خاطرات پدر شهید(آقای سید حسین بحرالعلوم):
در هر کاری نماز، روزه، اخلاق همه چیزش خوب بود. اولین باری که می خواست جبهه برود چون سنش کم بود قبولش نمی کردند با شناسنامه ی برادر بزرگترش رفت. دومین بار دیگر سنش قانونی بود و با شناسنامه خودش رفت. کربلای ۴ دو نفر از دوستانش (شهید رضا زارع و شهید سیدعلی حسینی مقدم) شهید شدند با شهدا به روستا برگشت و تو مراسم پیش عمویش می رود و می گوید: به پدرم نمی توانم بگویم ولی به شما می گویم! این آخرین بار است که به جبهه می روم. آخرین بار که می خواست اعزام بشود با عبدالرحمن بهره ورد در حیاط داشتند می رفتند که گفتم: خدایا تو آگاهی جوانم رفت تو قبولش کن.
وقتی خبر شهادتش را آوردند من خانه نبودم، داشتم پیاده می آمدم به طرف روستا که آمدند دنبالم و گفتند سیدمرتضی زخمی شده! گفتم: بگو شهید شده. گفت: نه. وارد منزل که شدم همه اهالی روستا در منزل ما جمع شده بودند. بعد از شهادتش خواب دیدم تمام شهداء جمع اند. شهداء خیمه و چادر دارند. مرتضی هم داشت. صدایش کردم آقا مرتضی! بابا حالت چطوره؟ گفت: بابا ما تا علی(ع) را داریم هیچ غمی نداریم.
افتخار می کنم که فرزندم شهید شده و هیچ گونه ناراحتی و نگرانی ندارم. تقدیمش می کنم به امام، خدا از ما قبول کند.
خاطرات مادر شهید(خانم سیده سکینه بحرالعلوم):
سیدمرتضی با همه خوب بود و مهربان بود. با کوچیک و بزرگ رفت و آمد داشت. یک بار درِ خانه یکی از همسایه به روی بچه هایش بسته می شود بچه هاش جیغ و داد می کردند. از دست کسی کاری بر نمی آمد. مادر بچه ها از سیدمرتضی می خواهد به دادش برسد و بچه ها را نجات دهد. سیدمرتضی در را می شکند و بچه ها را نجات می دهد. هنوز که هنوزه زنه همسایه وقتی منو می بیند می گوید سیدمرتضی چه طور کمکش کرده. دومین باری که می خواست به جبهه برود راضی نبودم وسایلش را قایم کرده بودم. می گفتم بچه ام سنش کمه و هر روز می خواهد برود جبهه! ولی با اصرار وسایل را به او دادم که به دشت عباس رفت. قبلاً چون آب لوله کشی نبود با خواهرم رفته بودیم کنار رودخانه ظرف ها را بشوریم. دو تا از پسرهای خواهرم جبهه بودند. ازش پرسیدم نامه سیدرضا آمده؟ گفت: نه. او هم پرسید: نامه سیدمرتضی رسیده و تو نمی خواهی به من بگی. گفتم: نه. داشتیم بر می گشتیم که زن دائی ام آمد جلوم. سلام و احوالپرسی کرد. گفتم: بفرما خانه. رفت و داخل منزل نیامد. ایشان رفت و دائیم آمد. گفت: عمه ظرفاتو بده من ببرم. گفتم :چرا ظرفامو بدم؟ ندام. گفت: احمد و سیدرضا بچه های خواهرم زخمی شدند. پرسید: عمو کجاست؟ می خوام عمو را ببرم بیمارستان ببیننشون. گفتم دائی فدات شم بگو مرتضی. گفت: نه! مرتضی زخمی هم نشده. پسر خواهرم رسید. گفت: خاله مرتضی شهید شده و شروع کرد به گریه کردن. سرش رو می زد به در و دیوار. گفتم: دائی همون اول بهم می گفتی.... باورم نمی شد مرتضی شهید شده! گفتم: خدایا با شهدای کربلا محشورش کن. تو مراسم تشییع و تدفینش در هنگام دفن وقتی روی صورتش را باز کردن دوست داشتم دستم را به خون مرتضی می زدم و به سرم می کشیدم نتونستم و بیهوش شدم.
یک بار پس از شهادتش بعد از نماز صبح خواب دیدم مرتضی آمده و کنار شلینگ آب در حیاطمون نشسته و با ناراحتی رفتم سراغش. صورتش را گرفتم و گفتم: مادر قربونت بشم منو کُشتی چرا رفتی جبهه و شهید شدی؟ چرا با من این کار را کردی؟ لبخندی زد و گفت: مادر کی لیاقت شهید شدن را دارد!
خدا را شکر پسرم سربلند شد. هر جا می روم سلامش می کنم. می گم مرتضی سلام!
خاطرات برادر شهید(آقای سید عبدالله بحرالعلوم):
شهید سیدمرتضی بحرالعلوم در خانواده ای مذهبی در روستای سربست بدنیا آمد. دبستان را در این روستا و راهنمائی را در روستای مجاور نظرآقا و دبیرستان را در سعدآباد گذراند. بچه ی سرزنده و شادابی بود. تیم فوتبالی درست کرده بود و خودش مربی تیم بود. با ما برادرها و حتی پدرم حالت دوست بود.
قبل از دوره تربیت معلم یک بار به جبهه رفت و سنش کمتر از ۱۵ سال (احتمالاً) بود. ۴۵ روز جبهه اولش را با شناسامه من رفت که اطراف اهواز و در قسمت جهاد بود. مرحله دوم جبهه اش دشت عباس با شناسنامه خودش رفت تا وقتی تربیت معلم قبول شد. سال اول تربیت معلم بود که برای بار سوم به جبهه رفت (تقریباً دی ماه با سپاه یکصد هزار نفری محمد، بسیج عمومی کل کشور).
کربلای ۴ شروع شده بود. چون دانشجوی علوم پزشکی اهواز بودم و مجروح هم زیاد می آوردند به بیشتر بیمارستان ها سر می زدم. نمی دانستم برادرم در کربلای ۴ شرکت کرده احساس می کردم اتفاقی افتاده. دنبال برادرم در بیمارستان ها رفتم ولی پیدایش نکردم. نامه گرفتم و به مقرشون رفتم. بچه هایی که تو چادرها بودن خیلی ناراحت بودن چون از هر چادر تعدادی شهید شده بودند. برادرم را پیدا کردم به او گفتم برو خانه به پدر و مادر سر بزن. هر چی باهاشوش حرف زدم توجهی نمی کرد. می گفت: من دوستانم شهید شدن حوصله ندارم. گفتم: خب برو تو مراسم تشییع و تدفین شرکت کن. به زور راضیش کردم که برگردد به روستا. گفتم بمون من هفته دیگر امتحاناتم تموم می شود و من هم میام خانه. گفت: باشه. با شهدا (شهید رضا زارع و سید علی حسینی مقدم) برگشت روستا. بعد از مراسم تشییع و تدفین، سیدمرتضی، شهید سید علی حسینی مقدم را که با هم دوست بودن و خیلی با هم شوخی می کردند را در خواب می بیند و به او می گوید پیرمرد بیا که ما اون جا منتظرت هستیم.
این خواب را برای خواهرم تعریف می کند و بهش می گوید که به کسی نگوید. وقتی امتحاناتم تمام شد برگشتم. شب رسیدم خانه خودمون و خوابیدم و برادرم شب خانه خاله ام بود و صبح هم از همان جا رفت جبهه و من دیگر نتوانستم ببینمش.