عباسعلي عباسي
نام پدر : محسن
دانشگاه : علوم پزشكي ايران
مقطع تحصيلي : دكترا
رشته تحصيلي : پزشكي
مكان تولد : ساوه (مركزي)
تاريخ تولد : 1344/01/05
تاريخ شهادت : 1364/11/22
سمت : امدادگر
مكان شهادت : اروند رود
مصاحبه با مادر شهید عباسعلی عباسی
راوي : مادر شهيد

مصاحبه

منزل پسرم در تهران زیاد نمی توانم بمانم، یعنی طاقت نمی آورم. فقط گاهی می آیم و می مانم. بچه ها هم هر کدام گرفتاری دارند و تلفن می کنند و احوال پرسی می کنند. راضی هستم به رضای خدا.

بنده در 17 سالگی با پسرخاله ام ازدواج کردم. حاصل این ازدواج 5 پسر و 2 دختر بود. اما الان 3 تا پسر دارم و یک دختر. یک دخترم در دو سالگی و یک پسرم در یک سالگی به علت بیماری و نبود دکتر از دنیا رفتند. یک پسرم هم شهید شد.

مراسم عروسی ما هم ساده بود مثل حالا نبود. 2-3 روز شام دادند، آب گوشت و مافتاوا (آش دوغ)

ترتیب بچه هام این طور بود که اول دخترم به دنیا آمد بعد دو تا پسر بعد نفر چهارم عباس بود و پنجم هم حسین.

ما اهل اطراف ساوه هستیم تا همدان 2-3 ساعت راه هست.

همسرم سه سال پیش از دنیا رفتند. ایشان ده سال از من بزرگتر بودند.

منزل پسرم حسین شام دعوت بودیم. آنجا نماز خواندند. گفتند من می خواهم برگردم روستا، منزل خودمان، من گفتم فردا جمعه است، نماز جمعه هم هستم. گفتند پس شما بمان بعدا بیایید.

شب نماز شبشو ترک نکرد. نماز صبح را هم مسجد خواندند. صبحانه هم گرفته بود و نخوردند. دعای ندبه هم خوانده بودند. آمد منزل غسل جمعه هم کردند. ایام فاطمیه بود، لباس مشکی هم به تن داشتند.

من خیلی دل شوره داشتم. تلفنی به من گفتند حاج آقا حالش بد شده و بردنش بیمارستان. گفتم شب سالم از اینجا رفته بود. از آنجا رفتیم مریضخانه گلپایگانی در CCU. رفتم آنجا. یک ساعت مانده بود به ظهر تمام کرده بود.

با خانواده پسر 20 رفتیم مشهد. من مریض شده بودم و روزه نمی گرفتم. با ماشین برگشتیم. در راه تصادف کردیم و دست و پایم شکست. در همین تصادف حسین از دنیا رفت.

امسال رفتیم اروند جایی که عباس شهیده بود. آن طرف، عراق بود.

همه پسرهایم جبهه می رفتند همراه پدرشان. ولی به عباس میگفتم همه اعضای خانواده جبهه هستند تو بمان به درس و دانشگاهت برس. می گفت برادرانم رفته اند برای خودشان رفته اند. من هم باید بروم.

خلاصه بدون اینکه به من بگوید به جبهه رفت. یه روز پسرم به من گفت خبر شهادت یک شهید را آورده اند. من می خواهم به خانواده اش اطلاع بدهم. گفتم الان نرو، مادرش سکته می کند، فردا صبح برو. دیدم آن شب همه حالشان گرفته است و شام نمی خورند و با هم پچ پچ می کنند. من هم فهمیدم و گفتم به من بگویید کدامشان شهید شده اند؟ گفتند نه چیزی نشده، همه سالمند، فقط عباس زخمی شده و او را بردند بیمارستان!

اصرار کردم که مرا به بیمارستان ببرند. ولی جلوی مرا گرفتند. خلاصه صبح به من گفتند که عباس شهید شده است. از آن موقع دیگه اصلا گریه نمی توانستم بکنم. انگار چشمم آب نداشت.

رفتیم کناره پیکر شهدا. خودم مستقیم رفتم بالاسر عباس با اینکه ملافه رو صورتش بود.

این هفته رفت جبهه، هفته بعد شهید شد و برگشت. سه روز بهشت معصومه ماند تا پدرش را از جبهه پیدا کردند.

پدرشان به من می گفت اجازه بده بچه ها به جبهه بیایند، ولی من اجازه نمی دادم. می گفت پدر برود کافی است. می خندید و می گفت آن وقت شهید می شود و شما می شوید همسر شهید!

ما از اول قم زندگی کردیم و عباس در قم به دنیا آمد و بچه آرامی بود و در 20 سالگی هم شهید شد.

یکی از شب های مهر ماه که هوا نسبتا سرد بود در منزل توسط ماما به دنیا آمد.

دخترانم را به کلاس قرآن فرستادم.

دوست داشتم سرانم طلبه بشوند. در کنکور رشته معلمی قبول شد ولی دوست نداشت برود. بعد خلبانی شرکت کرد و قبول شد ولی من گفتم خطرناک است و اجازه ندادم برود. چون من راضی نبودم وقتی برای مصاحبه رفته بود گفته بودند قد شما کمتر از حد نصاب است.

من که تصادف کرده بودم خیلی برایم زحمت کشید. من خجالت می کشیدم ولی میگفت شما با این زحمت ما را بزرگ کردید و تمیز می کردید و ... حالا ما هم دو روز اط شما مراقبت می کنیم شما ناراحت می شوی؟

در منزل نمی گذاشت من کار کنم، چای می ریخت و ... خیلی مهمان نواز بود.

موقع به دنیا آمدن او خوابی ندادم ولی موقع شهادتش خواب دیدم ولی به یاد ندارم.

اسم عباس را پدرش انتخاب کرد. اسم بچه ها را عباسعلی، حسینعلی، علی اکبر، علی اصغر و علی محمد گذاشت. می گفت شناسنامه را دو اسمه می گیریم ولی یکی را صدا می کنیم.

بعد از شهادتش یک شب دوستان دانشگاهش را دعوت کردم برای شام.

همیشه به یاد پسرم هستم. من خودم او را برگ کردم ولی بعضی از خصلت های خوب او اصلا خودم هم نمی دانستم.

در دوران کودکی نقاشی می کرد و کاردستی درست می کرد و با بچه ها بازی می کرد.

مدرسه اش نزدیک بود و خودم می بردمش. او را خیلی دوست داشتم.

با اینکه از برادرهایش کوچکتر بود به ایشان نصیحت می کرد که به فکر فدای قیامت خود باشید و آن ها هم به او احترام می گذاشتند و با او صلاح و مشورت می کردند.

پدرشان مکه رفت ولی من نرفتم که مواظب بچه ها باشم. یک روز آمد گفت مادر اسمت را برای حج نوشتم.

از قبل سن تکلیف پدرشان می گفت که نماز بخوانید.

درسش در مدرسه خوب بود و برای مطالعه به زیر زمین می رفت.

در کارهای خانه خیلی کمک می کرد هم ظرف می شست هم آشپزی می کرد هم خرید انجام می داد در کنار درس خواندن.

صبح می رفت حلیم و نان می خرید و جلوی در منزل را آب و جارو می کرد. من که از خواب بیدار می شدم خجالت می کشیدم.

اوایل برایش تولد می گرفتیم. می گفت به من خودکار هدیه بدهید و انقدر لباس نخرید برایم. اهل اسراف نبود.

گاهی که من خسته بودم برایم بستنی می خرید.

آن زمان بخاری گازی نبود، چراغ می گذاشتیم. می گفتم موقع درس خواندن روشن کن. می گفت نه کمی سرد باشد بهتر است.

از من پول تو جیبی نمی گرفت. برادرش کار می کرد و به او هم می داد.

اهل دعوا در مدرسه نبود. باحوصله و صبور بود.

زمان انقلاب کلاس پنجم یا ششم بود. مردم تظاهرات می کردند ولی عباس در خانه مشغول درس خواندن بود چون سنش کم بود. اما خودم خیلی در تظاهارت شرکت می کردم. هرجا سخنرانی امام یا آقای مطهری یا آقای بهشتی بود من سعی میکردم بروم. بعد برای بچه ها تعریف می کردم.

بعدا خودشون می رفتن سخنرانی شهید مطهری. کتاب های ایشان و آقای دستغیب را هم می خواند.

وقتی کنکور پزشکی قبول شد گفت این مهم نیست هر وقت متخصص شدم آن وقت قبول شدم. مردم روستا خیلی به او افتخار می کردند اما خودش خیلی خوشحال نبود.

اولین بار همان یک هفته ای که رفت جبهه شهید شد در منطقه اروند. پنهانی رفت و خداحافظی هم نکرد که مانعش نشوم.

قبلش کردستان رفت و برایم یادگاری یک نعلبکی آورد.

می رفت برای کمک. جنگ نبود. هر دفعه که بر میگشت برایش قربانی میکشتیم. می گفت مگه از کربلا آمدم!؟

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.