محمد آتش افزا بارده
نام پدر : كاظم
دانشگاه : علوم پزشكي اهواز
مقطع تحصيلي : دكترا
رشته تحصيلي : پزشكي
مكان تولد : روستاي بارده- بن (چهار محال و بختياري)
تاريخ تولد : 1345/01/02
تاريخ شهادت : 1365/10/12
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 4
خاطرات شهيد محمد آتش افزا از جبهه1

در روز 9 مهر ماه در ساعت 8 صبح با تجهیزات کامل آماده می شدیم که سقز را ترک کنیم. مینی بوس ها همه آماده بودند و به دستور فرمانده سوار ماشین ها شدیم و در حالی که چند گروه اسکورت با دوشکایی که بر روی تویوتا بسته شده بود ما را همراهی می کردند. عبور از جاده های کردستان و آن هم در بانه سقز خطرناک بود و باید با احتیاط عمل می کردیم. ماشین ها با ستون از سقز به طرف بانه حرکت کردیم. مینی بوس ها در منطقه صعب العبور کردستان عبور می کردند. در راه برادران جهاد کرمان که با تلاش فراوان در حال احداث جاده بودند. مشاهده می کردیم این عزیزان علی رغم تهدیدات مزدوران داخلی و در جایی که با خطرات فراوانی روبه رو بودند، ولی با جدیت فراوان در حال سازندگی بودند تا به مردم کرد ثابت نمایند، که جمهوری اسلامی همواره در فکر آن ها می باشد. ما همچنان شاهد فعالیت های دیگر برادران جهاد سازندگی بودیم. نزدیک ظهر به بانه رسیدیم. شهر کاملا آرام و در کنترل سپاهیان اسلام قرار داشت و شعارهای اسلامی دیوارهای شهر را مزین کرده بودند. مردم به زندگی های خود مشغول بودند و با آسایش در زیر سایه ی اسلام در رفت و آمد بودند. مردم کرد دیگر دریافته بودند که حامیان واقعی آن ها سپاهیان اسلام می باشند؛ نه مزدوران آمریکائی که در قالب دفاع از کرد به نابودی اسلام و مردم کرد کمین بسته بودند. شهرهای کردستان همگی عزیزان مان را به یادمی آورند. که چگونه در این شهرها مظلومانه برای دفاع از اسلام به شهادت رسیدند. از شهر بانه به طرف سردشت خارج شدیم، جاده ی بانه سردشت محل به خون غلطیدن عده ای از عزیزانمان می باشد. جاده ای که در سال 59 مزدوران آمریکایی به یک گروه از برادران پاسدار حمله نمودند و عزیزان مان حسین(ع) وار جنگیده بودند و عده ای از آن ها به شهادت رسیده بودند. چند کیلومتری از بانه خارج نشده بودیم که وارد جاده نظامی شدیم، تمام منطقه بانه، پوشیده از جنگل های وسیع می باشد که اکثر درختان آن، درخت بلوط و در بعضی قسمت ها گردو و بلوط نیز وجود داشت. مقر لشگر نیز در میان این جنگل ها قرار داشت که از نظر غنی بودن نیروها، هواپیماهای دشمن توانائی برآورد نیروهای ما را و احتمالاً ضربه زدن به نیروها را نداشتند. ما وارد جنگل شدیم ساعت 2 بعداز ظهر بود. ما بلافاصله بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار برای عملی که برایمان در نظر گرفته شده بود، پیاده حرکت کردیم و بعد از مدت یک ساعت به قسمتی از جنگل که فرمانده هان قبلاً آن جا را شناسایی کرده بودند رسیدیم و بعد از مدتی چادرها توسط برادران تدارکات به ما تحویل داده شد و بچه ها بلافاصله بعد از این که بلدوزرها منطقه را هموار کردند، چادرها را برپا نمودند. هوا رو به تاریکی می رفت، چون این منطقه تا چند ماه قبل محل، نقل و انتقال دشمن بوده و کوموله و مزدوران داخلی در این منطقه از جاهای دیگر دارای فعالیت های بیشتری بودند، و ما صبور بودیم که تا صبح نگهبان های زیادی در این منطقه مستقر می نمائیم، چون با هر بی احتیاطی احتمال ضربه ی کاری از سوی نیروی مزدور داخلی می رفت؛ البته مزدوران داخلی بزدل تر از آن بودند که به گردان هایی که آماده ی حمله به نیروهای دشمن بودند حمله نمایند، ولی ما باید احتیاط را کاملاً رعایت می کردیم.

ماه محرم فرا رسید.

گردان ها پس از ورود ما یکی پس از دیگری وارد منطقه می شدند و در قسمتی از جنگل مستقر می شدند و بعد از استقرار چادرهای خود را با درختان کاملاً استتار می کردند. همه ی نیروها در انتظار به سر می بردند و گردان ها آماده ی عملیات بودند. شب ها دعای توسل برپا می شد، زیرا همین دعاها و همین نماز شب بچه ها بود که ما را به پیروزی می رساند. ما که مجهز به سلاح های پیشرفته و در خور جنگ های امروزی نیستیم، به جز چند اسلحه های سبک که برد آن و کاربرد آن نیز به صورت موثر نیست. ولی نیروهایی با آن ایمان و خلوصی که دارند، دست از جان شسته و همین صلاح ها را بر کمر می بندند و بر قلب سپاه دشمن یورش می آورند. بچه های ما درس نیرو و جهاد را از امیرالمومنین علی (ع) آموخته اند و واژه چگونه زیستن و چگونه مردن را از سرورشان سیدالشهدا(ع) به یاد دارند.

بچه ها ماه محرم را ماه خون می دانند. از این ماه خاطراتی به یاد دارند. در این ماه چه بر عزیزان حضرت زهرا (س) در صحرای کربلا آمده چه سان حسین بن علی (ع) جرقه ی قیام و نبرد در برابر ظلم و ستم را با شهادت خود افروخت، و با آن جرقه انفجاری حاصل شد که بنیان ترس ها و واهمه و دلبستگی ها را فرو ریخت و صدای مهیب و غرش این انفجار قلب ستم پیشگان را لرزاند و روزنه ی امیدی بر قلب محرومان پدیدار گشت و نهال امید بر قلب مظلومان بارور شد؛ که آری هنوز آزاد مردانی هستند که در برابر ظلم قد علم کنند و خواب راحت را بر ظالم حرام نمایند. چه بسیار آزاد مردانی که از ماه محرم درس گرفتند و در زمانی که خفقان و جور و ستم بیداد می کند، برخاستند. ماه محرم نیز برای بسیجی ها و سپاهی های اسلام از اهمیت خاصی برخوردار است، به همین منظور عزیزان ما در اولین روز این ماه با برپایی مراسم سینه و نوحه خوانی به استقبال عزاداری برای حسین (ع) می رفتند.

روز دوم محرم بعد از مراسم صبحگاهی طبق دستور فرمانده با تجهیزات کامل به خط شدیم و فرمانده گردان برادر مرتضی بختیاری به نیروها اعلام کرد: که از لشگر به ما ماموریتی محول شده و ما باید آن را به نحو احسن و با موفقیت به انجام برسانیم.

بچه ها هم خوشحال شده و خود را آماده حرکت نمودند، هر گروهان باید از یک قسمت وارد منطقه مورد نظر می شد، طبق اطلاعاتی که به فرماندهی لشگر رسیده بود، ضد انقلاب در کوه های اطراف دیده شده بود و اگر به موضوع استقرار نیروها پی می بردند عملیات لو می رفت. بدین منظور برای پاکسازی و اطمینان خاطر از نبودن دشمن در منطقه برای پاکسازی حرکت کردیم. منطقه ای پوشیده از جنگل بود و همان طور که از لحاظ استتار به نفع ما بود اما از لحاظ این که دشمن به راحتی می توانست به ما کمین بزند جنگل محل خطرناکی بود.

برادر بختیاری برای این که از اطراف اطمینان حاصل کند، بدین منظور افراد را برای تامین در کنار ستون انتخاب کرد، تا دشمن نتواند به ما کمین بزند. از تعدادی از روستاها که در میان جنگلی قرار داشتند گذشتیم. برادران کرد که مشغول کار و فعالیت روزانه بودند، برایمان دست تکان می دادند. از کوه ها و شیاری بالا می رفتیم و کاملاً با احتیاط منطقه را پاکسازی می کردیم. نزدیک ساعت 10صبح به بلندترین ارتفاع به منطقه که مشرف به حمل استقرار لشگر بود، رسیدیم و کاملاً آن ارتفاع را پاکسازی کردیم و مطمئن شدیم که این منطقه کاملاً امن می باشد. ماموریت ما بدون برخورد با دشمن تا این جا خوب پیشرفت کرده بود. طبق دستور گروهان ما به طرف پایگاه حرکت کردیم و نزدیک ساعت 5/11 به پایگاه رسیدیم.

روز دوم محرم هواپیماهای دشمن بالای منطقه ظاهر شدند و مشغول شناسایی بودند. ما چادرها را کاملاً استتار کرده بودیم تا هواپیماهای دشمن نتواند محل استقرار نیروها را بیابد. نماز جماعت هر روز و همه وقت برپا می شد، مراسم عزاداری به نحو احسن اجرا می شد، بچه ها خالصانه سینه می زدند، هر روز زیارت نامه عاشورا می خواندیم و برادران با خلوص برای امام حسین (ع) گریه می کردند، برای فرزند زهرا (س) و جگرگوشه پیامبر (ص) که برای برقراری دین اسلام به شهادت رسید.

روز سوم محرم توپخانه ی دشمن به شدت منطقه را زیر آتش گرفت و حتی چندین گلوله ی توپ او نیز به نزدیک محل استقرار ما اصابت کرد. شاید ضد انقلاب از کوه های اطراف گرای منطقه را به دشمن می داد و این جا چهره ی پلید مزدوران داخلی برای ما آشکار تر می شد، که حتی با دشمن قسم خورده ی اسلام و ملت ایران صدام جنایتکار، همکاری می کردند. ما برای این که از ترکش گلوله های توپ در امان باشیم، در اطراف چادرها سنگرهای انفرادی می کندیم، دشمن به شدت منطقه را می کوبید. شاید از وجود ما در منطقه مطلع شده بود. صدام جنایتکار برای ما چهره ی پلید و زشت خوست و رزمندگان ما مصمم بودند که این لکه ی ننگ را از کشور اسلامی عراق پاک کنند و ملت قهرمان عراق را از شر این جرثومه ی فساد نجات دهند و این صدام جنایتکار چون عُمر حکومت ننگین خود را تمام شده می بیند، مذبوحانه به تلاش های بیهوده و تکاپو می افتد؛ تا بلکه خود را نجات دهد؛ آری، این جنایتکار همزمان با موشکباران شهرهای جنوب با توپخانه ی سنگین دهات مرزی را در این منطقه به شدت زیر آتش گرفت، که حتی به قول اهالی بومی این منطقه، چنین آتشی از ابتدای جنگ سابقه نداشته است. بر اثر آتش سنگین جنایتکاران بعثی مردم فقیر و زحمتکش کُرد، برای نجات جان خود خانه ها را رها و آواره و سرگردان، در بیابان به دنبال پناهگاهی می گشتند؛ و دسته دسته در هوای سرد کردستان به طرف شهرها و روستاهائی که در حرکت بودند که از آتش توپخانه های دشمن مصون بودند.

بچه ها با تاسف به این صحنه ها می نگریستند و جنایت بعثیان مزدور قلبشان را می آزرد و بر خشمشان می افزود و بر این همه نامردی و جفای دشمن و جنایت این جانیان شگفت زده می شدند. اما نه بر جنایت صدام زیرا این اولین بار نبود که دشمن ناجوانمردانه مناطق مسکونی را در هم می کوبید و ملت ما صد ها بار چنین جنایتی را دیده بودند.

بچه ها به این مطلب شگفت زده شده بودند، که چرا این جنایت کارانی که خود را کرد می دانند و سنگ دفاع از مردم کرد را به سینه می زنند، با دشمن همکاری می کنند. اما جای تعجب هم نداشت، زیرا همین حامیان خلق کُرد بودند، که در پاوه و مریوان سر جوانان کُرد را بریدند و بدن پاکشان را مثله کردند؛ همین جنایت کاران بودند که به کتاب خانه ها و مساجد حمله بردند و قرآن ها و نهج البلاغه ها را سوزاندند، و مردم در صف نماز را به گلوله بستند؛ ملت ما که تنها با این جنایات از صحنه کنار نمی روند، بلکه با عزتی استوار؛ مصمم اند تا آخرین نفس برای نابودی متجاوز و قطع تجاوز به مبارزه ادامه دهند.

بچه ها و رزمندگان از خدای خود می خواستند آن ها را یاری نماید، تا بتوانند در آینده ای نه چندان دور ضربان را بر دشمن وارد سازند و روستا هاو شهرهای میهنمان را از تیررس آتش دشمن دور نمایند. بعد از ظهر همان روز مجدداً هواپیماهای دشمن در بالای آسمان منطقه ظاهر شدند، ولی با آتش کوبنده ی پدافند های هوایی مجبور به فرار شدند؛ برادران و جان بر کفان ما انتظار حمله را می کشیدند و منتظر بودند تا دستور حرکت به آن ها داده شود.

چهارم محرم بود، ماه حسین (ع) هم چنان سپری می شد و ما به روز عاشورا نزدیک تر می شدیم، شب حمله نیز نزدیک تر می شد، بچه ها با اشتیاق کامل در کلاس های آموزشی شرکت می کردند.

نزدیک ساعت 4 بعد از ظهر در کلاس آموزشی تخریب بودیم که ناگهان، غرش توپی از راه دور به گوش رسید و سپس باران گلوله ها بر روی منطقه باریدن گرفت و ما به ناچار کلاس را تعطیل کردیم؛ و به داخل سنگرها پناه بردیم. نزدیک غروب لشگر عاشورا نیز وارد منطقه شد، تا آن ها نیز قسمتی از عملیات را بر عهده گیرند. ما آن شب برای انجام مانوری به طرف کوه ها حرکت کردیم، و یک عملیات تمرینی انجام داده تا نیروها شبهه ای از عملیاتی که در پیش داشتیم در نظرمان مجسم شود و ضمناً نقایص و نقاط قوت و ضعف آن برای مان آشکار می شد.

صبح روز پنجم محرم بعد از نماز جماعت و زیارت نامه عاشورا به چادرمان برگشتیم که بعد از مدتی صدای صوت قرآن در منطقه طنین انداز شد و پس از مدتی دریافتیم که یکی از فرماندهان شب گذشته هنگام شناسائی در خط مقدم به شهادت رسیده است.

ناراحتی سراسر وجودمان را فرا گرفت، آخر یکی از فرمانده هان خوب مان را از دست داده بودیم. برادر شهید که اهل نبرد بود، فرماندهی تیپی را به عهده داشت. ساعت 8 صبح برای شادی روح آن شهید مراسم ختمی برپا شد و در آن جلسه خاطراتی از آن شهید بزرگوار برایمان تعریف کردند، تا روشنگر راه مان باشد و کردار و ایثارش را الگو قرار دهیم.

توپ خانه ی دشمن امروز نیز مانند روزهای قبل منطقه را زیر آتش گرفت، در طی این چند روز نقل و انتقالات نیروهای خودی به اوج خود رسیده بود و بچه ها به فرماندهان فشار می آوردند تا عملیات را شروع نمایند. همه ی بچه ها کلاً آماده و مهیا بودند و همه وصیت نامه ها را هم نوشتند. بچه ها شب ها مراسم عزاداری را با شکوه هرچه تمام، اجرا می کردند و هر روز به روز عاشورا نزدیک تر می شدیم؛ مراسم با عظمت تر و با شکوه تر اجرا می شد. امسال ماه محرم شاهد به خون تپیدن عده ای دیگر از عزیزان مان می شد.

شب هشتم ماه محرم در چادر ما مراسم سینه زنی و نوحه خوانی برپا بود. ابتدا دعای توسل راخواندیم و سپس بچه ها برای حسین (ع) و به یاد حسین (ع) سینه ها زدند و اشک حسرت ریختند. به یاد مظلومیت حسین (ع) فریاد ها می کشیدند و بر نامردی کوفیان انگشت می گذیدند و افسوس می خوردند چرا آن زمان نبودند تا در رکاب فرزند زهرا (س) با دشمنان خدا بجنگند.

آری افسوس و هزاران افسوس که در آن زمان به منزلت حسین (ع) پی نبردند و تیغ بروی کسی کشیدند که مدافع اسلام بود. آب را به روی کسی بستند، که او می خواست آنان را از چشمه ی معرفت و ایمان سیراب نماید.

امشب همزمان با مراسم ما در چادرهای دیگر نظیر همین مراسم بر پا بود و فرمانده هان نیز در چادر فرماندهی گردان جلسه داشتند. وقتی که فرمانده ی دسته ی ما برادر رحمانی از جلسه برگشت، گفتم: عملیات نزدیک است؟ در حالی که لبخند می زد جواب داد: آره خیلی نزدیک است از فردا به نیروها استراحت داده اند. بچه ها همه خوشحال شدند عملیات خیلی نزدیک بود و ماهم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم.

فردا صبح بعد از مراسم نماز صبح فرمانده گردان در پشت بلندگو اعلام کرد که همه ی نیروها با تجهیزات آماده ی حرکت شوند، طبق برنامه، امروز استراحت بچه ها بود. تا آن ها خود را برای عملیات آماده کنند. از شواهد بر می آمد که برنامه به هم خورده است، ناراحت شده بودیم و باز ناراحت از این که عملیات به تعویق افتاده است.

با آماده شدن نیروها در حالی که فرمانده گردان به بیسیم چی های گروه های پایین تر دستور می داد تا بیسیم ها را خاموش نمایند، به راه افتادیم. دلیل این که چرا فرمانده گردان این دستور را داده بود، واضح بود. برای این که مزدوران داخلی بیسیم ها را کنترل می کردند. در راه بچه ها ناراحت بودند و در حالت دلهره به سر می بردند و از این می ترسیدند که عملیات لو رفته باشد. مدت زیادی از پستی و بلندی ها پیش رفتیم و پس از طی مسافت زیادی در میان شیار دستور توقف دادند و بعد از جمع شدن نیروها فرمانده گردان برای توضیح برنامه امروز نکاتی را یاد آوری نمود و دلیل آمدن ما به این جا را چنین قید نمود: که اطلاع رسیده بود هواپیماهای دشمن احتمالاً به چادرها حمله خواهند کرد و فرمانده هان برای رعایت احتیاط ما را مسافت زیادی از چادرها دور نموده بودند، بعد از صحبت های برادر بختیاری بچه ها متفرق شدند و هر دسته ای در گوشه ای دور هم اجتماع کردند و با یکدیگر صحبت می کردند و منطقه کاملاً پوشیده از جنگل بود. در ساعت 30/11 صبح ناگهان هواپیماهای دشمن در منطقه ظاهر شدند و پی یافتن مقر نیروها در بالای منطقه مانور می دادند و این مطلب نشان می داد که حدس فرمانده هان درست بوده است. هواپیماها ظاهراً بعد از این که از یافتن نیروهای اسلام ناامید شدند طبق معمول، بمب های خود را بر سر مردم بیگناه کُرد فرو ریختند و در ساعت 2 بعد از ظهر رادیو اعلام کرد که شهرهای بانه و مریوان به طور فجیعی بمباران شده است و عده ای بیگناه در این محل ها به خاک و خون کشیده شده اند.

قلب کدام آزاده ای بود که از غم نرنجد و بر جنایت دشمن لعنت نفرستد، جنایت کارانی که چون از رویارویی رزمنده گان اسلام ناتوان می مانند به مردم بیگناه و غیر نظامی حمله می نمایند و کودکان، پیران و زنان را به شهادت می رسانند. آری این اولین زخمی نبود که از سوی دشمن بر ما وارد می شد، اما امت با صبر و بردباری در برابر قساوت دشمن مقاومت می نماید. آن روز نیز مانند روزهای قبل با خاطرات گوناگونش به آخر می رسید و ما هم به دستور فرماندهان به طرف مقر خود حرکت کردیم.

امشب شب تاسوعا بود و بچه ها خود را با اشتیاق به طرف نمازخانه می رساندند تا به یاد حسین (ع)و شجاعت و حماسه ی یارانش مراسم برگزار کنند و آنان را الگوی راهشان قرار دهند. از لشگر عاشورا، نیروهای این لشگر برای مراسم عزاداری نیز به مقر ما حاضر شده بودند، صحنه ی جالبی برپا شده بود و وحدت از سر و روی این مجلس حسینی می بارید، برادر ترک و کرد و فارس و شیرازی و جنوبی و... در کنار هم یک صدا فریاد می زدند: جنگ، جنگ تا پیروزی.

روز تاسوعا از اولین ساعات صبح مراسم عزاداری آغاز شد و در ساعت 8 صبح نیروهای لشگر برای شنیدن صحبت های فرمانده لشگر گرد آمده بودند و برادر احمد کاظمی آخرین توجیهات را در رابطه با عملیات نمود و مانند فرمانده هان صدر اسلام رمز موفقیت و پیروزی در عملیات را ایمان و عشق به شهادت ذکر کرد و از نیروهای اسلام خواستند تا نظم و ترتیب را در میدان جنگ رعایت نمایید و دستور فرمانده هان را مو به مو اجرا نمایند. و همچنین موقعیت کشورمان را در جهان از نظر نظامی و سیاسی تشریح نمود و در پایان سخنانش چنین گفت: اگر شرق جنایت کار موشک های دور برد و تانک های مدرن را در اختیار عراق قرار می دهد و فرانسه جنایت پیشه سوپر اتاندارد به عراق هدیه می کند، و عربستان به دستور آمریکا عراق را تامین مالی می کند، و آمریکا از اطلاعات ماهواره ها و آواکس ها دشمن را بی نصیب نمی گذارد، و اگر منافقین داخلی کوچک ترین خبری و اتفاقی را به عراق می رساند؛ اما دشمن باید بداند ما با شعار نه شرقی و نه غربی و با استعانت از امدادهای الهی و با پیروزی از منویات روح خدا و با سلاح متکی به ایمان و با درس شهادت و ایثار و با پشتیبانی امت اسلامی چنان سیلی به دشمن خواهیم زد که توان هر عکس العملی را از او گرفته شود و دشمن دریابد که «يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ» یعنی «دست خدا بالاتر دست هاست»

صدای موذن در جنگل می پیچید و بندگان خدا را به عبادت می خواهد. بچه ها دسته دسته به سوی نمازخانه در حرکت بودند. نماز پر صلابت ظهر و عصر با شکوه برگزار شد و عاشقان خدا پیشانی بر خاک سائیدند و بر عبودیت خویش سرافراز، دست به نیایش به درگاه خدا بلند و پیروزی عاجل را از خدای بزرگ و زاهدان خواستند. بعد از نماز آیت الله طاهری امام جمعه و نماینده امام شهد شهیدان، برای بچه ها به ایراد سخن پرداختند و آنهلا را دعوت به صبر و بردباری در برابر مصائب و مشکلات نمودند، آن روز نیز بچه ها با عبادت و عزاداری خاطره ی حسین (ع) را گرامی داشتند.

شب عاشورا فرا رسید، با غروب خورشید بچه ها برای اقامه نماز مغرب و عشاء به طرف نماز خانه حرکت کردند، امشب برادر محسن قرائتی نیز در مراسم عزاداری سرور شهیدان حاضر شده بود بچه ها مراسم شب عزاداری را با شکوه هر چه تمام تر بر پا نمودند. مراسمی که هیچ گاه در عمرم که در آن چنین حالت روحانی در میان حاضران حاکم باشد، ندیده بودم.

بچه ها، جوانان و نوجوانان و پیرانی که خانه و کاشانه را به اختیار رها کرده و قدم به این وادی نهاده بودند، عزیزانی که دل از تمام وابستگی ها بریده و تمام سدهای علایق را در هم شکسته بودند و روی به سوی دیار عاشقی نموده تا در این سرزمین درس ایثار و انسانیت بیاموزند، آنان آماده بودند تا تکالیف خود را ادا نمایند.

شب عاشورا انسان را یاد شب عاشورای سال 61 هجری می اندازد، سالی که یاران حسین (ع) منتظر لقای خدا بودند و از خیمه ها مانند کندوهای زنبور صدا به آسمان بلند بود. شب عاشورا نیز با همه ی خاطراتش به صبح عاشورا منتهی شد؛ صبح عاشورا بعد از مراسم، زیارت عاشورا و بعد از صرف صبحانه در ساعت 8 صبح، طبق دستور فرمانده هان اجتماع کردیم، و سپس به قسمتی از جنگل که کمی پایین تر از مقرمان بود به نظم نشستیم و مراسم عزاداری حسین (ع) شروع شد تا امروز نزدیک به 1500 سال می گذرد از روزی که یاران حسین (ع) یکی یکی به خاک می غلتیدند و در آخرین لحظات محبوبشان حسین (ع) بر بالینشان حاضر می شد و می گفتند: ای حسین(ع) از ما راضی شدی؟

بعد از مراسم سینه زنی و نوحه خوانی نقشه ی عملیات را فرمانده هان توجیه نمودند. منطقه ی عملیاتی ما ارتفاع لری در شمال غربی پنجوین در داخل خاک عراق بود و دشمن بر روی این ارتفاعات در روی هر قله پایگاه احداث نموده بود و اطراف پایگاه ها را با کانال ها و میدان های مین و سیم های خاردار محصور نموده بود. بعد از توجیه نقشه ی عملیات، ماکت منطقه ی عملیاتی نیز به نیروها نشان داده شد تا منطقه در ذهن آن ها مجسم گردد.

روز یازدهم محرم آخرین روز حضور ما در این منطقه بود و بعد از این هر گردان به منطقه ی عملیاتی خود اعزام باید می شد. ساعت 12 ظهر را نشان می داد، توپخانه ی دشمن گه گاهی منطقه را می کوبید و گلوله های توپ در جنگل ها می پیجید. اما هیچ خللی به روحیه غیور مردان اسلام وارد نمی آمد، صدای موذن که با صدای بلند و با لحن روحانی الله اکبر می گفت در جنگل طنین انداز بود. "آری خداوند بزرگ است و یکتاست و محمد (ص) فرستاده ی اوست و علی (ع) ولی خداست. آری می شتابیم به سوی نماز و به سوی رستگاری و به سوی کار و عمل نیک. الله اکبر چه کار نیکی بالاتر از قتال و پیکار در راه خدا و چه عملی و چه عبادتی بالاتر از نماز انسان را تزکیه می کند و از منکرها به دور و به اطاعت از خدا نزدیک تر می سازد. نیروهای اسلام برای گفتگو با معبود دسته دسته و گروه گروه از نقاط مختلف جنگل در حالی که آستین های خود را بالا زده و نشان می داد که دارای وضو هستند، به طرف جایی که نمازخانه خوانده می شد، در حرکت بودند و بعضی بر دوش خود پتوئی و یا بر دست خود مقوائی داشتند و حتماً آن را برای زیرانداز انتخاب نموده بودند و هرگاه چند نفر و یا برخی به برخی دیگر برخوردند یکدیگر را در آغوش می کشیدند.

آری یاد آورید که چگونه از هم جدا بودیم و هر یک سر در کار خود داشتیم، اما خدا هدایت مان کرد و بر ما منت گذاشت و با نور ایمان قلب های جوان های ایران را منور نمود و آنان را با یکدیگر برادر نمود. آری این فیضی است که خدا به هر قومی که بخواهند خواهد بخشید. نماز جماعت شروع شد نمازی که اکثر اقامه کنندگان را جوانانی پاکباخته و پاکدل بودند. نماز جماعت به پایان رسید و سپس دعای وحدت در جنگل طنین انداز شد، این آخرین نماز جماعتی است که در کنار شهیدانمان بودیم و بعد از این آن ها دیگر از ما جدا می شدند و به فیض شهادت نائل می شدند و ما را در طوفان حوادث تنها می گذاشتند.

امروز نیز مانند روزهای دیگر به پایان می رسید. اما با روزهای قبل تفاوت زیادی داشت اگر چه از چند روز قبل تحرک و شور و هیجان به چشم می خورد، اما امروز به اوج خود رسیده بود گویا شب موعود فرا رسیده بود؛ شب عروج یاران خدا، شب قدر و شب عاشورا.

ماشین ها و خودروها در منطقه در رفت و آمد بودند بر روی ماشین ها بلندگوهایی بسته شده بود. بچه ها برای آخرین دیدار و خداحافظی به گردان های هم می رفتند و باهم وداع می کردند، امروز روز وداع بود؛ چون روز عید قربان نزدیک تر می شد و شاید امروز روز عرفه بود و نیروها و بچه ها لباس های خود را عوض می کردند. لباس های تمیز می پوشیدند و غسل می کردند و خود را با عطر خوشبو می کردند. چون قرار موعدشان منا بود و باید در آن جا قربانیان به پیشگاه خدا قربان می شدند. اینان عاشق خدا بودند و خون بهایشان نیز خدا بود. آفتاب رنگ باخته و پریشان خود را در پشت تپه ها پنهان نمود و در خاک عراق غروب می کرد و می رفت تا طلوعش را از سرزمین عاشقان آغاز کند. همانند یاران ما که از ایران طلوع کرده و می رفتند تا در خاک عراق غروب کنند و خون خود را بر زمین بریزند. شاید این خون ها و این قطره ها جمع گردد وانگهی سیلی شودو بنیاد و کاخ بعثیان و ابر قدرت ها را فرو ریزند و رنگ پریده ی مظلومان را باز هم سرخگونه کنند و شاهدی را به رخسارشان برگرداند. به دستور برادر عزیزمان مرتضی بختیاری فرمانده گردان به خط شدیم تا به آخرین توصیه ها در رابطه با برنامه ای که در پیش داشتیم، بشنویم و هر مسئله مبهم برای ما روشن شود. باید طبق دستور هر یک با یک پتو و تجهیزات مان و مهمات کافی بعد از نماز مغرب و عشاء آماده ی حرکت می شدیم، اما دیگر نماز مغرب و عشاء به جماعت خوانده نشد چون هر گردانی و هر دسته ای، برنامه ای جداگانه داشتند و باید سریع خود را آماده می کردند. همه چیز آماده شده بود و تنها یک کار دیگری داشتیم و آن خداحافظی با برادرانی که توانایی شرکت در عملیات را نداشتند، یا پیر بودند، و یا نقص عضو داشتند ولی باز هم به جبهه آمده بودند تا لااقل یک کاری بکنند تا در پیشگاه خداوند رو سفید باشند.

و یا از عزیزانی بودند که در این چند روز مریض شده و به شدت در تب می سوختند، و در حالی که اشک حسرت می ریختند، برادران شان را در آغوش می فشردند، و به این مرض که در این چند روز گریبانشان را گرفته بود لعنت می فرستادند و از خدا می خواستند سلامتی را زودتر به آنان برگرداند تا آن ها نیز بتوانند هر چه سریع تر به برادرانشان بپیوندند.

دیگر همه چیز و همه ی نیروها آماده شده بودند. بعد از آخرین توصیه ها و تذکرات به راه افتادیم. از کوره راهی به طرف موتوری لشگر می رفتیم تا در آن جا سوار خودروها شویم. بعد از طی مسافتی به موتوری رسیدیم. در این جا ماشین های زیادی آماده شده بود و تقریبا تاریکی حکم فرما بود و از روشن کردن کوچک ترین نوری به شدت پرهیز می کردند. در این جا هر دسته ای سوار یکی از آن ها می شد. بعد از مدتی طبق دستور ماشین ها به راه افتادند، از این جا تا خط مقدم به علت نا امن بودن جاده ها و برای رعایت احتیاط در هر صد متری و یا کم تر دو نفر در سنگرها در طول جاده دیده می شد که وقتی به آن ها می رسیدیم برای ما دست تکان می دادند و بچه ها نیز به ابراز احساسات آن ها را پاسخ می دادند. تا مدتی که بر روی جاده ی آسفالته ماشین ها عبور می کردند، مسئله ای پیش نیامد؛ ولی وقتی جاده ی آسفالته تمام شد و وارد جاده ی خاکی که به تازگی توسط برادران جهادگر احداث شده بود، عبور از آنان به سختی صورت می گرفت. مخصوصا که منطقه دارای پستی و بلندی زیادی بود. نزدیک ساعت یک نصف شب به اورژانس که در خط مقدم احداث شده بود رسیدیم و بلافاصله نیروها پیاده شدند.

بعد از پیاده شدن با ستون به راه افتادیم، بلدچی ها ما را به منطقه مورد نظر هدایت می کردند از میان درختان جنگل می گذشتیم و سکوت کاملا رعایت می شد. منطقه در تاریکی محض فرو رفته بود. بعد از 2 ساعت در ساعت 1 نصف شب در میان دو تپه به ما دستور توقف دادند. قرار بر این بود که ما امشب را در این جا به سر برده و فردا شب به دشمن حمله نمائیم.

آن شب نیز به تندی شب های دیگر گذشت. اما خاطراتی عظیم در سینه ی خود نگاشت. خاطراتی از خلوص ها و عبادت های بزرگ مردان قبیله ی ایثار که برای بقای اسلام از جان گذشتند. فردای آن روز خورشید بالا می آمد و طلایع نورش از جان شاخه های درختان جنگل دیده می شد. برادران از صبح زود از خواب برخاسته بودند و با اقامه ی نماز صبح بعد از آن تا صبح به دعا و نیایش مشغول بودند. منطقه طوری بود که ما نباید به نوک تپه صعود می کردیم چون در دید مستقیم دشمن قرار می گرفتیم. آن روز برای من روز بسیار مهم و عزیزی بود و قداست داشت. قداست برای این که این آخرین روزی بود که در کنار عزیزانی عاشق بودم و امروز آفتاب هر چه به افق نزدیک تر می شد زمان هجران نزدیک تر می گشت و این برای من دردآور بود، اما برای آن ها که ملکوتی بودند و در انتظار وصال بودند؛ بی قرار و مشتاق برای غروب آفتاب ساعت شماری می کردند.

امروز کارها بسیار پیچیده و زیاد بودند ابتدا باید کاملا به صف، برادران فرمانده در رابطه با عملیات گوش می دادیم، تا به نقشه ی عملیات کاملا آشنا گردیم و همچنین به راهنمائی ها و نکته های مهم و برنامه های اطلاعات عملیات که قرار بود ما را به دشمن برسانند و به اصطلاح بلدچی بودند، هرجا می نشستیم صحبت ها و نکته های شیرین می شنیدیم. نماز ظهر امروز بدون این که کسی با صدای بلند اذان دهد ادا کردیم و بعد از آن زیارت نامه عاشورا را بچه ها زمزمه کردند. ناهار امروز ظهر صفا و صمیمیت دیگری داشت. بر سر سفره به چهره یکایک بچه ها می نگریستم، بچه ها لبخند بر لب داشتند، ولی با نگاهی پر مفهوم به همدیگر می نگریستند و یکدیگر را برانداز می کردند. قیافه ها را برای آخرین بار برانداز می کردند.

زمان به تندی می گذشت و عقربه های ساعت به سرعت می چرخید و آفتاب نیز رنگ سرخ به خود گرفته بود و نور طلائی و سرخ خورشید از میان برگ درختان و شبنم، روی شاخه ها منعکس می شد و درخشش خاصی ایجاد می کرد. با بچه ها به طرف تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم تا هنگام حرکت با وضو باشیم. در حال وضو گرفتن بودیم که صدای برادر مرتضی بختیاری را شنیدیم که می گفت: برادران هر چه سریع تر آماده ی حرکت شوند. به سرعت وضو گرفته و با چفیه دست ها و صورتم را خشک کرده و پیش بچه ها برگشتم. بچه ها به سرعت تجهیزاتشان را می بندند و در پوشیدن تجهیزات و مرتب کردن آن ها به هم کمک می کردند. در کوتاه ترین فرصت بچه ها آماده ی حرکت شدند. من که تجهیزاتم را مرتب می کردم، صدای برادر عزیز مصطفی رحیمی را شنیدم که می گفت: محمد بیا با تو کار داریم. اسلحه ام را برداشتم و سرعت به طرفش رفتم. گفتم: کاری داری؟ گفت: بله کار بسیار مهمی دارم. چرا پیشانی بند را نبسته ای؟ گفتم: الان می بندم. می خواستم از هم خداحافظی کنیم، بعد در حالی که دست هایم را باز کرده بودم او را در آغوش گرفتم. بغض گلویم را فشار می داد، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و باصدای بلند شروع به گریستن نمودم و اشک های منو مصطفی بی اختیار بر روی گونه هایمان می ریخت. خیسی صورت مصطفی را حس کردم، به من می گفت: چرا گریه می کنی؟ بعد گفت: محمد حلالم کن! دیگر نمی تونستم جلوی خودم را بگیرم، و با صدای بلند شروع به گریه کردن نمودم. بعد از آن سراغ تک تک بچه ها رفتم و یکی یکی آن ها را در آغوش می گرفتم. همه گریه می کردیم اما گریه برای چه بود، نمی دانم، اما چرا می دانم گریه ی هجران و فراق بود.

عده ای کبوتر سبکبال آماده پرواز به سوی ملکوت بودند. حس می کردم چیزی روی قلبم فشار می آورد و آن قدر سنگین است که نمی توانستنم تحمل کنم. انگار چیزی توی دلم می سوخت و مرا می گداخت. می دانستم عده ای از این بچه ها را دیگر نخواهم دید. دیوانه وار به هر سویی می دویدم. خود را به بلندی می رساندم تا از بال شاهد صحنه های به یادماندی باشم. دور بچه ها می چرخیدم و خاطر و قیافه ی تک تک آن ها را به یاد می سپردم.

دلم می خواست که دست و پای آن ها را تک تک ببوسم، به قد و قامت آن ها خیره می شدم، به چهره های نورانی آن ها که در بالای آن الله اکبر یا لااله الا الله نوشته شده بود خود را به محمد وکیلی، علی بحرینی، سعید غفاری، جلال احمدی، ابراهیم صفری رساندم و یکی یکی آن ها را درآغوش فشردم. الله اکبر، الله اکبر چه روزی بود، خیر چه محشری بود؟

عملیات آغاز شد.

بعد از این که آفتاب کاملا غروب کرد، اما هنوز تاریکی منطقه را نپوشانده بود به ما دستور حرکت دادند. همه دعا می کردیم و یک لحظه بچه ها از یاد خدا غافل نبودند. از میان درختان و جنگل ها می گذشتیم، نفس ها را در سینه ها حبس کرده بودیم، تماشای حرکت رزمندگان اسلام به انسان حالت خاصی را می بخشید. همه دعا می خواندند و یکی از بچه ها که در جلوی من حرکت می کرد آیه ی «وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» را برای کوری دشمن می خواند. در راه از پستی و بلندی ها و از میان درختان با احتیاط عبور می کردیم. غیر از صدای خش خش بیسیم ها که فرماندهان بالا با یکدیگر صحبت می کردند صدایی شنیده نمی شد. ماه در میان آسمان می درخشید. مدت زیادی بود که راهپیمایی می کردیم؛ هرچه به طرف جلوتر می رفتیم، حس می کردم صدای عراقی ها را می شنوم، گرچه این یک توهمی بیش نبود. شاخه های درختان بانسیم بهار بهم می خوردند و به نظرم می آمد که صدای گشتی های عراقی است که ما را دیده اند و اکنون آهسته به هم علامت می دهند. به برادر غفوری که در جلوی من حرکت می کرد، گفتم: تو هیچ صدایی نمی شنوی؟ جوابش منفی بود. دوباره گفتم دقت کن صدای صحبت های عربی را نمی شنوی، دو نفر با هم صحبت می کنند؟ او کنجکاوانه چند لحظه سکوت کرد و به دقت سر خود را به اطراف چرخاند و گفت: نه صدایی نمی شنوم. بابا تو خیالاتی شده ای. آیه ی «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» را بخوان. آری به راستی با این آیه قلب های انسان ها آرامش می یابد. از یکی از بچه ها ساعت را پرسیدیم، جواب داد 5/10 شب می باشد. از سینه کش تپه خود را بالا می کشیدیم و ستون به صورت خط مایل و مارپیچ به صورت کمربندی به جلو می رفت. حس می کردم خیلی به دشمن نزدیک شده ایم. بچه ها کاملا سکوت را رعایت می کردند. هیچ صدایی شنیده نمی شد فقط صدای غور غور و جیرجیر، جیرجیرک ها در میان جنگل پیچیده شده بود، نسیم باد شدیدتر شده بود؛ و شاخه های بزرگ را هم می لرزاند و این موجب می گشت تا صدای حرکت بچه ها و خش خش برگ ها در میان صدای به هم خوردن شاخه ها خفه گردد و این کمک می کرد تا دشمن صدای ما را نشنود. ناگهان صدای غرش چند گلوله ی خمپاره و به دنبالش صدای سوت گلوله ی آن ها ما را به خود آورد و من جا خوردم و به دنبال شلیک چندین گلوله ی منور؛ همه نشستیم. فکر کردیم دشمن از حرکت ما آگاه شده است، باز صدای عراقی ها را می شنیدیم، اما این بار از صدای داد و فریاد فرمانده ی آنان مطمئن شدم آن ها پی به حرکت ما برده اند. اما بعد از مدتی که فرمانده دستور حرکت داد، فهمیدیم این صداها باز هم توهم بوده است.

ساعت 3 ظهر پنجشنبه 28 مهرماه است من با چند تن از بچه ها در داخل سنگر نشسته بودیم، زخم پایم می سوخت اما وقتی به یاد صحنه های شب گذشته می افتادم، زخم پایم را فراموش می کردم. دقیقا پانزده ساعت از آغاز عملیات می گذشت. از شدت آتش دشمن کم شده بود ولی خاطره های دیشب مانند پرده ی سینما از مقابل چشمم می گذشت. اصلا نمی توانستم باور کنم برادرانی که دیروز همین موقع کنار هم صحبت می کردیم، ولی اکنون جنازه های لت و پارشان در برابر چشمانم بر روی تپه ها در فاصله ی چند قدمی از هم دیگر افتاده اند. در منطقه درگیری شب گذشته جنازه ی پاک همه ی بچه ها را می شد پیدا کرد. محمد وکیلی و ابراهیم صفری و چند نفر دیگر در میدان مین افتاده بودند. جنازه ی رحیم واقعا متلاشی شده بود؛ طوقه ایی یک گلوله به گلویش اصابت نمود و مانند علی اصغر (ع) حسین (ع) پر زد و غلتید و دم به دم جان داد. بچه ها دیشب واقعا حماسه آفرینی نمودند و هنوز صدای محمد توی گوشم هست که آن موقعی که از همه جا گلوله و مرگ می بارید، آرپی جی های دشمن پشت سر هم جلوی بچه ها به زمین می خورد فریاد می زد: برادران چیزی دیگر نمانده دشمن در حال فراره.

ای خدا دیشب چه خبر بود انگار قیامت به پا شده بود. بوی باروت توی جنگل ها پیچیده شده بود. بعضی از درختان آتش گرفته بودند و دود و آتش منطقه را پرکرده بود و در میان دود و انفجارات فریاد مجروحان که صدای یا امام زمان (عج) می کردند؛ شنیده می شد. صدای فریاد فرمانده هان پشت بیسیم ها صدای غرش کالبیرها و زوزه ی گلوله ها و آتش انفجارات قیامتی به پا کرده بود.

آری دیشب غوغا بود. ای وای که آن یاران با وفا و آن زاهدان شب؛ اکنون از کنار ما رخت بربستند. آن شیرین زبانان چگونه خاموش و بی صدا سر بر خاک گذاشتند. افسوس که شما رفتید و ما هم چنان در سوزش داغ غم شما مانده ایم. هواپیماهای دشمن مانند لاشخورها که در پی جمجمه ای قار قارکنان نندر بالای منطقه در پرواز بودند. هواپیما یک لحظه ای منطقه را ترک نمی کردند و همین موجب شده بود نتوانیم مجروحان را توسط هلی کوپتر به بیمارستان انتقال دهیم. هواپیماها چند بار نیز اطراف ما را بمباران کردند اما هیچ گاه به لطف خدا بمب ها بر روی ما ریخته نشدند. چون زخم من به شدت درد می کرد و گفته می شد یک اکیپ پزشکی در پایگاه مجاور ما مستقر شده. به توصیه فرمانده، من به کمک یکی از برادران همسنگرم به طرف پایگاه بعدی به راه افتادم. من به سختی قدم بر می داشتم چون در دید دشمن بودیم او هم به شدت به طرف ما آتش می کرد. خمپاره های دشمن در اطراف مان به زمین می خوردند و ما دو نفر مجبور بودیم در هر چند قدم روی زمین بخوابیم. خود را با هزار زحمت به پایگاه بعدی رساندیم اما خبری از اکیپ پزشکی نبود. بچه ها می گفتند در راه به آن ها ضدانقلاب کمین زده است. من را به سنگری که مجروح های جنگی در آن خوابانده بودند راهنمایی نمودند. این سنگرها دیروز در دست مزدوران بعثی قرار داشت و دیشب آزاد شده بودند. این سنگر جای نسبتا بزرگی داشت و با گونی های خاک چیده شده و روی آن با الوارهای چوب پوشانده بودند و بر روی آن ها ورقه های پلیتی قرار داشت. بر در سنگر پرده ای از گونی آویخته شده بود، پرده را کنار زدم و سلام کردم اما صدائی نشنیدم. چون سنگر تاریک بود کسی را ندیدم و بعد از مدتی که چشمانم را مالیدم و دیدگانم به تاریکی عادت کرد، برادرای مجروحی که بر روی آن ها پتو کشیده شده بود به چشم می خوردند؛ من نیز جایی خالی پیدا کرده و دراز کشیدم.

خورشید غروب می کرد و یکی از برادران امدادگر شمعی را از سنگرهای عراقی پیدا کرده بود، در دست وارد سنگر شد و آن را روشن کرده و بر روی سنگی قرار داد. با روشن شدن سنگر چهره های برادران مجروح بهتر دیده می شد. این عزیزان شب گذشته مجروح شده بودند، هنوز نتوانسته بودند آن ها را به پشت جبهه انتقال دهند. بیش تر آن ها رنگ پریده به نظر می رسیدند و لب های آن ها خشک و نشان از تشنگی آن ها می داد. اما عزم استوار آن ها روحیه ی هر کسی را تازه می کرد. گاهگاهی صدای ناله ی عزیزی از گوشه ای بلند می شد. ای وای یا امام زمان (عج) کمکم کن و سپس بعد از مدتی دیگر صدایی شنیده نمی شد. بیش تر آن ها به شدت مجروح شده بودند و حال من از همه ی آن ها بهتر بود. اینان عجب جوانانی هستند، چگونه ناز و نعمت را پشت پا زده و به اختیار خود قدم به این صحرای خون گذاشته اند. خمپاره ها و گلوله های توپ دشمن به شدت منطقه را می کوبید. نیرو های اسلام در محوری دیگر به دشمن یورش آورده بودند و به همین جهت دشمن مذبوحانه به شدت منطقه را می کوبید. هر زمان که صدای زوزه ی خمپاره ای و یا سوت گلوله ی توپی که به طرفمان در حرکت بود می شنیدم؛ احساس می کردم که این گلوله به طرف سنگر ما می آید، اما صدای انفجار آن را از چند متری سنگرمان می شنیدیم. خدا را شکر می کردم، چرا ما که اتکایمان فقط به خداست. پروردگار ماست که به یاری سربازان خود می شتابد...


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.