محسن آصف نژاد
نام پدر : قهار
دانشگاه : صنعتي اصفهان
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : مهندسي مواد(متالوژي)
مكان تولد : تهران (تهران بزرگ)
تاريخ تولد : 1338/08
تاريخ شهادت : 1362/12/17
مكان شهادت : جزيره مجنون
مصاحبه با مادر شهید محسن آصف نژاد(خانم عروس امیرسلیمانی)
راوي : مادر شهيد

آیا قبل از تولد شهید خوابی از ایشان دیده اید؟

ما در یک کوچه دیگری می نشستیم و خانه مان جای دیگری بود، همیشه دیر به دیر از جبهه می آمد و من خیلی گریه و زاری می کردم، وقتی از جبهه آمد با عصبانیت به او گفتم «چرا به جبهه می روی، نرو، پدرت و من ناراحتیم و گریه می کنیم.» همیشه همین صحبت ها در بین ما رد و بدل می شد.

گفت: «نه مادر، بچه ها آن جا هستند و من هم جایم آن جاست، این جا را دوست ندارم، آنجا را دوست دارم.»

در خانه که بود مرتب قرآن و کتاب های مختلف می خواند و نماز شب را هم همیشه می خواند.

چه کسی نامش را انتخاب کرد؟

مادر من

آیا تولدش مصادف با ایام خاصی بود؟

آبان ماه بود. فکر کنم 16 آبان بوده.

نسبت به امور مذهبی شما چه عکس العملی از خود نشان می داد؟

مرتب در آغوش من بود و هر جا به روضه خوانی و زیارت می رفتم او را با خود می بردم، خصوصا آن که هر سال همسرم ما را به زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) می برد و هر 15 -10 روز به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) می رفتیم. در تمام این لحظات شهید یا در آغوش ما بود یا وقتی می توانست راه برود با ما راه می آمد. خیلی مظلوم و ساکت بود ولی هوش بسیار بالایی داشت، همیشه شاگرد اول بود، اصلا برایش معلم نمی گرفتیم، خودش درسش را می خواند.

به چه کارهایی علاقمند بود؟

به حیوانات خیلی علاقه داشت، تا حدی که یک بچه گربه به خانه آورده بود و از آن مراقبت می کرد، بچه را به دکتر برد و برایش شناسنامه گرفت، مرتب او را می شست و با او بازی می کرد. البته بعد از چند سال به دلیل مشکلاتی که دیدیم گربه را از خانه بیرون کردیم.

از لحاظ جنب و جوش چگونه بود؟

خیلی خوب بود، بچه خیلی آرام، مهربان، دلسوز و پدر و مادر دوست بود، همیشه او معلم من بود، در موقع مدرسه رفتنش تا جایی که سواد من اجازه می داد به او درس می دادم ولی بعدا از لحاظ مذهبی او معلم من بود، محرمات و واجبات را به من گوش زد می کرد، اگر یک مورچه ای را می کشتم، به من می گفت: «چرا کشتی، او را می گذاشتی آن طرف تر، گناه دارد، او جاندار است.» اگر به گل ها دیر آب می دادیم می گفت: «این گل جان دارد، آب می خواهد، به آن آب برسانید.» تا این حد دلسوز و مهربان بود.

از علاقه اش به درس و مدرسه بگویید؟

بی اندازه به تحصیل علاقه داشت.

آیا امکانات کافی برای تحصیل مهیا بود؟

در حد متوسط بودیم، نه می توانم بگویم در سطح بالا بودیم و نه می توانم بگویم خدای نکرده پیش کسی دست دراز می کردیم.

راجع به نحوه انجام تکالیف درسی اش بگویید؟

معلمین بیش از اندازه از او راضی بودند و همیشه تشویقش کرده و ستاره های مختلف به یقه لباسش می زدند، محسن آن ستاره ها را می گرفت و به پشت می زد، یک روز معلمش مرا خواست و گفت: «چرا این ستاره هایی را که ما به یقه اش می زنیم او می زند به اینجا؟» گفتم: «به خاطر آن که خیلی خجالت می کشد.» و به محسن گفت: «دارم پیش مادرت به تو می گویم، دیگر این ستاره ها را در نیاور، به خاطر آن که هر دفعه این ستاره ها تغییر می کند.»

چه رفتاری با شما (والدین) داشت؟

بچه بسیار حرف شنو، با خدا و با تقوا بود. یعنی از وقتی خودش را شناخت و فهمید مذهب و دین چیست با قم رابطه پیدا کرد، بدون آن که من و پدرش اطلاعی داشته باشیم، نمی دانم از چه طریقی با آن جا رابطه پیدا کرده بود. به آن جا نامه می داد و از قم برایش کتاب می آمد، کتاب های کوچک و متوسط و حتی آن ها را به ما نشان نمی داد، گاهی اوقات که آن کتاب ها را پیدا می کردم و می خواندم، می گفتم: «این ها چیست؟» می گفت: «مال دوستم است.» تا آن که حرفی به او نزنیم ولی من متوجه شدم و به رویش آوردم او هم گفت: «مادر، من دوست دارم طلبه شوم.»

گفتم: «در فامیل ما کسی طلبه نیست، تو چطور علاقمند شدی؟»

گفت: «من دوست دارم طلبه بشوم.»

من هم گفتم: «هر چه خودت دوست داری، خودت باید ببینی که می خواهی در آینده چه کاری بشوی.»

با خواهران و برادرانش چگونه رفتاری داشت؟

نسبت به آن ها خیلی مهربان و خوب بود.

دوست داشت بعد از فارغ التحصیل شدن مشغول به چه کاری شود؟

می گفت: «هر چه خدا بخواهد.»

آیا کاری غیر از تحصیل انجام می داد؟

خیر

اوقات فراغت را چطور می گذراند؟

همیشه مطالعه داشت.

آیا آموزش خاصی غیر از درس خواندن و به مدرسه رفتن دیده بود؟

خیر. نقاشی هم که می کرد به دلیل آن بود که از پدرش آموخته بود، بچه های خانواده ما و اقوام همه نقاشی شان خوب است، اگر بخواهیم بگوییم که ارثی است. برادرانش، برادرزاده هایم، نوه هایم نقاشی شان خوب است. محسن هم همین طور نقاش بود، به من می گفت: «بنشین تا تو را بکشم.» عکس من و پدرش را می کشید.

در چه مواردی حساس بود؟

از غیبت خیلی بدش می آمد. اگر حرفی می زدم که غیبت به حساب می آمد، می گفت: «مادر حرف خودت را بزن، این را نگو، غیبت است، گناه دارد.»

به چه کارهایی علاقه داشت؟

تفریح او ماهی گیری بود، هر وقت مرخصی می آمد به ماهی گیری می رفت و ماهی هم می گرفت و وقتی آن را به خانه می آورد، می گفت: «بده بیرون.» می گفتم: «چرا؟» می گفت: «ماهی بیت المال است، ما نباید بخوریم، باید بدهیم بیرون.» و من هم همین کار را می کردم و بعد به او گفتم: «بالاخره تا کی می خواهی این کار را بکنی.» به همین علت رفت شیلات، برای خودش یک کارت گرفت و با آن کارت می رفت و ماهی می گرفت و بعد آن دیگر می گفت: «حالا دیگر می توانیم این ماهی را بخوریم، حالا ما هم سهم داریم.» یک روز از من قیطون خواست، من هم گفتم: «می روم بگردم شاید پید کنم.» او هم رفت سر صندوق چوبی تا وسایل ماهیگیری اش را بگیرد، دید که 4 حلب روغن داخل آن است مرا صدا زد گفت که: «قیطون نمی خواهم، پیدا کردم!» من هم رفتم پیش او، دوست داشتم تماشایش کنم و هر جا می رود من هم همراهش باشم. به من گفت: «این حلب روغن مال کیست؟» گفتم: «مال ماست، پدرت از اداره گرفته، خواهرت هم گرفته.» گفت: «مادر تو احتکار کننده ای.» گفتم: «احتکار چیست که این حرف ها را به من میزنی؟» گفت: «الان تو احتکار کرده ای، مردم برای این روغن صف می ایستند، جبهه چیزی ندارد و جوان ها در آن جا غذای درست و حسابی نمی خورند، آن وقت تو 4 حلب روغن را پنهان کردی و می گویی وقتی مهمان آمد آبرو داشته باشی، تو می خواهی نزد خدا آبرو داشته باشی یا بنده خدا.» گفتم: «پیش هر دوی آن ها.» گفت: «درست است که نزد بنده خدا هم باید آبرو داشته باشی ولی صحیح آن است که نزد خدا آبرو داشته باشی، این 4 حلب روغن را الان بر می دارم.» یک کارتن برداشت و این روغن ها را داخل آن گذاشت و گفت: «مادر دارم این را می برم.» هر چه گفتم: «کجا می بری؟» گفت: «تو چه کار داری؟» رفت و وقتی برگشت یک کاغذ به من داد و گفت: «این روغن شما، مهمان که آمد و می خواهی نزد او آبرو داری کنی این کاغذ را بگذار جلویش و خندید!» گفتم: «من کاغذ را بگذارم جلو روی مهمان؟» گفت: «تو می گویی من آبروی خودم را در نزد مهمان بیشتر می خواهم تا پیش خدا، ولی خدا این کارت را قبول ندارد، این حلب های روغن را بردم و دادم به جهاد و رسید آن را برایت آوردم تا نگویی روغن را کجا بردی.» پدرش که آمد، برایش تعریف کرد و گفت: «شما راضی نبودی؟» پدرش گفت: «نه پسرم کار خوبی کردی، مادرت است که این کارها را می کند، من هیچ وقت به او نمی گویم روغن را پنهان کن یا نه، هر چه به ما دادند آوردیم خانه و بعد آن خودش می داند چه کند و نکند.»

چه طور با امام خمینی (ره) آشنا شد؟

این ها 3 برادر بودند، من تهران در خانه خیاطی می کردم و یک اتاق خانه را برای این کار اختصاص داده بودم، پدرشان هم کارمند بود. پسر بزرگم نمی دانم از چه طریقی به امام (ره) علاقمند شد که رساله امام را خرید و الان هم خودش آن را دارد. از این رساله استفاده می کرد، از 7 سالگی نماز می خواند (پسر بزرگم) و بعد بچه های دیگرم را به سمت نماز کشاند. وسط اتاق اندازه یک سینی کندند، داخل آن را سیمان کرده، مرتب کردند و رساله را در نایلون گذاشتند و پارچه پیچیدند و گذاشتند داخل آن و روی آن را صاف کرده و درست کردند، موقعی که ورامین شلوغ شده بود، بچه ها مدرسه می رفتند و ما برای بچه ها گریه می کردیم، من رفتم در مدرسه، مردم می رفتند دم در مدرسه، در را می کوبیدند، در را می شکاندند و از دیوار بالا می رفتند تا بچه ها را نجات دهند، چون مرتب هلی کوپتر تیراندازی می کرد و صدای تق و توق آن ما را دیوانه می کرد. می گفتند می ریزند خانه، من همیشه هول این رساله را داشتم. می گفتم: «ای خدا، فرش در کف اتاق است، چه کسی می فهمد من آنجا رساله دارم!» یادم می آید یک آقایی را گرفته بودند و نمی دانم از کجا آن را کشیده بودند، عمامه اش را گرفته، دور گردنش پیچیده بودند و او را می کشیدند و خلق تهران هم که معلوم، همه جمع شده بودند و به دنبالش راه افتاده بودند مانند یک راهپیمایی، ما هم می ترسیدیم که بچه ها را چطور از مدرسه در آوریم، در مدرسه ها را بسته بودند و معلم ها همه داخل آن بودند و گریه می کردیم که چطور بچه هامان را نجات دهیم، و نگران بودم که مدرسه دخترانه را بروم یا پسرانه، من تنهام و پدرش در اداره است.

آیا مبارزات سیاسی داشت؟

مبارزات سیاسی داشت ولی ما اطلاعی نداشتیم، بعدا متوجه شدیم.

آیا با نهادهای انقلابی همکاری داشت؟

در جهاد کار می کرد ولی آن موقع سپاه به این گستردگی حالا نبود و خیلی کم اسم سپاه به گوش ما می خورد، بسیج که اصلا تشکیل نشده بود.

چه توصیه هایی به خواهران و برادرانش می کرد؟

اگر روسری خواهرانش یک مقداری کنار می رفت به شوخی به آرامی به پشتتشان می زد و می گفت: «روسری ات را پاییت بیاور.»

از خصوصیات بارز اخلاقی اش بگویید؟

نمی دانم چطور باید بگویم و از کجا بگویم، آن قدر خوب و عزیز بود که واقعا گیجم و نمی دانم چه باید بگویم، استثنایی بود.

نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات چگونه عمل می کرد؟

خیلی به واجبات و ترک محرمات اهمیت می داد و حتی به من گاهی در مورد خواهرانش تذکر می داد، چون کوچک تر بود و واجبات و شکیات و بعضی احکام را رویش نمی شد به خواهرانش بگوید، به من می گفت که: «مادر، مسئولیت بزرگت این است که آن ها را راهنمایی کنی و به آن ها راه و چاه را نشان دهی، من رویم نمی شود، چون از آن ها کوچکترم.»

از علاقه اش به امامان (علیه السلام) بگویید؟

خیلی به ائمه اطهار (علیه السلام) علاقه داشت. محرم که می شد برای این 3 برادر سنج، کتل درست می کردم و پسر بزرگترم به من می گفت: «مادر، چراغ برایمان بگیر، آن موقع تاریک است.» چراغ را روی دوششان می گذاشتند و می رفتند، یکی سنج می زد، یکی طبل می زد. یک علم برایش درست کردم که کوچک تر باشد تا بتواند آن را بلند بکند، چون علم های دیگر را زورش نمی رسید. من هم مادری بودم که هر چه آن ها می گفتند من گوش می کردم، پدرشان هم به این چیزها علاقه داشت و آدم متدینی بود. پدرشان آدم مومن و مقدس نمایی نبوده ولی علاقه عجیبی به این برنامه ها داشت، 2 ماه محرم کارش این بود که رادیو به دست بگیرد و به سخنرانی ها و روضه ها گوش دهد و گریه کند، یا به همراه دسته برود و برگردد.

نسبت به حق الناس چطور عمل می کرد؟

بی اندازه نسبت به حق الناس حساس بود و حتی در این مورد به ما هم سفارش می کرد. ما از تهران آمدیم و در شمال بودیم. سال ها شله زرد می پختم، به من می گفت: «مادر، وقتی شله زرد می پزی، چرا روضه نمی خوانی؟» گفتم: «مادر جان! من تنهایم، بچه ها کوچکند، که کمکم کنند، سخت است، خجالت می کشم.» گفت: «نه مادر، تو در تهران اول ماه ها روضه خوانی داشتی، 5 روضه خوان داشتی، می آمدند روضه می خواندند، این جا آمدی برعکس شده من نباید این چیزها را به شما بگویم، من از شما معذرت می خواهم (و پیشانی ام را بوسید ) حرکات کافرها را انجام می دهی، این کارها را نکن، شله زرد را نپز، حالا که می پزی یک برنامه دعا و قرآنی بگذار تا چند نفر بیایند و بدانند چرا آمدند این جا و امروز چه روزی است و ... » مانند معلم این چیزها را به من یاد می داد.

نظرش راجع به شهادت چه بود؟

عاشق شهادت بود. هیچ وقت با پدرش خداحافظی نمی کرد تحمل گریه یکدیگر را نداشتند، پدرش می گفت: «وقتی محسن می خواهد برود مرا صدا نکنید که بیایم بیرون.» نه آن که پدرش راضی نباشد که برود جبهه بلکه می گفت: «وقتی قد و بالایش را می بینم نمی توانم تحمل کنم.» وقتی با من روبوسی کرد و رفت به او گفتم: «مادر، وقتی رفتی به من خبر بده تا بدانم به سلامت رسیدی.» رفت و رسید و همین کار را انجام داد، گفتم: «خب به سلامتی رسیدی.» 2 بار وقتی داشت می رفت جیبش را زدند، گفت: «مادر، دوباره همان اتفاق برایم افتاد، نمی دانم گم کردم، انداختم، یا چطور شده.» گفتم: «در ماشین خوابیدی؟» گفت: «بله. خوابیدم.» گفتم: «خب، خوابیدی، حتما از جیبت زدند.» گفت: «مگر شما دیدی؟» گفتم: «نه» گفت: «پس این حرف را نزن تا وقتی مطمئن نشدی، گم شده.» وقتی خواستیم خداحافظی کنیم و گوشی را قطع کنیم، گفت: «مادر، دیدار به کربلا.» من هم آن لحظه به ذهنم نرسید که منظورش چیست و گفتم: «ان شاء الله خدا کند به حق امام حسین(ع) به حق امام علی(ع) به زودی زود بشود برویم کربلا و همدیگر را زیارت کنیم و امام را هم زیارت کنیم." بعدا متوجه حرف های لحظات آخرش شدم.

آیا به خانواده شهدا سرکشی می کرد؟

یک دختر عمه داشت که تهران است پسرش به شهادت رسیده بود، مرتبا به او سر می زد ولی غریبه ها را اطلاعی ندارم.

آیا خوابی از ایشان دیده اید؟

2 خواب نزدیک شهادتش دیدم. من به او اصرار می کردم چرا به جبهه می روی و نباید بروی، همان شب خواب دیدم او آمده و لباس نظامی به تن کرده و پوتین در پایش بود، پوتین و لباس هایش را در آورد و گفت: «مادر، مرا حمام می کنی؟» گفتم: «بله. خودت را آماده کن، الان آب را گرم می کنم و تو را حمام می کنم.» به او گفتم: «چرا نمی روی داخل حمام تو را بشویم؟» گفت: «دلم می خواهد وسط حال مرا حمام کنی.» یک حوله بزرگ دور کمرش پیچید و یک صندلی آورد وسط حال نشست گفتم: «این جا کثیف می شود پسرم.» گفت: «نه باید همین جا مرا حمام کنی.» من هم به حرفش گوش دادم و همان جا حمامش کردم. سرش را 2 – 3 بار شستم، در کتری رویی بزرگ آب گرم کردم و او را شستم، سرش را شستم و گفتم: «بس است یا نه؟» سرش را دست کشید و گفت: «مادر یک بار دیگر سرم را بشوی، دستت دردنکند.» با همان خیسی، می خواست دستم را بگیرد و ببوسد، چون کتری دستم بود، دستم را کشیدم، کتری را گرفتن و 1 بار دیگر سرش را شستم. گفت: «دستت درد نکند الهی دستت به کربلا برسد، از شما تشکر می کنم.» گفتم: «دیدی این جا خیس شد؟» گفت: «نگاه کن یک قطره آب هست؟» نگاه کردم و دیدم حتی یک قطره آب هم آن جا نبود و زمین خیس نشده بود، رفت داخل اتاقش، جلوی آینه و موهایش را شانه کرد، مو نداشت، همیشه موهایش را کوتاه می کرد. لباس نظامی و پوتینش را پوشید و من مراقبش بودم، در آشپزخانه بودم و او را می دیدم، آشپزخانه نزدیک در خروجی بود، بند پوتین را که بست گفت: «خداحافظ مادر، کاری نداری؟» گفتم: «نه مادر.» در را باز کرد و رفت بیرون و من که رفتم تا در را باز کنم و بروم دیدم از یک کوچه طولانی برگشت و برگشتش را دیدم و دیگر خوابم به پایان رسید.

خواب دیگری هم دیده بودم.

خواب دیدم امام خمینی(ره) تشریف آوردند رو به روی خانه مان در خانه آقای بهکایی که فوت کرده، اتاق پذیرایی مان رو به روی اتاق آن ها بوده. خواب دیدم امام رفتند داخل آشپزخانه، جلوی پنجره ایستاده، وقتی دیدم خیلی عصبانی شدم که امام من 3 پسر به جبهه فرستادم، ولی شما می روی به خانه آقای بهکایی. حرفم را نیمه تمام رها کردم، بعد دیدم دختر کوچکم آمد جلو و گفت: «بد اخلاقی نکن، عصبانی نشو، استغفار کن.» ار پله رفتم پایین و بعد برگشتم و با ناراحتی نگاهش کردم و او همچنان ایستاده بود، گفتم: من این همه ناراحتی و گریه می کنم و بچه هایم در جبهه هستند، یعنی این سزاوار است که بیاید آن جا و مرا آدم حساب نکند!» فردا شد و من رفتم خانه خواهرم. خواهرم گفت: «عزیز مثل سابق نیست، یک چیز شده!» گفتم: «دیشب یک خوابی دیدم، می دانم امام از من راضی نیست.» 17 روز محسن به شهادت رسید.

آیا ازدواج کرده بود؟

خیر. قصد داشتیم و شایدم دلش می خواست، چون وقتی از او سوال می کردیم ساکت می شد، ولی هنوز اقدامی نکرده بودیم و بر سر آن که از فامیل زن بگیرم یا غریبه صحبت بود.

آیا دوستان و استادان دانشگاهش را می شناسید؟

هیچ وقت دوست و رفیق به خانه نمی آورد که ما بشناسیم.

اولین بار در چند سالگی به جبهه رفت؟

در سال ۶۲ به شهادت رسید و ۳ سال هم در جبهه بود.

عامل تشویق و محرک اصلی اعزام به جبهه او چه بود؟

خدا می داند، به نظر من ذاتش این طور بود که علاقه به این چیزها نشان می داد.

اولین بار که می خواست به جبهه برود چه حالاتی داشت؟

روحیه ای معمولی داشت و خوشحال بود و یکی از پسر عموهایش تا تهران برای بدرقه اش رفت. سفارش می کرد مراقب خودتان باشید، راه امام را دنبال کنید، امام را فراموش نکنید، نماز را اول وقت بخوانید، نماز جمعه را فراموش نکنید.

آیا نامه برایتان می نوشت؟

بله. ما را سفارش می کرد و می گفت: خواهرانم کار زینبی بکنند. می گفت: «تو مادر مهربانی هستی و هر چه گفتیم گوش دادی و راضی بودی.» و از این طور حرف های محبت آمیز می نوشت.

آیا مجروح شده بود؟

بله. از ناحیه زانو مجروح شده بود، فکر می کنم زانوی چپش هم بود. وقتی راه می رفت. می لنگید، گفتم: «چه شده؟» گفت: «از موتور افتادم پایین.» ولی وقتی رفت حمام کند، می خواست آن را پانسمان کند و بر این دلیل به خواهر بزرگش گفت، چون او به پانسمان کردن وارد بود و در آن جا که به خواهرش می گفت: «استخوان معلوم است.» من شنیدم و گفتم: «استخوانش چه شده، در آمده و ... زمین خورده این طوری شده، خب ببریمش دکتر گچ بگیرد، درمانش کند.» گفت: «نه، کارش به استخوان نرسیده، چیزی نشده، مهم نیست.» در حال خوب شدن بود ولی چون گوشت آن رفته بود، دیر گوشت می آورد.

آیا از جنگ و جبهه چیزی برایتان تعریف می کرد؟

کمی تعریف کرد. می گفت در شهر شیطان ۱۸ - ۱۷ نفر را کومله اسیر کردند و این نفرات صف بسته بودند و آن ‌ها را اذیت می کردند یکی را می آورد جلو، او را می زد و می انداخت، یکی دیگر را به سینه اش می زد و می انداخت عقب. بعد می گفت: «من هم آن جا گفتم که من هم جزو آن ها هستم، یا سعادت نصیبم می شود و این جا به این طریق به شهادت می رسم و یا نه.» دست ها و پاهایشان را بستند و چشمان آن ها را هم بستند و خیلی کتک می زدند و ‌سر آن ها را می کردند در بشکه های شراب و در می آوردند. و این را هم گفت که: «من جزو کسانی بودم که به من گفت برو، تا بروم و مرا بزند و من هم همین طور تا سه راهی رفتم ولی دیدم مرا نزد و وقتی برگشتم دیدم از جایی که تا این جا آمده بودم چیز محوی است و معلوم نبود و پایم مجروح بوده و به وضع فجیعی آمدم، دردم را می خوردم و می آمدم، کفشم نیز سوراخ شده بود، به هر حال من از آن جا سالم در رفتم ولی خبری از بقیه آن ها ندارم که چه به سرشان آمد.» من گفتم: «شما چه جراتی کردید آن طرف رفتید؟» گفت: «ما را در کوهپایه ها گیر آوردند، ما به آن جا نرفتیم، ما را از جاهای مختلف یکی دو تا اسیر می می گرفتند و می بردند.»

وقتی خبر شهادتش را شنیدید چه احساسی داشتید؟

در آن موقعیت بین این ۵ - ۴ تا بچه، بقیه این دخترم را گرفته بودم و رهایش نمی کردم، حالا نمی دانم به دلیل بوی شهید یا خواست خدا بوده چه بوده، من به هوش آمدم و با او حرف زدم و آن جا بود که از او سوال کردم و دخترم هم گفت: «محسن به شهادت رسیده.»

از مراسم تشییع جنازه بگویید؟

من اصلا تشییع جنازه او را ندیدم، چند روز بیمارستان بودم.

چقدر حضور معنوی اش را در زندگی احساس می کنید؟

احساس می کنم رو به رویم است و همیشه با او حرف می زنم و می دانم مرا می بیند، گاهی پیش می آید یا او حرف می زنم و همین طور که به جلوی او می روم، احساس می کنم که دارد می خندد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.