ابراهيم اصغري
نام پدر : محمد
دانشگاه : مجتمع آموزش عالي قزوين
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : ادبيات فارسي
مكان تولد : زنجان (زنجان)
تاريخ تولد : 1336/04/21
تاريخ شهادت : 1365/10/19
سمت : مسئول تيم اطلاعات و عمليات لشكر
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 5
مصاحبه با مادر و خواهران شهيد ابراهيم اصغري
راوي : خانواده شهيد

مصاحبه مادر و خواهران شهيد ابراهيم اصغري

م.گر: حاج خانم خودتان را معرفي كنيد

مادر شهيد: من اسمم سكينه است. مادر ابراهيم اصغري هستم.

خ.ش: من خواهر شهيد ابراهيم اصغري هستم.

خ.ش: من هم خواهر شهيد ابراهيم اصغري هستم

م.گر: تاريخ تولد شهيد را بفرمائيد

خ.ش: بسم الله الرحمن الرحيم . شهيد در سال 1336 متولد شد در زنجان. درسش ر ا شروع كرد و خواند . هميشه اين فكر در آنها بود كه به مستضعفين كمك كنند ، به انقلاب كمك كنند. زمان انقلاب هميشه مبارزه مي كردند. يكي دوبار هم ساواك او را گرفته بود و شكنجه كرده بود و هنگامي كه جنگ هم شد در ضمن اينكه در دانشگاه دهخداي قزوين درس مي خواند به دستور امام خميني در جنگ شركت كرد و دو سال كه دانشگاه را خواندده بودند رفتند جبهه. در عمليات هاي زيادي شركت كردند و در والفجر هشت مجروح شدند و يك چشمشان را از دست دادند. بعد از اينكه چشمشان كمي خوب شد باز رفتند جبهه و در عمليات كربلاي 5 سال 65 به شهادت رسيدند.

م.ش: بسم الله الرحمن الرحيم.اسمش را گذاشتيم ابراهيم اصغري. ابراهيم رفت بيرون طولاني مدت هم رفت وقتي آمد پرسيدم كجا بودي گفت با دوستانم بيرون بوديم. يكبار هم آمد باز كمي ظرف و ظروف جمع كرد باز با دوستانش رفت. با دوستانش رفت يك هفته ، ده روز و باز هم آمد .اقا آمده بود. گفت مي روم جبهه. ما گفتيم تو درس داري. گفت نه درس ديگر به درد نمي خورد . ما مي رويم پشت امام را خالي نمي كنيم آقا گفته بايد برويد جبهه. جمع كرد رفت جبهه. يك مدت ماند و سالم برگشت . من هم خانه نبودم. من خواهرم فوت كرده بود رفته بودم آنجا. يك وقت ديدم امد خانه ي خاله اش.گفت: چه كار مي كني؟ گفتم هيچ چيز براي تو دعا مي كنم. تو حالت چطور است؟ گفت حالم خوب است اما من شب را اصلا نخوابيدم گفتم چرا نخوابيدي؟ گفت فكر كردم پدرم فوت كرده به من نمي گويند. گفتم نه. بمان اينجا. هرچه قدر اصرار كردند تو بمان ناهار اينجا نماند. برگشت و بعدازظهر آمد مجلس را در حسنيه برگزار كرديم. دو سه روز ماند و رفت. رفت و يك وقت ديدم زخمي شده آمده. نمي دانستم آقاي محمدي گفتند پسر برادرش و خودش و يكي هم او. آقاي محمدي مي رود مشهد. گفتم تازه از مشهد آمده دو سه روز است كه آمده. چرا مي رود مشهد. گفت پسر برادرش مشهد است. او رفت و اين ماند در خانه ي ما و فردايش ساعت 8 بود يا 9 بود من بلند شدم او هم بلند شد من بيرون در آمدمخدا خودش مي داند من زخمي شدن او را نفهميدم. همينطور نگاه مي كردم كه يكدفعه گفت به من براي چه نگاه مي كني چيبان درآوردم . آمد داخل با دامادمان. گفت من مي روم اينجا در قاسميه مراسم داشتند آنجا. گفتم مي روي آخر خسته هستي نرو. خودت هم مي گويي چيبان درآوردم. خدا مي داند كه من باور كردم كه چيبان درآورده بود. گفت نه كمي مي روم باز مي آيم. نزديك صبح آمد. خوابيد. خواهرش 4 تا بالش گذاشت زير سرش. از سر او دو تشت خون شست. شست خشك كرد. ماند بعدازظهر دوستانش آمدند پيشش. دوستانش آمدند او گفت كه من افتاده بودم وسط بيابان گفته بودند اصغر شهيد شده. بعد آمده بودند به بدنم دست زدند ديدند من بيهوش شدم. او را و برادر آقاي محمدي را برده بودند بيمارستان مشهد. در بيمارستان ديدم كمي دارو مي دادند هم سرش زخمي شده بود، در سرش تركش مانده بود،‌هم يك طرف دهانش زخمي شده بود، هم گوشش هم چشمش. آنجا كم و بيش رسيده بودند به سرش و آمده بود بچه ها آمده بودند به آنها حرف مي زد من نمي توانستم بايستم در حال رد شدن مي شنيدم مي گفت اينطور شدم به بچه ها تعريف مي كرد. ماند اينجا رفت دكتر ، چشمش كمي خوب شد. بعدش من مريض شدم. بعد از ظهر بود آمد تو حياط حوض بود دستش را بشويد خم شد به من گفت من مي روم جبهه.گفتم مگر حالت خوب شده؟ گفت بله خوبم. گفتم خودت ميداني. چو ن من يكبار گفتم بودم جبهه نرو، گفته بود بايد بروم الان فرق داره . زمان امام حسين شده. خودتان مي گوييد كاش زمان امام حسين بودم و از آقا حمايت مي كردم. شب شد جمع كرد حالا دوستي بود يا نه رفت . از آن تاريخ 4 ماه نيامد. من هر جا مي رفتم اول نگاه مي كردم ببينم ابراهيم از در مي آيد داخل يا مي رود بيرون. 4 ماه تمام شد يك روز گفتند كه رزمنده ها مي آيند مي خواهند بروند امامزاده. من گفتم من هم مي روم. از آنطرف شوهر دختر آمد گفت شما امشب نرو بماند براي فردا. آدمهاي ما فردا مي آيند. رزمنده هاي ما امشب نمي آيند . گفتم باشه. فردايش ساعت 8 بود خدا رحمت كند حاجي بلند شد رفت مغازه من هم بلند شدم وسائل صبحانه را بشويم دو سه روز بود خانه نبودم . مراسم ختم بود آنجا بوديم. در را زدند از لاي در نگاه كردم ديدم آقاي قائمي بود او بود و همسايه مان محمود نجمي و حاج محسن بودند. حاج محسن اگر روز ي يك بار هم من را مي ديد مي پرسيد از آقا ابراهيم چه خبر؟ مي گفتم حاجي نيست.گفتند حاج خانم ، حاج اقا محمد خانه است؟ گفتم نه الان رفت مغازه. اينها رفتند اما من حالم چنان بد شد انگار از سرم آب ريختند آمد رسيد به پاهايم. من هم دنبال آنها يك دمپايي كهنه بزرگ پوشيدم و چادر سركردم و تا امير كبير رفتم. گفتم بروم مغازه حاج آقا محمد از من خبر مي گيرد برگشتم. خانه ي دخترم آنجا بود رفتم آنجا. گفتم آقاي محمدي خانه است گفتند نه مادرش گريه مي كند. گفتم از بچه ها چه خبر ؟ گفت از بچه ها خبري نيست. نگو اينها مي دانستند كه او شهيد شده. در همان حال كه من آنها را قسم مي دادم ديدم آقاي محمدي آمد.آقاي محمدي را قسم دادم گفتم راستش را بگوييد خبر بدهيد به من از بچه ها چه خبر؟گريه كرد گفت آقا ابراهيم زخمي شده. گفتم نه بگو ابراهيم شهيد شده. من همانطور برگشتم خانه. نمي دانم ديگر چه كسي با من آمد در را باز كردم رفتم داخل. همانطور ساكت نشستم. ديدم حاج آقا آمد. او هم گفت شهيد هم شده باشد راستش را بگوييد، زخمي هم شده باشد راستش را بگوييد. گفتم شوهر دخترم را پيدا كنيد بياوريد او راستش را مي گويد به من،‌در همين حال ديديم آمد گفت اكبر آقا تو را قسم مي دهم به اسمت از ابراهيم به من خبر دهيد. گفت تو حالا ناراحت نشو الان من شما را مي برم پيش ابراهيم. نشستيم خانه پر شد از آمد. درآمدند بيرون ديدند دو تا پاسدار آمده . حاج آقا گفت شما برويد اينها اگر شما را ببينند هلاك مي شوند. همان يك پسر بود ديگرو بعد آنها را برگردانده بود. آمدند به ما گفتند حاضر شويد اينجا در سرد خانه بودند. ما را بردند. خدا خودش عالم است انگار او به خواب رفته بود. از صورتش بوسيدم من را كنار كشيدند. انگار كه خواب باشد دهانش بسته ، چشمانش بسته . خودش هم سرد بود از سرد خانه آورده بودند. بعد از آن گفتم ديگر شهيد شده . بردند دفن كردند و دو روز نشستيم و تمام شد رفت. اينطور . ديگر به من نمي گفت كه منم مي روم جبهه. اما اين را مي گفت كه چه فرقي دارد انگار زمان امام حسين است ما نمي توانيم پشت آقا را خالي كنيم. خودش هم گفت دوستانش از تبريز آمدند. اول از تبريز رفته بودند. اينجا كه نبود. دوستان تبريزي اش گفتند اينها كه مي رفتند از شهرمان آنها چيزي نمي گفتند كه اينها جانشان را گذاشته بودند كف دستشان. من اين را يكبار گفتم به او ، گفتم ابراهيم هر جا مي روي تنها نرو. چون ميگفتند او با سه نفر رفتند ايستادند در جاده ، از آنطرف عراقي ها مي آمدند،‌او يك نارنجك انداخته بود به تانك و آتش گرفته و برگشته آمده. گفتم تنها نرو، ‌چرا تنها مي روي؟ گفت من نبودم. گفتم تو نبودي تو را نمي گفتند كه مي گفتند يك نفر ديگر بود. تنها نرو. اما رفته بود سه روز و سه شب مانده بود در لوله ي آب. گفته بودند برويد عراقي ها را شناسايي كنيد تعدادشان را. رفته بود آنجا آمار همه را گرفته بود و آمده بود گفته بود اينهمه سرباز هست. به ما هم همه چيز را مي گفتند .حرفم به اين است كه من الان يادم رفته وگرنه همان موقع هر قدمي كه برمي داشت براي من خاطره بود مي دانستم مي خواهد برود. مي گفت چطور راه را برويم كه از اين بهتر باشد. اين كه خدا كريم است براي شما در شهرتان . من را بگير كنارت بنشين ،بگذار بيايند ناموس ما را ببرند. ان موقع مي گويي او تك است يا الان مي گويي تك است. پس آن وقت وجدان ما كجاست بگذاريم بيايند ناموس ما را ببرند. همه چيز را ( اللرده توكرده گوجاقيما) اما يادم نمانده. به من مي گفت گريه نكني بيرون چيزي نگويي ،‌دشمن شاد مي شود. از درد آن من را بردند مزارش ، پسر برادرم مي برد، بچه ها مي زدند از سينه اش نمي گذاشتند من حرفي نزدم گفتم بكشيد عقب بگذاريد من بچه ام را ببينم، من آن را نگفتم چرا كه سفارش كرده بود.اينطور بود. شب ها مي رفت آموزش مي داد . صبح مي آمد لباس هايش را يك سري من مي شستم و يك سري را هم خودش مي شست. اتو مي كرد. باز شب مي رفت. از چيزي ترس نداشت. از لابه لاي بمب ها و سيم خاردارها مي گذرد الان عكسش هست انداخته اند و دادند به ما. هيچ كس به آنجا ها نمي رفت. گفتم از لاي بمب ها نرو چرا تنها مي روي. قسم خورد گفت بچه هاي خيلي كوچك مي گويند بگذاريد ما برويم . ما بميريم ولي براي شما راه باز كنيم .

خ.ش: من رقيه اصغري خواهر شهيد ابراهيم اصغري. يك روز عيد بود ابراهيم در جبهه بود. خاموشي بود و عيد آنطور معلوم نبود. هواپيما ها مي آمدند از شهر مي گذشتند و ما خيلي ناراحت بوديم. از او هم خبري نبود. يك روز من آمدم خانه‌ي مادرم گفتم پس از اينها هيچ خبري نيست. من اب اين خواهرم بلند شديم رفتيم مخابرات. ان زمان تلفن نبود. رفتيم آنجا دو اسعت نستيم هر چه تماس گرفتند با تهران ،‌خواهرم آنجا بود گفتيم شايد بيايد آنجا ما خبر نداشته باشيم. آنها هم تلفن را جواب ندادند. ما برگشتيم ناراحت بوديم. من رفتم خانه مان. شب ساعت 11 يا 12 آمده بود. در را باز كرده بود آمده بود داخل . صبح فهميدند. من صبح هم خبر نداشتم آمده.صبح گفتم بروم سر بزنم. آمدم ديدم آمده و خانه مهمان رفت و آمد مي كند. آن موقع هم تقريبا 35 تا شهيد آورده بودند از حمله آمده بودند. تركش خورده بود به چشمش و سرش و بدنش. آمدم ديدم از دوستانش اينجا هستند. شهيد كه مي آوردند ما نفهميديم عيد بود. همه رفتيم تبريز. شهيد ها را تشييع كردند بعد از دفن كردن آمديم خانه. گفتيم ابراهيم كجايت زخمي شده چرا به ما قشنگ نشان نمي دهي؟ گفت ديگر شده چه كار كنم. ديدم كلاهش را برداشت موهايش هم فر بود، از خون موهايش به هم چسبيده بود. چشمش را هم بسته بود. باز كرديم چشمش را ديديم شديد زخمي شده. نمي توانست خم شود بالش ها را گذاشتيم زير سرش و تشت را گذاشتيم و با آب داغ به زور سرش را شستيم. دو تشت خون شستيم از سرش.پاك كرديم . مهمان مي آمد پيشش او نشست. ماند زياد دكتر برديم . حالش كه خوب شد گفت مي روم. گفتيم وضعيت چشمت اينطور است، دندانهايت اينطور كجا مي روي با اين وضع گوشهايشو سرش تركش خورده بود. گفت من نمي مانم من مي روم من هدفم آنجاست فقط آنجا خواهم رفت. رفت در والفجر هشت بود كه اينطور زخمي شده بود در حمله فاو. دوباره دو ماه رفت و زخمي شد آمد. آمده بود من نمي دانستم خانه نبودم. امده بود خانه ما من نبودم. برگشتم كه خانه تازه رسيده بودم در زدند باز كردم ديدم آمد. گفتم پس كي آمدي ؟ گفت شب.امد ديدم صورتش و دستهايش را پانسمان كرده بود .گفتم چه شده؟ پسر همسايه هم شهيد شده ، خبرش را داده بودند و لي جنازه اش نيامده بود. من گفتم سعيد شمس شهيد شده ،گفت خوش به سعادتشان، ما كه سعادت نداريم آنها از ما كوچك بودند رفتند ما نرفتيم. من گفتم بمان ناهار. ماند پس از ناهار آرام آرام گفتيم اينجاين چه شده آنجا چه شده، ديديم بله شديد زخمي شده. من گفتم برو حمام ليف بكش ببين بدنت راحت مي شود. بدنش چنان سوخته بود سياه شده بود همه جايش. رفتيم حمام من آرام ليف مي كشيدم بدنش تماما تركش بود سياه شده . خلاصه حمام كرد آمديم خون رفته بود از بدنش و سردش بود با پتو خودش را پوشاند و حالش خوب شد. مادر م هم آمدند خانه‌ي ما ، شما خوردند برگشتند خانه. باز هم تقريبا ده روز ماند گفت مي روم. رفت و چهار ماه بود رفته بود در آخرين حمله . ما اصلا او را نديده بوديم. بعد از چهار ماه يك روز من خانه بودم . راديو و تلويزيون اعلام مي كرد كه فردا رزمنده ها مي آيند. من هم دو تا پسر داشتم مدرسه مي رفتند. شب را نشستند تند تند درسشان را نوشتند گفتند صبح رزمنده ها مي آيند امامزاده هم مي روند پيشواز ما هم برويم مامان دايي ميآيد. گفتم باشه . اما آن روز تا صبح هيچ كداممان خوابمان نبرد نمي دانم چرا خوابمان نبرد. صبح شد ما بلند شديم بچه ها را برداشتم رفتيم امامزاده. آنجا گفتند الان نمي آيند ماندند بعدازظهر. برگشتيم خانه با بچه ها. تازه برگشته بودم خانه ديدم شوهرم آمد گفت نمي آيي برويم خانه پيش مادرت. گفتم نه براي چه ما تازه از امامزاده آمديم نيامدند رزمنده ها ماندند بعدازظهر. بعد از ظهر مي خواهيم برويم امامزاده. گفت نه بلند شو برويم آنجا فعلا كمي بنشينيم. بعد خواستي از آنجا برو. بلند شديم آمديم. وارد كوچه مي شديم ديدم يكي از دوستانش مي خواست بيايد آنجا،‌ ما را ديد هل شد رفت كوچه ديگر. اما چشمانش قرمز شده بود و گريه كرده بود. من گفتم به ايرج چه شده؟ گفت نمي دانم برويم داخل ببينيم. امديم داخل من ديدم فاميل هاي همسرم آنجا هستند گفتن اينها اينجا چكار مي كنند؟ كمي انگار متوجه شده بودم وارد كه شدم. گفتم يا زخمي شده اينها آمدند يا شهيد شده. گفتم پس ما بيخودي رفته بوديم امامزاده اينها قرار نيست بيايند؟ چيزي شده؟ شوهرم گفت نه حالا بيا برويم داخل ببينيم . آمديم داخل ديدم حاج آقا نشسته آنجا. خانم ها اين اتق نشسته بودند. من آمدم تا برسيم آنجا فهميدم. انگار خدا به دلم انداخت. آمدم داخل گفتتم شهيد شده؟ آنها هم فعلا كاملا مطمئن نبودند . گفتم آقا ابراهيم شهيد شده بلند شويد براي چه نشسته ايد؟ بلند شديم. از دوستانمان فهميدند ما فهميديدم كوچه پر شدهاز آدم ، از دوستانش. ما را بردند بيمارستان ارتش تا برسيم آنجا من مي گفتم نه انشاءالله كه درست نيست. حتما زخمي است. رسيديم آنجا،‌سرباز گفت خانواده‌ي شهيد ابراهيم اصغري بيايند آنجا ديگر مطمئن شدم. رفتيم سردخانه ديديم . انگار خوابيده بود . دو روز ماند وبعد از ان چون شهيد زياد بود دو روز بعد آوردند تشييع و دفن شد. اين هم يك خاطره بود از شهادتش.

خ.ش: از خصوصيات شهيد اين بود كه خيلي ساده زيست بود. به ما هم هميشه توصيه مي كرد. مي گفت ساده زيست باشيد و تجملاتي نباشيد. توصيه مي كرد هميشه كه زياد اهل طلا و لباس خريدن نباشيد. خودش هم همانطور بود. يك لباس نو نپوشيده بود. يك دست كت شلوار دوخته بود آن را هم هيچ وقت نپوشيد همان طور تازه بعد از شهادتش داديم رفت بيرون. و هميشه لباس تازه داشت مي برد مي داد بيرون،‌متوجه نمي شديم به چه كسي داده خودش هميشه كهنه مي پوشيد. به ما هم هميشه آنطور توصيه مي كرد. بچه هاي ما را هم خيلي دوست داشت هميشه مي گفت سعي كنيد اينها را خوب تربيت كنيد،‌اينها راه ما را ادامه دهند. هميشه مي گفت سعي كنيد درستان را خوب بخوانيد. خودش هم خيلي عالي بود در هر رشته ورزشي كه بگوييد او شركت مي كرد. ما هم مي خواهيم كه دانشجويان و جوانان شهيدان را الگوي خودشان قرار دهند و راه آنها را ادامه دهند و هيچ وقت آنها را از ياد در نياورند كه ما به خاطر اين شهيدان زنده ايم و انقلابمان و خودمان.

م.ش: خودش كه راه خوبي را رفت. به همه بچه ها و دوستانش مي گفت در راه درست باشيد ف درست كار كنيد

خ.ش: اين شهيد به ما مي گفت مراقب حجابتان باشيد و دروغ حرف نزنيد و غيبت نكنيد. باحجاب و با تقوا باشيد. خودش از ما كوچكتر بود ولي براي ما معلم بود . راه را خوب نشاان مي داد. الان هم به جوانان اين دوره مي گوييم كه اين شهيدان را ديديد، ‌شنيديد،‌ بلاخره از حجابتان محافظت كنيد . راه آنها را برويد. خون آنها را نگذاريد پايمال شود. با دوست بد همراه نشويد. اين حرف ماست و حرف ديگري نداريم.‌

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.