عباسعلي عباسي
نام پدر : محسن
دانشگاه : علوم پزشكي ايران
مقطع تحصيلي : دكترا
رشته تحصيلي : پزشكي
مكان تولد : ساوه (مركزي)
تاريخ تولد : 1344/01/05
تاريخ شهادت : 1364/11/22
سمت : امدادگر
مكان شهادت : اروند رود
مصاحبه با برادر شهید عباسعلی عباسی
راوي : برادر شهيد

عضو اصلی دانشجو دانشکده پزشکی ایران بودند و از طرف انجمن اسلامی و داوطلبانه جهت رساندن رزمندگان اسلام به سوی جبهه حرکت کردند.

یک سال قبل از شهادت خود یعنی سال 63 که سال اول دانشکده را می گذرانید پیش حقیر اظهار نمود می خواهم به جبهه بروم من به ایشان عرض کردم شما امروز باید درس بخوانید و با درس خود بتوانید به جبهه خدمت کنید چون امروز اگر جمهوری اسلامی یک پزشک مسلمان داشته باشد می تواند روزی چند صد نفر از مردم محروم را معالجه کند. ایشان در جواب من مطلب را قبول کردند و آن سال را به جبهه نرفتند و 1 سال بعد یعنی 64 به هنگامه عملیات والفجر 8 یک روز غروب ساعت 5/5 بعدازظهر به منزل آمد و اظهار نمود دلم برای جبهه تنگ شده است و می خواهم برای یاری رزمندگان به جبهه بروم و تجدید روحیه معنوی از رزمندگان اسلام بگیریم و از طرفی از خانواده شهداء خجالت می کشم اگر به جبهه نروم بار سنگینی این مسئولیت پشت مرا سنگین می کند و لذا من مجددا درخواست کردم که شما با درس خود می توانی خدمت بیش تری بکنید ولی این بار با تصمیم قاطع اظهار کرد این بار حتما باید بروم. چون امر خیر بود بنده هم گفتم خدا پشت و پناه شما باشد به سلامت بروید و برگردید گفتم باید پیش مادرم بروی و از ایشان خداحافظی کنی. در جواب بنده فرمودند که مادرم ممکن است مانع رفتن من بشود و لذا چون بیش از 10 روز نمی روم به مادرم اطلاع ندهید چون اگر مطلع بشود ناراحت می شود. باز هم بنده اظهار کردم که مادرم شما را خیلی دوست دارد و اگر شما جبهه بروید و خداحافظی نکنید ایشان از بنده خیلی ناراحت می شوند به هر حال نتوانستم متقاعد کنم که به قم جهت خداحافظی پیش مادرم برود چون می دانست مادرم ایشان را بیش از حد تصور دوست داشت و علتش هم معلوم بود چون برای مادرم بیش از دیگر فرزندانش دلسوزی و مهربانی می کرد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و از نظر معنوی به مادرم احترام فوق العاده ای قائل بود و پدرم را خیلی دوست می داشت بالاخره اینجا ترتیب از جبهه خداحافظی کرد و از طرف خانواده و پدر و مادر فقط بنده بودم که ایشان را از درب خانه تا سر کوچه از پشت سر بدرقه و مشایعت کردم و به خدا سپردم.

اما درست دو سال که پیش حقیر یعنی در منزل ما زندگی می کرد کوچک ترین ناراحتی برای خانواده ما پیش نیاورد همیشه سعی می کرد مقداری از کار خانه را هم پس از درس و مطالعه به ما کمک کند. همیشه در منزل که نماز می خواند بعد از نماز زیارت عاشورا را می خواند و بسیار دعا می کرد که بنده در انتهای شب که جهت دیدن اطاق ایشان می آمدم مشغول دعا و راز و نیاز با خدا خود می دیدم.

خاطره ای از ایشان دارم در سال دوم که مشغول تحصیل در دانشکده شد یک روز آمد و اظهار نمود که می خواهم به خوابگاه دانشجویان بروم من خیلی هم راضی هستم ولی می خواهم بروم بنده که خیلی اصرار کردم در جواب گفت چون در منزل شما فصل تابستان به خصوص هنگامی که می خواهم به هوای گرم پنجره را باز کنم و به مطالعه مشغول شوم همسایه های شما بی حجاب هستند و من هم جوان هستم و می ترسم که مرتکب گناه بشوم و در پیشگاه خداوند مرتکب معصیت بشوم و لذا در خوابگاه چنین موردی نیست و همه پسر هستند و اصل مطالعه می باشند و لذا خوابگاه برای من بهتر است وقتی متوجه شدم که ایشان بخاطره گناه نکردن می خواهد منزل ما را ترک کند راضی شدم و ایشان به خوابگاه هجرت کرد.

شب ها که در منزل ما بود شب برای غذا به اتاق ما می آمد من از آیات قرآن کریم را که تعدادی را حفظ کرده بودم برای ایشان می خواندم خیلی خوشحال می شد و می گفت بیشتر بخوان بعد از من سئوال می کرد که شما معنی آیات را می دانید یا فقط حفظ کرده ای وقتی من عرض می کردم حفظ کردم می گفت اگر با معنی یاد بگیری خیلی خوب و بهتر خواهد بود.

به نماز جمعه خیلی اهمیت می داد و اگر مورد خاصی در روز های جمعه نداشت حتما خودش را به نماز جماعت و جمعه می رسانید و در مدت کوتاهی در منزل ما و قبلا هم در قم همیشه به دعای کمیل تشریف می برد و در گوشه ای خلوت می کرد و بسیار گریه می کرد و بیش تر در دعای خودش طلب مغفرت و آمرزش و در نهایت شهادت را از خداوند مسئلت می نمود.

خیلی سریع بود و سرعت در کارها را دوست داشت و اگر کاری را شروع می کرد دوست داشت به حداقل زمان انجام دهد و بیش تر اوقات از وقت کشی ها و عدم سرعت در کارها گلایه می کرد و نظرش این بود که زمان همیشه در دست انسان نیست باید از زمان حداکثر استفاده برده شود.

انسان مسئول و متعهد بود و همیشه سعی می کرد اگر کسی اشتباهی دارد با صحبت و برادرانه تذکر بدهد تا رفع عیب بشود و همیشه بنده که از ایشان بزرگ تر بودم بیش تر مرا نصیحت می کرد و موعظه می کرد و خودش هم از راهنمایی خوب و صحیح خیلی دوست داشت و اگر یکی می خواست ایشان را راهنمائی کند خیلی راحت مسائل را به دقت گوش می کرد و در زندگی از آن برای بهترش کارها استفاده می کرد.

ایشان همیشه سعی می کرد کارهای اجتماعی سخت ترین کار برای خودش و برای دوستان خود کارهای سهلی و آسان را قرار می داد. هیچ موقع برای دیگران و همکاران خود زندگی نمی کرد و در خوابگاه همیشه سعی می کرد کار سخت را انجام دهد به کارهای خیر خواهانه بیش تر علاقه داشت همیشه سعی می کرد مخلصانه در خدمت دیگران و مستمندان باشد سیم کشی ساختمان بلد بود. هر کس خانه سازی داشت داوطلبانه سیم کشی ساختمان آن ها را به رایگان انجام می داد.

شهید عباس در تاریخ 8/11/64 آماده می شود تا به همراه تیپ دانشجویان جهت یاری رزمندگان به جبهه بروند پس از آماده شدن و جمع آوری وسایل و کتاب هایشان او به منزل برادر بزرگش که در تهران است می آید و می گوید من فردا با بچه ها می خواهیم به جبهه برویم و او می گوید چون راه راه حق است و نیازمند به حضور در جبهه دارم برادرش گفت من مخالفتی ندارم ولی لاقل بیا صبر کن حاج آقا از جبهه بیاد یا برادرت (حسین و اصغر) که آنان نیز در جبهه بودند بیایند بعد شما برو و او می گوید نه دیگر من حسابی دلم تنگ شده و پیش مادر هم نمی روم چون میدانم ممکن است نگذارد که من برم لذا تو برو و جای من خداحافظی کن و بگو که مرا ببخشید و حلال کند و من ان شاءالله زود برمی گردم و به پیش فامیل ها خاله ها عموها برود و خداحافظی می کند و بعد راهی جبهه می شود. تا آن جا که اتفاقات می افتد.

من نیز برای چندمین بار به جبهه رفته بودم و این بار مرا به جبهه غرب در سردشت که گردان حضرت معصومه (ع) در آن جا بود اعزام کردند یک چند ماهی گذشته بود و عملیات والفجر هشت در فاو شروع شد و من خبرهای خوشحال کننده را از رادیو شنیدم و می دانستم دو تن از فرزندانم به نام های اصغر و حسین نیز در جبهه می باشند. حسین در بهداری، اصغر در گردان سیدالشهداء بودند دیگر فکر نمی کردم که عباس نیز به جمع آنان پیوسته لذا گویا پس از دو یا سه روز از آغاز عملیات فرزند عزیز برومندم عباس به شهادت می رسد و به علت عدم حضور من او را دو بار تا حرم تشییع می کنند ولی جهت این که من و دیگر برادرانش نبودیم دوباره او را به بهشت معصومه که شهدا را نگهداری می کردند باز می گرداند. یک روز عصر آمدند و گفتند که از قم زنگ زده اند و شما باید به مرخصی بروید و من از حالات آن ها فهمیدم که یک اتفاق افتاده لذا پرسیدم مگر خبری شده؟ گفتند نه خبری نیست فقط چون شما چندی است مرخصی نرفته ای باید بروی و من گفتم مانعی نیست. پس وسایلم را جمع کنم فردا بروم و همان طور که عرض کردم آن ها اصرار می کردند که باید بروی مرا راه انداختند و آمدم با خیلی ناراحتی و چون به شهر قم رسیدم و نزدیک منزل آمدم دیدم که کوچه از سر تا سر و اطراف منزل ما چراغانی است و آن حال را دیدم دیگر حال طبیعی خارج شدم و نمی فهمیدم چطور به خانه وارد شدم و مرا وارد خانه کردند و بعد از چند ساعت پرسیدم چه شده است و کدام یک از بچه هایم شهید شده اند و در جواب گفتند عباس شهید شده است گفتم مگر عباس در جبهه بود؟ گفتند بله چند روز پیش به جبهه رفت و سه یا چهار روز است از جبهه برگشته. خیلی ناراحت شدم ولی چاره چه بود برای اسلام صبر کردم.

در اینجا یک خاطره جالبی به نظرم رسید شهید به خاطر سن کمی که داشت و به علت تحصیل، خانواده وی مانع از حضور او در جبهه می شدند می گفتند لاقل در تابستان شرکت کن اما از آن جا که فطرت پاکش بقاء انقلاب را با حضور خود در جبهه می دید لذا شروع به مخالفت با خانواده کرد و با دلایل منطق می کرد ولی چون با اصرار و جلوگیری شدید خانواده مواجه شد کم کم بنای ناسازگاری با خانواده گذاشت و با هیچ یک از افراد خانواده هفته ها قطع رابطه کرد و صحبت نمی کرد و بالاخره توانست رضایت پدر و مادر خویش را فراهم کرد و با خوشحال و تشکر بسیار زیاد از پدر و مادر به خاطره این اجازه به جبهه اعزام شدند پس از آموزش به جبهه های غرب میهن اسلامی اعزام شد و در ان جا بود که بعد معنویرا تکمیل کرد و پس از بازگشت از جبهه یک فرد مومن و منطقی در جامعه زندگی می کرد مثل شهید بزرگوار در جبهه تنها یک جنگ به لحاظ مادی جلوه گر نبود بلکه به عنوان یک عقیده در مقابل عقیده های باطل جلوه می نمود از آن پس شهید مدام از جبهه و ایثارها و فداکاری ها سخن می گفت و بارها عنوان می کرد ای کاش درس و تحصیلات تمام شود و بتوانم در جبهه بمانم شهید علاقه به علم همراه با تزکیه و جنگ همراه با بینش و آگاهانه او را در سنگر دیگر که همان اندوختن و ذخیره علم بود مشغول کرد تا اینکه یک بار دیگر پس از اتمام در تابستان عازم جبهه شده پس از مراجعه با تمام همت و توان خدمت به اسلام و ملت شهید که هنوز عنوان می کرد مشغول درس شد تا بتواند کنکور در دانشکده خلبانی نیروی هوائی و تربیت معلم نیز شرکت کرد و پس از اعلام نتایج در هر سه رشته قبول شد و با توجه و علاقه خواصی که به پدر و مادر خود داشت با انان به مشورت پرداخت و رشته پزشکی را که خود شهید عنوان می کرد بهترین مقطع برای خدمت به محرومان جامعه است انتخاب کرد در جمع دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی ایران حاضر و مشغول تحصیل گردیدند و بارها حین تحصیل می گفت بخدا قسم من از همه رزمندگان که در جبهه حضور دارند و در تلویزیون آن ها را می بینم بسیار خجالت و شرمنده ام و از این که خودم را یک ایرانی و انسان بدانم ناراحتم و آرزویم این است که می توانم در اولین فرصت در جمع خالصانه این ها شرکت کنم و بتوانم خدمات هرچند ناقص به آنان ارائه دهم.

در این جا خاطره جالبی به یادم آمد. ایشان هنگامی که سخت مشغول درس جهت شرکت در کنکور بودند ما دوستان به هنگام عبور از خیابان که برای شب احیاء علی(ع) می رود تصادف می کند و آسیب فراوانی به او می رسد به طویکه فقط به وسیله بغل کردن یا کول گرفتن می توان او را جابجا کرد و به علت حضور برادرانش در جبهه فقط شهید در خانه بوده است و او تمامی کارهای ما را انجام می داد و در همین حال سخت مشغول درس جهت شرکت در کنکور و بعد از اینکه او قبول شد نتیجه زحمات خود و نخوابیدن شب های خود چشیده بود موقعی که به او می گفتیم تو خود قبول شده ای می گفت به خدای بزرگ و مهربان قسم می خورم که دعاهای مادرم مرا قبول کرد و من خودم را مدیون مادر و پدر می دانم و خاطره دیگر از شهید عباس ما در مورد اخلاق و رفتار و کردار که مورد التفات و عنایت خداوند بود او در برخوردش به سادگی متوجه رفتار می شدیم و دارای چهره گشاده رو و خندان و روحی بزرگ و سرشار از عشق به خداوند که موج میزد همه او را دوست داشتند درد دل ها را گوش می کرد و با پاسخ های مناسب به طرف مقابل میداد علاقه ای به مادیات نداشت لباس ساده ولی بسیار زیبا به تن می کرد به صورتی که میشد چهره اش کمال صداقت و پیراستگی و همین موجب خالص شدن او شد و پروانه وار به سوی دوست پرواز کرد روحش شاد و روانش شاد باشد.

چنان که برادرانش نقل می کردند که هروقت به قم می آمد به گلزار شهداء می رفت و می گفت این گلزار انسان را هدایت می کند. یک روز باهم در نماز جمعه بودیم و هوا خیلی گرم بود و بخاطر گرمی هوا امام جمعه خطبه را کوتاه کرد و ما در راه بازگشت به خانه گفت برویم گلزار! گفتم هوا گرم است گفت اگر توهم نیایی من تنهایی می روم و به اصرار باهم به گلزار رفتیم و هنگامی که به درب گلزار رسیدیم قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت خدایا ما به چه می اندیشیم و این ها به چه! خدایا ما کجاییم و این ها کجا! خدایا تو شاهد باش که من عاشق توام و فقط هدفم از تحصیل خدمت به خانواده این عزیزان است و پس خدایا نکند روزی بیاید و من این ها را و دوستان و آشنایانم را فراموش کنم و پس از خاتمه به خانه برگشتیم و ایشان توسط گروهی از دانشجویان دانشکده پزشکی آیت الله طالقانی تهران به جبهه اعزام گردیدند و کسی از اعزام آن ها خبر نداشت یکی از دوستان او به نام آقای{} به یک از برادرانش که خیلی علاقه به یک دیگر داشتند تعریف کرده است که شب قبل از اعزام در خوابگاه دانشجویان مقابل درب دانشگاه تهران شب را به صبح رساندیم و برای صرف صبحانه و آماده شدن مهیا می شدیم. هر کدام از بچه ها کارهای مربوط به خودشان را انجام می دادند. شهید عباس مرا صدا کرد و گفت می خواهم برایت مطلبی را بگویم ولی فقط قول بده که بین خودمان بماند و دوستش می گوید حال که گویا اتفاقی افتاده و برای تسلی دل برادرش تاکید می نماید که زخمی شده برایت نقل می کنم ایشان به من دیشب گفت دیشب خواب دیدم همگی در حیاط دانشکده اجتماع کرده ایم و همه دوستان آمده اند ما را بدرقه نمایند و ما نیز بعد از آن ها ایستاده ایم و در این بین من دیدم دو تا تابوت حمل جنازه بسیار زیبا و سبز رنگی را در وسط و میان همگی ما قرار دادند و من علت را جویا شدم گفتند این دو به گروهی تعلق دارد و من و یکی دیگر از دوستان رفتیم و داخل آن تابوت ها شدیم خوابیدیم و بلند شدیم و من متوجه نشدم آن یکی که با من آمد و خوابید کیست و این جریان تا الان پیش من بود و من برای اولین کسی که تو باشی تعریف می کنم و یکی دیگر از دوستان که باهم به جبهه اعزام شده بودند تعریف می کرد و می گفت ما حدود یک هفته قبل که به منطقه فاو رفته بودیم و بچه های تیپ در سنگرسازی اورژانس و سایر کارها به شدت تلاش می کردند و قرار بود که هرشب یک نفر جلوی در سنگر جمعی که داشتیم بخوابد و شهید فراوان اصرار می کرد که فقط من باید آن جا بخوابم و کسی علت را نمی پرسید چرا! دوستش می گوید یک شب حدود ساعت دو بعد از نیمه شب بود که از خواب بیدار شد و آرام از سنگر خارج شد من او را تعقیب کردم ببینم او چه کارمی کند. دیدم رفت و دستشویی وضو گرفت و به کنار منبع آمد و لحظه ای درنگی کرد و آرام نشست و من که از دور مراقب او بودم در آن شب به کنار یک نخل نیم سوخته که منطقه {} سوخته بود رفت و جانماز خود را باز کرد و به نماز شب ایستاد و چه حالی پیدا کرد که کاملا صدای گریه مشخص و چنان عارفانه راز و نیاز می کرد که هیچ وجود خارجی ندارد گویا یک عابر و زاهد به تمام معنی است رکوع ها و سجده های شاید سی دقیقه طول می کشید و چنان گریه می کرد که برایش نمی توانم تصور کنم پس از اقامه نماز شب من سریع آمدم و خودم را به خواب زدم و پس از این که برای نماز صبح بیدار شدیم او نیز نمازش را با ما خواند و صبح که صبحانه را حاضر نمودیم سر صبحانه بچه ها شروع کردند و گفتند که دیشب بیرون بوده باید خودش بگوید به هم دیگر نگاه کردیم و او که همیشه چهره خندان داشت آرام تبسمی کرد و بچه ها و من که او را دیده بودم سرشوخی را باز کردند و گفتند دیگر نمی گذاریم آن جلو بخوابد و باید ته سنگر جایت را بیندازی بخوابی و شب شد و آن که قول داده بود در آن جا به استراحت پرداخت و صبح روز بعد ما برای نماز صبح بیدار شدیم و دیدیم که او نیست باز او را در کنار سنگر خود در حال نماز که نمی دانم چند ساعت پیش از ما بلند شده بود. روحش شاد و روانش شاد باشد.

ساعت را در خانه بسیار دوست داشت و از وقت کشی شدید نگران بود و می گفت که زمان همیشه بر دست انسان نیست انسان مسئول بوده همیشه سعی می کرد اگر کسی اشتباهی دارد با مهربانی و صداقت او را دل گرمی می داد و بنده که برادر بزرگ ترش بودم بیشتر به من نصیحت می کرد و خودش نیز راهنمائی ها و نصاحیب را می پذیرفت و عمل می کرد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.