محمد آتش افزا بارده
نام پدر : كاظم
دانشگاه : علوم پزشكي اهواز
مقطع تحصيلي : دكترا
رشته تحصيلي : پزشكي
مكان تولد : روستاي بارده- بن (چهار محال و بختياري)
تاريخ تولد : 1345/01/02
تاريخ شهادت : 1365/10/12
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 4
خاطرات شهيد محمد آتش افزا از جبهه(تا قدس به پيش)

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت 12 ظهر سوار اتوبوس شدیم. مردم با احساسات خود ما را بدرقه می کردند؛ صدای گریه مادران و پدران صحنه ی دیگری به وجود آورده بود. ساعت 1 بعد از ظهر به پادگان 15 خرداد اصفهان رسیدیم و با صف به داخل پادگان رفتیم. قبل از ما تعدادی دیگر از شهرستان های اطراف آمده بودند، شب را در آن جا ماندیم و فردای آن نیروهای زیادی از اصفهان و شهرستان های دیگر به ما ملحق شدند. ساعت 4 بعدازظهر بعد از اجرای مراسم سینه زنی سوار اتوبوس ها شدیم. وقتی که سوار اتوبوس می شدیم از زیر قرآن رد می شدیم. اتوبوس ها به راه افتادند. بر سر در پادگان هم قرآنی قرار داده بودند که اتوبوس ها از زیر آن می گذشتند. امت قهرمان ما باز هم فرزندان خود را که عازم جبهه های نبرد بودند با احساسات پرشور خود بدرقه می کردند.

اتوبوس از میان جمعیت می گذشت و ما هم با شعار جنگ جنگ تا پیروزی برای فتح کربلا، پیش به سوی جبهه ها به ابراز و احساسات آن ها پاسخ می دادیم. این تاثیر عمیقی بر من می گذاشت. از داخل شهر می گذشتیم به مردم نگاه می کردم همه مشغول رفت و آمد بودند. در خیابان ها حجله های یادبود شهدا به چشم می خورد. چیزی از حمله ی رمضان نمی گذشت. عده ای نه بلکه تمام مردم اصفهان در داغ جوانان خود عزادار بودند. اکنون ماهم می رفتیم تا ادامه دهنده راه این عزیزان عازم میدان نبرد با دشمن بودیم تا در آن جا با دشمن تا دندان مسلح دست و پنجه نرم کنیم.

هیچ توان و قدرتی یارای ایستادگی در مقابل اسلام را نخواهد داشت. برادران در داخل اتوبوس شعار می دادند و نوحه می خواندند. به چهره یکایک آن ها می نگریستم عده ای از این عزیزان دیگر را شاید در این جهان نمی دیدند. حین افکار بودم که اتوبوس نزدیک یک رستوران در شهر داران توقف نمود. نماز را خواندیم و بعد از صرف شام سوار اتوبوس شدیم و به طرف مقصد مان به راه افتادیم.

در داخل ماشین باز هم افکار گوناگون به سوی من هجوم آورده بود. به یاد پدر و مادرم می افتادم که اکنون در خانه با حالت غمگین و نگران نشسته اند و حتما از من سخن می گویند. حالا دیگر زندگی برایشان تلخ است ناراحت بودم که موجب ناراحتی آن ها شده بودم. باز هم با افکاری دیگر اعمال خود را توجیح می کردم و می گفتم: اگر من و امثال نروند پس چه کسانی باید بروند بجنگند؟ آیا آن ناز پروردگان و مستکبران از خدا بی خبر از اسلام دفاع خواهند کرد. در صورتی که آنان به اسلام معتقد نیستند و یا آن منافقان و رفاه طلبان که هر روز بهانه می تراشند و فقط در فکر خود می باشند، به جبهه خواهند رفت و یا آن هایی که بویی از اسلام نبرده اند و زندگی را به شعار دادن و به نکبت وار بودن و منم منم کردن صرف می کنند از مکتب مان دفاع خواهند کرد. در این افکار بودم که خوابم برده بود.

ساعت 2 از نصف شب بود که چشمم را باز کردم. راننده با شاگردش صحبت می کرد و ماشین با سرعت از پیچ و خم جاده می گذشت. بعد از مدتی به شهر خرم آباد رسیدیم. به بچه ها نگاه کردم همه خواب بودند و بعضی در کف اتوبوس به خواب رفته بودند. چون شب قبل هم نخوابیده بودم، مجددا خوابم برد. شب خواب های عجیب می دیدم. مادرم و پدرم را گریان می دیدم، مادرم التماس می کرد و پدرم خواهش می کرد که از این سفر بگذرم، اما من بدون جواب فقط به صورت های آن ها نگاه می کردم. با صدای راننده که می گفت: «وقت نمازه سریع بلند شوید.» چشمانم را باز کردم و بچه ها را دیدم که یکی یکی پیاده می شدند. من هم پیاده شدم. هوا هنوز تاریک بود و چند ستاره در آسمان سوسو می کردند. اتوبوس ما در مقابل مسجد ایستاده بود؛ همگی وارد مسجد شدیم و در دستشوئی آن وضو گرفتیم و وارد مسجد شدیم. در پوستر هایی که به دیوارهای مسجد نصب شده بود، دریافتم که اکنون در اندیمشک می باشیم.

بعد از نماز صبح مسجد را ترک و سوار اتوبوس شدیم. کم کم هوا روشن می شد و گرمی هوای خوزستان را حس می کردم. اتوبوس در جاده ی اندیمشک اهواز به پیش می رفت و من در کنار جاده و در بیابان های اطراف آثار جنگ و سنگرها را مشاهده می کردم. در این جا بود که دریافتم رزمندگان اسلام چگونه حماسه ها آفریده بودند و دشمن مزدور را چقدر به عقب رانده بودند.

باز در کنار جاده به صحنه های دیگری بر خورد کردم که چگونه آوارگان جنگ که از ظلم و ستم استکبار از خانه های خود رانده شده اند و اکنون به این صورت در چادرها به وضع اسف باری ساکن شده اند. از این صحنه ها زیاد بود و واقعا قلب انسان را به درد می آورد. ساعت 8 صبح به اهواز رسیدیم و تابلویی این جمله را "به شهر اهواز، شهر مقاوم خوش آمدید" اعلام می کرد. آثار جنگ در اهواز به وضوح دیده می شد، تانک های زیادی در بیابان ها انباشته شده و این بیانگر قرارگاه های لشگرهای رزمی در منطقه بود. بعضی از قسمت های شهر بر اثر بمباران و توپ های دور برد منهدم شده بود و این ها همه جنایات صدام مزدور می باشد. از خیابان گذشتیم و وارد دانشگاه جندی شاپور شدیم چند لشگر مستقر شده بودند. اتوبوس در یکی از ساختمان های دانشگاه ایستاد و ما هم پیاده شدیم. در حالی که ساک های خود را بر می داشتیم، بچه ها که قبلا اعزام شده بودند در حال دو و نرمش صبحگاهی در چمن های اطراف ساختمان ها بودند.

چندین نفر از آن ها دور ما حلقه زدند، یکی از بچه ها پرسید: آیا حمله نزدیک است و او در پاسخ جواب داد: فکر نمی کنم، هنوز حمله نزدیک نیست. خلاصله ساکمان را برداشتیم با ستون وارد پایگاه مدنی شدیم. وارد ساختمان دانشگاه شدیم. این ساختمان پنج طبقه بود و در و پنجره نداشت. در هر طبقه ی آن تعداد زیادی از نیروها پتو پهن کرده بودند. به صورت دسته هایی نشسته بودند و در سمت چپ یک قسمت را به نمازخانه اختصاص داده بودند که محوطه بسیاری را در بر می گرفت. ما هم در روبروی مسجد در طبقه ی دوم جاگیر شدیم. هوا به شدت گرم بود که من تاکنون به خوزستان مسافرت نکرده بودم، دچار نفس تنگی شدم و عرق از سرو صورتم می ریخت. لباس هایم را که به جز یک زیر پیراهنی بود درآوردم تا شاید کم تر احساس گرما نمایم. محیط این دانشگاه برایم تازگی داشت با بچه ها و افراد دیگری برخورد می کردم. رفتارها و برخوردها با محیط شهر و روستا تفاوت داشت، حتی صحبت ها نیز مفهومی دیگر داشت. همه جا صفا و صمیمیت پوشانده بود و با کلمه ی برادر مورد خطاب قرار می گرفتیم. ساعت 30/11ظهر نیروهای رزمنده خود را برای نماز آماده می کردند. صوت قرآن که از بلندگو پخش می شد محیط روحانی به وجود آورده بود. من هم با دوستان وضو می گرفتیم و وارد مسجد می شدیم. از این که نماز در اول وقت خوانده می شد لذت می بردم، سخنان امام (ره) که می گفت: ما برای نماز می جنگیم به من حالتی خاص می بخشید. آری اول همه کار باید سروقت نماز را به جا آورد. این نماز است که انسان را پاک و وجود انسان را محیا برای درک حقایق می نماید و موجب می شود انسان در صراط مستقیم قدم بردارد. کم کم مسجد پر شده و صف ها منظم گردید. با صدای مکبر برخاستیم قد قامت الصلوه. آری این جا احساس فخر می کردم و سرافرازی به سوی من رو آورده بود و احساس می کردم که افتخار آن را پیدا کرده ام که در صفوف روحانی رزمندگان اسلام نماز بخوانم.

اولین نمازی بود که با این لذت خوانده بودم و حالتم متحیر شده بود. نماز را خواندیم و بعد دست ها را به همراه رزمندگان بالا بردیم و دعا برای فرج امام زمان (عج) را خواندیم. بعد از نماز ظهر ناهار خوردیم. در ساعت 3 بعد از ظهر که با بلندگو اعلام کردند، نیروهائی که امروز اعزام شده اند برای سازماندهی به خط شدیم. ما هم بلافاصله به خط شدیم و در محوطه ای گرد آمدیم در هر رشته ای افراد را جدا می کردند.

تعداد ما نزدیک 30 نفر بودند، گردان ما نهمین گردان نجف اشرف بود تشکیل شد. من هم در گروهان دوم در دسته ی 3 این گردان جایگزین شدم. اسامی ما را هر فرمانده دسته در لیست ثبت نمود. تعداد هر دسته 22 نفر بود و هر چهار دسته تشکیل یک گروهان را می داد. مسئولیت هر شخص مشخص می شد. به من هم کمک آرپی چی را پیشنهاد کردند و من هم پذیرفتم. بعد از پایان یافتن سازماندهی ما به جایگاه گردان در ساختمان مراجعه کردیم بعد از شام در ساعت 9 شب برنامه ی سینه زنی داشتیم و نیروها با اجرای مراسم سینه زنی به طرف مسجد حرکت می کردند و از هر طبقه ساختمان این برنامه تکرار می شد. ما هم همراه سینه زنان به طرف مسجد به راه افتادیم. همه ی نیروهای لشگر در مسجد اجتماع نمودند. بعد از مراسم سینه زنی دعای کمیل شروع و بچه ها گریه می کردند و از خدا می خواستند که به آن ها لیاقت جنگیدن در راهش را بنماید و آنان را بر دشمنان اسلام غالب نماید. اینان خالصانه و بدون ریا و پشیمان از غفلت ها می نالیدند. عجب جوان های پاک و با خلوصی که در بسیج دیده می شود. دعای کمیل بر من تاثیر فراوانی می گذاشت و به یاد می آورم که این کلمات شیوای راستگوترین و یا به قول امام گمنام ترین سربازی است که در آن شب های پر جوش و خروش در تاریکی شب شنیده می شد و اینک بعد از 1400 سال رهروان آن عزیز جملاتش را بر می نماید و از خداوند همان را می خواهند که امامشان خواسته بود. دعای کمیل در ساعت 11 اتمام عظمت و شکوهش به پایان رسید.

صبح روز شنبه 19 شهریور بود ساعت 30/4 صبح از خواب برخاستیم و بعد از نماز مراسم صبحگاهی شروع شد. از گردان در جایگاه خود قرار گرفته بودم. بعد از مراسم صبحگاهی نیروها به صورت گروهانی برای دو و نرمش از پایگاه خارج شدند. صدای ضربات پای نیروهای اسلام به همراه شعارها و سرودهایشان به گوش می رسید. نزدیک نیم ساعت دویدیم و برای نرمش در پهنای اطراف دانشگاه حلقه زدیم.

نرمش ها را هم همراه سرود و تکبیر اجرا می کردیم. کلا در جبهه در همه ی کارها روحانیت می بارید. بعد از نرمش به دستور فرمانده ی گروهان به صورت 4 دسته پشت سر هم قرار گرفتیم و با صدای فرمانده که می گفت: «از جلو نظام» دست ها را جلو می بردیم و هر کس در جای خود قرار می گرفت و با فرمان خبردار با صدای «یامهدی ادرکنی عج الله ظهورک» دست هایم را انداختیم. با دستور فرمانده یکی از بچه ها سرود می خواند و ما همه تکرار می کردیم.

بعد از مدتی وارد پایگاه شدیم. بعد از صبحانه، طبق برنامه ریزی که برای گردان ما به عمل آمده بود، در ساعت های مقرر برای کلاس های ایدئولوژی نظامی و احکام آماده می شدیم. تا با آموزش و تزکیه روح و روان و آمادگی جسمی در آینده با دشمن روبه رو گردیم. روزها به همین منوال می گذشت با این تفاوت که هر روز ساعت دو و نرمش افزایش پیدا می کرد. بعضی شب ها فرماندهان لشگر برای مان صحبت می کردند. یک روز بعد از مراسم صبحگاهی برادر احمد کاظمی فرمانده تیپ نجف اشرف سخنرانی نمودند و عملیات قبلی یعنی رمضان را برای ما توضیح و موشکافی کردند و ما را توصیه به نظم و اجرای مقررات نمودند. شهریور ماه به پایان رسید و ما هر روز منتظر بودیم که عملیات هر چه زودتر آغاز شود. هفته ی جنگ آغاز شد. برنامه های متنوعی برایمان به اجرا در آوردند. روز عید غدیر برای مراسم سخنرانی به قرارگاه تیپ کربلا رفتیم و در آن جا برادر شهید مصطفی ردانی پور برایمان سخنرانی نمودند. روز 6 مهرماه بود. ما را برای مسلح نمودن به خط نمودند و به صورت منظم به طرف پایگاه شماره ی 1 برای تحویل گرفتن سلاح و تجهیزات حرکت نمودیم. در پایگاه شماره ی 1 مسئول تسلیحات ما را توصیه نمودند که در حفظ سلاح ها و تجهیزاتی که به ما تحویل داده می شود کوشا باشیم و متذکر شد چون این سلاح ها همگی غنیمتی می باشند بعضی از آن ها خون آلود می باشند و ابتدا آن ها را آب بکشیم و سپس با روغن تمیز نمائیم. بعد از مدتی سلاح ها و تجهیزات را گرفتیم؛ سلاح ها و تجهیزات من عبارتند از 1 مسلسل کلاشینکف، 4 عدد خشاب، 1 عدد جیب نارنجک، فاسقه قمقمه و بند حمایل و کوله پشتی. بعد از تحویل گرفتن سلاح ها و تجهیزات به پایگاه سابق برگشتیم. صبح روز هفتم مهرماه با بلندگو اعلام کردند که گردان نه جوادالائمه به خط شوند و ساک ها را به تعاون تحویل دهند. ضمنا تعاون برای هریک از نیروها کارت و پلاک تهیه نموده بود تا احتمالا بعد از عملیات جنازه ی شهدا شناسایی شود. ساک ها را هم تعاون تحویل گرفت تا بعد از عملیات به ما بازگرداند.

تمام نیروها ساک ها را تحویل دادند و با تجهیزات کامل به خط شدیم. اتوبوس هایی که به وسیله ی گل شیشه های آن ها استتار شده بودند وارد پایگاه شدند و پشت سر هم قرار گرفتند. فرمانده هان با خواندن اسامی نیروها آنان را به داخل اتوبوس ها هدایت می کردند. وقتی نوبت به من رسید به طرف اتوبوس حرکت کردم و داخل اتوبوس بر روی یکی از صندلی ها قرار گرفتم. اتوبوس با علامت فرمانده به حرکت درآمد و از پایگاه خارج شد. یکی از بچه ها شروع به نوحه خواندن نمود و بچه ها هم سینه می زدند. از خیابان های اهواز گذشتیم و وارد جاده ی اهواز خرمشهر گشتیم. اتوبوس در جاده به طرف خرمشهر پیش می رفت. در اطراف جاده آثار جنگ به خوبی مشخص بود. تانک های سوخته و سنگرها و خاکریزها در بیابان ها پراکنده شده بود. دشمن خیلی به اهواز نزدیک شده بود و نفربرها و تانک های سوخته ی متجاوزین این مطلب را تایید می کرد. صحنه های فراوان یافت می شد در منطقه ای که در اوایل جنگ نیروهایمان برای جلوگیری از پیشروی دشمن به بیابان آب انداخته بودند.

نیزارهایی به وجود آمده بود. برادران جهاد سازندگی با همت و کوشش وصف ناپذیری راه آهن اهواز خرمشهر را تعمیر می کردند تا مجددا راه اندازی شود. درود بر این جهادگرانی که با تلاش خستگی ناپذیر ویرانی های حاصل از جنایات صدام را آباد می سازند و هم پای رزمندگان به قلب سپاه دشمن یورش می برند. تانک های سوخته همچنان به چشم می خورد؛ وقتی اتوبوس از کنار پادگان حمید می گذشت می دیدیم که چطور جنایت کاران بعثی دشمنانه این پادگان را با خاک یکسان نموده بودند و آهن پاره ها و دیوارهای فروریخته نشان می داد که در این جا بنائی وجود داشته است.

دشمن مزدور هنگامی که نیروهای ما در عملیات بیت المقدس به قلب سپاه دشمن یورش آورند مزدوران بعثی دشمنانه تمام روستاها و شهرهای هویزه خرمشهر و پادگان حمید را با خاک یکسان نمودند. اتوبوس هم چنان در پیچ و خم جاده ها راه را می پیمود و من شاهد سرزمین هایی بودم که رزمندگان دلاور اسلام با حماسه آفرینی های وصف ناپذیر و با ایثار خون های پاک و مقدس ما آزاد ساخته بودند. درود خدا بر شهیدانی که اکنون در گلستان های شهدا آرمیده ه اند و زمانی با نبردی پر شکوه این سرزمین های مقدس را از لوث صدامیان پاک نموده بودند. انسان وقتی با این صحنه ها برخورد می کند احساس غرور می نماید، احساس این که جوانان ما دیگر آن جوان های سابق نیستند؛ اینان مرد خدا و مرد جنگ گشته اند. تقریبا به 10 الی 15 کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم که همان را به طرف شمال جاده کج کردیم. از این جا به بعد جاده خاکی بود، اتوبوس ها گرد و خاک زیادی می کردند. هنوز از جاده فاصله ی چندانی نگرفته بودیم که چشمم به تابلویی افتاد که روی آن این مطلب (گورستان بعثی ها) نوشته شده بود. در این مکان تعداد بی شماری از مزدوران بعثی بود که بعد از آن که توسط رزمندگان اسلام به هلاکت رسیده بودند، توسط نیروهای قهرمانمان به خاک سپرده شده بودند. باشد تا آمریکا و ایادی مزدورش مزه ی تجاوز به کشور مظلوم را بچشند و عبرت بگیرند. در راه تابلوهای جهادهای سازندگی شهرهای مختلف به چشم می خورد و این بیانگر فعالیت چشم گیر جهادگران سراسرکشورمان بود. نزدیک ساعت 12 ظهر بود به مقر از پیش تعیین شده رسیدیم و بچه ها اصطلاحا به آن مقر خاکی می گفتند. از اتوبوس ها پیاده شدیم و به صورت 4 صف منظم هر یک از گروهان ها قرار گرفتند.

فرمانده گردان برادر مصطفی قدیری درباره ی مسائل موجود در این مقر برایمان صحبت نمود تا هر یک به وظایف خود آشنا شویم. در صحبت ها متذکر شد هر دسته در یکی از چادرها مستقر خواهند شد. بعد از پایان صحبت های برادر قدیری هر دسته در یکی از چادرها مستقر شدند. وضعیت منطقه این طور بود که اطراف محوطه ای به صورت دایره وار خاکریز زده بودند و در وسط این محوطه دایره ای کمی زمین را گود کرده و چادر زده بودند و اطراف آن را با خاک بالا آورده بودند تا در صورت اجرای آتش از طرف نیروهای دشمن به کسی آسیب نرسد.

خلاصه بعد از نماز به چادرها جهت ناهار مراجعه کردیم تا یکی از بچه ها رادیوی جیبش را باز کرد. رادیو مارش نظامی پخش می کرد. همه دور رادیو حلقه زدیم و سراپا گوش به رادیو توجه داشتیم و منتظر بودیم که اطلاعیه صادر نماید. بعد از چند دقیقه مارش شخص خبرگزار شروع به تکرار اطلاعیه نمود و سخنش را با این جمله آغازکرد: «توجه، توجه فرمائید؛ طبق اطلاعات رسیده رزمندگان سلحشور اسلام در نیمه ی شب گذشته در منطقه ی سومار با عملیاتی به نام مسلم بن عقیل (ع) و با رمز یا ابالفضل العباس (ع) به قلب سپاه دشمن هجوم آوردند و عده ی زیادی از دشمن را کشته و عده ای را به اسارت خود درآوردند. به محض رسیدن خبرهای تازه شما را درجریان آن قرار خواهیم داد.»

شادی و سرور سراسر وجودمان را فرا گرفت و بچه ها شروع به تکبیر گفتن نمودند. وضع آب و هوای منطقه طوری بود که هوا به شدت گرم بود و بادهای شدیدی می وزید و گرد و خاک بر سر و روی ما می بارید. هوا کم کم به افق نزدیک تر می شد و جنوب تماشای غروب خورشید لذت دارد، زیرا به نظر می رسید خورشید در داخل زمین فرو می رود. با تاریک شدن هوا منورهای مزدوران عراقی که از ترس بر بالای سرشان پرتاب می کردند، از فاصله ی دور دیده می شد؛ از پرتاب مداوم منورها به نظر می رسید دشمن در اضطراب عجیبی به سر می برد.

ساعت 8 شب بود برای این که دوباره از عملیاتی که شب گذشته اجرا شده بود اطلاعاتی کسب نمائیم، همه دور رادیو حلقه زده بودیم و منتظر آغاز اخبار بودیم. وقتی رادیو اخبار پخش می کرد؛ نوید فتح و پیروزی می داد. همه خوشحال بودیم و شکر می کردیم که خداوند بر امت ما نظری افکنده و بر مستضعفان منت نهاده و سپاهیان حق در جبهه سومار همچنین به پیش می تافتند تا به صدام جنایت کار طعم تلخ تجاوز را بچشانند. خلاصه همه خوشحال بودیم از این که رزمندگان ما حماسه آفریده بودند. بچه ها الله اکبر می گفتند. ساعت 8 و پانزده دقیقه را نشان می داد که ناگهان من که به سوی جبهه ها نظر می کردم آتش های فراوانی را مشاهده کردم و به دنبال آن صدای شلیک توپ های فراوان به گوش می رسید.

صدا و نور توپ ها همچنان زیادتر می شد که من ناگهان صدای غرش توپ ها و کاتیوشاها که به سمت ما می آمد شنیدم. چون تا به حال به صدای غرش توپ ها آشنائی نداشتم وحشت عجیبی سراسر وجودم را فراگرفته بود. توپ ها و کاتیوشاها غرش کنان در بیابان ها بر زمین می خوردند و به دنبال آن صدای انفجار مهیب آن ها به گوش می رسید تا حتی توپ ها در اطراف خاکریز ماهم زمین می خورد. صدای خِر خِر ترکش ها را برای اولین بار می شنیدم، صدای شلیک و سپس انفجار توپ ها همچنان ادامه داشت.

وحشت سراسر وجودم را احاطه کرده بود اما «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» آری با یاد خدا دل ها آرامش می جوید. آن گاه که انسان امیدش از همه جا بریده شود آن گاه که کشتی نشینان بر موج های کوه شکن برخورد می نمایند و کشتی آن ها خرد می شود، در آن دم دل به خدا می بندند چه پناهگاه خوب و مطمئنی، آری بچه ها همه بر این باور بودند؛ که با یاد خدا دل ها آرام می گیرد. پس بلافاصله دعای توسل را شروع کردیم و از خدا خواستیم گناهانمان را ببخشد و چنان شجاعتی به ما عطا نماید که اگر کوه از جا کنده شود و بیابان ها به آتش مبدل شوند، نلرزیم و چون کوهی استوار به پیش برویم. دشمن متجاوز منطقه را به شدت زیر آتش گرفته بود. گلوله جای گلوله می خورد و انفجار موشک جدید جایگزین موشک قبلی می شد. این وضع همچنان ادامه داشت توپ خانه نیروهای قهرمان ما که در چند کیلومتری ما قرار داشتند، شروع به آتش نمودند تا جواب مناسب را به دشمن متجاوز بدهند.

کاتیوشاها و مینی کاتیوشاها به کار افتادند، آتش سنگینی روی دشمن اجرا می شد تا دشمن بداند ما هم می توانیم جواب دندان شکن به او بدهیم. ساعت 30/9 بود کم کم آتش ها سبک می شد و دشمن از شدت آتش خود کاست. هر دسته ای می بایست تا صبح برنامه ی نگهبانی در اطراف خاکریز را بچیند تا هر کس در موقع مقرر در سر پست حاضر شوند و نگهبانی بدهند. دسته ی ما هم برنامه ریزی کرد و نوبت من ساعت12 الی 30/1 صبح بود برای این که در سر پست خوابم نبرد، بهتر آن دیدم که تا نوبتم برسد کمی بخوابم. خلاصه روزها و شب ها به همین صورت می گذشت. مرتب آموزش های نظامی و رزم های شبانه می رفتیم تا خود را آماده ی عملیات نمائیم. آموزش ها مشکل و طاقت فرسا بود. پیاده روی های طولانی با تشنگی های فراوان فشار عجیبی به ما می آورد. اما بچه ها برای رضای خدا تحمل می کردند و با اشتیاق از آموزش ها استقبال می کردند.

به قول فرمانده گردانمان شهید مصطفی قدیری می گفت: هر چه در آموزش ها عرق بیش تر ریخته شود در هنگام عملیات خون کم تری ریخته خواهد شد. آموزش ها اغلب به صورت رزم های شبانه انجام می شد. یک نمونه آن را بیان می کنم: ساعت30/6 روز 12 مهر ماه بود به دستور فرمانده گردان باید بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام با تجهیزات کامل آماده ی حرکت برای رزم شبانه می شدیم. بعد از خوردن شام تجهیزات را بستیم. ساعت 8 شب بود که هر گروهان در جای خود قرار گرفت. فرمانده گردان درباره ی عملیات آن شب چنین گفت: «در شب باید سکوت مطلق حاکم باشد. از مقر که بیرون می رویم هیچ کس حق صحبت کردن ندارد. استتار کامل باید رعایت شود. در صورت حمله ی کمین های دشمن دست پاچه نمی شوید. به یاری خدا آماده ی حرکت شوید. ضمنا همه قمقمه های خود را خالی نمائید و هر کس مواد غذایی در کوله پشتی به همراه دارد فورا خالی نماید.»

بعد از پایان صحبت های برادر قدیری همه قمقمه های خود را خالی کردیم و آماده ی حرکت شدیم. ابتدا دسته ی 1 گروهان به حرکت درآمد و دسته 2 و 3 و گروهان های بعد به همین شکل ستون به حرکت در آمد و فاصله ها کاملا باید رعایت می شد. ضمنا گردان ما با گرایی که از پیش تعیین شده بود به حرکت درآمده بود و به حرکت خود ادامه می داد. هم چنان به جلو می رفتیم. مقصد ما حرکت به سوی مرزهای بین المللی و در آن جا آموزش اجرای یک سری عملیات و خنثی نمودن کمین های دشمن و آموزش چگونه عبور از خاکریزهای دشمن و هجوم به مواضع دشمن بود. در راه به صحنه های زیادی برخورد کردیم. از توپ خانه و سپس از زرهی که در خط دوم قرار داشتند عبور کردیم. عده ای از بچه ها به همراه فرمانده گردان برای آماده کردن منطقه به سرعت حرکت می کردند تا آن ها بتوانند رُل مواضع دشمن را بازی کنند. فرمانده گروهان ها نیروها را متوقف نمودند تا منطقه مورد نظر را برای نیروها توجیه نمایند. بعد از پایان کار فرمانده گروهانمان، ما آماده ی حرکت شدیم. بعد از آماده شدن بقیه ی گروه هان ها مجددا به صورت ستون به حرکت درآمدیم. با این تفاوتت که حالا مواظب اطراف بودیم زیرا هر لحظه احتمال داشت کمین هایی که در سر راهمان گذاشته شده بودند به طرف ما حمله نمایند و ما سریع آن ها را خنثی نموده و به راهمان ادامه می دادیم.

از مرزهای بین المللی گذشتیم. در آن جا دیدم که صدام مزدور چگونه سیم های خاردار مرزهای بین المللی ما را پاره نموده بود و به خاک دلاوران مسلمان حمله نموده بود و تا نزدیکی های دزفول و اهواز پیش تاخته بودند. بگذریم. نیروهایی که قبلا آمده بودند در پشت کنده ها و تیرهای سیم های خاردار موضع گرفته بودند و عده ای از آن ها در سمت چپ و قسمتی دیگر در سمت راست ما سنگر گرفته بودند. ما همچنان به راهمان ادامه می دادیم که ناگهان از سمت راست با پرتاب منور و تیراندازی به ما فهماندند که متوجه ورود ما به این منطقه شده اند.

فرمانده دسته ها و گروهان ها، ماموریت های هر دسته را مشخص نمودند و ما هم هجوم خود را به مواضع کمین آغاز کردیم. آنان به شدت به طرف ما تیراندازی می کردند. تیرهای رسام منطقه را شبیه عملیات نموده بود. البته ما حق تیراندازی نداشتیم چون احتمال داشت موجب تلفات شود. ما هنوز کاملا سمت راست را پاکسازی نکرده بودیم که نیروهای سمت چپ به روی ما آتش گشودند. به دستور فرمانده گروهان ها چند دسته از هر دسته برای پاکسازی سمت چپ آماده شدند و در مدت کوتاهی سمت چپ نیز پاکسازی شد؛ همه ی نیروهای کمین به اسارت درآوردند.

این عملیات مجموعا 30 دقیقه طول کشید. بعد به دستور فرمانده هان نیروها جمع شدند و فرمانده گردان شروع به صحبت کرد. مجموعا راضی بود و اشکالات و نقایص ما را گوشزد کرد تا در هنگام عملیات واقعی این اشتباهات تکرار نشود. ساعت 30/1 نیمه شب بود که ما به طرف مقر خود برگشتیم. نیروها به شدت تشنه شده بودند. خستگی در راه از چهره شان مشاهده می شد اما باید این مشکلات را تحمل کرد تا آبدیده شد، تا دشمن را در میدان نبرد درس فراموش نشدنی داد. برای این که زودتر به پایگاه برسیم فرمانده هان راه میان بر را انتخاب کرده بودند. ساعت 3 بعد از نصف شب بود که خسته و کوفته به پایگاه رسیدیم. این رزم های شبانه همچنان شب های دیگر تکرار می شد. یک سلسله آموزش خنثی نمودن مین برایمان آغاز کردند و در حدود 14 نوع مین را آموزش دادند که احتمالا اگر در عملیات برادران تخریب به شهادت رسیدند، بقیه بچه ها بتوانند خرد مین ها را خنثی نموده و اشکالی در اجرای عملیات پیش نیاید. یک شب هم آموزش عبور از میدان مین را یاد گرفتیم.

آموزش فوق العاده ای بود. در این مانور به ما آموختند که هنگامی که دشمن متوجه حمله ی ما شده و از هر سو گلوله می بارد، چگونه از راهی که برادران تخریب باز نمایند بگذریم تا با کم ترین تلفات بیش ترین تلفات را بر دشمن وارد نمائیم. در یکی از گردان های دیگر در آموزش عبور از میدان مین 13 نفر از برادران مجروح و در یکی از گردان های دیگر بر اثر اشتباهی که رخ داده بود، دو تن از برادران رزمنده مان به شهادت رسیده بودند.

"تغییر منطقه عملیات و بازگشت به اهواز"

روزها همچنان با تکرار آموزش ها سپری می شد. برادرانمان از شدت در آموزش ها خسته می شدند. هر روز می پرسیدیم عملیات کی شروع خواهد شد و ما چه موقع به دشمن حمله خواهیم کرد. هر روز قول این که عملیات خیلی نزدیک است می دادند؛ دعاهای توسل و کمیل هر شب ها اجرا می شد و بچه ها با خلوص در آن شرکت می کردند و همیشه صحبت از خدا و شهادت و ایثار بود. فشار بر فرمانده هان روز به روز شدت می یافت که چرا عملیات زود آغاز نمی شود.

روز 16 مهرماه بود. برای برنامه صبحگاهی به خط شده بودیم. فرمانده گردان برادر قدیری شروع به صحبت نمود. در بیاناتش این گفت: ما در منطقه سومار ضربه ی مهلکی بر دشمن وارد ساخته ایم و تبلیغات زیادی از ترس این عملیات به راه افتاده است و ما برای این که دشمن شکست خورده را مایوس تر نمائیم ان شاءالله در منطقه ی مورد نظر عملیات اجرا خواهیم کرد و ما فردا عازم اهواز خواهیم شد تا از آن جا به منطقه مورد نظر اعزام شویم. ولی این اسرار نباید نزد اشخاص غیر گردان فاش گردد و همه موظف هستید که افراد متخلف از این فرمان را به ما معرفی نمائید؛ بعد از پایان صحبت های برادر قدیری شور و ولوله ای در میان بچه ها پیدا شده بود. از صحبت های فرمانده بوی حمله را دریافته بودند. به این منظور برای این که از جزئیات مطلع شوند، سوالاتی می کردند که برادر قدیری طفره می رفت.

فقط فرمانده یادآوری کرد که فردا غروب باید همه ی سنگرها را خراب نموده و چادرها را جمع نمائیم و پتوها و تمام وسایل را در یک جا جمع آوری نمائیم تا برادرانمان در تدارکات به زحمت نیفتد؛ روز 17 مهر ماه بود. در بین بچه ها شور و ولوله ای بود. دسته ها با افرادشان چادرها را می کندند و گونی ها را خالی می کردند و چون فهمیده بودند که به زودی عملیات خواهد شد، کارها را با جان و دل انجام می دادند. وقتی از هریک از آن ها سوال می کردم که چه کار می کنید می گفتند می خواهیم عازم کربلا شویم، بنابراین وسایل را جمع آوری می نمائیم.

ساعت 4 بعداز ظهر تمام کارها به پایان رسیده بود. نیروها و چادرها و گونی ها و دیگر وسائل در گوشه ای روی هم انبار شده بود. بچه ها تجهیزات و وسایل انفرادی خود را به خود بسته و آماده حرکت شده بودند و هم چشم به جاده دوخته که چه موقع اتوبوس ها خواهند آمد. بعضی دور هم جمع شده بودند و صحبت می کردند. لبخند بر لبان همه ی بچه ها نقش بسته بود تا این که ساعت 30/5 بعدازظهر انتظار به پایان رسید و از دور اتوبوس ها نمایان شد. همه خوشحال به صورت گروهانی به صف شدیم تا به طور منظم وارد اتوبوس ها شویم. اتوبوس ها در نزدیک محل ایستادند و بلافاصله شروع به رفتن داخل اتوبوس ها کردیم. تقریبا 45/5 دقیقه بود که دستور حرکت دادند.

حالا دیگر هوا تاریک شده بود و تا به اهواز رسیدیم شب شده و کسی متوجه ورود ما نمی شد و این خود کمکی بود که اسرار نظامی مخفی بماند. در راه که به طرف اهواز می رفتیم بچه ها سرود نوحه می خواندند. ساعت 8 به اهواز رسیدیم و از آن جا مستقیما وارد دانشگاه جندی شاپور شدیم. بچه های گردان های دیگر به استقبال مان آمدند و ما را به داخل ساختمان بردند. آن شب با تمام خاطراتش سپری شده و روز دیگر با خاطرات دیگر آغاز شد.

صبح روز 18 مهر ماه به دستور فرمانده هیچ کس حق ترک محیط دانشگاه و رفتن به شهر را به هر دلیلی نداشت. ما باید منتظر می ماندیم تا شب فرا می رسید و هنگامی که تاریکی همه جا حکم فرما می شد مانند شب قبل سوار اتوبوس می شدیم و برای منطقه جدید حرکت می کردیم. آن روز تا شب یک نامه برای خانه مان نوشتم و تا شب با رفقایم که در گردان های دیگر بودند و با هم قبلا به ماموریت کردستان رفته بودیم به سر بردیم.

ساعت 9 بعد از ظهر به دستور فرمانده هان به خط شدیم اتوبوس های زیادی در محوطه دانشگاه پارک شده بودند زیرا فقط تنها گردان ما نبود، بلکه به غیر از ما گردان های دیگری همراه ما بودند. ساعت 7 شب سوار شدیم و باید در اتوبوس به تذکراتی که فرماندهانمان داده بودند مبنی بر این که کسی حق روشن کردن سیگار و بلند صحبت کردن را ندارد و ما چه از لحاظ شرعی و نظامی به تذکرات فرمانده گوش داده و اطاعت می کردیم. اتوبوس ها به حرکت درآمدند اما ما نمی دانستیم که مقصدمان کجاست و باید به کدام قسمت از کشورمان برویم. هریک از بچه ها نظری می دادند، عده ای عقیده شان این بود که به طرف غرب یعنی نفت شهر و قصرشیرین می رویم؛ و عده ای دیگر نظری دیگر داشتند. وقتی از اهواز خارج شدیم، تابلویی توجه ام را جلب کرد و فهمیدم فعلا به طرف اندیمشک می رویم.

ساعت 30/9 شب بود که از اندیمشک خارج شدیم. فقط فهمیدم که این جاده به طرف دهلران می رود. اتوبوس ها منظم و در دنبال هم حرکت می کردند، همه جا تاریک و بی صدا بود در کنار جاده لاشه های سوخته ی تانک ها به چشم می خورد که نشان می دهد که دشمن تجاوزگر تا چه اندازه وارد خاک ایران گشته بود. نزدیک ساعت 10 شب بود که وارد جاده ی خاکی نظامی شدیم. در تابلوئی این جمله که: «جاده ی نظامی، یا زهرا (س)» توجه مرا به خود جلب کرد. اتوبوس ها همچنان به پیش می رفتند ولی جاده خطرناک بود و خطر بزرگ تر آن که اتوبوس ها با چراغ خاموش راه می پیمودند. از این جا به بعد استتار کاملا باید رعایت می شد. از دور منورهای دشمن که در آسمان سوسو می کردند، به چشم می خورد. در نزدیک پلی به نام جسر نادری اتوبوس ها توقف کردند و ما برای نماز خواندن پیاده شدیم. ابتدا از رودخانه که کم آب بود وضو گرفته و توسط قطب نما؛ جهت قطب نما را پیدا کرده و نماز را ادا کردیم. بعد از چند دقیقه مجددا مسیر را حرکت نمودیم. وقتی از روی پل عبور می کردیم اتوبوسی که حامل ما بود نزدیک بود که از پل به پایین پرت شود ولی به لطف خدا و هوشیاری راننده، خطر رفع شد و ما به سلامت از روی پل عبور کردیم. وقتی اتوبوس همان طور می رفت من به بیرون نگاه می کردم، ماه درآمده بود، لاشه های تانک ها و نفربرها و سنگرها و خاکریزها در بیابان به چشم می خورد.

در قسمتی از بیابان ها لاشه های انبوه تانک های سوخته توجه مرا به خود جلب کرد و این نفربرها و تانک های سوخته توجه مرا به خود جلب کرد و این نفربرها و تانک های سوخته سند خیانت مدعی شخص بنی صدر خائن بود. با یک برنامه ریزی غلط عملیاتی را آغاز نموده بودند، ولی در همان ابتدا شکست سختی را متحمل شده و تانک ها و نفربرهای زیادی را از دست داده و مجبور به عقب نشینی شده بودند. ضمنا وقتی از پل دور می شدیم باید از این به بعد کاملا استتار را رعایت می کردیم، چون دشمن دید مستقیم بر روی این جاده داشت و یک اشتباه کافی بود که بارانی از توپ ها و خمپاره ها در این منطقه شروع به باریدن نماید و همه را نابود سازد و از همه مهم تر دشمن متوجه نقل و انتقالات نظامی در این قسمت می گشت و می توانست ضربات کاری را بر ما وارد سازد.

احتیاط اولین شرط ما در طی راه بود. باید کاملا مواظب بودیم که حادثه ای رخ ندهد. البته پیش بینی های لازم به عمل آمده بود، ولی گاهی اشتباهی نیز رخ می دهد که باید حتی الامکان از تکرار این اشتباهات کاست. نزدیک ساعت 2 نصف شب بود که به ما دستور دادند اتوبوس ایستاد و بعد ما متوجه شدیم که بعضی از اتوبوس ها که در پشت سر ما حرکت می کردند، راه را گم کرده اند. نزدیک 20 دقیقه بعد مجددا به ما دستور حرکت دادند. نمی دانستیم کجا می رویم و مقصدمان کجاست؛ به هر جا و هر قسمت کنجکاوانه می نگریستم و سوالاتی از فرمانده هان می کردم ولی چیزی دستگیرم نشد.

همچنان اتوبوس راه را طی می کرد و تنها بیابان بود و سنگرها و لاشه های ماشین آلات سوخته و نیم سوخته و گاه گاهی سوسوی منوری از راه دور توجه ام را جلب می کرد تا این که نزدیک 5/2 نصف شب بود که اتوبوس ایستاد و به دستور فرمانده هان فورا پیاده شدیم و بعد به صورت ستون دستور حرکت به ما دادند. یک نفر راهنما در جلو و ما هم به صورت ستون پشت سر او به راه افتادیم. مکررا دستور سکوت به ما دادند؛ تقریبا یک کیلومتر راه نرفته بودیم که با بی سیم تماس حاصل نموده و اعلام کردند توقف نمائیم. چون یکی از گردان ها راه را گم کرده و در جهتی مخالف جهت ما حرکت کرده بود و ما مجبور شدیم تا پیدا شدن گردان بنشینیم. هوا به شدت سرد بود و ما لباس گرم و اورکت همراه نداشتیم. از شدت سرما به خود می پیچیدیم. تقریبا نیم ساعت بعد اطلاع پیدا کردیم که گردان پیدا شده و ما هم مجددا شروع به حرکت نمودیم. وارد شیاری گشتیم. همچنان که می رفتیم، ناگهان فردی از بالای تپه به ما ایست داد و بعد از جملاتی که بین راهنما و نگهبان رد و بدل شد مسئله روشن شد. فرد نگبان از نیروهای خودمان بودند و از قرار معلوم به قرارگاه مورد نظر نزدیک شده بودیم. همچنان پیاده می رفتیم تا این که به ما دستور توقف و بعد استراحت دادند. هوا به شدت سرد بود همین باعث خواب نرفتن ما می شد. سرما به شدت بر بدن ما اثر می گذاشت و بعضی از شدت سرما می لرزیدند. نزدیک نماز صبح شد تیمم گرفته و آماده ی نماز شدیم بعد از ادای نماز به محل خود برگشته و دراز کشیدم. اما شدت خستگی بر سرما غلبه نمود و خوابم برد. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که به دستور فرمانده بلند شده و همه باستون به راه افتادیم. وقتی به اطراف نگاه می کردم فقط کوه می دیدم و ما الان دردشتی قرار داشتیم که در محاصره کامل کوه ها و در قسمت غرب آن تپه های بلندی قرار داشت اما نمی دانستم در کدام قسمت از خاک میهنمان هستم. کمی که راه رفتیم فرمانده گفت که مقر ما همین قسمت می باشد و در این جا چادر برپا می نمائیم و ادامه داد باید چادر ها از دور از هم و به صورت نامنظم بر پا نمائیم تا در صورت حمله ی هوایی دشمن تلفات سنگین وارد نیاید. بعد از پایان صحبت های فرمانده گردان هر دسته در قسمت گروهان خود وسائل مورد نیاز را جمع کردند و بعد از خوردن صبحانه دست به کار شدیم. چون پایه های آن آهنی بوده و تکه های آن در یکدیگر قفل می شدند. بعد از آن که زمین را صاف نمودیم طولی نکشید که چادرمان آماده شد. البته در بیابان چادرهای دیگر افراشته شده بود که نشان می داد چند شب قبل از ما نیروهایی آمده بودند. تقریبا بعد از یک ساعت تمام گروهان ها چادر هایشان را بر پا نمودند و یک جایی را هم صاف کرده و اطراف آن را سنگ چینی نمودیم تا از بقیه بیابان جدا شده و آن محل را نماز خانه قرار دادیم تا در آن جا بچه ها نماز جماعت بخوانند.

ساعت 12 ظهر بود. کم کم بچه ها وضو گرفته و برای نماز جماعت در محل نمازخانه یا به اصطلاح مسجد تجمع نمودند. بعد از مدتی نماز شروع شد. در حد فاصل بین دو نماز برادر قدیری راجع به استتار منطقه تذکراتی دادند. از جمله این که بعد از غروب آفتاب از روشن کردن آتش و یا کلا از هر وسیله ی نوری جدا خودداری نمائیم. قوطی های کمپوت و امثال این ها که به ردیابی هواپیماها کمک می کنند، بعد از مصرف در گودالی ریخته و دفن شوند و تذکراتی مانند این ها.

آن روز گذشت. هنگام شب همه جا در تاریکی محض فرو می رفت و تنها تاریکی حکم فرما بود. حتی ضد هوایی ها که در اطراف منطقه قرار داشتند، هنگام شب اجازه ی تیراندازی به سوی هواپیما به جز در موارد ضروری نداشتند. چون دشمن به وجود ما در این منطقه پی می برد. مشکلات فراوان بچه ها را زیاد به زحمت می انداخت ولی چون می دانستند عملیات نزدیک می باشد خود را راضی می کردند.

فردای آن روز باز هم برای صبحگاه به خط شدیم بعضی مسائل مشکلاتی را برای ما ایجاد نموده بود. از قبیل این که منطقه عملیاتی ما از دشت به کوهستان تغییر یافته بود و ما باید تاکتیک های خود را عوض کرده و به آموزش ها و رزم های مجدد می پرداختیم. فرصت ما هم خیلی کم بود و باید در این فرصت کم تمام آموزش های مورد نیاز را می دیدیم و این بستگی به گذشت بچه ها داشت که ساعات استراحت خود را تقلیل دهند. گرچه در این راه رنج های زیادی را می بایست متحمل می شدند و از همه مهم تر این که هوا رو به سردی می رفت. از همان روز آموزش ها را شروع نمودند و باز هم تکرار تشنگی ها و راهپیمایی های متوالی آغاز شد. هم روزها و بعضی شب ها به رزم و آموزش می پرداختیم. البته ترسی از این که منطقه ی ما توسط دشمن شناسایی شود همیشه گریبان گیرمان بود.

نزدیک ظهر 26 مهر ماه بود که ما از سینه کش کوه خود را بالا می کشیدیم که صدای غرش هواپیماها ما را متوقف کرد و بلافاصله ما زمین گیر شدیم. هواپیماها در آسمان منطقه ما نور می دادند. جاده ای که از دور پیدا بود بمباران نمودند و قسمتی از بیابان را به شدت کوبیدند و شهری که از دور دیده می شود بمباران نمودند و گرد و خاک و دودی حاصل از انفجار از میان شهر بلند شد. بعد از بمباران هواپیماها دور شدند. وقتی از کوه برگشتیم، فرمانده لشگر برای کلیه نیروها سخنرانی ایراد کردند و در آن جا بود که دریافتم ما الان در منطقه دهلران قرار داریم و شهری که از بالای کوه دیده می شود و هواپیماهای مزدور بعثی آن را بمباران کردند، شهر دهلران بوده است. ضمنا آن روز دشمن جنایت تازه ای آفرید و آن بمباران عشایر منطقه و سوزاندن گوسفندهای مردم مستضعف با بمب های ناپالم بود. از این جنایت صدامیان بچه ها فوق العاده خشمگین بودند ولی امید داشتند به زودی درس فراموش نشدنی به دشمن تبهکار بدهند.

روز 27 مهر تقریبا تمام گردان های نجف اشرف وارد منطقه شده بودند. از بالای کوه منظره ی زیبائی به چشم می خورد. سر تا سر بیابان را چادرهای رزمندگان اسلام پوشانده بود؛ اکنون جندالله عزم کربلا نموده بود و می خواستند در ماه خون، ماه شهادت، محرم ضربات کاری را بر دشمن وارد سازند.

ماه محرم کم کم آغاز می شد. بوی عزای حسینی (ع) شنیده می شد و بچه ها خود را آماده می کردند که مراسم عزای حسینی را با عظمت و شکوه هرچه تمام تر اجرا نمایند. ضمنا روز 23 مهر رادیو اعلام کرد که چهارمین شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی در سنگر محراب به خون غلتیده است. بچه ها با هیجان و قلب های مضطرب و با چشمانی گریان و با دل های پر از کینه و نفرت اجتماع نمودند.

صحنه، صحنه ی عجیبی و منظره ی غم انگیزی بود. بچه ها به شدت بر سر و سینه می زدند و در سوگ عزیز از دست رفته شان می گریستند و آن چنان با خشم و نفرت فریاد «مرگ بر منافق» «منافق، منافق اعدام باید گردد» را می گفتند که زمین می لرزید. آن روز سراسر غم و غصه و آن خاطره از یادم نمی رود که بچه ها گریه می کردند و با صدای بلند به سوی آسمان می گفتند: «از که بنالیم و به چه کسی شکایت کنیم» این دشمن قصی القلب را در پیش که به زن و فقیر و کودک و بیچاره ترحم نمی کند و همه را از پیر و جوان زیر هزاران خاک مدفون می کند و آن گاه در داخل خدمتگزاران به اسلام و مجاهدان در راه خدا را به هنگام نماز به شهادت می رسانند.

اما این پیام و گفته ی امام که فرموده بود: «ملت ما را بکشید، ملت ما با این شهادت ها بیدارتر می شوند» روح و جانی دیگر به ما می بخشید و امیدوار به این که خون این عزیزان هرگز پایمال نخواهد شد بلکه امت ما محکم تر و کوبنده تر از پیش به رزم بی امان خود ادامه خواهد داد.

ماه محرم فرا رسید؛ ماه خون و شهادت. ماه حسین (ع) ماهی که یاد آور شجاعت ها و حماسه ها و مظلومیت های سرور شهیدان و آموزگار انسان های آزاده و معلم پیروان مکتب سرخ شهادت بود. شب های محرم خاطره شب های تاریک خیمه های حسینی (ع) و فریاد العطش کودکان در ذهنم مجسم می شد. شب اول محرم بچه ها بعد از نماز مغرب و عشاء برای اجرای مراسم سینه زنی گرد آمده بودند؛ برنامه های عزاداری حسین (ع) شروع شد. بچه ها با خلوص و با عشق به یاد سیدالشهداء(ع) سینه می زدند. صدای گریه ها و ضجه ها سکوت شب را می شکست؛ هر جا و هر قسمت بیابان صدای گریه ها و حسین (ع) ، حسین (ع) بلند بود. بیابان ها تاریک و هیچ نوری دیده نمی شد و بچه ها در تاریکی ها بدون ریا گریه هایشان را بلند کرده بودند.

ای تاریخ، ای انسان های آزاده، نظری به سوی جبهه ها بیاندازید، آن جا چه کسانی حضور دارند و با چه هدفی سلاح را بر دوش گرفته اند.

به خیمه های تاریک می نگریستم. به یاد خیمه های یاران حسین (ع) و دهه محرم که یاران حسین (ع) خود را آماده ی پیکار با دشمن می کردند می افتادم. دگر باره تاریخ تکرار شده بود. در ایران، در سرزمین لاله خیز، انصار حسین (ع) می خواستند همانند معلمشان در عاشورای دیگر حماسه بیآفریند. آن شب به همراه بچه ها به یاد امام حسین (ع) عزاداری کردیم و حسینی (ع) ها با یکدیگر پیمان بستند که تا آخرین قطره ی خونشان در راه دفاع از مقدسات اسلامی دست از مبارزه و پیکار بر ندارند، صدای نوحه ها و عزاداری ها در بیابان تا نیمه شب ادامه داشت.

بچه های رزمنده مان، این رزمندگان خداجوی، واقعا زاهدان شب و شیران روزند. اگر در نیمه های شب در بیابان به سیر و سیاحت می پرداختی و یا برای مطلبی از چادر بیرون می رفتی، همه جا و در همه جهات ناله های سوزناکی به گوش می رسید؛ فریاد العفو، العفو در فضا پیچیده و شور و حالی دیگر به انسان می بخشید. وقتی به طرف صداها حرکت می کردی سیاهی دیده می شد؛ که شخصی یا بهتر بگویم زاهدی پتویی بر سر کشیده و با خدای خود خلوت کرده و دردهایش را با او درمیان می گذارد؛ چون اینان گمنام بودن را یکی از صفات خود می دانند بدین جهت سعی می کنند گمنام باشد وکسی آن ها را نشناسد. خدایا من به کجا قدم نهاده ام اینان چه کسانی اند نکند به اشتباه قدم به خرابات و خانقاه ها نهاده ام که عده ای از خود بی خود شده و شوریده حال محبوب خود را فریاد می کنند و یا این که به صومعه ی زاهدان و تارکان دنیا برخود کرده ام؛ که این زاهدان سر از زانوی تعبد بر نمی دارند و یا اینان ملائکه اند که برای عبادت خدا برای ساعتی از آسمان ها به زیر آمده اند تا در این کره ی خاکی در سرزمین عصیانگران خود را ستایش نمایند. در این افکار بودم که نوا و صوتی زیبا مرا به خود آورد. ای خدا به محمد و آلش رحمت فرست و مرا از بندگان صالحت قرار بده و امام روح خدا را تا ظهور مهدی به سلامت نگه دارش. خدایا به ما به سپاهیان و به بسیجیان این لشگر جندالله صبر و بردباری و روح شهادت طلبی و ایثار عطا کن. تازه فهمیدم که در میان بسیجیان قرار دارم و امام(ره) برای همین به وجودشان افتخار نموده است و پیامش به رزمندگان این بود: شما با عبادتتان جبهه ها را عطر آگین می نمائید آری باید افراد پاک و ذبیح الله به این جا قدم نهند. در این جا برای محبوب برای معبود باید فدا شد و مانند پروانه به شوق شمع سوخت و این جا مکان مقدسی است و نباید نامحرم به این جا راه یابد.

آن شب هم با تمام خاطراتش گذشت. فردای آن روز بعد از نماز صبح زیارت نامه ی عاشورا خواندیم و قرار شد هر روز صبح بعد از نماز زیارت نامه ی عاشورا خوانده شود چون حمله نزدیک بود آموزش ها فشرده و مشکل بود. به بچه ها فشار می آمد. ساعت 5/4 از خواب برخواستیم و وضو گرفته آماده نماز می شدیم؛ نماز و دعا تا ساعت 5/5 الی 6 طول می کشید، و این ها برنامه هایی بود که از برنامه های روزانه محسوب می شد و هر روز باید تکرار می شد. گاهی نزدیک ساعت 5/9 با تجهیزات به خط می شدیم و برای آموزش به کوه رفته و گاهی تا ساعت 3 و گاه تا غروب طول می کشید. شب ها هم که به عزاداری می پرداختیم و این بود که مدت برای استراحت کافی نبود.

شب های محرم هر شب با شکوه تر از شب قبل مراسم برقرار بود. شب دوم محرم با تصمیمی که گرفته شده بود، قرار بر این شد افرادی که داوطلب باشند برای عزاداری به شهر دهلران بروند و طبق توافق بچه ها قرار شب سوم محرم شد. بعد از شب سوم محرم بعد از نماز مغرب و عشاء عده ای از بچه های خود را آماده می کردند که برای مراسم عزاداری حسین (ع) به دهلران بروند. من نیز خود را آماده می کردم که با آن ها همراه شوم. ساعت 7 شب بود که آماده ی حرکت شده و سوار ایفا شدیم تا به طرف دهلران حرکت نمائیم. ماشین شروع به حرکت نمود و همزمان با آن بچه ها شروع به نوحه خواندن نمودند. ماشین در جاده خاکی با چراغ خاموش حرکت می کرد. از دور منورهایی که گاه گاهی در آسمان منطقه ظاهر می شد حدود و جهت جبهه ی نبرد را معین می کرد. تقریبا نزدیک ساعت 8 شب بود که به دهلران رسیدیم.

شهر تقریبا سالم بود ولی گاهی خانه ای یا مغازه ای که در اطراف خیابان قرار داشت و بر اثر اصابت گلوله های توپ ویران شده بود به چشم می خورد. شهر کاملا از سکنه خالی بود و غیر از برادران نظامی کس دیگری به چشم نمی خورد. بعضی از قسمت های شهر سنگربندی شده بود. درب منازل و بعضی از مغازه ها بازمانده بود و نشان می داد که هموطنان در ابتدای هجوم عراق با شتاب شهر را خالی و فقط توانسته بودند بچه ها و افراد مسن را از مهلکه دور نمایند. ایفاها در جلو مسجدی ایستادند و بلافاصله ما پیاده شده و به داخل مسجد رفتیم. قسمتی از مسجد بر اثر اصابت گلوله ی توپ و خمپاره ویران شده بود.

داخل مسجد توسط چراغ نوری روشن بود و برادری روحانی در حال ایراد سخنرانی برای حاضران در مجلسی بود. ما هم به جمع مستمعین در مجلس پیوستیم. البته باید یادآوری نمایم تمام حضار در مجلس از برادران نظامی اعم از بسیج سپاه و برادران ارتش بودند و برادران عشایر منطقه نیز در بین حاضران به چشم می خوردند. بعد از مراسم سینه زنی و سخنرانی در داخل مسجد از مسجد خارج شده و هماهنگ با برادران در خیابان های دهلران شروع به سینه زنی نمودیم.

همچنان با فریاد یا حسین (ع) خیابان ها را طی می کردیم. بچه ها با خلوص و با عشق به حسین (ع) و اهل بیت اطهار (ع) گریه می کردند و بر این که چرا کربلا نبودند حسرت می خوردند. در شهر همان طور که با سینه زنان از خیابان ها می گذشتم، در اطراف برادران جهادگر و تدارکات را که در حال پختن نان بودند، دیدم که در چندین محل نانوایی می کردند. ساعت 10 شب برای مقر سوار ایفا شدیم و حرکت کردیم و تقریبا ساعت 11 شب به مقر تیپ نجف اشرف رسیدیم و بعد به قرارگاه گردان خودمان رفتیم.

البته هنوز هم صدای نوحه و فریاد یا حسین (ع) برادران در گردان های دیگر به گوش می رسید که آن ها در حال عزاداری سرور شهیدان (ع) بودند.

روز سوم محرم کم کم احساس می کردیم که عملیات خیلی نزدیک است. ما هم خوشحال از این که به زودی با دشمن وارد نبرد خواهیم شد. فرمانده هان گردان و گروهان ها و سر دسته ها خود را آماده می کردند که برای شناسایی به منطقه خصوصا منطقه ای که نیروهای گردان ما باید وارد عمل می شدند، بروند. آن روز ما هم توسط معاون گردان به کوه برای آموزش رفتیم. وقتی که غروب برگشتیم فرمانده هان از منطقه بازگشته بودند. بچه ها دور فرمانده گردان برادر قدیری حلقه زده و درباره ی منطقه عملیات از وی سوال می کردند و ایشان هم به بعضی از سوالات پاسخ می داد و از بعضی سوالات طفره می رفت؛ مجموعا از کل صحبت هایش این مطلب استنباط می شد که عملیات خیلی نزدیک است.

روز چهارم محرم برادری که سمت منشی گردان و تعاون گردان را به عهده داشت برایمان تذکراتی به این مضمون دادند که تا 6 محرم فرصت داریم که ساک ها و وصیت نامه ها و وسایل شخصی را تحویل دهیم و کسانی که کارت و پلاک دریافت نکرده اند برای دریافت وسایل مذکور به منشی گردان مراجعه نمایند.

بچه ها از آن به بعد وصیت نامه های خود را می نوشتند: «عزیزانمان قصد هجرت به سوی معبود داشتند؛ اما باز هم نگران آینده بودند و بیم از این که نکند بعد از آن ها این راه پر تلاطم خالی از رهرو باشد؛ مبادا ترس از این که راه دشوار و منزل خطرناک و مسیر از خار مغیلان انباشته است، جوانان از حرکت باز بمانند. اینان عاشق شهادتند اما می ترسند بعد از آن ها ایمان را سر ببرند؛ و ناپاکان میدان را خالی دیده و به جولان دادن بپردازند.» و این درد را در وصیت خود به برادران، پدران، رفقایشان گوشزد می کردند. همچنان که قلمشان بر روی کاغذ می دوید؛ اضطراب عجیبی از رخسارشان پدیدار می گشت و اکثرا این جمله را چندین بار تکرار می کردند: "امام (ره) ، امام (ره) روح خدا را تنها نگذارید، به حرفهایش جامه ی عمل بپوشانید قلبش را نیازارید و قدر نعمت های خداوند را بدانید؛ مبادا مانند کوفیان که چندین بار علی (ع) را آزردند، شما روح خدا را بیازارید، تاریخ برای ما باید عبرت باشد." و وقتی وصیت خود را به پایان می بردند، باز از امام (ره) دل نمی کندند و بر پائین وصیت این جمله را: «خدایا، خدایا، ترا به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی (ره) را نگه دار» می نوشتند و چندین بار وصیت خود را دوره می کردند تا مبادا جمله ای و کلامی ناگفته بماند و با چشمانی اشک آلود وصیت را تا کرده و در پاکت می گذاشتند و آدرس خود؛ فلان شهر فلان خیابان فلان کوچه و بالاخره فلان منزل را می نوشتند.

و باز با چشمانی همراه شک و تردید به وصیت نامه می نگریستند و با خود شاید این فکر را می کردند، یعنی مردم به وصیتم عمل خواهند کرد یا از کنارش بدون توجه خواهند گذشت. دست ها را به بالا برده و فریاد می زدند، خدایا رضایم به رضای تو و این آیه را تکرار می کردند: «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا»؛ «کسانی که در راه ما جهاد کنند از راه هایی آن ها را هدایت می کنیم.» از این صحنه ها زیاد بود، بعضی از برادران در پشت بلوزهایشان چیزهایی را از جمله: «یا زیارت، یا شهادت» ، «راهیان ره قدس؛ هیهات من الذله» می نوشتند.

وقتی از آن ها سوال می کردم برای چه این جملات را بر پشتتان می نویسید، به چهره ام نگاه می کردند انگار سوال بی جائی کرده باشم و با لبخند جواب می دادند: برای این که اگر جسدمان به دست دشمن افتاد، آن وقت زبان نداریم که برایش هدف مان را بگوئیم، شاید آزاد مردی در میان دشمن باشد و شعارهای روی لباسمان او را به خود بیاورد و یا این که به دشمنان از خدا بی خبر بفهماند ما آگاهانه در این راه قدم نهاده ایم.»

آری واقعا عجیبند این بسیجیان به خاطر همین است که امام (ره) در جایی گفت: «تاریخ جوان هایی مثل جوان هایی که در ایران در جبهه ها می جنگند، مگر در صدر اسلام و آن هم به صورت محدود سراغ ندارد؛ پس هرچه که بگویم کم گفته ام، هرکس شوق این را دارد که خود این جوانان را ببیند، باید خود به جبهه برود و از بودن در کنار آن ها استفاده کند و به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن.»

روزها و شب ها همچنان سپری می شد و روز موعود نزدیک تر می گشت؛ معنویت و روحانیت به تمام معنا به سوی جبهه ها هجوم آورده و حاکم شده بود. افکار جزء به خدا و کار برای رضای خدا به چیز دیگری نمی اندیشید.

دعاهای توسل و کمیل گاهی تا نیمه شب ادامه داشت. صدای گریه و فغان از همه جا بلند بود. اگر رهگذری قدم به آن وادی عاشقان می نهاد، گیج و مبهوت خیال می کرد عزائی و افراد زیادی از این جمع مرده اند اما نه، اینان برای خدا و برای ثارالله (ع) گریه می کردند. آن چنان فضای دعاها پر از معنویت بود که گویا رنگ و ریا یک باره از میان جمعیت رخت بربسته و همه رو به گمنام بودن آورده اند. چشم ها مانند چشمه ی جوشان و زلال از درونش قطرات اشک به بیرون تراووش می کرد و گونه ها را می شست و زمین را خیس می کرد و لب ها بر هم می خوردند و این جملات «یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله» را زمزمه می کردند. صدای هق هق گریه ها و گاهی ضجه هایی ممتد در فضا می پیچید و به دنبالش صدای ای خدا مکمل گریه ها می شد. ماه با نور سفیدش شاهد این صحنه ها بود، گویی او هم به تماشای عاشقان خدا آمده است. با خود می اندیشیدم خدا به بندگانش می گوید: "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" آیا ممکن است خدا به فریاد این جوانان لبیک نگوید؟ نه، نه هرگز، هرگز او هیچ گاه بندگان صالحش را از یاد نخواهد برد و به آن ها نصرت عطا خواهد کرد.

برنامه عملیات و خبر عملیات

بچه ها برای عملیات روز شماری می کردند و هر یک برای روز بعد نظری می دادند. روز هفتم محرم بعد از نماز صبح طبق معمول برای مراسم صبح گاه به خط شدیم. برادری شروع به قرآن خواندن نمود. طنین صوت قرآن در فضا می پیچید و لطافت هوای صبح را فرح انگیزتر می کرد. آیه ی «یا ایُها الذینَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا» بود که گوشم را نوازش می داد، گویا از قرآن خواندن امروز مطلب دیگری می خواست بیان شود. دلم به شور افتاده بود. بعد از پایان قرائت قرآن و سرود صبح گاهی برادر قدیری جلو آمد؛ لبخند بر لبانش نقش بسته بود. برای این که همه او را ببینند؛ دستور داد: همه سر جای خود بنشینند. از خطوط چهره اش می خواندم که مطلب جدیدی را همراه دارد و موضوع جدیدی را می خواهد مطرح نماید. من هیجان زده و بی صبرانه منتظر بودم کلمات آخر را بیان نماید. برادر قدیری در سخنانش چنین گفت: از امروز آموزش ها متوقف می شود و شما باید خود را آماده برای عملیات نمائید. تا فردا باید تمام کارها را انجام داده و آماده ی دستور باشید، که هر زمان به ما دستور رسید به یاری خدا حرکت نمائیم. بچه ها با صدای تکبیر به استقبال سخنان برادر قدیری می رفتند. بعد از پایان صحبت ها همه خوشحال بودندکه عملیات بالاخره بعد از نزدیک دو ماه انتظار آغاز می شود. حال و هوای منطقه تغییر کرده بود. شور و ولوله در میان بچه ها پیدا شده بود؛ بچه ها برای دیدار آخرین بار رفقایشان به گردان های دیگر می رفتند.

نقشه ی عملیات را در ساعت 10 صبح برایمان توجیه کردند تا منطقه ماموریت خود را بشناسیم. بچه ها به دقت به نقشه گوش می دادند تا در حین ماموریت اشتباهی رخ ندهد؛ ضمنا طرز کار با قطب نما و جهت یابی و گرابندی را آموزش دادند تا احتمالا کسانی که گم شدند بتوانند با استفاده از قطب نمایی که احتمالا به دستشان بیفتد خود را به نیروهای خودی برسانند.

بچه ها پیشانی بند و بازوبند از تبلیغات گرفتند بر روی پیشانی بندها این شعار «الله اکبر نصرمن الله یا حسین (ع) » نوشته شده بود. آن روز هم گذشت، روز هشتم محرم فهمیدیم عملیات به تعویق افتاده است، نگرانی به سوی همه روی آورده بود همه ناراحت بودند، دلایل به تعویق افتادن را از فرمانده هان می پرسیدم و در جواب می گفتند: یک سری نارسایی و جود داشت که منجر به تجدید نظر درباره ی برنامه های عملیات گشته است و بعد از برطرف کردن مسائل در آینده ای نه چندان دور عملیات را به یاری خدا آغاز خواهیم کرد. البته ما به فرماندهان نمی توانستیم اشکال بگیریم، چون مسئله، مسئله جان انسان ها و بازی با خون هزارن فرد است و اگر کوچک ترین اشتباهی در برنامه عملیات رخ دهد؛ چه فاجعه ای که به بار خواهد آمد.

با دلی شکسته و غمگین برنامه های آموزشی را مجددا باید ادامه می دادیم و به قول معروف روز از نو روزی از نو. اما به خود دلداری می دادیم که روی مسائل نظامی و دستورات نمی توان پیش بینی کرد و شاید هر لحظه به ما دستور حرکت صادر شود.

شب تاسوعا

آفتاب به افق نزدیک تر می شد. هنوز جنب و جوش در منطقه وجود داشت. امشب برنامه ها با شب های دیگر فرق داشت و ما می خواستیم این شب عزیز را به یاد ابالفضل (ع) پرچم دار کربلا و تمام یاران حسین (ع) عزاداری نمائیم و حماسه هایشان را مرور نمائیم و از ایثارشان درس بگیریم. از حسین (ع) الگوی انسان ها چگونه زیستن و چگونه مردن و چگونه جنگیدن را بیاموزیم و از سرورمان این یادگار و میراث برای ما به جا مانده که تا در هر زمان و در هر مکان در دشوارترین مراحل و در جایی که انسان ها در تنگناهای دشواری گرفتار آمده اند، اگر مسئله دفاع از مظلومیت و دفاع از حقوق مستضعفان و خلاصه هرجا که ظالمی زور می گوید باید به مبارزه برخاست زیرا سکوت ننگ است. آن شب در این بیابان غوغائی دیگر برپاست، از همه جا فریاد گریه و ناله و به همراهش صدای رسای یا حسین (ع) بلند است؛ بچه ها مانند سیلی به راه افتاده بودند، بر سر و سینه می زدند و به یاد حسین (ع) برای مظلومیت حسین (ع) اشک می ریختند. در هر گوشه ی بیابان عده ی کثیری اجتماع کرده و سینه می زدند. محفل گرمی بود و صحبت از عشق و ایمان و ایثار بود. از حماسه آفرینان گفته می شد و از ناجوانمردی دشمنان اهل بیت (ع) نکوهش می شد و اما از شهیدان کربلا و از گلگون کفنان روز عاشورا و در راسشان از حسین (ع) می خواستند که برایشان دعا کند و در روز جزاء شفیعشان باشد. ساعت 10 شب همچنان که در حال عزاداری بودیم از طرف فرمانده هان اعلام شد که کلیه نیروها با تجهیزات کامل و سلاح ها در حال آماده باش باشند و هر لحظه امکان حرکت ما برای ماموریت می رود. کلیه ی نیروها بلافاصله تجهیزات خود را بسته و به حالت آماده باش درآمدند. حتی در چند ساعت آینده را نمی توانستیم پیش بینی نمائیم. فقط چشمان به دهان فرمانده هان دوخته شده بود که چه می گویند و چه برنامه ای در پیش است. تقریبا یک ساعت در حالت سرگردانی به سر می بردیم که با طبق دستوری که از بالا داده شد نیروها می توانستند به عزاداری خود ادامه دهند، ولی هم چنان بایستی با تجهیزات مهیای حرکت باشند. ضمنا اضافه کردند باید نیروها با تجهیزات و با پوتین ها بخوابند. برنامه های عزاداری تا ساعت ها به طول انجامید، اما خبری هم از طرف مقامات بالا نشد. آن شب نیز سپری شد و ما همچنان چشم به راه آینده بودیم که چه خواهد شد و چه خواهند کرد.

روز تاسوعا نیز برنامه های عزاداری همچنان ادامه داشت. شور و غوغا در منطقه بلند بود. دسته های عزاداری در منطقه به راه افتاده بودند، اما باید یادآوری نمائیم فرمانده هان حتی روز تاسوعا و عاشورا هم دست از سرمان برنمی داشتند و دست کم چند ساعت را به تمرین و آموزش رزم های کوهستانی و پیاده روی در کوهستان اختصاص می دادند. البته تقصیر هم نداشتند، چون نیروها نباید هیچ گاه آمادگی خود را از دست بدهند.

شب عاشورا

شب عاشورای حسین (ع) ، شب فریادها و سخن ها و وداع های یاران حسین (ع) آغاز شد. شبی سراسر درد و غم و غصه و اندوه. شبی که در دل خود خاطرات فراوانی را به یادگار گذاشته است. آری شب عاشورا، شبی است که امام حسین (ع) به زینب (س) درس صبر و بردباری می دهد که چگونه مقابله با دشمن سنگدل و صدور انقلاب خونینش را به خواهرش می آموزد. اینک رهروان راه حسین (ع) یاد این شب پر حماسه را، به یاد آن عزیزانی که در هزاران سال پیش به درجه رفیع شهادت رسیده بوند گرامی می دارند. مراسم عزاداری در تمام گردان ها برگزار شده بود. برنامه های عزاداری سالار شهیدان (ع) به نحو احسن اجرا می شد و بچه ها با خلوص نیت و با قلبی آکنده از عشق به خدا و در آرزوی زیارت کربلا گریه می کردند.

در آن شب فقط غوغا و فریاد یا حسین (ع) بود. بچه ها بر سر و سینه می زدند؛ حسرت از این که چرا آن زمان نبودند، بر آن ستمکارانی که بر خاندان پیامبر (ص) جفا کرده بودند، لعنت می فرستادند. صدای رسای این عزیزان به گوش می رسید «إِنِّی سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ» «من دوستم با دوستان شما و می جنگم با دشمنان شما» عجب کلامی زیباست این سخن. شعار نیست، شعور است. این کلامشان را بارها اثبات کرده اند؛ در میدان نبرد در شهادت از یکدیگر سبقت می گیرند، جان را در راه خدا با هیچ گله و ناراحتی هدیه می کنند.

تا به پیامبر نگویند: یا رسوالله (ص) با امت شما هستیم، اگر گفتیم اسلام آورده ایم این زبان ما نیست؛ بلکه وجود مان و درونمان این مطلب را می گوید. ما جان می بازیم تا در روز جزا رو سفید باشیم و باهم فریاد برآوریم: «یا رسول الله (ص) ما هم در راه خدا جنگیدیم و به شهادت رسیدیم پس از خدا بخواه ما را مورد عفو قرار دهد و در صفوف مسلمین جای دهد.»

مراسم عزاداری تا نیمه های شب طول کشید و بچه ها عاشقانه برای حسین (ع) گریه می کردند. چند نفر از شدت گریه و ناله بیهوش شدند. آری ببین که عشق حسین (ع) چه ها می کند. مردان خدا پرده ی پندار دریدند؛ یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند. شب عاشورا شب فراموش نشدنی برای تمام انسان های آزاده می باشد.

روز عاشورا

روز عاشورا نیز در منطقه شور و ولوله به پا بود. گویا قیامت شروع شده بود و فریادهای یا حسین (ع) فضا را پر کرده بود. باز هم عزاداری و نالیدن برای حسین (ع) و درس گرفتن از شجاعت ها و ایثارگری های حسین (ع) تکرار می شد. تا شب نیز مراسم عزاداری هم چنان ادامه داشت.

چند روز دیگر از روز عاشورا می گذشت، اما خبری از عملیات نبود. کم کم یاس و نامیدی به سراغمان می آمد و شک و تردید بر دلمان ریشه می دوانید و سوالاتی در ذهنمان پدیدار می گشت؟ و کم کم پچ پچ بچه ها بلند شده بود که شاید مسائلی هستند که عملیات به تعویق افتاده. نکند دشمن متوجه عملیات شده باشد. خلاصه هرچه تشویش و نگرانی بود که به سراغمان می آمد و غبار غم بر چهره مان می نشاند.

روز یکشنبه 9 آبان ساعت 9 صبح طبق اطلاعی که به ما دادند، برادر محسن رضائی فرمانده سپاه قصد داشت برای نیروهای تیپ نجف اشرف سخنرانی نمایند. بدین منظور تمام گردان ها در محلی گرد آمدند. بعد از ساعتی انتظار، برادر محسن رضائی ساعت9 صبح به منطقه آمدند و برای نیروهای اسلام سخنرانی کردند. بعد از آن که برادر محسن رضائی مراجعت کردند، آیت الله طاهری امام جمعه اصفهان تشریف آوردند و برای تشویق نیروهای اسلام در دفاع از اهداف مقدس اسلام سخنرانی کردند. بچه ها خوشحال از این که رهبرشان آن ها را فراموش نمی کنند و حتی در محل های ناامن به دیدار آنان می آیند، نماز ظهر را به امامت آیت الله طاهری به جا آوردیم. بعد از نماز و پایان سخنرانی وقتی آیت الله طاهری سوار ماشین شده بودند، بچه ها اطراف ماشین را گرفته و ابراز احساسات می کردند. بعد از پایان مراسم به پایگاه خودمان برگشتیم.

ساعت 5/3 بعداز ظهر به دستور فرمانده به خط شدیم گویا فرمانده گردان می خواستند برای بچه ها صحبت کنند. وقتی برادر قدیری در جلو ما برای سخنرانی ایستاده بود از لبخندی که بر لب داشت، بچه ها احساس می کردند خبرهایی هست. مشتاقانه منتظر شنیدن صحبت های برادر قدیری بودند. برادر قدیری بعد از نام خدا و آیه ای که خواند به سخنانش این طور ادامه داد: برادران ما امشب به یاری خدا بعد از نماز مغرب و عشاء برای امری که مدت ها منتظر آن بودیم، حرکت می کنیم. کسانی که که نمی توانند به عللی شرکت کنند از هم اکنون به ما مراجعه کنند. برادران خدا را از یاد نبرید، او را بخوانید که تنها امیدمان به اوست و ما این دژهای مستحکم را فقط با یاد او می توانیم در هم بکوبیم. ضمنا بعد از نماز دعای توسل برقرار است و بعد از دعا به یاری خدا حرکت می کنیم.

شور و شعف به سوی همه ی بچه ها رو آورده بود. همه خوشحال بودند از این که به یاری خدا پیروزی برای امت اسلام به ارمغان خواهند آورد. مهمات برایمان آوردند، بچه ها مهمات و جیره ی جنگی بر می داشتند. سلاح های خود را تمیز می کردند که مبادا در عملیات از کار افتد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و بعد هم دعای توسل شروع شد. دست ها به آسمان بلند بود در این بیابان که تاریکی همه جا را پوشانده بود گریه ها ناله ها فضا را پوشاننده بود. این جوانان پاک باخته عازم میدان بودند؛ علی اکبرها، قاسم ها و عباس ها امشب به میدان نبرد می روند. عده ای از این عزیزان که اکنون گریه می کنند، در خون خود خواهند غلطید. ای خدا باز هم تو را صدا می کنیم و از تو یاری می خواهیم، این آخرین دعای توسل بعضی از جمع ما بود.

ساعت 5/7 شب با تجهیزات کامل آماده ی حرکت شدیم. ایفاها و خودروها به ستون بودند تا نیروها را سوار نمایند؛ قرار این بود که امشب در شیاری حد فاصل خط مقدم خودمان و نیروهای عراقی بگذرانیم و شب آینده بر دشمن حمله نمائیم. مارش نظامی و نوحه «سوی دیار عاشقان» از بلندگوهایی که بر روی ماشین ها بسته شده بود شنیده می شد؛ ماشین های زیادی در رفت و آمد بودند. طبق دستور فرمانده هان، ما سوار ماشین ها شدیم. کاروان حسینی (ع) ها به راه افتاد. یاران حسین (ع) عزم نبرد کرده بودند. در راه باید سکوت و خاموشی مطلق حکم فرما می شد؛ زمان، زمان خطیری بود که ما در آن بودیم. چراغ خاموش می رفت. در ماشین به چهره های بچه ها نگاه می کردم؛ همه مصمم و با یک کلام (یا شهادت یا پیروزی).

نزدیک ساعت 5/12 نصف شب در خط مقدم پیاده شدیم. نیروهایی که در خط مقدم قرار داشتند، دیده می شدند. بلافاصله ماشین ها از منطقه دور می شدند؛ ما با ستون برای منطقه ی مورد نظر به راه افتادیم. منورهای عراقی در آسمان سوسو می کردند. ما الان به طرف شیاری که قرارمان بود می رفتیم. به اطرافم نگاه می کردم، فقط تاریکی بود و بس. به سنگ ها که نگاه می کردم، انگار با من صحبت می کردند. ابرها در آسمان جابه جا می شد، شاید آن ها هم بو برده بودند که خبرهایی هست و شاید منتظر بودند که نتیجه کار را ببینند. در همین افکار بودم که چند خمپاره زوزه کشان از بالای سرمان گذشتند و در چندصد متری منفجر شدند. ولی ما بدون توجه به راهمان ادامه می دادیم.

نزدیک ساعت 5/1 داخل شیاری شدیم. این شیار بیش تر شبیه یک رودخانه فصلی بود و درختچه ها در آن روئیده شده بود. چند تانکر آب که با برگ درختان پوشانده بود استتار شده بودند؛ دیده می شد. ابتدا خیال کردم این ها خراب شده اند، ولی وقتی نزدیک آنه ا شده ام دریافتم این ها را برای نیروها آورده اند. ما در این شیار با دشمن فاصله ی کمی داشتیم و کوچک ترین اشتباهی فاجعه ای بار می آورد. احتیاط اولین شرط بود. نباید بلند صحبت می کردیم. اگر دشمن متوجه ما می شد تمام منطقه را زیر آتش می گرفت و بعید بود که در عملیات موفق شویم. آن شب بچه ها به عبادت مشغول بودند. هر کس در گوشه ای با خدای خود درد دل می کرد، شاید به این فکر بودند که با روی سفید به دیدار خدا بشتابند. امشب مانند شب عاشورا بود. وقتی بچه ها را نگاه می کردم یاد یاران حسین (ع) می افتادم که شب عاشورا به دعا و نماز مشغول بودند و با یکدیگر وداع می کردند. عینا صحنه ی کربلا تکرار شده بود آن شب هم گذشت، گویا روزگار بی تابی می کرد و می خواست بداند آخر نتیجه کار چه می شود.

آن روز روز 2شنبه دهم آبان سال 1361 بود. بچه ها در کنار هم نشسته بودند و بعضی از عملیات های گذشته صحبت می کردند و نقاط ضعف و قوت آن را متذکر می شدند تا برای بچه های دیگر آن اشتباهات رخ ندهد. می اندیشیدیم آن روز، روز آخر از جمع ما بود. شاید از بین ما کسانی دیگر طلوع خورشید را نمی دیدند. اما با این که می دانستند دیگر باید از زندگی دست بشویند، اما باز هم خوشحال بودند. با خود می پرسیدم چرا؟ چرا اینان به مرگ نمی اندیشند، چگونه می خواهند به میان خرمن آتش بروند؟ مگر از آتش نمی هراسند؟ آخر چگونه حاضر می شوند گلوله ای قلبشان را بشکافد و یا خمپاره ای دست و پایشان را قطع کند؟ مگر نمی دانند امروز روز آخرشان است؟ می خواستم از یکی سوال نمایم که چرا اینان به فکر مرگ نیستند؟ ناگهان سخنان دل نشین علی (ع) خطاب به یارانش در جنگ صفین را به یاد آوردم: که زندگی این است که بمیری ولی پیروز باشی و مرگ آن است که زنده باشی ولی ذلیل و خوار باشی و یا این شعر مولوی:

ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دل بٌردگی

حالا دریافته بودم که اینان در پی زندگی جاویدانند، اینان سوی حیات جاوید می شتابند و زندگی را در مرگ می جویند و زندگی ننگین را مرگ می دانند. البته شاید برای بعضی این مطالب قابل فهم نباشد، اما کسی که شناخت، و مقصد را یافت همانا راه سعادت پیمود.

آفتاب میل به غروب کرده بود، او می رفت و به همراهش روشنی هم می رفت. گویا شرم داشت چگونه به خون غلتیدن جوانان را تماشا کند. گویا او نمی خواست بیبند که چه جوانانی رشید، پاک و باخلوص به خاک می افتند و پیکر پاکشان به خون رنگین می شود و شاید خود را در مقابل این ایثار جوانان و عظمت و شکوهشان ناچیز می دانست. شاید دلش نمی خواست فردا مورد ملامت مادران سوخته قرار بگیرد که چرا تو یک باره آتش نشدی و بر سر دشمن نباریدی که دشمن نتواند چنین جوانانی را از ما بگیرد. اما فکر هرچه بود، او غروب می کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود، به نور خورشید می نگریستم و به خورشید که رنگش به سرخی می گرایید. به افق که به رنگ خون در آمده بود، با نگاهی حسرت انگیز به خورشید گفتم: ای آفتاب غروب نکن، چرا این قدر شتاب به غروب کردن داری، بگذار به چهره ی این جوانان بنگرم مگر نمی دانی با غروبت صورتشان رنگین خواهد شد؛ بگذار بیش تر کلامشان را بشنوم، آخر با غروبت، زبانشان بسته می شود. ای آفتاب غروب نکن بگذار باز هم امید بگیرم، بگذار عظمت و شکوه و صداقتشان را ببینم.

آری به خاطر خلق همین جوان ها بود که خدا به خود به خاطر آفریده اش احسنت گفت. پس تو با غروبت مرا از دیدن بهترین مخلوقان خدا محروم نکن. اما نه! آفتاب شتاب کن، غروب کن؛ امت ما چشم انتظارند، اماممان روح خدا (ره) منتظر است، ملت ما، کودکان در اندیمشک و دزفول هنوز در اضطراب و تشویش به سر می برند. هنوز اشک چشم مادران نخشکیده و آه یتیمان بلند است، تو ای آفتاب غروب کن بگذار خواب را بر دشمن حرام کنیم تا مزه ی جنایت را گردنش بچشد و بداند عاقبت خوبی ندارد.

اما تو همچنان برای قرن ها برجا هستی، پس این خاطرات و صحنه ها را به خاطر بسپار و در آینده به جوانان بگو که چنین جوانانی را من به خود دیده ام. ساعت 5/5 بعد از ظهر بود کم کم آماده ی حرکت می شدیم. بچه ها از یکدیگر خداحافظی می کردند و یکدیگر را در آغوش می کشیدند. زمان، زمان فراق بود. اشک بر دیده گانشان جاری، یکدیگر را در آغوش می فشردند و بر صورت هم بوسه می زدند، گریه می کردند. به چهره های هم خیره می شدند، زمان، زمان جدایی بود اما گرچه جسم ها از یکدیگر جدا می شدند؛ یکی زیر خاک و دیگری بالای خاک اما آیا آن محبت ها، آن لطف ها، آن ایثارها را از یاد خواهند برد. صدای گریه های این عزیزان فضا را پوشانده بود، برای هم درد دل می کردند: «برادرم، عزیزم اگر لیاقت پیدا کردی، فردا شفاعت کن، در روز قیامت شفیع من باش!» ببین ایمان تا کجا؟ بعضی دست به سوی آسمان بلند کرده بودند؛ ای خدا ما برای نبرد حرکت می کنیم، اما هم چنان چشممان به درگاهت دوخته و منتظر رحمت تو هستیم. خدا ما از همه چیز دل بریدیم، از همه امید بریدیم و فقط روی به تو آوردیم؛ اما اگر تو هم ما را نا امید گردانی پس روی به کجا آوریم؟ پیامت، گفته ات این بود: یاری کنید مرا تا شما را یاری کنم؟ خدایا ما که برای یاری دین تو آمده ایم؟پس تو هم از ما غافل مباش و ما را یاری کن؟

کم کم روشنی جای خود را به تاریکی می داد اما همزمان ابرهایی خشمگین جولان می کردند. طبق دستور فرمانده هان باید بعد از نماز مغرب و عشاء آماده ی حرکت می شدیم. نماز مغرب و عشاء را خواندیم. آخرین نماز بعضی از یاران خدا بود. در همین موقع آسمان شروع به غریدن کرد و ابرها به یکدیگر بر می خوردند و صدای عجیبی بر می خواست. گویا ابرها هم می خواستند در نبرد شرکت جویند اما ناگهان باران شدیدی درگرفت و ماهم برای فرار از باران زیر پتوها پناه بردیم. کارمان بیهوده بود زیرا باران به زودی پتو و ما را خیس کرده و ما دیگر بی دفاع خود را تسلیم باران کرده بودیم و فقط چشم انتظار آینده بودیم. لباس هایمان به کلی خیس شده بود ولی باران به شدت هر چه تمام تر می بارید؛ اما ما فقط به خدا امید بسته بودیم و می گفتیم هرچه خدا مقدر کرده همان است. دو تا از دسته های ما که خود را آماده ی حرکت کرده بودند تا قبل از ما کمین های دشمن را خنثی نموده و راهی از میان میدان مین باز کنند، طبق دستور مجبور شدند متوقف شوند؛ آب بر اثر باران جمع می شد و حالا امکان نشستن نبود. باران به شدت می بارید ما هم چنان منتظر بودیم که باران تا کی خواهد بارید. باران آن چنان به شدت می بارید که امکان هر حرکتی از ما را سلب می کرد. فقط تنها کاری که می کردیم دعا بود و دعا... در همین موقع صدا از نیروهایی که بالاتر از ما قرار داشتند شنیده می شد که سیل آمده ماهم بلافاصله اسلحه ها را از شیار بالا می ریختیم. خوشبختانه بیش تر بچه ها تجهیزاتشان را به خود بسته بودند سیلاب نزدیک تر می شد ما مجبور شدیم از شیار بالا بیائیم. سیلاب وحشتناکی بود و با صدای غرش آن وحشت آن را چند برابر می کرد. بعضی از بچه ها در داخل آب افتاده بودند و آن ها را بالا می کشیدیم. تعداد نیروها بیش از 1500 نفر بودیم. صدای داد و فریاد فضا را پوشانده بود. سیلاب نصف پل را خراب کرده بود. نصف نیروها در آن سوی آب و نصف دیگر در این قسمت قرار داشتند. به دستور فرمانده هان ما از نصف پل عبور کردیم و به نیروهایی که در آن سو قرار داشتند، پیوستیم و بعد تمام گردان ها به طرف عقب حرکت کردند. نمی دانستم برنامه چه خواهد شد و ما باید چکار کنیم. بچه ها از این می ترسیدند که عملیات باز هم به تعویق بیفتد. بعضی از اسلحه ها را آب برده و اکثر اسلحه ها گل و لای در آن ها پر شده بود. تقریبا 2 کیلومتر به عقب برگشتیم حالا دیگر باران هم قطع و ابرها به کناری رفته بودند و ماه هم در وسط آسمان می درخشید جز صدای بچه ها چیز دیگری به گوش نمی رسید. ما در وسط دو تپه جمع شدیم، نیروها را مجددا سازماندهی کردند. در ساعت 5/8 شب در بی سیم اعلام کردند امشب حتما حمله خواهد شد، بلافاصله نیروها باید آماده شوند. هوا به شدت سرد بود و لباس هایمان که هم خیس بود و همین باعث می شد که سرما را بیش تر احساس کنیم. اما باز هم خوشحال بودیم که حمله خواهد شد. بچه ها برای این که گرم شوند بالا و پایین می پریدند، دست ها را به هم می مالیدند. ساعت 9 شب بود، به گردان ها دستور حرکت داده شد، دوتا از دسته های گروهان 3 گردان ما برای نابودی افراد کمین و باز کردن جاده ای از میان میدان مین حرکت کردند. ما هم خود را آماده ی حرکت می کردیم. به چهره ی یکایک بچه ها می نگریستم؛ تنها چند ساعت دیگر به پایان زندگی بعضی از آن ها مانده بود. بعد از چند ساعت دیگر، عده ای از این سرو قامتان در خون خود خواهند غلتید. ساعت 30/1 شب بود به ما دستور حرکت دادند، «لاحول و لا قوه الابالله العلی العظیم» که از زبان فرمانده مان شنیده می شد و سپس ادامه می داد، برادران به یاد خدا باشید. بچه ها آیه ی «وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ...» را می خواندند و از خدا می خواستند که چشم دشمن را کور نمایند.

عملیات آغاز می شود

از زیر قرآن گذشتیم و به طرف میدان نبرد حرکت خود را آغاز کردیم. یاران خدا حرکت می کردند. عزیزان شیر دلی را که مرگ را به تمسخر گرفته بودند و زندگی را بازیچه قرار داده بودند. آری در این جا باید عاشقان قدم نهند؛ هر کس نمی تواند راز جبهه را بداند آن کس باید قدم به این وادی نهد که دست از جان بشوید و یکپارچه عشق به قول سعدی:

هرکه در آتش عشقش نبود طاقت سوز گو به نزدیک مرو، کافت پروانه پر است

طبق نقشه ضمن عبور 6 پل منفجر شده به کمین و میدان مین دشمن می رسیدیم. دو دسته ی ویژه که قبلا برای نابودی افراد کمین حرکت کرده بودند. این دو دسته با دشمن درگیر شده و ما از زیر آتش آن ها هنگامی که دشمن مشغول شده بود می گذشتیم و بعد از یک کیلومتر مسافت به سه راهی می رسیدیم که یکی به طرف {...} و از آن جا به طرف تپه های 29 امتداد داشت و جاده ی دیگر مستقیم در امتداد همان مسیر قبلی به داخل خاک عراق می رفت. البته ماموریت هر گردان مشخص شده بود و گردان می بایست دشمن را دور می زد و نیروهایی که بر روی تپه های عقب تر قرار داشتند نابود کرده و منطقه را پاکسازی می کرد و راه را بر دشمن می بست تا کاملا غافلگیر و در محاصره قرار بگیرد.

حرکت ما آغاز شد. ما در امتداد جاده آسفالت به پیش می رفتیم. سکوت را کاملا رعایت می کردیم؛ منطقه کاملا آرام بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد و گاهگاهی منوری در آسمان منطقه ظاهر می شد و پس از مدتی سوسو کردن خاموش می شد. بچه ها آیه قرآن می خواندند. لحظه ای به آینده می اندیشیدم که چه خواهد شد و مدت زمانی نه چندان دور جوانان به خون خواهند غلطید.

زمان آبستن حوادث بود. ما با احتیاط حرکت می کردیم و مواظب اطراف بودیم. هرگونه بی احتیاطی چه فاجعه ای که به بار نمی آورد. مقررات مو به مو باید اجرا می شد. هر چه به دشمن نزدیک تر می شدیم باید بیش تر دقت می کردیم. دو دسته ی ویژه که قبلا حرکت کرده بودند خیلی جلوتر از ما قرار داشتند. ما چهار پل منفجر شده را پشت سر گذاشتیم و فقط دو پل دیگر طبق نقشه به دشمن مانده بود. صدایی شنیده نمی شد. ماه در آسمان می درخشید و چهار چشمی به منطقه خیره شده بود تا ببیند عاقبت کار به کجا می کشد.

در طی راه هیچ گاه از یاد خدا غافل نبودیم و تنها به هدفمان که همان جنگیدن و نابودی دشمن بود می اندیشیدیم. با خود نقشه می ریختیم که چگونه باید با دشمن مقابله کنیم و بر او بتازیم. با اسرا چه طور برخورد کنیم و چگونه دشمن را به سزای اعمالش می رسانیم. بچه ها امام زمان (عج) را صدا می کردند و از او می خواستند که فرماندهی را او به دست بگیرد. زمان به آهستگی می گذشت؛ رمز عملیات در بیسیم گفته شده بود: «یا زینب کبری (س)» و نام عملیات، عملیات محرم گذاشته شده بود. ولی هنوز خبری نبود و هنوز هم سکوت حکم فرما بود و ما هم به راهمان ادامه می دادیم. ناگهان صدای شلیک چند گلوله سکوت را شکست و به دنبالش رگبارهای متوالی و سپس انفجارات پی در پی. آری نبرد آغاز شد. صدای انفجارات هر لحظه بیش تر می شد. آتش از روی تپه ها بلند شد. ما برای این که زودتر به منطقه نبرد برسیم شروع به دویدن کردیم. تیم افراد کمین با دو دسته ی ما درگیر شده بودند و صدای شلیک آرپی چی ها زمین را می لرزاند. منطقه یکپارچه آتش شده بود. از همه جا صدای انفجار به گوش می رسید، به میدان مین رسیدیم. برادران جاده ای از میان میدان مین باز کرده بودند و دشمن بر روی تپه ها که مسلط بر جاده بود مستقر شده بود. برادران ما در دو دسته ی ویژه به شدت می جنگیدند و دشمن بعثی مذبوحانه مقاومت می کرد. دوشکا از بالای تپه کار می کرد و گلوله ها از چند متری بالای سرمان می گذشت. صدای انفجار یک لحظه قطع نمی شد. ما به سرعت از میدان مین عبور کردیم؛ برادران تخریب کارشان را جالب انجام داده بودند. دشمن در این قسمت جاده را مین گذاری کرده بود. برادران تخریب جاده ای به عرض یک متر در سمت راست جاده باز کرده و مشغول پاکسازی بقیه جاده بودند تا ماشین ها و آمبولانس ها بعدا بتوانند عبور نمایند. یکی از آن ها که از نجف آباد اعزام شده بود پایش قطع شده بود؛ ولی بقیه برادران به کارشان ادامه می دادند. ما از میدان مین گذشتیم. دشمن منطقه را زیر آتش گرفته بود. ما هم به سرعت به پیشروی خودمان در امتداد جاده ادامه می دادیم. خمپاره ها زوزه کشان در اطرافمان بر زمین می خوردند؛ ترکش ها خِر خِر کنان از بالای سرمان می گذشتند ولی ما بدون توجه به راهمان ادامه می دادیم. در طی راه عده ای بر زمین می افتادند؛ به سه راهی اولی رسیدیم. در این جا عده ای از برادرانمان بر روی زمین افتاده بودند. چند تن از آن ها به شهادت رسیده بودند و خون پاکشان زمین را رنگین کرده بود و عده ای مجروح شده بودند و برادران امدادگر ما مشغول بستن زخم آن ها بودند. هوا به شدت سرد بود و تا مغز استخوان نفوذ می کرد.

من به یاد برادران مجروح در این سوز و سرما افتادم. اما آنان با روحیه ی عالی فقط ما را تشویق به پیشروی می کردند. گردان هایی که ماموریتشان به طرف تپه های 29 بود، راهشان را به طرف منطقه ی عملیاتی خود کج کردند ولی ما همچنان به راهمان در امتداد جاده ادامه می دادیم. شاید دشمن حالا بیدار شده بود و بی امان روی منطقه آتش می ریخت. بیابان یکپارچه آتش شده بود. خمپاره ها، زوزه کشان و کاتیوشا غرش کنان می گذشتند؛ منورها پیاپی بر آسمان ظاهر می شدند. صدای رگبارها و انفجارات پیاپی فضا را پر کرده بود. بوی باروت کاملا محسوس بود. خمپاره های دشمن جاده را هدف گرفته می کوبیدند. ما به پشت چند تپه در دست راست راهمان را کج کردیم اما هنوز چند صد متر راه نرفته بودیم که به بن بست رسیدیم؛ و این راه به دره ای ختم می شد. فرمانده گردان با خونسردی اشتباه فرمانده هان را گوشزد می کرد و آن ها را به طرف هدف هدایت می کرد؛ ما می بایست همچنان در جاده به راهمان ادامه می دادیم ولی با اشتباه راهمان را کج کرده بودیم. پس مجددا به طرف جاده آسفالته برگشتیم اما ناگهان از همه سو بر روی ما آتش شروع به باریدن نمود. زمین به لرزه آمد. انفجارات پیاپی و گرد و خاک از وسط شیار بلند شد؛ وقتی به طرف جاده برگشتیم، عده ای از برادران بر زمین ریخته بودند.

فرمانده گروهان 3 گردانمان با معاون ها و بیسیم چی ها بر زمین ریخته بودند. عده ای از بچه های گردانمان به ندای حسین(ع) لبیک گفته بودند و خون گرمشان زمین را رنگین کرده بود. عزیزانی که چند ساعت پیش و حتی چند دقیقه پیش در کنارمان بودند. ما به جاده آسفالته رسیدیم و دوباره در امتداد جاده به راهمان ادامه دادیم. نزدیک ساعت 12 شب به منطقه ای رسیدیم. چراغ های شهر از دور پیدا بود. در این قسمت ما با نیروهایی که در پشت سر نیروهای عراقی قرار داشتند، درگیر شدیم. درگیری شدید بود. بچه های آرپی چی زن به طرف ماشین های عراقی و سنگرها آتش می کردند.

در این لحظه مزدوران عراقی بودند که با گلوله ای آتشین رزمندگان سلحشورمان، به خاک می افتادند. آرپی جی زن ها بی امان شلیک می کردند. چند تن از مزدوران عراقی که آتش گرفته بودند، این طرف و آن طرف می دویدند و فریاد می زدند. تیرباری که بر روی سرمان کار می کرد، توسط نارنجک بچه ها به هوا فرستاده شد. نیروهای دشمن فرار را بر قرار ترجیح دادند و شروع به فرار نمودند. نیروهای عمده ی دشمن در پشت سر ما قرار داشتند و تقریبا ما در پشت سر دشمن قرار داشتیم. طبق دستور ما شروع به کندن سنگر با نیزه کردیم تا برای دفاع آماده شویم ولی زمین این قسمت، زاغه بود و امکان سنگر کندن نبود. تانک ها و توپخانه دشمن که عقب تر قرار داشت، مواضع ما را یافته بود و همین منطقه را زیر آتش گرفت.

خمپاره ها روی سرمان می بارید و چون منطقه از نظر استراتژیک برای دفاع نامناسب بود، به ما دستور عقب نشینی دادند تا در تپه هایی کمی عقب تر بهتر بتوانیم به دفاع ادامه دهیم و نیروهایمان از بین نرود؛ پس به عقب برگشتیم. از سینه کش تپه ای خود را بالا می کشیدیم. سینه کش این تپه رو به عراق بود و همین باعث شده بود که تانک های دشمن روی ما آتش بریزند. در سینه کش این تپه سنگرهای خواب نیروهای بعثی وجود داشت. ما خود را به بالای تپه رساندیم. دور تا دور تپه را کانل کنده بودند و این کانال ها سنگرهای خوبی برای ما بودند. البته سنگرهای عراقی هم وجود داشت. چند توپ 106 و یک ضد هوائی چهار لول هم روی تپه قرار داشت ولی از خدمه های آن ها خبری نبود. وقتی ما کاملا روی تپه مستقر شدیم فهمیدیم خدمه های ضد هوائی و نگهبانان عراقی به داخل شیارها پنهان شده اند و سنگرهایی که از کنار آن ها عبور کردیم پر از نیروهای بعثی می باشد به همین علت فرمانده دستور داد: تمام سنگرها را پاکسازی نمائیم و به جستجو برای پیدا کردن نیروهای عراقی که پنهان شده اند بپردازیم. بچه ها بلافاصله حرکت کردند و حالا سنگرهای عراقی بود که نارنجک های رزمندگان اسلام در داخل آن ها منفجر می شدند و زندگی سیاه روزان صدامی را به تباهی می کشاندند. نیروهای عراقی که در داخل سنگرهای سر پوشیده یا در خواب بودند و یا از ترس در داخل آن ها پنهان شده بودند توسط بچه ها به هلاکت می رسیدند. طبق دستور ما در داخل تمام سنگرها نارنجک پرتاب می کردیم. تمام سنگرها منهدم شد. تعداد زیادی از نیروهای بعثی در این پاکسازی به هلاکت رسیدند. حالا به جستجو برای یافتن باقی مانده های نیروهای دشمن در داخل شیار پرداختیم تا کاملا منطقه پاکسازی شود. در این مرحله نیز تعدادی از نیروهای عراقی با آتش سلاح های بچه ها به زمین ریختند. با فریاد یاحسین(ع) ماشه ها چکانده می شد و به دنبالش سفیر گلوله به همراه آتش از لوله ی سلاح بیرون می جهید و بر قلب سیاه دلان صدامی می نشست و آن گاه دشمن بر خاک مزلت می افتاد و بر روی خاک ها غلت می خورد و مزه ی تجاوز به کشور اسلامی را می چشید. ضامن نارنجک ها با فریاد یا امام زمان (عج) کشیده می شد و به امید خدا به داخل سنگرها پرت می شد و به دنبالش نعره ها و فریاد آمیخته با دود از سنگر خارج می شد. آری دشمن باید ضرب شصت جندالله را ببیند و بداند سرنوشت جز این چیز دیگری نیست و تنها اگر زندگی می خواهند باید به سپاهیان قرآن تسلیم می شدند. یاوران قرآن بر پیشانی و بازوی خود پارچه هایی که بر روی آن ها «الله اکبر و نصر من الله» نوشته شده بود بسته بودند. چون اینان مانند سپاهیان صدر اسلام بر دشمن یورش می بردند و شعارشان نیز همان است. بیش از 20 تن از نیروهای بعثی که با رعب و وحشت در صخره ها و چاله ها پنهان شده بودند را پیدا کردیم و آن ها را روی تپه آوردیم؛ آنان از ترس می لرزیدند. حتی صدای به هم خوردن دندان هایشان کاملا محسوس بود و با چشمانی وحشت زده به ما می نگریستند و با کوچک ترین صدایی بالا می پریدند. با چهره های ملتمسانه به صورتمان زل می زدند و مداوم «الدخیل یاخمینی (ره) و الله اکبر و انا معلم» می گفتند. آری، حتی دشمن دریافته است که شعار رزمندگانم الله اکبر است، با تکرار الله اکبر و بر زبان راندن لااله الا الله می توانند در امان باشند. آری حتی دشمن نیز دریافته است که ما بر حقیم و رزمندگان ما برای نجات اسلام می جنگند. اما جای سوال برایم باقی است که چرا در داخل و در شهرها عده ای کوردل هنوز شعور سرباز عراقی را ندارد و آن قدر سطح فکر او عقب است که نسبت به انقلاب با شک و تردید نگاه می کند و یا شاید دریافته اند که جبهه ی ما جبهه ی اسلام بر علیه کفر است و برای این که شانه از زیر بار مسئولیت خالی کنند خود را به کوچه ی علی چپ می زنند. اما اینان به همان منافقانی می مانند که قرآن آنان را مورد نکوهش قرار داده و می گوید: «ای پیامبر(ص) وقتی شما به پیروزی بزرگی دست می یابید؛ منافقان با خود می گویند، اگر ما هم با آنان بودیم به این سعادت و فیض بزرگ می رسیدیم؛ و هرگاه برای شما شکست و سختی پیش آید گویند، چه خوب شد که ما با آنان نبودیم که به مصیبت گرفتار شویم.»

بچه ها به صورت این بزدلان می نگریستند، آیا اینان همانانند که بچه های ما را و زن و پیر ما را به موشک می بندند و خانه هایشان را بر سرشان ویران می کنند. آیا برای همین افراد و به امید همین اشخاص صدام خود را سردار قادسیه کرده بود و در منطقه جولان می کرد و رجزخوانی می کرد؟ اینان چه بزدلانند و چه ترسویند. آیا واقعا به امید همین اشخاص صدام به کشور ما حمله کرده؟ در این موقعیت به یاد می آورم که قرآن می گوید: «ما ترس و خوف را بر دل دشمنانتان می اندازیم و شما را در چهره های آن ها نیرومند تر و بیش تر جلوه می دهیم.» آری این قداست که پشتیبان رزمندگان اسلام است و در لحظات حساس به یاری سپاهیان می شتابد.

ساعت نزدیک 2 نصف شب بود. درگیری های در اطراف به شدت ادامه داشت. در پشت سر ما در تپه های 290 درگیری شدید دیده می شد و ما الان بالای نزدیک 15 کیلومتر در عمق دشمن قرار داشتیم. دشمن کاملا محاصره شده بود و راه فراری برای او نمانده بود. هوا خیلی سرد بود چند تن از بچه ها که در بالای تپه مجروح شده بودند را داخل سنگرهای عراقی خواباندیم. سرمای هوا به شدت حالشان را خراب تر می کرد من و یکی از بچه ها برای آوردن غذا و پتو به طرف سنگرهای عراقی که در سینه کش تپه قرار داشتند حرکت کردیم. دستور داشتیم داخل سنگرهای عراقی وارد نشویم چون امکان داشت به داخل سنگرهای نیروهای خودی نارنجک پرت کنند به این خاطر برادری که همراه من بود در دم سنگر ایستاد و برای این که من داخل سنگر را بهتر ببینم، چراغ قوه اش را روشن کرد. من خودم را به آخر سنگر رساندم کادوهایی روی هم چیده شده بود. چند قوطی کمپوت و غذا و یک پتو برداشتم و وقتی از سنگر خارج می شدیم احساس کردم پایم می لغزد. وقت به زیر پایم نگاه کردم جسد یکی از عراقی ها را دیدم و دریافتم من روی جسد او ایستاده ام. وقتی پتوها را کنار زدم و به دقت سنگر را بررسی کردم، متوجه شدم بیش از سه نفر می باشند و هر سه با نارنجک بچه ها در خواب به هلاکت رسیده بودند. بچه های ما آن چنان برق آسا به دشمن یورش آورده بودند که حتی دشمن غافل وقتی متوجه حمله بچه های ما شد که نارنجک ها در سنگرهایشان منفجر می شد و آنان را به درک واصل کرده بودند.

بعد از این که چند سنگر دیگر را بازدید کردم به صحنه های دیگری برخورد کردم. در یکی از سنگرها جنازه ای دیدم که فقط شلوار گرم و زیر پیراهن در بدن داشت و فهمیدم آن باران که ما را به زحمت انداخته بود و شاید موجب کمی تلفات شده بود، رحمت خدا بود که بر ما نازل شده و باعث شده بود که آماده باش نیروهای عراقی منتفی گردد و آنان بعد از چند روز بی خوابی به خوابی خوش فرو رفته. همین امداد الهی تلفات ما را کاسته بود. آری؛ خدا همیشه به یاد جندالله است. بعد از مدتی که بر روی تپه قرار داشتیم، مجددا در ساعت5/3 نصف شب دستور پیشروی به ما دادند و ما هم بلافاصله حرکت کردیم و اسرا را برادران حمل اسیر آماده می کردند که به پشت جبهه انتقال دهند. از تپه ها سرازیر شدیم تا هدف های باقی مانده را تصرف نمائیم اما در این پیشروی مجدد دیگر دشمن متلاشی گشته بود و نیروهای عراقی سردرگم در منطقه پراکنده شده بودند که عده ای از آن ها کشته و باقی مانده ی آن ها به اسارت در آمدند. در این پیشروی هیچ گونه مقاومتی از دشمن مشاهده نشد و ما به راحتی سنگرها و تپه ها را تصرف کردیم و بر روی آن ها مستقر گشتیم و برای دفاع از پاتک های احتمالی دشمن شروع به کندن سنگر نمودیم. توپ خانه ی دشمن و آتش تانک ها سبک تر شده بود و نشان می داد که توپ خانه ها و تانک ها در حال فرار می باشند. نیروهای بیچاره صدامی در پشت سر ما در تپه های 290 کاملا محاصره شده بودند و راه هیچ گونه فراری برایشان نمانده بود و حلقه ی محاصره ی آن ها تنگ تر می شد. البته هنوز سقوط نکرده بود و درگیری شدیدی ادامه داشت. ساعت 5/5 صبح بود آن شب پر خاطره به پایان رسید و نوبت را به روز می سپرد. ماهم سنگرها را کندیم و به اندازه ی کافی مهمات که از صدامیان به غنیمت گرفته بودیم در اطراف سنگرها جمع آوری می کردیم تا در ضد حمله ی دشمن بتوانیم ضربات کاری تری بر آن ها وارد سازیم. سپیدی صبح ظاهر می شد و هنگام نماز صبح رسیده بود. تیمم گرفتم و دو رکعت نماز صبح و به دنبالش دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. سپیدی صبح ظاهر می شد ولی به رنگ سرخ، به رنگ خون درآمده بود. در بیابان کشته ها و جنازه ها ی متلاشی شده فراوانی به چشم می خورد. به هر جا و به هر قسمتی که قدم می گذاشتیم به پیکرهای لت و پار شده و یا جنازه ی سوخته ی هزاران انسانی بر می خوردید که بر اثر هواهای نفسانی صدام و خیال پردازی های سردار قادسیه، به جبهه فرستاده شده بودند و اکنون با بدن های سوخته و متلاشی شده در بیابان ها افتاده بودند و حتی بیابان به گورستان و یا کشتارگاه بیش تر شباهت داشت. من ناراحت از این بودم که اینان که اکنون به خاطر امیال پلید صدام به هلاکت رسیده اند؛ باید در راه نجات قدس تلاش می کردند نه این که سد راه رهروان و راهیان قدس گردند. البته تجاوز، تجاوز است. برای ما فرق نمی کند متجاوز کیست دهانش را خرد می کنیم. اما چه خوب می شد که به جای این ها جنازه پیکرهای منحوس تفنگداران و سربازان آمریکایی بودند.

صبح پیروزی می دمید و ظفرآفرینان سپاه اسلام پیروزمندانه پرچم فتح و پیروزی را بر فراز قله ها به اهتزاز درآورده بودند. صبح پیروزی رسید اما به حق جای شهیدانمان خالی بود. آنان اکنون با خیال راحت در بیابان خفته بودند و آسوده خاطر به دیدار خدا شتافته و روح بزرگشان شاهد حماسه آفرینی های برادرانشان بود؛ عزیزانی به دیدار خدا شتافته بودند که هنوز گمنامند و اغلب مردم هنوز آن ها را نشناخته اند و به ماهیت و به هدفشان پی نبرده اند و آن ها را درک نکرده اند.

عزیزانمان صورت هایشان را بر خاک نهاده بودند و با چشمانی باز و دهانی باز به بیابان خیره شده بودند. نمی دانم در آخرین لحظات به چه نگریسته بودند و چه کلامی بر زبانشان جاری بوده؟ شاید همچنان با چشمانی باز و عمیق به میدان نبرد چشم دوخته و حتی در آخرین لحظات دل از جبهه نمی بریدند و می خواستند بدانند برادرانشان چگونه می جنگند و با کلام بریده بریده آن ها را به پیشروی تشویق می کردند و چشم انتظار لحظه ی پیروزی بودند. و شاید در آخرین لحظات چشمشان به محبوبشان که منتظرش بودند خیره شده و صدا زد: که ای مهدی (عج) بیا در آخرین لحظات تو را ببینم. اما هرچه گفته و به هر چه خیره شده بودند دهان و چشمشان باز بود و اطرافشان زمین به رنگ سرخ در آمده بود و سلاح شان نیز همچنان در دستشان قرار داشت. آفتاب به رنگ سرخ از افق سر می کشید و بالا می آمد. با چشمانی حیرت زده به بیابان می نگریست و صحنه هایی می دید که با روز قبل از زمین تا آسمان فرق داشت؛ هزاران جوان خاموش و بی صدا در بیابان ها بر زمین ریخته و سنگرهای بعثیون هنوز در آتش می سوختند و سرزمین ها و سنگرهایی که روز قبل دیوسیرتان زشت خو و تبه کاران سیه رو در آن لانه کرده بودند اینک از آن ها خبری نبود و به جایشان فرشتگان و زاهدان شب و شیران روز ساکن شده بودند. آری آنان پلیدها را به دور ریخته بودند و با شعار «یا زیارت ، یا شهادت» به پیش تاخته بودند و در فاصله ی بسیار دور باقی مانده ی آن جانیان از خدا بی خبر هراسان و وامانده هنوز در فکر فرار بودند. آری تمام این صحنه ها برای خورشید تازگی داشت.

ساعت 30/6 صبح بود. آمبولانس ها مجروحین و شهدا را از منطقه خارج می ساختند و زره پوش ها و تانک های ما با شکوه هرچه تمام تر وارد منطقه شدند و در پشت تپه ها و مناطق مورد لزوم صف آرائی کردند. ماشین های تدارکات از دور پیدا شدند. برادران تدارکات کار خود را انجام داده بودند. البته نقش برادر جهاد در پر کردن پل های منفجر شده اهمیت به سزائی داشت. اسرا به پشت جبهه منتقل می شدند. غنائم زیادی از جمله چند تانک و تعداد زیادی خودرو و تانکر و انواع خمپاره و مهمات در منطقه به چشم می خورد. چند زاغه مهمات و چندین سنگر انباشته از مهمات از جمله غنائم بودند.

همه ی سنگرهای عراقی انباشته از لباس گرم و پتو و انواع وسایل شخصی بود. حتی وسایل آرایشی نیز در سنگرها پیدا می شدند. بچه ها وسایل مورد نیاز از قبیل: پتو و مهمات به سنگرهای خود می بردند و خمپاره ها را آماده می کردند تا بر علیه خود آن ها به کار گرفته شود. توپخانه دشمن به کلی قطع شده بود و وقتی با دوربین به بیابان ها و حتی به شهر الکویت یا طیب عراق نگاه می کردیم، اثری از نیروهای بعثی نبود. گویا آنان همچنان فرار می کردند. دشمن در پشت سر ما در تپه های 29 هنوز در محاصره قرار داشت و حلقه های محاصره هر لحظه تنگ تر می شد. فرمانده هان با شادی و سرور در منطقه با ماشین مانور می دادند و به امور رسیدگی می کردند. خبرنگار و برادران اعزامی از رادیو و تلویزیون وارد منطقه شدند و از مناطق آزاد شده فیلمبرداری می کردند؛ برادران ما همچنان به تحکیم مواضع خود ادامه می دادند و سنگرهای عراقی را ویران کرده و در نقطه های استراتژی برای خود سنگر می کندند. دشمن هنوز هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد ولی توپخانه ی ما همچنان بیابان های اطراف را می کوبید تا باقی مانده ی دشمن نابود گردند. دشمن کم کم بر می گشت و در مقابل خط پدافندی ما آرایش می گرفتند. البته آتش توپخانه و تانک های خودی تا حد زیادی از سرعت عمل آن ها می کاست. صدای مارش نظامی و سرودهای حماسه از بلندگوهایی که بر روی ماشین ها بسته شده بودند، طنین انداز بود. صدای لشگر و پیام پیروزی از هر سو بلند بود. نزدیک ظهر بود که رادیو مارش نظامی پخش می کرد بچه ها رادیوهای غنیمتی را روشن کرده بودند تا از اخباری که از قرارگاه پخش می شد مطلع شوند تا از نتایج کلی عملیات آگاه شوند.

ما آماده ی پاسخگویی به پاتک های احتمالی دشمن بودیم تا هر گونه حرکتی را در منطقه خفه نمائیم و دشمن بیچاره هم گویا از مسئله آگاه بود و به همین خاطر مانند موشان در سوراخ ها خزیده بودند. در ساعت 4 بعد از ظهر طبق اطلاعی که توسط بی سیم به ما رسید؛ تپه های 290 کاملا به تصرف نیروهای خودی در آمده بود و صدها تن در آن جا به اسارت و تعداد زیادی نیز به هلاکت رسیده بودند. حالا منطقه کاملا پاکسازی شده بود. ما در ساعتت 5 بعد از ظهر با یکی از بچه ها که همسنگر بودیم شام خورده و سنگرمان را مرتب می کردیم. آفتاب غروب کرده و امشب شب دوم ما در این منطقه بود. نزدیک ساعت 11 نصف شب دشمن شروع به تیراندازی و اجرای آتش بر روی ما نمود.

تیر بارهایشان را به طرف آسمان گرفته و به شدت تیراندازی می کردند. ما فورا خود را جمع کردیم، ابتدا فکری کردیم که دشمن به ما پاتک زده ولی چند دقیقه بعد متوجه شدیم که دشمن از روی ترس و وحشت اقدام به تیراندازی نموده است. آن شب با برادران همسنگرم قرار گذاشتیم که نگهبانی را شروع نمائیم و هرکدام خسته شدیم، آن یکی، دیگری را صدا زند. دشمن همچنان آتش می ریخت، نگهبانی شروع شد. من همچنان به طرف جبهه ی مقابلمان زل زده و کاملا مواظب اطراف بودم.

فرمانده هان به تمام سنگرها سرکشی می کردند. تا صبح به نوبت نگهبانی دادیم. آن شب گذشت اما امروز دشمن در مقابل ما صف آرایی کرده بود و توپخانه ی آن ها بر روی ما اجرای آتش می کرد و ما مانند روز قبل آزادانه نمی توانستیم در منطقه رفت و آمد نمائیم. آتش دشمن هر لحظه بیش تر می شد و نزدیک ظهر دشمن با خمپاره و توپ به شدت منطقه را زیر آتش گرفت. بر اثر اصابت خمپاره بر سنگرهای برادرانمان 20 تن از شهید و چند تن نیز مجروح شدند.

چون سنگر ما در بالای تپه قرار داشت و زیر دید مستقیم قرار داشت، چندین گلوله خمپاره در اطراف سنگرمان و حتی در یک متری مان اصابت کرد. گونی های سنگر توسط ترکش ها سوراخ سوراخ شده و به رنگ سیاه در آمده بودند. ماندن ما در این سنگر به صلاح نبود و ما مجبور شدیم سنگرها را ترک و به جای دیگر که بچه ها نزدیک عراقی ها کمین قرار داده بودند برویم که ما هم به آن ها پیوستیم. کمین ما بر روی تپه ای تقریبا به ارتفاع 30 یا 40 متر قرار داشت ولی صعب العبور بود و ما با طناب خود را به بالای تپه می رساندیم. در بالای تپه چند سنگر احداث کرده و در آن ها مستقر شدیم. دشمن به هیچ وجه نمی توانست سنگرهای ما را مورد هدف قرار دهد چون شانس اصابت خمپاره به سنگرهای ساخته شده به علت حالت جغرافیایی منطقه صفر بود. شب دوم از قسمت های دیگر مرحله ی دوم عملیات محرم شروع شد و ما فقط از روی تپه به صحنه ی جنگ می نگریستیم؛ درگیری شدیدی از دور به چشم می خورد و دشمن مزدورانه مقاوت می کرد در آن قسمت. بیابان یکپارچه آتش شده بود. نزدیک ساعت 2 نصف شب شدت درگیری ها کم تر شده بود و نشان می داد باز رزمندگان ما به موفقیت های چشگیری رسیده اند.

از ساعت 30/4 صبح دشمن منطقه را به شدت زیر آتش گرفت و در این اجرای آتش انواع سلاح خمپاره، کاتیوشا، توپ، آرپی جی11 مورد استفاده آن ها قرار گرفته بود و در ساعت 8 صبح در اوج خود این آتش به حد خود رسید. ما احتمال آن می دادیم که دشمن در تدارک متد حمله است. هواپیماهای دشمن در آسمان منطقه مانور می دادند و چندین نقطه را بمباران کردند که از بمب های خوشه ای دناپالم استفاده می کرد. خوشبختانه و با عنایت الهی در این بمباران ها به هیچ کس صدمه ای نرسید. آن چنان آتش دشمن سنگین بود که منطقه را دود و گرد و خاک فرا گرفته بود. در ساعت 10 صبح آتش دشمن توسط توپخانه ی سپاهیان اسلام خاموش گشت. در این اجرای آتش فقط چند تن از بچه ها مجروح شده بودند.

روزها همچنان می گذشت و یک هفته از تاریخ حمله می گذشت. ساعت 12 شب درگیری شدیدی در منطقه روی داد و نشان می داد که نیروهای اسلام باز به قلب سپاه دشمن یورش آوردند و ما از روی تپه به منطقه که یکپاره آتش شده بود می نگریستیم.

نبردهای سنگین که بیش از چند 10 کیلومتر با ما فاصله داشت؛ همچنان ادامه داشت و تا صبح به درازا کشید. آن روز دشمن آتش را از منطقه ما کم کرده بود ولی در قسمتی که شب گذشته نبردهای شدیدی به وقوع پیوسته دشمن بی امان آتش می ریخت. غروب آفتاب نماز خواندم و بعد از خوردن شام برای خوابیدن به سنگرم رفتم. اما تازه وارد سنگر شده بودم. از پایین تپه فرمانده گردان را دیدم به طرف ما می آمد. وقتی نزدیک سنگرهای ما رسید، گفت: فورا آرپی جی زن ها و کمکی های آن ها با تجهیزات کامل آماده ی حرکت شوند.

عملیات محرم، مرحله ی سوم

ما هم بلافاصاله تجهیزات را بسته و آماده ی حرکت شدیم. ساعت 8 شب بود، به طرف سنگر فرماندهی که در چند کیلومتر به طرف چپ دور از تپه ای که ما در آن قرار داشتیم که ما در آن قرار داشتیم، قرار داشت حرکت کردیم. وقتی آن جا رسیدیم، تعداد دیگر از برادران گردانمان نیز آماده ی حرکت شده بودند، اما نمی دانستم به کجا ؟ و می خواهیم چه کنیم ؟

فرمانده گردان ما را سازماندهی نمودند و فرمانده گروهان جدید را به ما معرفی کردند چون فرمانده گرهانمان چند روز قبل مجروح شده بود. البته گروهان کامل نبودیم بلکه تعدادمان به 70 نفر می رسید. برادر قدیری به ما یادآوری کردند که شما برای اجرای عملیات به گردان دیگر ملحق می شوید. البته از فرمانده گردان دیگری دستور می گیرید و شما به منطقه ی دیگر می روید و تذکر داد که در تمام مدت به یاد خدا باشید. بعد از پایان صحبت های برادر قدیری با ستون در طول جاده ی آسفالته به عقب بر می گشتیم. امشب در منطقه تغیراتی رخ داده بود و منورهای پی در پی دشمن و آتش سنگین او این مطلب را ثابت می کرد. در طول جاده که می رفتیم چندین بار گلوله های خمپاره در اطرافمان به زمین خوردند؛ ولی خوشبختانه به کسی آسیب نرسید. برادران پیشانی بندها را بسته بودند. نزدیک به 2 کیلومتر عقب آمدیم و در آن جا به سه راهی رسیدیم. با چند تا خودروی ایفا که در کنار جاده قرار داشتند بلافاصله سوار این خودروها شدیم راه افتاد. ما به پشت جبهه نمی آمدیم بلکه به منطقه ی دیگری در طول جبهه می رفتیم و حرکت ما از شمال به جنوب جبهه بود. ایفاها در جاده حرکت می کردند و چراغ های خود را روشن کرده بودند. با وجود آتش سنگین دشمن بر روی جاده این سئوال را برای من ایجاد می کرد: که چرا چراغ های خودروها را روشن کرده اند و بعد فهمیدیم که ما باید هر چه سریع تر به منطقه مورد نظر برویم و برای این که سریع تر برسیم چراغ ها را روشن کرده اند. با بچه ها در داخل ماشین درباره ی این که امکان دارد ما را کجا ببرند صحبت می کردیم؛ همه ی آن ها نظرشان این بود که ما را برای اجرای عملیات به منطقه ی دیگر اعزام می کنند و همه ی آن ها خوشحال بودند که بار دیگر می تواند در حمله ای شرکت نمایند. دشمن همچنان بر روی جاده بی رحمانه آتش می ریخت و قصد داشت خودروهایی که ما در آن قرار داشتیم را مورد هدف قرار دهد، ولی راننده با سرعت هر چه تمام تر جاده را می پیمودند و ما هم دل به خدا سپرده بودیم و از خدا خواهان آن بودیم که دشمن را کور نماید تا برادرانمان بدون خطر به منطقه برسند و امشب فتحی دیگر را به ارمغان بیاورند.

نزدیک ساعت 5/10 به منطقه ای که چندین تانک و نفربر زرهی قرار داشت خودروها ایستادند و ما هم بلافاصله پیاده شدیم و برای این که از خمپاره های دشمن در امان بمانیم وارد کانالی شدیم تا پس از تصمیم گیری و برپا کردن جهت و هدفمان حرکت نمائیم،.در همین موقع چندین گلوله کاتیوشا در نزدیکی ما منفجر شدند و یکی از برادرانمان به شهادت رسیدند. آمبولانس های حامل مجروحان از کنارمان می گذشتند. در همین موقع با صدای برادری که می گفت: برادران گردان آرپی جی فورا سوار ایفا شوند، نزدیک 30 تن از نیروها سوار ایفاهای که ما را آوره بودند شدند و چند تن لنگان لنگان نیز سوار ماشین ها شدند. به چهره های بچه هایی که سوار ماشین شدند نگاه کردم، از سر و صورتشان خستگی می بارید و لب های خشکیده شان بیانگر رنج هایی بود که کشیده بودند، این بچه ها از گردان آرپی جی یکی از گردان های نجف اشرف بود.

وقتی 30 تن از افراد این گردان سوار ایفا شدند، ماشین ها سرو ته کرده و برگشتند و از یکی از افرادی که آن جا مستقر بودند پرسیدم: این ها را کجا بردند؟ و در جواب گفت: این ها را به پشت جبهه و یا احتمالا به قسمت دیگر انتقال دادند. تقریبا نیم ساعت از توقف ما در آن جا می گذشت که با دستور فرمانده گروهان با ستون به راه افتادیم؛ یک نفر راهنما که در جلو ستون حرکت می کرد به ما ملحق شده بود تا به گردانی که ما می بایست به آن ملحق می شدیم هدایت نماید.

در طول جاده تانک ها و خودروهای سوخته شده عراقی به چشم می خورد، در طول جاده ما به حرکت خود ادامه می دادیم؛ نزدیک ساعت 12 نصف شب صدای جابه جا شدن تانک ها و نفر برها به گوشمان رسید و به دنبالش صدای واق واق سگ ها مکمل صدای جیر جیر زنجیرهای تانک می شد و از نور چراغ های آن ها پیدا بود که تعداد آن ها زیاد می باشد. ما ابتدا فکر کردیم که نیروهای خودی می باشند و به خاطر این ما بدون توجه به طرف آن ها حرکت می کردیم؛ اما ناگهان صدای فریاد و همهمه ی عربی به گوشمان رسید. تقریبا عقب و جلو شدن تانک ها نیز به وضوح دیده می شد، ما متوجه اشتباهمان شدیم و تصمیم گرفتیم سریع جهت مان را عوض نمائیم و آهسته از منطقه دور شویم.

اما ناگهان منوری در بالای سرمان روشن شد و بلافاصله ما دراز کش شدیم و کم کم از منطقه دور شدیم و بعد از طی مسافتی وارد شیاری شدیم ولی هنوز نیروهای خودی را پیدا نکرده بودیم. فرماندهمان با بی سیم تماس می گرفت اما بعد از مدتی تماسمان نیز قطع شد که نمی دانستیم چه کنیم؟ و چگونه نیروهای خودی را پیدا کنیم؟ نگرانی از محاصره شدن به سوی ما روی آورده بود نیم ساعت از قطع تماس ما می گذشت. عده ای عقیده داشتند به بلندی رفته و با صدا کردن نیروهای خودی را پیدا کنیم اما انجام این عمل خطرناک بود چون با این عمل، آتش دشمن به این منطقه گشوده می شد. دیگر امیدی به بی سیم نداشتیم و راهی غیر از دعا به ذهنمان نمی آمد.

در موقع خطر برای رزمندگان ما بهترین وسیله دعا می باشد زیرا با یاد خدا قلب ها آرام می گردد و ترس و وحشت از آن زدوده می شود. در حین دعا ناگهان بی سیم دوباره تماسش برقرار شد و ما همه خوشحال و شکر خدا را می گفتیم و از روی راهنمایی که فرماندهان با بی سیم می کردند، بعد از طی مسافتی به نیروهای خودی رسیدیم. همه ی آن ها خسته به نظر می رسیدند و چهره شان نشان می داد که روز سختی را پشت سر گذاشته اند؛ هر یک سنگری کنده و در داخل آن به استراحت مشغول بودند. گرچه خسته به نظر می رسیدند ولی دارای روحیه ی عالی بودند.

با یکی از آن ها درباره ی موقعیت منطقه و کارهایی که انجام داده بودند، سوال کردم و برایم شرح داد که آن ها از 8 صبح تا چهار بعد از ظهر در محاصره ی دشمن بوده اند ولی بچه ها با شجاعت جنگیده و از مشقات فراوان محاصره را در هم شکسته بودند. ساعت یک نیمه شب بود، فرمانده گردان جدید برایمان درباره ی کارهایی که در پیش داشتیم، برایمان صحبت کرد و قرار شد در ساعت 5/ 3 شب برای حمله به دشمن حرکت می کردیم. برادرانمان بعد از شنیدن این فرمان خود را آماده برای نیرو می کردند. عده ای شروع به دعا خواندن نمودند.

هوا به شدت سرد بود و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. ساعت 3 شب آماده باش دادند و ما تجهیزات را بسته و مهمات به اندازه کافی برداشتیم و بعد از توضیحات فرمانده گردان درباره ی عملیات که بیش تر به این مطلب اشاره می کرد که دعا را فراموش نکنیم، در ساعت 5/3 به طرف مواضع دشمن حرکت کردیم. فرمانده برایمان توضیح داده بود که منطقه ی عملیاتی ما، محل استقرار تانک های دشمن می باشد.

ما از داخل شیاری به طرف مواضع دشمن پیش می رفتیم. در منطقه دور از ما صدای انفجارات پیاپی و درگیری های شدیدی جریان داشت ولی در منطقه ی ما خبری از درگیری نبود و ما با رعایت سکوت مطلق، خود را به قلب مواضع دشمن می کشیدیم. هر لحظه که به مواضع دشمن نزدیک تر می شدیم، تپش قلبمان زیادتر می شد. اسلحه را به حالت آماده در دست فشردم و آن را از ضامن خارج کردیم. سنگرهای کمین دشمن از دور پیدا شد ولی هیچ گونه حرکتی از دشمن مشاهده نشد. ما با احتیاط کامل خود را به پیش می کشیدیم و به دستور فرمانده گردان ستون متوقف شد و شش نفر برای پاکسازی سنگر کمین دشمن، به طرف مواضع دشمن حرکت کردند و بعد از رسیدن به سنگرهای کمین با علامت دست، ما هم به طرف سنگرهای دشمن حرکت کردیم. وقتی به سنگرهای کمین دشمن رسیدیم، باکمال تعجب سنگرها خالی از نیروهای عراقی بود. به دستور فرمانده به طرف خطوط دفاعی دشمن حرکت کردیم، ولی به چند صد متری سنگرهای آن ها رسیده بودیم، ولی هنوز حرکتی مشاهده نمی شد. وارد سنگرهای خطوط مقدم دشمن شدیم و به دستور فرمانده به دسته های چند نفره تقسیم شده و برای پاکسازی مواضع دشمن وارد عمل شدیم. وارد هر سنگری می شدیم، سنگر خالی از نیروهای عراقی بود، در حالی که تمام وسایل و تجهیزات در داخل سنگرها به چشم می خورد. در چند سنگر چندین تن از نیروهای عراقی در خواب پیدا شدند که بعد از بیدار کردن آن ها را به پشت جبهه انتقال دادیم.

کم کم هوا روشن می شد و چندین خودرو و ایفا که روشن بودند و موتورشان کار می کرد در منطقه دیده می شد؛ یک بلدوزر و تعداد زیادی از ماشین آلات دشمن در منطقه دیده می شد. و با روشن تر شدن هوا تانک های در حال فرار دشمن در بیابان نیز دیده می شد و با روشن تر شدن هوا تانک های در حال فرار دشمن در بیابان نیز دیده می شد و دریافتیم که این بزدلان که یارای مقاومت در برابر رزمندگان ما را نداشتند، چگونه فرار را بر قرار ترجیح می دهند. در این جا من یکی از اسرارهای الهی را مشاهده کردم و آن این که دشمن در این منطقه چندین برابر ما نیرو داشت و دارای 60 تانک بود در حالی که ما 180 نفر بودیم و شاید بیش از 15 آرپی جی زن نداشتیم و دشمن با آن همه تجهیزات فرار نموده بود.

آری وعده ی خدا درست که فرمود: ترس و وحشت بر درون سپاه دشمن می اندازیم و شما را چند برابر در مقابل دیدگانشان ظاهر می گردانیم.

ما بدون تلفات به اهداف خود رسیدیم و دشمن که خود را گم کرده بود به جای پرتاب گلوله های خمپاره و توپ جنگی گلوله های منور پرتاب می کرد. در صورتی که آفتاب کاملا بالا آماده بود، دشمن همچنان می گریخت. دشمن چنان با شتاب فرار کرده بود که نیروهای خود را که در خواب بودند بیدار نکرده بود و انبارهای مهمات که شامل هزاران صندوق مهمات و چندین زاغه مهمات بود را منفجر نکرده بود. حتی خودروها را دشمن رها کرده و گریخته بود. ما خدا را شکر می کردیم منطقه ای را که امید نداشتیم آن جا را به تصرف در آوریم. بدون تلفات آن را به دست آورده بودیم و واقعا هر چقدر شکر می کردیم باز هم کم بود.

 


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.