که بقیه بروند تهران و شهید مجتبی من را چند روزی در اصفهان نگه دارد و برویم و بگردیم. حدودا سه روز دیگر هم ماندیم ولی این بار با هم روزهای خوبی داشتیم. ولی حیف که زود تمام شد. این سه روز بهترین روزهای زندگی مشترکمان بود و به دور از هر دردسر و مأموریت. کاش تمام نمی شد. ساعت هفت شب سوار اتوبوس و راهی تهران شدیم.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.