سید رضا حسینی:(همرزم شهید)
سال ۶۵ آبادان تو مدرسه ای ساعت ۱/۵ ظهر سیدمرتضی به همراه شهید سیدعلی حسینی مقدم و شهید رضا زارع مشغول نوشتن وصیت نامه بودند. من در اتاق کناری بودم، وارد شدم. شهید سیدعلی حسینی مقدم بهم گفت تو هم بیا وصیت نامه بنویس. گفتم: من نوشتم و نیازی به وصیت نامه ندارم چون وقتی وارد شده بودم خودکار هر ۳ نفر را گرفته بودم. گفت: «بذار ما بنویسیم و این آخرین وعده ایست که ما در این دنیا هستیم. شهید شدم وصیت نامه ام را روز تدفینم سر گلزار بخوان.» گفتم: از من نخواه. گفت: شاید روزی روزگاری توانستی بخوانیش. گفتم: باشه و شهید سیدمرتضی داشت این قسمت از وصیت نامه اش را می نوشت:
مبادا خویش را وا گذاریم امام خویش را تنها گذاریم
ز خون هر شهیدی لاله رسته مبادا روی لاله پا گذاریم
با این که مسئول دسته بود (فرمانده) ولی اجازه نمی داد کسی کارهای شخصیش را انجام دهد. حتی ظروف و لباس نیروها را می شست. می گفت: مسئولیت بچه ها با ماست، ما باید کاری کنیم که در رزمنده ها در رفاه باشند.
در کربلای۴ وقتی تو جزیره بوارین بودیم فرمانده دسته بود. با (شهید سیدعلی حسینی مقدم و رضا زارع ) و محمد فرخی سربست و عبدالرحمان بهره ورد و من و سیدمرتضی سنگر کوچکی درست کرده بودیم و کنارش ۲ تا تکه تنه نخل گذاشته بود و به نوبت می رفتیم تیراندازی می کردیم که بعد از ساعت ۱۱ ظهر به ما دستور عقب نشینی دادند.
بعد از ۵ روز مرخصی توی ناو تیپ امیرالمومنین برگشتیم. زمانی که رفتیم مسجد مارد غروب بود. سید مرتضی صدام زد بیا آخرین عکس رو با هم بگیریم. گفتم: ما دوستیم، رفیقیم، این چه حرفی که می زنی. گفت: نه این آخرین عکسی است که ما می خواهیم با هم بگیریم. کنار ستون مسجد مارد با آقای بهره ورد ایستادند و من از آن ها عکس گرفتم. گفت: من در این عملیات کربلای ۵ شهید می شوم. بعد از کربلای ۵ من فقط جنازه شهید را دیدم. در آخرین لحظات شهادت آقای عبدالرحمن بهره ورد همراهش بود.
خیلی به نماز اول وقت و نماز شب اهمیت می داد. برای نماز صبح ده دقیقه قبلش در نمازخانه آماده نماز بودند. در کربلای ۴ و ۵ تا زمانی که من پیشش بودم نماز شبش ترک نمی شد.
نیمه های شب لباس های تعدادی از رزمندگان را بر می داشت و می برد بشوید. بهش می گفتم: این که لباس بچه هاست، چرا می شویی؟ گفت: بذار استراحت کنند من براشون می شورم.
عبدالرحمن بهره ورد:(همرزم شهید)
کربلای ۵ در خاک عراق ساعت ۱ شب داشتیم پیش روی می کردیم. من و سیدمرتضی کنار هم بودیم. تیر بار عراقی سر کانال بود حجم آتش خیلی سنگین بود و باعث شد نیروها را به عقب براند. گروهان پخش می شد. از بس گرد و خاک تو هوا بود نمی شد نفس بکشی. باید آب می خوردی تا بتوانی نفس بکشی. نمی دانم موشک، خمپاره یا کاتیوشا بود که به سرش خورد. وقتی سینه خیز رفتم، افتاد روی بدنم. گفتم: مرتضی! مرتضی! جواب نداد. دست توی جیبش کردم کارت شناسایی پیدا نکردم. دستم را دور مچش کشیدم چون ازش پرسیده بودم ساعت چنده؟ ساعت هم نداشت. گفتم: این مرتضی نیست و اونی که زخمی شد و بردنش همون بوده. رهایش کردم و برگشتم عقب.
هر کس در راه من را می دید چون تمام صورتم پر از خون و گوشت و استخون جمجمه مرتضی شده بود فکر می کرد زخمی شدم. می گفتند کمکش کنید. عقب که رسیدم متوجه شدم آنی که رهایش کردم مرتضی بوده و کسی که زخمی شده مرتضی نبوده. بعدها مرتضی را در خواب دیدم. بهم گفت: این بادگیری (لباس شب عملیات) که تو جبهه می پوشیدی (همان لباسی که آغشته به خون مرتضی بود و من در نهر وقت برگشت آن را شستم) جای نجسی نذار یا با بدن نجس آن را لمس نکن چون تبرک شده از کربلاست.