صفحه اول
اخبار
جستجوي شهدا
توليدات كنگره
درباره ما
ارتباط با ما
استان
استان آذربايجان شرقي
استان آذربايجان غربي
استان اردبيل
استان اصفهان
استان البرز
استان ايلام
استان بوشهر
استان تهران
استان چهارمحال و بختياري
استان خراسان جنوبي
استان خراسان رضوي
استان خوزستان
استان زنجان
تهران بزرگ
بازگشت به استان
ابراهيم اصغري
نام پدر :
محمد
دانشگاه :
مجتمع آموزش عالي قزوين
مقطع تحصيلي :
كارشناسي
رشته تحصيلي :
ادبيات فارسي
مكان تولد :
زنجان (زنجان)
تاريخ تولد :
1336/04/21
تاريخ شهادت :
1365/10/19
سمت :
مسئول تيم اطلاعات و عمليات لشكر
مكان شهادت :
شلمچه
عمليات :
كربلاي 5
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
دست نوشته هاي شهيد
دست نوشته های شهید
معبودا!به حق مقربان درگاهت دست مرا بگیر و از سقوط در منجلاب تاریكی و ظلمات نجاتم ده، مرا به تنهایی بكشان، تنهای تنها و در آن تنهایی، خود را دوست من قرار ده، مهر و عشق و محبت مرا، قلب و مغز و چشمان مرا، دهان و دست و پاهای مرا، فكر و كردار و گفتارمرا، دعا و نماز و نیازمرا، خواسته و حاجات و آرزوهایم را، رویاها و خواب و بیداری مرا فقط و فقط برای خود تو به اراده ی خودت در من قرار ده و هر آنچه از امورم كه در غیر تو نظر دارد معدوم ساز.خدایا! در تنهایی به لقاء ت امیدوارم كن، در بی كسی، در غربت و رنج با لهیب آفتاب مهرت بسوزانم و تنم را آب كن. فقط توان طاعت و عبادت و كار برای خودت را در من بوجود بیاور. معبودا! این عبد حقیر، اگر تقاضای زیاده از استعدادش را از درگاه با عظمت تو، درخواست كرده است، تقاضایی كه حتی نباید فكرش را می كرد، ببخش كه تو بزرگترین و بهترین بخشندگانی.
پاره ای از عاشقان چنان دعا می كنند و به راز و نیاز با خالق خویش مشغولند که وقتی دعای آنان به گوشم می رسد خجالت می كشم گفته های خود را دعا بنامم.
آن عاشقان بیداردل كه قلبشان مالامال از عشق به خداست. از معبود خود شرم دارند كه چیز بزرگی بخواهند. من از خدا چیزی را می طلبم كه لایق آن نیستم، حاجتی از او می خواهم كه در ازایش كاری نكرده ام. از خالقم لباسی می طلبم كه برازنده ی تن من با این همه آلودگی نیست. اما او كریم است، سریع الرضاست، از او می خواهم در برابر آن مهم چیزی را از من قبول كند كه در قرآنش خواسته و آن جانم می باشد. از او می خواهم كه مشتری جانم شود در عوض به جز رضایش چیزی نمی خواهم. مولای من! مرا به راه راست هدایت فرما كه جز تو به دیگری امید نبندم و تا رسیدن به رضایت از پای ننشینم.
از چند صباح پیش كه در وادی شب شكنان قدم گذاشته ام، تا به حال تعداد كثیری از همقطارانم بار سفر بسته اند و عزم دیدار دوست نموده اند. اما من روسیاه، از كاروان عقب افتاده ام. یاران در روشنایی مهتاب به طرف صبح سپید حركت كردند، اما من، شب را به شب پیوند زده و در تاریكی ها راه گم كردم; گاهی فجر صادق را دیدم اما در حركت به سوی آن سستی ورزیدم. این بار تصمیم گرفته ام با توكل به معبود خویش تن را به جمع كاروانیان برسانم. یاورا! یاریم كن تا این راه را به سرعت بپیمایم.
بارالها! شوق دیدن اولیایت را دارم، مرا نا امید مگردان.معبودا! شوق رسیدن به جوارت را دارم. شوق نظر به وجهت را دارم، مرا از نظر به وجهت محروم مگردان.
غفارا! از اینكه این بنده ی عاصی، بی پروا از تو حاجت می خواهد بر او ببخشای، چرا كه فقیر برای گرفتن حاجت خویش از درگاه سلطان شرم ندارد و اگر حاجت خود را از تو كه خالق كل شیء هستی نخواهم، رو به درگاه كه برم و كه را لایق غفاری و سریع الرضایی بدانم.
بارالها! در مردن هیچ شك و شبهه ای برایم نیست، تردیدم در چگونه مردن است.
بارالها!تو راه نجات را به انسانها نشان دادی و راه ضلالت را هم شناساندی. انسانها را در انتخاب آن آزاد گذاشتی. ای عالم به درون سینه ها، ترسان از آنم كه سیاهی، قلبم را پوشانده باشد، كاری كرده باشم كه بگویی از این به بعد تو را نمی آمرزم اما دریای رحمتت آنقدر وسیع است كه هر معصیت كاری با هر اندازه گناه در آن وارد شود; اگر وارد شدنش با اخلاص همراه باشد تو او را می پذیری و اگر خواهان هدایت باشد، هدایتش می كنی.
خداوندا! با آنكه گناهانم از حد فزون است و معصیت هایی را كه كردم فراموش نموده ام و كوله بار اعمال نیكم خیلی سبك است، اما چندیست كه برای پیدا كردنت به سوی میعادگاه عاشقانت آمده ام. آمده ام كه گناهان مرا به یادم بیاندازی تا از آنها به درگاهت عذر خواهم.
بارالها! خواهانم، آن مرگی را كه تو دوست داری و به غیر از ذات مقدست كسی مرا به طرف آن مرگ راهنمایی نخواهد كرد. آن مرگ برایم سعادت است. آن مرگ شهادت است. تاری به دور خود تنیده و قفسی از معصیت بدور آن كشیده ام، تارهایی از هوا و هوس به دورم بافته ام و قفس معصیت مرا از سبكبالان جدا نموده است. آنان كه قفسها را شكسته و پرواز نمودند. آنان كه تارها را پاره كرده و خود را رها نمودند. آنان سالها پیش این مهم را انجام دادند. اما خواب بر من غلبه كرد و از پرواز آنها غافل شدم. وقت كم است باید عجله كنم. نباید این وقت را از دست داد. اگر ساعتی دیگر برسد و نتوانم خویشتن را آزاد كنم، روز حساب چگونه خواهم توانست به روی حسین (ع) و فاطمه(س) نظر كنم. آیا آنروز خواهم توانست پاسخ شهدا را بدهم؟
ای ارحم الراحمین می خواهم بندها را پاره كنم. قفسها را بشكنم. از زندان دنیا آزاد شوم. خلاصم كن، رهایم كن، كمك كن تا پر بگیرم كه تویی بهترین و برترین رحم كنندگان و تویی بهترین یاری كنندگان.
دیده ای سنگری را كه در آن دعا می خوانند، از دعای كمیل و توسل گرفته تا هر دعایی كه به زبان می خوانیم. وقتی عاشقان در سنگر دعا جمع می شوند سنگر را تبدیل به عبادتگاه می نمایند. این عاشقان بسان پرنده گانی می مانند كه با وارد شدن به سنگر دعا خویش را از بند اسارت رهیده و نزدیكتر به محبوب می یابند. آری آن خسته دلان عاشق، دنیا و زندگی این دنیا را، بسان زندگی در قفس می بینند كه اطرافش را میله های آهنین گرفته باشد. آنان در این قفس برای آزاد شدن به دنبال هادی می گردند تا درب قفس را برویشان باز كند. هر چه روشنایی سنگر دعا كمتر می شود، ناله ها بیشتر می شود.
یكی در گوشه ای سر به دیوار می گذارد و دیگری سر به خاك می ساید آن دیگری، در گوشه ای نشسته آرام آرام اشك می ریزد، مانند بكاء الفاقدین كه شاید از همه ی گریه ها سوزناكتر باشد. دوست دارم من هم چنین باشم و محبوب خود را مانند آنها بجویم. وقتی چراغ سنگر دعا كاملا خاموش می گردد آن وقت است كه می ترسم، به یاد شب اول قبر می افتم، در آن لحظه به یاد خطاهایم می افتم. خدایا! كاش آن لحظه دلم بشكند و با دلی شكسته، عاجزانه از تو بخواهم كه خطاهایم را ببخشایی.
ای رحمان! در آن لحظه كه نزدیك است بزرگی گناهانم مرا مایوس سازند، در آن حال به یاد غفور بودنت و، به یاد وسعت عظمت و كرامتت می افتم (البته درك و فهم من خیلی كوچكتر از آن است كه وسعت عظمت و كرامتت را دریابم فقط این را می دانم كه خیلی خیلی وسیع است) و دل را به آن خوش می دارم كه از خطاهایم درگذری، چرا كه اگر با لطف و كرمت با من برخورد نكنی و مرا از درگاهت برانی آن وقت من به كه پناه ببرم و از كه یاری جویم؟
الان ساعت دقیقاً 6/22 دقیقه است، نماز امام زمان (ع) را خواندم، خیلی وقت است دلم میخواه چهرة مباركش را ببینم، ولی هراس دارم، چرا؟
همیشه وقتی به یاد میآورم خیلیها (بسیجیها) امام را دیدهاند، میگریم، با خودم كه حالا زد و گوشة چشمی هم به ما نشان داد، چه بگویم، هراسم از این است كه این بندة ذلیل خدا كه یارای دیدار با یك فرد عادی را هم ندارم، چگونه چهرة جهان آرای او را خواهد دید و كور نخواهد شد. هر موقعی كه پاك هستم، میگویم خدایا اما م را ،شهدا در خواب و بیداری به من بنما ،نمیدانم چرا، شاید برای اطمینان قلب خودم و بس.
صبح كه به خط خودی رفته بودم، در حال برگشتن یك خمپارة(mm 81)در حدود نیم متری من منفجر شد و فقط این را میدانم كه احساس كردم سرم داغون شده است و چشمانم جایی را نمیدید، بعد دود وخاك اطرافم را پوشاند، ولی سالم بودم و هیچ احساسی جز ترس نداشتم. این را تجربه كردهام كه فقط لحظه ی اولش سخت است و پس از زخمی شدن هیچ درد و فكری نیست.65/11/1
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز كمی كار داشتم، اول برای گرفتن قایق رفتم كه نشد، بعد هم برای آوردن پلهای دكل رفتیم كه آن هم نشد .تا ظهر به دنبال همین كار بودم. بعد كه برگشتم، كمی شنا كردم، همیشه زمانی كه شنا میكنم، خداوند را شكر میگویم كه این نعمت بزرگ را به ما عطا فرموده. از مرز خاطرات زیادی دارم كه اگر وقت كنم این خاطرات را خواهم نگاشت. امروز هم كه داشتیم میآمدیم استخاره به امام مسجد پادگان كردم كه خوب آمد.آیهای بود كه در زمان جنگ خندق برای مولا علی (ع) و در وصف وی نازل گشته بود.
با خودم گفتم: خدایا اگر گناهانم پاك شود، مرا رهنمون كن. میدانم راه رستگاری را میتوان در همین جبهه یافت. من كه خیلی بدبخت و حقیر و بیچاره هستم، چرا كه دوستانم رفتند و به معبودشان رسیدند، آنهایی كه خیلی از شبها و روزها را با آنان گذراندم، شاید غرور و خودخواهی كه در من هست باعث جدایی آنان از من شده است.
دوستان خوبی چون محسن، محمد رضا، شیخ علی، جعفر، كریم، مهدی، ابوالفضل، حسن و اكبر كه با هر كدامشان خاطرات زیادی دارم كه باید بنویسم تا هر وقت كه این خاطرات را مرور میكنم، از شرم عقب ماندن از قافلة شهادت آب شوم. آن قدر بسوزم تا چشمانم گناه را نبیند و به سمتش نرود.
بدبخت من كه خیلی از قافله دور افتادهام. خدا خودش رحمت خویش را نصیب من روسیاه فرماید. خیلی دلم میخواهد حدیث و قرآن حفظ كنم، ولی اگر بتوانم ریا را از خودم دور سازم، كار بزرگی كردهام، عیبهای خیلی زیادی دارم و ناپوشیده.
خدایا رحم كن بر این بندة نیازمندت، خداوندا ضعیف و ناتوانم و طاقت عذابت را ندارم.
ای مهربان آفریدگار توانا با تمامی وجودم با اشك و آهم با سوز و نالهام، به درگاهت پناه آوردهام. مرا ببخش و از این زندان خودبینی و خودپسندی رهایم فرما. 65/1/12
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زمانی كه سپیدی صبح دمیده شد، من به اتفاق چند تن از برادرانم برای گرفتن قایق و پل رفتم. بعد از گرفتن آنها مدتی را به شنا كردن پرداختم. البته امروز كار به خصوصی انجام ندادم. بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل برگزار بود كه من هم به اتفاق دوستان در آن شركت كردیم. بعد از دعا به سینهزنی پرداختیم. اشك و نالههای جانسوز بچهها مجلس را بسیار دلنشین كرده بود. فضای معنوی حاكم بر مجلس بیاختیار گناهان را یادآور انسان میكرد، گناهانی را كه مرتكب شده بود و اكنون زمان توبه و استغفار بود.
اگر من بتوانم خودسازی كنم، یعنی از اسراف و ریا و دروغ و خودخواهی دست بردارم و اتكا به خدا داشته باشم، شاید بتوانم خویش را به معبود نزدیكتر سازم.
به یاد دارم نذر كرده بودم كه شنا را یاد بگیرم و اكنون شنا را یاد گرفتهام، محل مناسبی را برای شنا نمییابم. منطقة ما شكل جدیدی پیدا كرده است، بعضی از آبراهها به قدری گشاد شدهاند كه قابل شنا كردن نمیباشد.
چند روزی است كه به درگاه احدی استغفار میكنم تا شاید از در لطف و رحمت نظری بر من افكند و گناهان مرا ببخشد، آیا موفق خواهم شد؟ نزدیكیهای عصر برای آوردن پل رفتیم كه در اسكله برادرم عباس را دیدم و از دیدنش بینهایت مسرور گشتم. در چشمان عباس یك دنیا مهربانی و معصومیت موج میزند.
آب هنوز تقریباً پاك است و قابل شنا كردن میباشد، البته كمی بدبو است، اما به مرور میتوان به آن عادت كرد. ماه مباره رجب به نیمة خود رسیده است، ولی این ماه مبارك را قدر ندانستم، نه عمل و نه كاری و با تمام این حرفها من به خود مغرور هستم. هور اكنون هوای دیگری دارد، آن موقع كجا و الان كجا، ساكت و غریب، غمگین و آرام، خیلی دلم میخواست بروم منطقه و در عملیات كربلای 5 شركت كنم، ولی نشد. من خیلی اصرار كردم، ولی شاید مصلحت این بود كه من نروم. آخر من ترسو و كم ایمان چگونه میتوانستم بروم، آنجا به مكان گلگون كفنان و خونین پیكران، آری من لیاقت نداشتم به آن مكان پاك قدم بگذارم. امشب زمانی كه وصیتنامة محمد رضا را میخواندم، از خود خجالت میكشیدم. او كه به اوج قلة افتخار كمال و شهادت رسیده است و من هنوز جواز حضور در عملیات را پیدا نكردهام. 65/1/13
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از صبح برای آوردن دكلی كه در اثر تیرباران دشمن به زیر آب رفته بود، مشغول غواصی بودیم كه الی الله توانستیم قسمتی از آن را بیرون آوریم. البته برای این كار زحمات زیادی كشیدیم، اما بعد از موفق شدن خستگی از تنمان رفت. بعد از برگشتن به قرارگاه اطلاع دادند كه قرار است بچهها را به مكانی ببرند.من حدسهای زیادی زده. بالاخره معلوم شد به زیارت شاه خراسان حضرت رضا (ع)میبرند. من اشتیاق زیادی برای زیارت آقا داشتم، ولی مدتی بود كه از خانوادهام بی اطلاع بودم و علیرغم میل باطنیام عوض سفر به مشهد راهی خانه شدم.
زمانی كه از مرخصی بر میگشتم، خیلی خوشحال بودم، چرا كه برای من دیدن دوستان و برگشتن به جبهه بهتر از هر چیزی بود. كم كم به خودم اعتماد پیدا میكنم و در این راه از خداوند كمك و یاری میطلبم. یا غیاث المستغیثین به فریادم برس. جدولی را مطالعه میكردم كه در آن راجع به چند مسئلة فقهی سوال شده بود، ولی من جوابش را نمیدانستم، برای همین به خودم لعنت فرستادم. نمیدانم چرا برای هر چیز كوچك دلم میگیرد و غمگین میشوم و مدام با خودم میگویم الا بذكر الله تطمئن القلوب، همانا با یاد خدا دلها آرام میگیرد. 65/1/14
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز با خودم فكر میكردم كه یعنی چه؟ من اینها را برای چه مینویسم، شاید به این دلیل كه كسی نبود تا حرفهایم را به او بگویم و شاید كاغذ این برگ سپید خاموش را بهتر از دیگران یافتم. برگ سپیدی كه میتوانستم تمام حرفهایم را به او بگویم، بی آن كه او از پرحرفی من حوصله اش سر برود و اعتراض كند.
تصمیم گرفتم صبح ساعت 10 كمی قرآن بخوانم، ولی خیلی نا آرام و بی قرار بودم و نتوانستم قرآن بخوانم. امروز حدیثی را از یكی از معصومین خواندم به این مضمون كه زمانی كه دو برادر با هم مصافحه میكنند، خداوند دستش را میان آن دو قرار میدهد و با آن كسی كه رفیقش را بیشتر دوست میدارد، دست میدهد. از خواندن این حدیث بسیار مسرور شدم، چه حدیث پرمعنایی و سپس با خود اندیشیدم زمانی كه من با عباس مصافحه میكنم، خداوند با كداممان دست می دهد؟
حوالی عصر بود كه با عباس به نماز میرفتیم حدیثی را كه خوانده بودم به او گفتم، سپس از او پرسیدم به نظر تو خداوند با كدام یك از ما دست میدهد، با من یا تو؟ و او به سادگی جواب داد با تو و من به معصومیت و پاكی عباس لبخند زدم. 65/1/15
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شب به قصد مشهد حركت كردیم، ولی من در تهران پیاده شدم، چون لیاقت همگامی با بچهها را نداشتم، این را جدی میگویم، آنان پاك و بیآلایش هستند و من گناهكار و روسیاه. موقع پیاده شدن عباس گفت ابراهیم از حرف من در مورد آن حدیث ناراحت كه نشدی، باهات شوخی میكردم و من چیزی نگفتم. امروز با عباس خیلی درد دل كردم، مدتی بود كه این گونه با او حرف نزده بودم. عباس با مهربانی پولی را تقدیم من كرد. خداوندا او كیست و من كیستم. در تهران به خانة یكی از خواهرانم رفتم، ولی بدبختانه صبح خواب ماندم و نمازم قضا شد.البته نمیتوان نماز خواندن مرا نماز دانست، به جز یك مشت الفاظ چیزی نیست.خدایا، كریما، بر من رحم كن، آخر چه كنم كه مرا به درگاه قبول فرمایی، آخر چرا من نمیتوانم رو به تو آورم. خدایا بر من نظری از لطف كن.18،17،65/1/16
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چند روزی است چیزی ننوشتهام، راستیهم وقتی انسان در شهر به دور از جبهه است، چه چیز میتواند بنویسد، بعضیها میگویند دیگر جبهه نرو، برای تو كافی است. آنها نمیدانند كه من هیچ كاری نكردهام، فقط سربار جامعه و پدر و مادر و دیگران بودهام و بس.
اگر آنها میدانستند كه در دل بی قرار من چه غوغایی برپا است و برای پرواز به سوی حضرت دوست چه بی قرار ی میكند، هرگز این حرفهای بیمعنا را به من نمیگفتند.
هیچ كس برای من مثل عباس نمیشود، او حرفهای مرا میفهمد و به راحتی دركم میكند. عباس دلگرمی و امیدواری به من میدهد و سبكم میسازد. 65/1/24
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز به مرز باز گشتم و برای من خسته كننده است، چون حدود 5/4 ماه پیش در همینجا كار كردهایم. تقریباً منطقه آزاد شده است. آن روز با برادرم عباس و بچهها در یكجا بودیم و چه روزها و شبهایی داشتیم. خداوند توفیق داده بود خیلی شبها نماز شب میخواندیم و میدانم نماز من هیچ ارزشی ندارد، چرا كه مومنان هنگام نماز خاشعند و من زمان نماز خواندن فكرم به همه جا پرواز میكرد.بعضی وقتها ریا در اعمالم اثر میگذاشت، یادم میآید، یك روز با قایق میآمدیم من سر به سر بچهها گذاشتم، عباس ناراحت شد، من هم شرمنده شدم، چون نمیتوانستم ناراحتی او را ببینم. ولی یك لحظه نفس مانند همیشه مهار عقلم را ربود و اگر خدایا تو نبودی، هیچ كس مرا نمیبخشید و هر وقت قرآن میخوانم به یاد عباس می افتم، چون قرآن خواندنش را دوست دارم. سعی میكنم در همه كارها عباس را سرمشق قرار دهم، بعد از پدرم او تاثیر زیادی در من گذاشته است. او قرآن خواندن را یادم داده.
یاد دارم چند روز قبل داشتیم از پایگاه به خانه میآمدیم، عباس در راه كیف پولش را در آورد و به من كه بیپول بودم، پول داد تا برای خودم كفش بخرم. خدایا شكرت از این كه برادری به خوبی عباس دارم. 65/1/26
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چند روز است میخواستم بنویسم، ولی حوصلهاش را ندارم. نمیدانم چرا دلم شور میزند. تازگیها میگویند محل خدمتتان عوض شده است و از «ل» عاشورا به «ل» نجف میرویم. این موضوع فكرم را آشفته كرده است. عباس كه حتماً باید برود، چون او در لباس مقدس پاسداری است (لباسی كه من هم خیلی آرزویش را داشتم و دارم، ولی خوب، خودم را هیچ وقت لایق نمیدانم، عباس لیاقتش را دارد، چون پاك و معصوم است). روز چهارشنبه و پنج شنبه را روزه گرفتم، دلم بری عباس خیلی تنگ شده است. كاش زودتر او را ببینم.
شب جمعه با جواد و ناصر به دعای كمیل رفتیم. مدتی است كه به طور سطحی نهج البلاغه را نگاه میكنم. دریایی است بیكران كه انسان را به خود میكشاند، دریای پر از گوهرهای گران. همة زندگی، عشق، هستی، خوشبختی، ایمان به خدا را میتوان در آن یافت. خدا شما را بیامرزد وسایل سفر را آماده نمایید كه ندای كوچیدن درون شما داده شده و ماندن در این دنیا...65/1/29
.-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدایا نمیتوانم به عذابت طاقت بیاورم، این را اینجا عملاً آزمایش كردهام، حتی برای لحظهای در مقابل حرارت آفتاب طاقت ندارم. با خود قرار گذاشته بودم كه غذای لذیذ و آب سرد و گوارا نخورم، به یاد مولا حسین (ع) و یاران وفادار تشنه لبش، به یاد تمامی افرادی كه در كربلا تشنه لب جان به جان آفرین تسلیم نمودند، ولی بدبخت من از هیكلم خجالت میكشم، از بدنم كه حاصل بار سالها گناه و پلیدی است. كاش میتوانستم آن قدر گریه كنم كه سیلاب اشكم تمام شود. چشمانم كور و دستانم شل شوند، پاهایم از رمق بیفتند، ولی به سوی گناهان نروند. مدتی است كه حال و حوصله شوخی كردن ندارم، ولی خوب، نمیخواهم با قیافة عبوس و گرفته با بچهها روبرو شوم، مخصوصاً عباس كه خیلی زود ناراحت میشود و گوشهگیری میكند، و میدانم كه غصه میخورد، این را از نگاه غمگینش به راحتی میفهمم. خدایا عباس را از قران جدا نكن، به او توفیق تلاوت و تعمق بیشتر در آیات قرآن را عطا فرما، او را بر دشمنان قویتر گردان و مهر مرا در دلش روزافزون قرار بده كه تو بهترین غمخوار هستی. خدایا فردا روز دیگری است، نمیخواهم همان ابراهیم امروز باشم، اكنون را دگرگون نما و علاقهام را به غیر از خودت قطع نما. 65/4/7
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
میخواهم دلتنگیهایم را بر روی كاغذ بیاورم، عصری یك لحظه چهرة مهربان پدرم در نظرم مجسم شد، گویی كه در كنار من است به یاد مادرم افتادم، به یاد دستهایش كه از بس لباس شسته بود، چروك و شكاف برداشته بود. چشمهایش كمسو، ولی مهربان بود. خدایا نكند عاق والدین شوم، انگار من اصلاً برای همیشه از پیش آنان رفتهام، گریه میكنند. وقتی یاد آنها میافتم، از خودم خجالت میكشم. امروز وقتی عباس را دیدم، او جواب سلام مرا خیلی سرد داد، شاید از دست من ناراحت است و شاید من بیش از حد در كارهای او دخالت میكنم و شاید. . .؟
در بیكسی و در رنج و غربت در اینجا با لهیب آفتاب مهرت بسوزانم و خاكسترم كن.
فقط توان طاعت و عبادت و كار برای خودت را در من قرار بده.
مسئولیتی خطیر را بر عهده گرفتهام كه هرگز لایق آن نبودهام و نخواهم بود، ولی خوب چه كار كنم، به قول شهید بزرگوار آقا مهدی: «هر كس بتواند مسئولیتی را كه میتواند انجامش بدهد، قبول نكند و نیز هر كسی كه نمیتواند مسئولیتی را انجام دهد، آن را قبول كند هر دو مرتكب گناه بزرگی شدهاند».
مسئله این است شاید من بتوانم این تجربه كم خود را به دیگران انتقال دهم و خودم هم چیزهایی را یاد بگیرم، هر چند در جمع یك سری اخلاقهایی رشد میكنند كه آفت هستند، مخصوصاً من خودم كه با وجود علم كم و اندك و عدم احاطه به مسایل، بیتجربگی، خام بودن در مسایل درگیر حالات مختلف درونی میشوم، یك تجربة خوب و با ارزش كه گرفتهام این است كه برخورد با هر كسی را در قوارة همان كس باید انجام داد.
اینجا هر كس یك اخلاق به خصوصی دارد، ولی در كل هر كس به این جمع وارد میشود، اول محتاط، مظلوم، كم حرف، گوشهگیر و . . . و در پایان شوخطبع و دوستداشتنی میشود.
اول تصمیم داشتم خاطراتم را به صورت تقویم بنویسم، بعد با خودم گفتم برای چه كسی باید بنویسم؟ همین خاطرات پراكنده ای را هم كه نوشتهام، به درد هیچ كس نمیخورد، فقط خالی كردن دل است و اشباع تنهایی آنها با كاغذ و قلم. یك لحظه دلم میخواست پارتیزان شوم و با یك تفنگ و كولهپشتی در كوهها و دشتها بجنگم، ولی میبینم لیاقت آن را هم ندام.
كسی كه چیزی را ادعا كند كه برای او شایسته و روا نیست، درهای مصیبت به رویش گشوده میشود- امام صادق (ع)
65/7/11
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدایا این مغروق دریای بیكران كبر و غرور و خودپسندی و خودبزرگبینی را به مراحل عالی رهنمون نما. خدایا این تشنه غضب و این خسته را كه كولهباری جز گناه پاهای تاولزده از جستجو، دستهای خالی از هر گونه هدیه و تحفه، چشمهایی به گود نشسته از اشك گناه، دهانی خرد كنندة نعمتها، گوشهایی عاجز از شنیدن نواهای بهشتی، گردنی كج از خجالت، سینهای مالامال از غم و اندوه، بطنی پر از حیوانات موذی، عقیدهای پر از عقده، ذهنی خسته از علم بدون عمل، عملی پرخاشگرانه، پرخاشی نه به دشمن، بلكه دوست! خدایا اكنون این من سر برآورده چون مارهایی بر دوش ضحاك، مالامال از عشق پر از امید به شهادت بیكرانت، این عاصی، حقیر و فقیر را بپذیر، دستش را بگیر، نگذار بیش از این به دنیا دل ببندد كه عجوزهای بیش نیست در لباس دوشیزهای دلفریب كه هر كه خود را به زیوری ز ن بفریبد، فریب دنیا را خورده و اسیر آن میگردد. نه، نه، خدایا به تو پناه میبرم ای پناه بیپناهان.
ای دستگیر خستگان و از افتادگان
ای دادگیر مظلومان ستمدیدگان
ای بخشندة بینیاز
ای زیباترین جمال مطلق
ای گیراترین نغمة بهشتی
ای زدایندة غمها و اندوهها
مرا در این وادی خوفناك و پر از گرگ و شغال و كفتار انساننما تنها مگذار. که كل نفس ذائقه الموت. 65/9/7
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دیشب لذتبخشترین و زیباترین لحظة زندگیام بود.
من خیلی بیچارهام، اول در دلم آشوبی بود كه نكند مرا انتخاب كنند و این را هم میدانستم كه اگر غیر من انتخاب میشد، از ناراحتی میمردم، دلم هوایی بود، یكی كشش به سوی رفتن و دیگری ماندن و پوسیدن.
ولی خدایا این مهربانترین دوستم مرا برگزید و مرا برای خدا و جانبازی قبول فرمود همچنان كه اسماعیل را هم او برگزیده بود. شبی كه هیچ گاه خاطراتش را از یاد نخواهم برد، من خیلی فكر كردم، مثلاً این كه اگر اسیر شوم، چه بگویم. فقط یك دغدغه داشتم، عباس را ندیده بودم تا آخرین حرفهایم را به او بگویم. چه شب ساکت و با عظمتی بود. من فكر میكردم همه چیز و همه كس چشم بر ما دوخته است و به من و اسماعیل كه همان لحظة اول به ا وعلاقه پیدا كردم، با این كه در تاریكی قیافة دوستم را نمیدیدم، دست یكدیگر را فشردیم و برخلاف شبهای قبل كه چند نفر همراهمان بودند، این دفعه تنها به راه افتادیم. سكوت و خاموشی بود، تنها چند تك تیر شلیك میشد، حتی نسیم هم گوش خوابانده بود و آرام و ساكت بود. میدانستم برادرانم ناراحت بودند دفعة عجیبی بود، شب قبلش اتفاق ناجوری افتاده بود كه همه را برای رفتن یا ماندن دو دل كرده بود.برای همین قرعه انداختند و قرعه به نام من و اسماعیل افتاد و من چه قدر خوشبخت بودم كه قرعه به نام من افتاده بود. با خود فكر میكردم حتماً خدا مرا برگزیده است و سپس میگفتم نكند مغرور شوم، اما من مغرور نبودم، زیرا كاری نبود. هر چند برای من خاطرهانگیز بود. برادران قبل از عزیمت به ما چیزهایی گفتند، مثلاً زمان اسارت چگونه عمل كنیم.
كلمه لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی
خدا ما را در خصار خود گرفت و من این را با تمام رگ و پوستم احساس كردم. شب قبلش خدا را با دلم دیدم، آن مهربانترین مهربانان را، آن زیباترین كلمة هستی را كه همه در بلا و سختی آویزة زبان و قلب میكنند. من خدا را میخواندم نامش چراغ راهم و نور دیدگانم و قوت قلبم و قدرت پاهایم و شنوایی گوشم قرار شد و مرا در سختترین لحظات یاری میكرد. وقتی به موقعیت اولیه برگشتم، اولین كارم گذاشتن صورت در خاك و استغاثه به درگاه با عظمتش بود.خدای مهربان، خدای بخشنده، چه قدر به این گنهكار اجازه میدادی و میدهی تا در راحت خطر را به جان بخرد. او را در این مدت بیباك به مرگ پركینه به خصم قرار بده. یا غیاث المستغیثین یا مولا 65/9/18
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این چند روزی را كه بیشتر با بچههای گردان ولی عصر بودم، بهترین ایام زندگیام بود. الان كه اینجا هستم، دلم هوای آنها را میكند. حسینیة گردان همیشه شور و حال دیگری داشت. موقع نماز انسان خود را در بین ملایك مییافت. آنان عاشقانه گریه میكنند، معصومیت از چهرهشان میبارد. خیلی ها برای عملیات لحظهشماری میكنند. وقتی با آنها برخورد میكنی، نمیدانی چه بگویی، چرا كه با وجود سن كم، بزرگاند و ایثار دارند.65/9/30
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدایا ای بزرگ بیمنتهی، ای قدرت مطلق، خیلی درماندهام. نه، هرگز تو را فراموش نمیكنم، تو هستی كه دست ما را خواهی گرفت و به آنجا خواهی برد. مرا غم این نیست، زیرا تو را دارم، ولی وقتی به خودم، به ضعفهایم، به نیازم، به فقرم مینگرم، بند بند استخوانهایم میلرزد كه در اثر قصور و بندگی، وای نه حتی فكرش آزارم میدهد و غمی جانكاه وجودم را میسوزد. پروردگارا نیازمندان درگاهت اكنون دست تكدی به درگاه بینیاز تو دراز كردهاند. تو ارحم الراحمینی و لا غیر. 65/10/1
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این لباس رزم را كه اكنون بر تن ماست، چند روزی آغشته به خون خواهد شد. وقتی برادرم عباس را میبینم (با لباس رزم) نمیدانم چه كسی را در نظرم مجسم میكنم. شاید علی اكبر حسین را، شاید عباس نامآور را. خدایا هرچه صلاح است، آن كن. ما را به هم شناساندی، در خوبی و بدی، در شیینی و تلخی، در كوه، در شهر و مسجد هر چیز مان را با هم تقسیم كردیم. نهایت مهر او را در دلم گذاشتی، عشق برادری او را در دلم كاشتی و من هم آنچه را كه در كف دارم، در طبق اخلاص میگذارم. خدایا زندگی بی برادرم را هرگز نمیخواهم. او را از محبان درگاهت قرار ده.
خدایا اكنون نیز در این تنگنا خواست او را بر خواست من رجحان بخش و هر چه را كه مصلحت است، مقرر فرما. خدایا نمیدانم دید من ظاهریاست یا نه، ولی من در صورت عباس نور شهادت و شهادت را میبینم. سیمای او را با نور شهادت و شهادت منور گردان. 65/10/2
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ساعاتی دیگر كارنامه به دست عاشقان قرار خواهد گرفت.
گم كردهها گمشدة خویش را پیدا خواهند كرد. مردان به میدان شهادت خواهند شتافت و دنیا را به مسخره خواهند گرفت و مرگ را به استهزاء. انتخاب خواهند كرد. من نیز اگر خدا بخواهد همراه آنان خواهم شد. درست است كه لیاقت رفتن تا به انتها با آنها را ندارم. خدایا تو شاهدی كه حقیقت را میگویم. آیا در خلوت نگفتهام كه یارای همگامی با آنها را ندارم، شاید چند روزی كنار آنان باشم، مانند علف هرز كه در گلستان میروید، مانند خاری كه بر تن گل مینشیند. خدایا این گدای رحمتت را از درت نا امید و دست خالی برمگردان. 65/10/9
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شبی دیگر گذشت. 10/10/1365 عاشقان پر گشودند، قاسمی، رضا، یعقوب، محمود، كریم، رحمت به جوار رحمت او رسیدند. در سینههاشان گل عشق شكفت. بر سر هاشان تاج افتخار نهادند و به قول آن عارفان، حق گفتند و از دریای خون گذشتند، چون خدای موسی نیل را برایشان گشود. سیمرغوار از قاف عشق عبور كردند. آنها كه سیاوش بودند، از آتش قهر گذشتند و بر سمند تیزپای فجر سوا شدند و آنان كه سهراب بودند و دشنة مهر را برقلب خریدند و خونشان را بر جامی تقدیم جانان كردند. خدایا مرا ببخش، من هیچ گاه عباس و اكبر و قاسم و عون و قاسم و فضل و جعفر و حبیب و مسلم را از یاد نبرده ام و خدای من مگر میشود حسین (ع) را از یاد برد. سهراب و سیاوش افسانهاند، سیمرغ و قاف مجازیاند، ولی كربلا، قاسم، اكبر، عباس و حسین حقیقیاند. خدایا وقتی به یاد كانال میافتم و به چهرة گلآلود بچههای بسیج و مظلومیت آنها و بیلیاقتی خودم.
خدایا آنجا چه كار خواهم كرد. پیش چشم آنهایی كه اكنون مرا میبینند و به اعمالم مینگرند و به گناهانم. آیا خدایا مرا پیش آنها روسیاه و خجل میكنی؟ آیا مرا در عرق و شرم و خجالت غرق خواهی كرد؟ خدایا دوستت دارم و در راه تو بیغرور و بیتكبر مثل آنها میباشم كه سروقامت در مقابل گلولهها و خمپارهها میایستند. خدایا آن ترس مرموز را از من دور كن و به حق ایمان و استقامت. ولی پروردگارم نمیخواهم مردم بگویند او چه قدر شجاع است. دوستت دارم و مرا از چشم ظاهربین مردم دور كنی. آنها مرا موجودی حقیر ببیند. هر چند حقیرترین بندگانت هستم، این را در هنگام امتحانت دیدهام. درد دلم بیش از آن است كه دل درختان طاقت نوشتن را داشته باشند.بعضی وقتها هست كه انسان حتی كلمات را پیدا نمیكند كه حرفهایش را بزند یا بنویسد. امشب دعای كمیل میخواندم، هر وقت كمیل را میخوانم، سراسر استغاثه و ناله و نیاز، با خودم میگویم كه آخر مگر من چه كار كردهام كه این همه توقع داشته باشم. درست است در رحمت باز است و گدایان به انتظار مرحمت ارباب، ولی من نباید راست قامت و مغرور بایستم، چون لیاقت ایستادن و سر بلند كردن و به جمالش نگاه كردن را ندارم. خدایا مگر غیر از تو كسی هست كه ناگفتهها را بشنود و نانوشتهها را بخواند یا دانستهها را بداند، مگر غیر از تو رحیمی، مگر جز تو رحمانی هست؟
خدایا فراموشم نكن، محبوبم تركم نكن، معبودم جمال زیبایت به این عاشق بنما.
خدایا، محبوبم، فكرم، چشمم، گوشم را غیر از خودت كر و كور و گنگ فرما.
خدایا، ای قادر مطلق مرا در خودت محو فرما. خدایا نوشتن را وسیلهای برای قرب به تو یافتهام، چون صفحه سفید است، مثل دل معصومین و من معصومیت را دوست دارم.
خدایا ای بخشندة بیهمتا، مرا فقیر درگاهت قرار ده، من مهر و محبت و عشق تو را میخواهم، تو برای من همه چیز هستی، خدایا عقدهام را خالی گردان و در این راه به من استقامت و پایداری عطا كن و در راه جهاد در مسیر خودت مرا محكم و استوار گردان و به من ایمانی ببخش تا بتوانم آن چه را كه قادر به انجام آن هستم، در طبق اخلاص بگذارم و در این راه ضعفهایم را بپوشان كه بر همه چیز توانایی....
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.
امير حسين پور
پوريا خوشنام
غلامرضا بامدي
حسين زينال زاده
دانيال رضازاده
مجيد يوسفي كينچاه
فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.
زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.
با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.
در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.