روای: باقر اسدی
خاطره ای از سن پنج سالگی شهید دارم. یک روز صبح پدرم شهید را فرستاد تا همین چند اسب و گوسفندی را که داشتیم جهت چرا به مرتع ببرد. از یک بلندی به پایین افتاده بود وقتی او را در روستا نزد بیتال(شکسته بند) بردیم تا شکستگی دست او را مداوا کند همین که خواست دست شهید را ببندد شهید دستش را عقب کشید و گفت: چرا اول بسم الله الرحمن الرحیم نگفتی؟ این حرکت حاضرین را بسیار متاثر کرد که همگی به گریه افتادند.
یادم است خودش سر پدرم را آرایش می کرد و چون لوله کشی آب نداشتیم می رفت آب گرم می کرد و برای پدرم می آورد و سرش را می شت.
در تعطیلات پایان ترمش بود به کمک مامورین سرشماری مشغول سرشماری بود. درب یکی از منازل روستا را که می زنند دختری درب حیاط را باز می کند. شهید همین طور که مشغول سرشماری بود متوجه دختر صاحب خانه نمی شود و با گفتن کلمه «جان» خواهان تکرار حرف او می شود و مادر که صدای شهید را می شنود شهید را مورد نکوهش قرار می دهد که چرا با دخترم این طور صحبت کردی! شب که آمد منزل جریان را برایم تعریف کرد و گفت: مادر دختر مرا نشناخته، برادر جان لطفا از طرف من برو منزل آن ها و حلالیت و پوزش بطلب.
یادم است در آخرین اعزامش پدرم خیلی اصرار کرد که الان نرو جبهه تو تاکنون چهار بار رفته ای، سه ماه دیگر بمان و مدرکت را بگیر و بعد برو. گفت: پدر جان دوست دارم مدرک جبهه و جنگ را بگیرم نگران نباش درسم را هم می خوانم فقط می خواهم با رضایت پدرم بروم لذا با رضایت پدرم رفت و مفقود شد.
یادم است رادیو لندن زیاد گوش می داد و من با این کارش مخالف بودم. می گفتم این رادیو راست و دروغ را مخلوط می کند می گوید و باعث گمراهی تو می شود. یک روز پشت بام خانه را داشتم تعمیر می کردم از بالا متوجه شدم دارد از رادیو لندن اخبار گوش می کند با عصبانیت از بالا کلوخی به سویش پرتاب کردم ولی او با خنده گفت: برادر جان می دانم چون دوستم داری این را می گویی ولی من هم باید خبرهای روز را بگیرم و حرف دشمن را هم بدانم این طور نیست که چشم بسته راه خودم را انتخاب کنم.
یک روز در یکی از باغ های روستا به همراه دوستانمان نشسته بودیم و او هم به نوبت برایمان فال حافظ می گرفت. برای شهید که فال گرفت مفهومش این بود که در عراق برایت حادثه ای پیش می آید.
به هر نیازمندی که می رسید حتما باید به او کمک می کرد.
آقای جوکار مدیر مدرسه روستای طلحه برایم نقل می کرد شب قبل از عملیات کربلای 4 به اتفاق شهید و چند تن از دوستان در سنگر نشسته بودیم و به شوخی برای همدیگر فال می گرفتیم چند بار مستمرا که برای شهید فال گرفتیم مرتب مفقودیت او می آمد پس به او اصرار کردیم که در عملیات شرکت نکند ولی به حرف خندید و گفت: آرزویم شهادت است، اگر هم این طور باشد با شوق بیش تری شرکت می کنم و در همان عملیات هم مفقود شد.
خاطره ای دیگر این که در یکی از شب های زمستان به خاطر این که به گرما گرفتار نشویم شب به اتفاق شهید دو نفری به مقصد بوشهر به راه افتادیم. جاده صعب العبور و کوهستانی بود حدود ساعت دو نیمه شب که به ناگهان در یک متر و نیم متوجه حضور پلنگی شدیم. شهید که دو سال کم تر از من سن داشت پشت سرم می آمد. پلنگ به آرامی ما را دور زد و پشت سر شهید قرار گرفت متوجه شدم می خواهد از زمین سنگ بردارد که مانع شدم. من 14 ساله و شهید 12 ساله بود. یک لحظه متوجه انحراف شهید از جاده شدم همین که او را کشیدم عقب متوجه شدم پلنگ سرش را پشت پایم گذاشته و بو می کند که از شدت ترس نقش بر زمین شدم. شهید با ترس و لرز تلاش می کرد که مرا بلند کند. دیدم پلنگ آهسته آهسته رو به عقب می رود و زوزه می کشد. وقتی به برازجان رسیدیم تب شدید هر دویمان را فرا گرفته بود برایم بسیار عجیب است که چرا پلنگ هیچ صدمه ای به ما نزد.
چندین بار به خوابم آمد می گفت: برای من نگران نباشید گریه و زاری نکنید یک گیری در کارم است که پس از برطرف شدن نزد شما برمی گردم تا آن که پس از جنگ استخوان هایش را آوردند و در گلزار شهدای طلحه دفن کردند.
--------------------------------------------------
راوی : اسماعیل اسدی
من هفت سال از شهید کوچک ترم. او از ده سالگی شروع به تحصیل کرد. چون در روستا مدرسه نبود شهید تصمیم گرفت مرا هم برای ادامه تحصیل به شهر اهرم ببرد و مادرم هم من را به او سپرد. در انجمن اسلامی بسیار فعال بود به طوری که حتی شب نشینی را در خانه مدیر و معلمانش می رفت. یادم است برای کمک هزینه زندگی یک بوفه در مدرسه تاسیس کرد و دانش آموزان را تغذیه می نمود. بیش تر وقتش را در بسیج سپری می نمود. یک روز نزدیک غروب شاهد تشییع جنازه ای بودم سال 1360 بود. بسیار ترسیده بودم. یک ساعت بعد از بسیج آمدند دنبال شهید که بروند گشت. بسیار اصرار کردم شب است در این غربت تنهایم نزار گفت: قوی باش و دل شیر داشته باش.
یک روز صبح هم هنگام رفتن به مدرسه خبر دادند که دیشب یک پلنگ به گله یکی از عشایر زده و خسارت زیادی وارد کرده. شهید هم به محض شنیدن رفت از مدرسه مرخصی گرفت و به کمک عشایر شتافت. عصر آمد منزل و گفت: مقدار زیادی از گوسفندان زخمی را برایش ذبح کردم و گوشت آن ها را بردم بازار فروختم و پول حاصله را هم به صاحبش دادم.
یادم است در سال 61 تا پاسی از صبح متن برای سخنرانی روز 13 آبان آماده می کرد و با گرفتن ژست سخنرانی برای سخنرانی فردا خود را آماده می کرد.
وقتی پس از پنج ماه از جبهه برگشتم رفتم سپاه بوشهر و تسویه حساب کردم. لذا مقدار پولی عایدم شد و خوشحال نزد شهید که برگشتم گفتم می خواهم بروم برای خود مایحتاج زندگی مثل لباس و غیره بخرم. مانع من شد و گفت: لباس بسیجی بهترین لباس است بپوش فعلا خانواده ما در روستا نیازمند این پول هستند باید پول را برای آن ها بفرستی. با اصرار زیاد فقط هزار تومان توانستم برای خودم بردارم مابقی پول را شهید از من گرفت و به روستایمان برای پدرمان فرستاد.
به خاطر دارم یک بار که در سال 65 از جبهه برگشته بودم من دوم راهنمایی بودم متوجه تجدیدی دروس من شد. بسیار ناراحت شد. بعد از تعطیلی مدرسه مرا به باغ می برد و با جدیت فراوان دروس را با من کار می کرد. خودش هم کفش هایش را درآورده و آن قدر پابرهنه در یک مسیر مشخص راه می رفت و کتاب به دست درس می خواند که در آن محل یک جاده درست می شد.
برای تربیت معلم بوشهر قبول شده بود که رفت و ثبت نام کرد پس از یک ماه قبولی او در رشته دندانپزشکی دولتی آمد. من و دبیران و مدیر دبیرستان اصرار کردیم که در رشته دندانپزشکی ادامه تحصیل بده ولی تمایل خودش بیش تر به شغل معلمی بود و گفت: اگر راضی شوم باید خسارتی حدود 50 هزار تومان به تربیت معلم بدهم که ندارم! معلمین گفتند ما با شراکت همدیگر این خسارت را می دهیم نگران نباش تغییر رشته بده ولی شهید گفت برای همیشه مدیون شمایم پس در همان تربیت معلم ماند.