ناصر خليلي
نام پدر : خيرالله
دانشگاه : دانشگاه تبريز
مقطع تحصيلي : كارداني
رشته تحصيلي : نقشه برداري
مكان تولد : زنجان - روستاي پاپايي (زنجان)
تاريخ تولد : 1341/08/02
تاريخ شهادت : 1365/01/16
سمت : مسئول ساخت پدافند
مكان شهادت : فاو
عمليات : والفجر 8
مصاحبه با والدين و برادر شهيد ناصر خليلي
راوي : خانواده شهيد

مصاحبه پدر و مادر و برادر شهيد ناصر خليلي

پدر شهيد: بسم الله الرحمن الرحيم. بنده خيرالله خليلي پدر شهيد ناصر خليلي هستم.

مادر شهيد: شكوفه ميرزائي مادر شهيد ناصر خليلي هستم.

برادر شهيد: بسم الله الرحمن الر حيم و به نستعين. اصغر خليلي برادر شهيد ناصر خليلي هستم. شهيد متولد 1341 بود و اولين فرزند. تحصيلات ابتدائي را در دبستان خاقاني تمام كرد. راهنمايي را در مدرسه‌ي آن زمان اسمش فرح بشير بود خواند. دبيرستان را هم در هنرستان صنعتي زنجان رشته ي راه و ساختمان ادامه داد. بعد از اتمام تحصيل رفت سربازي كه در دوران آموزشي كه داشت تمام مي كرد معاف شد. بعد از آن يك مدت به عنوان دبير در آموزش و پرورش استخدام شد و در روستاهاي قيدار مشغول به تدريس بود. كه زد و در دانشگاه تبريز رشته ي عمران قبول شد. تدريس را رها كرد و رفت در دانشگاه تبريز براي ادامه تحصيل. جنگ شروع شد او درسش را رها كرد. به خاطر علاقه اي كه داشت به مملكت و حفظ آب و خاك از طريق جهاد دانشگاهي دانشگاه تبريز معرفي شد به اصفهان بعد از اصفهان از طريق جهاد اسلامي اعزام شد به منطقه ي عملياتي جنوب فاو. تاريخ 16 فروردين 65 او در منطقه فاو بر اثر اصابت تركش شهيد شد.

مادر شهید: ناصر خليلي از ابتدا اهل نماز بود. بدون وضو سر سفره نمي نشست. هم كار مي كرد هم درس مي خواند. خانه كه بود كمك پدرش مي رفت و بنايي مي كرد. ناصر هميشه خوش اخلاق بود. سه ماه سربازي رفت. در دلاير معلمي كرد و بعد از دانشگاه قبول شد و رفت درس خواند بعد از آن هم كه يك روز بعد از عيد رفت جبهه. قبلا هم رفته بود ولي به ما نگفته بود. آمد گفت مي روم جبهه. ما نمي گذاشتيم یعنی من نمي گذاشتم. مي گفتم اصغر سرباز است و در منطقه است نمي شود تو هم بروي. پدرش گفت: «خودش مي داند، آنچه كه خودش مي داند از همه بهتر است ما چيزي نمي توانيم بگوييم.» از اصفهان اعزام شده به جبهه. 17 روز آن جا نقشه برداري كرد چون مي خواستند در فاو پل درست كنند. او نوشته من سه روز روزه گرفتم در جبهه. صبح که بلند شده بعد از نماز رفته بود که زدند و شهيد شده. بعد از شهيد شدنش هم آمدند منزل من رفتم در را باز کردم. نگفتند شهيد شده گفتند: پدرش كجاست؟ من برادرش را فرستادم پدرش را پيدا كرد آورد. آن ها رفته بودند برادر من را پيدا كرده بودند و به او گفته بودند. برادرم آمد به ما خبر دهد. اصغر سرباز بود آمده بود مرخصي تقريبا 7 ماه بود از هم خبر نداشتند من شب او را راه انداخته بودم و رفته بود. او که آمد به ما بخبر دهد من فكر كردم كه اين اصغر است كه شهيد شده. ديدم برادرم مي زند به سرش مي گويد ناصر شهيد شده. رفتیم و او را دیدیم از پيشاني اش او را زده بودند. سرش خاكي بود من كمي خاكش را پاك كردم اصغر هم اين جا نبود رفته بود. ما فقط خودمان بوديم که بردند دفن كردند. در کودکی بغلم که بود من دست او را سوزانده بودم. انگشت اش سه ماه در كج مانده بود. سه ماه سربازي رفته بود كه معافش كردند آمد. من خيلي گريه كردم ناراحت شدممن را در آغوش گرفت و گفت: «مادر انگشتم 2 سال به من کمک کرد.» بعد رفت دانشگاه و از آن جا پنهانی رفت جبهه. به من مي گفت: «وضو بگير بنشين سر سفره. تو كه بدون وضو ناهار و شام مي خوري خسته مي شوي نمي تواني بلند شوي نماز بخواني. وضو بگير بنشين سر سفره. خوري برو نمازت را بخوان يا نمازت را بخوان بيا غذا بخور.» ناصر از تبريز هر شب جمعه مي آمد، مي رفت مسجد جامع قرآن ياد مي گرفت. خيلي خوب بود. با همه مهربان بود. خدا دوست بود. روزه مي گرفت، نماز مي خواند. برادرانش و فاميلش را دوست داشت. از هر جا مي آمد شب ميخوابيد بعد مي رفت عموي بزرگش را مي ديد. بعد مي رفت از او كوچكتر را مي ديد، پدر بزرگش مادر بزرگش را می دید.

پدر شهید: يك روز من مي رفتم مسجد نماز او هم با من آمد. رفتيم نماز را خوانديم بلند شدم كه برگرديم گفت: «نشد بايد تعقيبات نماز را تمام كنيم برويم.» من گفتم عجله داريم! من را نگه داشت نشستيم تعقيبات نماز تمام شد. بلند شديم آمديم انقلاب بود يك فردی بود خدارحمتش كند شهيد شد تركش در بمباران خورد. بچه ها هم در كوچه او را كه هم سن وسال بودند اذيت مي كردند. او ديوانه بود و لباس هايش را مي زد زير بغلش و مي آمد. بچه ها ي كوچك که به او سنگ مي زدند ناصر آن ها را دور مي كرد. مادر شهید: باهم به خرید رفته بودیم که بنياد شهيد را به من نشان داد. گفتم: چرا آن جا را نشان مي دهي به من؟ گفت: «شايد يك وقتي راهتان افتاد به اينجا.» گفتم: نه ما هيچ وقت راهمان آن جا نمي افتد. گفت: «مي افتد.» از اول مي گفت مي روم جبهه. من می گفتم: چرا اينقدر جبهه جبهه مي گويي؟ سربازی هم كه رفتي برگرداندند. گفت: «در خواب ديدم كه امام مي گويد پسرم نمان و بيا.» ما چند سال او را به زور نگه داشتيم ، معلم شد سربازی رفت آمد اما او پنهاني از تبريز به جبهه رفت. از جبهه آمد سوهان آورده بود، من گفتم: از كجا مي آيي ناصر؟ آخر در تبريز سوهان نیست! بعد عكس هايش را نشان داد گفت: «از جبهه مي آيم. رفتيم قم پيش آقاي منتظري. من از او خوشم نيامد.» گفتم: مامان اين طور نگو چرا خوشت نيامد؟ گفت: «از يك پنجره سرش را آورد بيرون با ما حرف زد. من از او خوشم نيامد.» آن شب را حرف زدیم بعد خوابيدو صبح باز بلند شد رفت تبريز. بعد از آن بازگفت مي روم جبهه. برای پل سازی نقشه برداری می کرد.

مصاحبه گر: آن لحظه اي كه آخرين بار رفتند و شهيد شدنند يادتان هست؟

مادر شهید: آخرين بار من با تلفن گفته بودم نرو. پدرش گفته بود خودت مي داني مي خواهي برو. آخرين بار که رفت جواد كوچك بود کلاس دوم را مي خواند دستش را گرفته بودم رفته بودم قير باشي. می گفتند یا اسير می برند يا جانباز مي آوريم . من ايستاده بودم آن جا و از دست او گرفته بودم. خيلي هم ناراحت بودم كه او مي خواهد برود از اصغر هم مي ترسيدم مي گفتم اصغر سرباز است.يك دفعه ديدم از پشت يك نفر من را بغل كرد. برگشتم ديدم ناصر است. گفتم: ناصر پس مي گفتي مي روم جبهه؟ گفت: «ديگر از آن جا نرفتم، مي آيم خانه از خانه بروم.» آمد خانه. براي همه بچه ها رفتيم خريد كرديم. برای این ها لباس خريد. گفتم تو نمي آمدي ما وسائل عيد نمي خواستيم بخريم. تمام وسائل عيد را خريد. برنج خريد. براي خودش كت شلوار خريده بود از تهران. من اصرار كردم گفتم آن ها را يك بار نپوشيدي من ببينم.كاش آن ها را يك بار مي پوشيدي من مي ديدم. گفت: «تازه كاپيشن خريده ام، نمي خواد آن ها را بپوشم مگر به لباس است.» من تصميم خود را گرفتم كه نمي خواهم بگذارم برود. خوابيديم، صبح من سرم را كشيدم گفتم بگذار خواب بماند. يكدفعه ديدم نشسته بالاي سرم مي گويد: «مادر آفتاب در مي آيد بلند شو نمازت را بخوان.» بلند شدم گفتم: پس تو چه زود پاشدي؟ گفت: نمازم را خواندم.» ‌سماور را هم روشن كرده بود و چايي را دم كرده بود. نشستيم خورديم. يك لحظه يادم افتاد برادر شوهر خواهرم هم در بسيج بود، در جبهه ها بود، اما یک دفعه نرفت و در خانه برق او را گرفت و فوت کرد! پس در جبهه خدا هر چه بخواهد همان است. گفتم: «ناصر مي روي برو،‌ خدا هرچه بخواهد همان است. برو به خدا مي سپارمت.» او را که راه مي انداختم، پدر و مادرم خانه ما بودند يعني آن ها آمدند. عمويم هم پدر شهيد بود، من نتوانستم جلوي او چيزي بگويم. كمي او را در آغوش گرفتم و بوسيدم .. دايي اش با موتور او را به ترمینال برد. سوار كه شد دوباره برگشت دل سير به خانه نگاه كرد و رفت. رفت و 16 ام شهيد شد.

از تبریز که آمد من را برد قبرستان پايين. از دوستانش چند نفر بودند كه شهيد شده بودند مرا سر مزار آن ها برد. وقتی برمی گشتیم گفت: «مامان بيا به قبر من فاتحه بخوان.» گفتم: قبرت؟ گفت: «مادر همين ناصر خليلي است فرزند خيرالله بنشين فاتحه بخوان.» من ناراحت شدم. گفت: «مي شود ديگر اين قبر من است»

مصاحبه گر: خوب شما برادر شهيد هستيد و بيشتر در موقع جنگ به هم نزديك بوديد اگر نصيحت يا خاطره اي از شهيد باشد بفرمائيد ممنون مي شوم

برادر شهید: سال 57 كه انقلاب شد من 13 سال داشتم و او 16 سال داشت. هر روز تظاهرات بود. يك روز ديدم به من مي گويد پليس اذيت مي كند نمي توانيم برويم. تو برو از پمپ بنزين، بنزين بخر بياور. من رفتم بنزين خريدم و چون من كوچك بودم،‌ گاردي ها به من زياد اهميت نمي دادند. من بنزين را آوردم و سر كوچه آتيش درست كردند و بانك سر كوچه را آتش زدند. من هم مي ترسيدم مي گفتم الان است كه بيايند دنبالم ولي خوب، الحمدلله انقلاب پيروز شد. جنگ شروع شد،‌ هر از گاهي زمزمه مي كرد كه جواناني كه شهيد شدند آن جا چه مي گذرد به جوانان. منتها مانع من مي شد و مي گفت تو حالا درس‌ات را بخوان. درس واجب است تا ببينيم چطور مي شود. سال 62 من مي رفتم جبهه، ‌به خانه هم نگفته بودم. به هر حال خبر دار شد و به حاج آقا خبر داد. ممانعت مي كردند. من نرفتم. من سربازي رفتم. وقتي او شهيد شد من حدود ده ماه بود در منطقه جنگي جنوب بودم. او هم آمد از فرصت استفاده كرد و زمينه را فراهم كرد رفت منطقه. قبل از اين ها با او در خانه خيلي بحث مي كرديم سر مسائل ديني و مذهبي. يك سري كارها انجام مي داد پنهاني كه اصلا خبردار نمي شديم. يك بار در ماه محرم امامزاده بودم، به او هم مي گفتم بيا برويم امامزاده، ‌مي گفت نه من نمي آيم من مسجد ديگري مي خواهم بروم! نگو ما را فريب مي داده. سه سال مسئول برق امامزاده بود در ايام محرم. تأمين برق و روشنايي آن جا. يك زماني چراغ هاي تزئيني درست مي كردند، آماده كردن همه اين ها به گردن او بود. اين ها را نمي گفت، بعد از شهادتش فهميديم. پولي كه به دستش مي رسيد ، حقوقش، پول تو جيبي‌اش را جمع مي كرد به هيچ كس نمي گفت در راه خدا انفاق مي كرد. اكثريت اينا را ما بعد از شهادتش فهميديم. بحثمان مي شد سر نماز. مي گفت نمازتان را بخوانيد،‌ اول وقت بخوانيد. من هم يك بار برگشتم گفتم: «چي شده هر روز نماز نماز مي گويي تو خواندي من نمي خوانم ببينيم چه مي شود؟ تو فكر كن من مسيحي هستم. بعد از آن در مورد مسائل ديني اصلا بحث نمي كرد. ولي خوب خودش راهش را انتخاب كرده بود و هيچ چيز نمي توانستيم بگوييم. آيه ي قرآن هست كه معني اش احتمالا اين باشد كه هر چيزي با سعي و تلاش به دست مي آيد. اين آيه را فكر كنم الگو قرار داده بود و تلاشش را مي كرد و در تلاشش خوب ها را انتخاب كرد. ما مانديم در اين دنياي فاني و روز به روز هم گناهمان را زياد مي كنيم.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.