صفحه اول
اخبار
جستجوي شهدا
توليدات كنگره
درباره ما
ارتباط با ما
استان
استان آذربايجان شرقي
استان آذربايجان غربي
استان اردبيل
استان اصفهان
استان البرز
استان ايلام
استان بوشهر
استان تهران
استان چهارمحال و بختياري
استان خراسان جنوبي
استان خراسان رضوي
استان خوزستان
استان زنجان
تهران بزرگ
بازگشت به استان
مهدي رجب بيگي
نام پدر :
محمد
دانشگاه :
دانشگاه تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي ارشد
رشته تحصيلي :
راه و ساختمان
مكان تولد :
دامغان (سمنان)
تاريخ تولد :
1336/05/02
تاريخ شهادت :
1360/07/05
مكان شهادت :
تهران
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
مقاله ادبي شهيد مهدي رجب بيگي(داستان رياضيات جديد)
از همان وقتي كه "يكي بود، يكي نبود" را ياد گرفتم، دوست داشتم معلم شوم. شب و روز تلاش ميكردم تا شايد بتوانم به اين هدف دست يابم. يعني معلم شوم. اما نه از آن معلم هايي كه به كلاس ميآيند تا با تحقير ديگران حقارت خود را پنهان سازند و نه از آن معلم ها كه براي اثبات دانشمندبودن خود بيسوادي ديگران را ثابت ميكنند و نه از آن معلم ها كه براي ساكت نگهداشتن شاگردها به كلاس ميآيند؛ نه، هيچكدام. دوست داشتم معلمي باشم كه همواره محصل شاگردانش است و محصلي كه هميشه در راه معلم شدن پيش ميرود و حالا معلم هستم. معلم معلم كه نه، دانشجو هستم. اما خب، تدريس هم ميكنم. اول توي جهاد كار ميكردم. يعني به جاي كار جهاد ميكردم! نه، همانكه اول گفتم: در جهاد كار ميكردم. اصلا چه فرقي ميكند؟ بالاخره آدم هر كار كه بكند جهاد است. اينطور نيست؟
رشتهام مربوط به كارهاي ساختماني ميشود، اما از اينجور كارها اصلا خوشم نميآيد. راستش را بخواهيد خودم هم نميدانم چرا اين رشته را انتخاب كردم. دوستانم ميگفتند: " تو درست خيلي خوب است. حيف است كه ادبيات و الهيات و تاريخ و اينجور چيزها بخواني. برو رشتههاي مهندسي. " آن وقت ها قبول شدن در اين رشتهها كار هر كسي نبود. از شما چه پنهان بعضيها هم زير گوشم خواندند: "نون توي راهوساختمان است. اگر غير از اين را انتخاب كني، پشيمان ميشوي." خلاصه نميدانم چطور شد كه "ساختماني" از آب درآمدم. اما راستش را بخواهيد دو مثقال هم سواد ندارم. از وقتي كه پايم به دانشگاه رسيده است تا به حال، درس را بوسيده و به كناري گذاشتهام. يكي از اساتيد ميگفت: "پسرجان، تو هم عمر خودت را تلف كردي و هم جاي يكنفر ديگر را گرفتي. به تو هم ميشود گفت آكادميسين! آخر ناسلامتي مثلا تو بايد مهندس شوي. يعني تو دوست نداري كه يك مهندس پولدار با شخصيت شوي و راحت زندگي كني؟ بابا خيلي خري!"
دوسال پيش، براي كارآموزي به يك شركت ساختماني رفتم. بايد شش هفته كارآموزي ميكردم. قرار بود در آنجا كارهاي عملي ياد بگيرم. رئيس شركت ميگفت: "يك مترور خوب بايد بداند كجا را بيش از مقدار واقعي بنويسد و كجا را كمتر از آن. كاري كه در فهرست بهاء متري دو ريال پيش بيني شده، بايد كمتر از مقدار واقعي نوشت تا اعتماد صاحبكار جلب شود. آنوقت به راحتي ميتوان كاري را كه متري دو هزار ريال است، دو برابر نوشت. ضرر آنجا جبران ميشود هيچ، چندين برابر بيشتر هم گير آدم ميآيد! فهميدي پسر؟" اين درس به اين سادگي را هر چه ميگفت نميفهميدم. هي مقدار واقعي را نوشتم تا بالاخره هفته پنجم، رئيس عصباني شد و گفت: "تو پسرجان، مهندس بشو نيستي. برو پي كارت. نه به درد ما ميخوري، نه به درد جامعه و نه به درد خودت. بيخودي جاي يك نفر را در دانشگاه اشغال كردهاي. نه ميفهمي سود چيست؟ نه ميفهمي زيان چيست؟ از حساب مالي و پولي هم سر در نميآوري. بابا خيلي خري!"
بله، روز سيوچهارم كارآموزي از شركت اخراج شدم. از ورقه كارآموزيام هم كه ديگر نپرسيد. دانش علمي: بد. دانش تجربي: بد. نظموترتيب: متوسط. هوشوزيركي: بسيار بد. كارآيي اقتصادي: فوقالعاده بد. ملاحظات: به علت خشكسري و كودني در روز سيوچهارم اخراج شد .... .
اوه، مثل اينكه حواسم پرت شده است. داشتم چي ميگفتم؟ آره، راجع به مدرسهها ميخواستم صحبت كنم. گفتم كه از بچگي معلمي را دوست داشتم يا شايد هم نگفتم؟ هان؟ عيبي ندارد از اول ميگويم. سر سال رفتم اداره آموزشوپرورش تا معلم شوم. گفتند: اولا، مدرك شما كامل نيست و ليسانس نداريد؛ ثانيا، رشته شما كه به درد معلمي نميخورد؛ ثالثا، اصلا استخدام نميكنيم. خيلي ناراحت شدم. هي اين در و آن در زدم تا بلكه يك جوري دستوبالم را بند كنم. بالاخره يكجا گفتند: به شرطي كه يك معرفينامه بياوري ميتواني فعلا به عنوان معلم حقالتدريس مشغول كار شوي. يك معرفينامه از جهاد گرفتم و خلاصه، معلم شدم. معلم كه نه، "دانشجوي معلم حقالتدريس غير رسمي موقت". چه فرقي ميكند؟ من دلم ميخواست بتوانم توي يك مدرسه باشم و درس بدهم. حالا اسمش را هر چه ميخواهند بگذارند. خيلي خوشحال بودم. اصلا از خوشحالي داشتم پر در ميآوردم! اما نه، خوشحال خوشحال هم نبودم، براي اينكه من دلم ميخواست معلم انشا باشم يا لااقل تاريخ و جغرافي و ديني و از اين جور چيزها. ميخواستم با بچهها بيشتر حرف بزنم. يعني بچهها بيشتر با من حرف بزنند. اما تخصصم كم بود. معلم انشا بايد بداند جمله چيست. فعل چيست. فاعل چيست. مقدمه و موضوع و نتيجهگيري يعني چه. كجا بايد نقطه گذاشت. كجا بايد كاما گذاشت. من كه نميدانستم. در عوض تا دلتان بخواهد فرمول بلدم! "تانژانت بر حسب سينوس"، "سينوس بر حسب كسينوس"، "كسينوس به كتانژانت"، "انواع مثلث"، "قضيه ميانهها"، "قضيه ارتفاعات"، "فرمول مشتق"، "معادلات درجه يك"، "دو جملهايهاي درجه دو"، "منحنيهاي درجه سه"، "نامعادلات شرطي"، "تقسيم ذهني" و... .
عيبي ندارد. اگر آدم بلد باشد حرف بزند با همين چيزها هم ميشود حرفهاي خوب زد. خود بچهها به آدم ياد ميدهند. فقط كافي است با آنها دوست باشي. بچهها خيلي خوبند. مگه نه؟ خوب، البته بعضي وقتها هم شيطاني ميكنند، مثلا همين چند روز پيش بود، سر كلاس مثلثات. نميدانيد چه بلايي به سرم آوردند! يكي را صدا زدم كه بيايد پاي تخته مسئله حل كند. گفت: آقا، به خدا هر چي ميخوانيم يادمان ميره! هنوز نميدانيم مثلثات به چه درد ميخورد؟ آقا، به خدا خوانده بوديم ولي يادمان رفته. نفر بعدي را صدا زدم، گفت: آقا يادمان رفته مسئلهها را حل كنيم. رفته بوديم بسيج "مسلسل"ات ياد بگيريم. وقت نشد مثلثات بخوانيم. آقا، به خدا تقصير ما نيست. نفر بعدي را صدا زدم فورا آمد پاي تخته و يك تكه گچ دستش گرفت. خيلي خوشحال شدم. يك معادله درجه يك نوشتم و گفتم حل كن. كمي فكر كرد و گفت: آقا...آقا، ما خوانده بوديم اما...نمي دانستم ....آقا، اصلا كسي كه ميوة "درجه چهار" به زور گيرش ميآيد، روي چه "حسابي" بايد معادلات "درجه يك" را حل كند؟! زور است؟ يكي از بچهها از ته كلاس گفت: نه خير، "جبر" است! همه خنديدند. از شما چه پنهان من هم خنديدم! نميدانم شايد هم حق با آنها باشد. آره، خلاصه، هميشه وسط كلاس رياضيات، به انشا و علوم اجتماعي تبديل ميشود. راستي فرمول تبديل "رياضيات" به "انشا" چيست؟ اين راديگر من هم بلد نيستم! بگذريم... .
"معلمي كار خيلي مشكلي است. آن هم در اين زمانه و در اين محله، با اين بچههاي بيسر و بيپا آقا! باور بفرمائيد آنها "آدم بشو" نيستند. انرژي ما هم بيخود هدر ميرود. سه سال است تقاضاي انتقال از اين ناحيه را كردهام. خانةمان يوسفآباد است. اتومبيل هم كه نميتوان آورد. مجبورم دو كورس اتوبوس سوار شوم و بيايم. آقا، به جان حضرت عالي ديروز نزديك بود از خجالت آب شوم. وسط راه يكي از شاگردانم هم سوار اتوبوس شد. پدرسوخته يكراست آمد كنار من نشست. داشتم از خجالت آب ميشدم. خب، شاگردي هم كه جرأت كند در اتوبوس كنار معلمش بنشيند همين ميشود كه ميبينيد. داشت كار انتقاليام درست ميشد كه رژيم عوض شد. بخشكي شانس!" اينها حرفهاي معلم زيستشناسي است. زيستشناسي يعني "زندگي" شناسي. او ميگويد: "ما زنده بودن را بررسي ميكنيم. ما ميگوييم چكار كنيد كه ديرتر بميريد. از نظر ما مهم نيست كه زندگي يعني چه؟ ما بايد زنده ماندن را مورد نظر قرار دهيم. زيستشناسي يعني اين. البته به نظر من نبايد بچههايي را كه داراي كمبود ويتامين هستند به مدرسه راه بدهند. علت وجود اين همه بچة احمق و بيشعور در اين..." تقريبا هر روز به محض جمع شدن معلم ها توي دفتر حرف هايي شبيه به اين را تكرار ميكند. مثل اينكه ويتامين زيادي! كار دستش داده باشد! به هر حال، بعد از نطق ايشان، مطابق معمول، يكي از معلمهاي باتجربه مرا نصحيت ميكند كه: "البته حضرتعالي جوان هستيد. تجربة ما را كه نداريد. من خيلي پدرانه به شما ميگويم كه اين رفتار شما با شاگردان نه تنها به "پرستيژ" خود شما هم لطمه ميزند، بلكه روي ما هم بيتاثير نيست. وقتي شما به شاگردان سلام ميكنيد آنها توقعشان بالا ميرود. فكر ميكنند كه ما هم بايد به آنها سلام كنيم. آقا، اينقدر به اينها رو ندهيد. البته من با آنكه معلم انشا هستم همكاران ميدانند سر كلاس من هيچكس جرأت جيكزدن ندارد. حتي جرأت آنكه انشايشان را هم بخوانند ندارند! معلم خوب بايد جذبه داشته باشد. قاطع باشد. بتواند كلاس را ساكت نگه دارد. البته اميدوارم كه ناراحت نشويد هر چه باشد تجربه ما بيشتر از شماست."
از دفتر خوشم نميآيد. اكثرشان به زور معلم شدهاند. يكي رشتة دلخواهش قبول نشده، يكي كار پيدا نكرده، يكي براي بازنشستگي، يكي براي سه ماه تعطيلي و خلاصه بيشترشان از سر ناچاري معلم شدهاند. ميخواستم از شاگردان صحبت كنم اما مگر اين معلمها ميگذارند؟ انگار كه حسوديشان ميشود! برايتان گفتم كه صبحها جيبهايم را پر از سينوس و كسينوس و تانژانت ميكنم و به سمت مدرسه راه ميافتم. جيبهاي كتم مملو از است. البته گاهي وقتها يكي دو تا هم ميبرم! كيفم مخصوص "هندسهجات" است. انواع و اقسام مثلث و چهارضلعي. مثلث متساويالاضلاع براي بچههاي خيلي منظم! متساويالساقين براي متوسط ها و مثلث هاي غيرمشخص براي ناجورها! چند تائي هم معادلات درجه يك و دو و سه همراه دارم. يك روز يكي از بچهها گفت: همه چيز "درجة چهارش"، هم زودتر گير ميآيد، هم ارزانتر است، إلا معادلات كه درجة چهارش، هم جوابش دير به دست ميآيد، هم گرانتر است، يعني نمره بيشتري دارد! راستي چه "حسابي" در كار است؟ گفتم: "جبر" است! از بچهها ياد گرفتهام!
اوائل سال، صبحها زود به مدرسه ميآمدم، اما حالا نه. ميدانيد چرا؟ برايتان تعريف ميكنم. بچهها صبحها در مدرسه ورزش ميكنند. اما ده، بيست نفرشان جداي از بقيه در گوشه حياط ورزش ميكنند. ميدانيد آنچه كه از "تفرقه" بدتر است چيست؟ بله، "ديدن تفرقه" است. منظرة بدي بود. من دوست دارم بچهها با هم باشند. نميدانستم چكار بايد كرد. بالاخره يك روز يكي از آن كنار حياطيها را صدا زدم تا بيايد توي دفتر. البته بچهها هم از دفتر خوششان نميآيد. نميدانم چرا؟ لابد خجالت ميكشند. به هرحال او قبول كرد. كلاس اول بود، اول نظري. برادر بزرگش دانشجو بود. پرسيدم: چرا با هم ورزش نميكنيد؟
گفت: به ما ميگويند منافق!
چرا؟
براي آنكه ما به آنها ميگوييم مرتجع!
خب، نگوئيد.
نميشود. آخر هستند!
شما چي؟
نبايد بگويند، براي اينكه نيستيم!
ولي به اين ترتيب، كه مسئله حل نميشود. حالا نميتوانيد با حفظ عقايد، با هم ورزش كنيد؟
برادرم ميگويد: "ارتجاع و انقلاب نميتوانند در كنار هم قرار بگيرند!"
حرفمان به اينجا كه رسيد يك كلاس چهارميآمد و صدايش زد و او هم رفت. پشت در دفتر با هم حرف ميزدند. صدايشان را ميشنيدم.
چكارت داشت؟
ميگفت :"چرا با هم ورزش نميكنيد؟"
چي گفتي؟ ميخواستي بگي به تو چه؟ اينها مال حزب جمهوري! هستند! گرگ هاي در لباس ميش! لعنتيهاي فالانژ مرتجع! بيا بريم.
اما من ناراحت نشدم. خدا ميداند ناراحت نشدم. باورتان نميشود؟ بيرگم؟! اوه، نه! گفتم كه بچهها خيلي خوبند. خيلي خوب. همهشان خوبند. شما از اين همه روح ايثار و مبارزه كه در آنها هست لذت نميبريد؟ به هرحال به خاطر هدف هايشان حتي اگر غلط باشد، حاضرند فداكاري كنند. اين روي شما اثري ندارد؟ آدم هايي را كه شبانهروزي صد ركعت نماز ميخوانند، اما در عوض صدها هزار دروغ ميگويند، مال مردم را ميخورند، سر بيچارهها را كلاه ميگذارند، نزول ميخورند و هزار كثافتكاري ديگر هم ميكنند و هنوز هم مسلمانند، ديدهايد؟ اينها بهترند يا آنها؟ بله، من با نظراتشان مخالفم، اما دشمنشان نيستم. ميدانيد به نظر من بايد كاري كرد كه آن "برادرهاي بزرگتر" به خودشان بيايند. اگر از اون "برادر بزرگترها" بپرسي، آره از آنها خيلي خوشم نميآيد. راستش را بخواهيد بدم هم ميآيد! دارند همه را عذاب ميدهند. اعصاب همهشان، چپ وراست، خرد است. "زنگ تفريح" شده است "جنگ تفريح!" اينها نميگذارند آنها سرود بخوانند، آنها هم ميپرند وسط سرود خواندن اينها. معلمها هم توي دفتر بعضي به اينها بد ميگويند، بعضي هم به آنها. چند تايي هم خيلي بيتفاوت فقط ميخندند. چند روز پيش يكي از همين "بيتفاوت"ها ميگفت: "همكاران باسابقه مرا ميشناسند. اهل هيچ فرقه و گروهي هم نيستم. همان وقت ها هم كه هنوز شاه نرفته بود، به هيچ كاري كار نداشتم. ميگفتند برو سر كلاس، ميرفتم. ميگفتند نرو، نميرفتم. معلم خوب معلمي است كه سرش توي هيچ كاري نباشد. يعني فرمولش اين است: "خانه، مدرسه، دفتر، كلاس، درس، كلاس، دفتر، مدرسه، خانه". با اينكه اهل هيچ حزبودستهاي هم نيستم، اما..... از بچهها خوشم نميآيد. از بعد از انقلاب، پر روتر هم شدهاند. يادش به خير، آن وقت ها عجب برپا،برجايي ميدادند. سالبهسال دريغ از پارسال! بيحياها!" يك آقاي ديگري هم بود، آقاي تدين؟ يا شايد هم تمدن؟ نه، مثل اينكه تفنن؟ اسمش يادم نيست. فقط ميدانم كه توي اسمش دين دارد يا شايد آنهم نباشد؟ به هرحال توي شلوغي و سروصدا آمد نشست كنار من و گفت:"سلامعليكم، حال شما چطوره؟...... خوب، الحمدالله. من شنيدهام كه حضرتعالي ماشاالله هزار ماشالله مسلمان قابلي هستيد. خدا حفظتان كند. حتي من شنيدهام كه كتابهاي چپي را هم خوب نقد ميكنيد. آقا، تا ميتوانيد با اين بچهها سروكله بزنيد. شما جوان هستيد. بچهها حرف شما را بهتر گوش ميدهند. نظر خودتان چيست؟"
گفتم: "راستش را بخواهيد من با هيچكدام از بچهها مخالفتي ندارم. همانها هم كه شما ميگوييد چپي هستند مگر چند كتاب خواندهاند؟ ده تا؟ بيست تا؟ چند تا؟ كتابهاي اصلي را خواندهاند يا ده،بيست تا كتاب داستان؟ شايد هم رفتار بنده و جنابعالي بوده است كه آن يكي را چپ و اين يكي را التقاطي و آن ديگري را منحرف و آن يكي را افراطي كرده است؟"
گفت: "آقا، دوره اين دمكرات بازيها ديگر تمام شده است. من بيشتر از اينها روي شما حساب ميكردم. اين حرفها يعني چه؟ رفتار بنده و جنابعالي چه ربطي به اين مسائل دارد؟ آقا، پدرسوختگي از هيكلشان مي بارد، اين حرفها كدام است؟ شما هم كه "توزرد" از آب در آمده ايد! اصلا شما مسئله قيامت را قبول داريد؟ آقا همان كتابها روي شما تأثير گذاشته است. برويد خودتان را اصلاح كنيد. خب البته سخت است. رنج و سختي دارد. شما فكر نكنيد بنده از اول همينطوري بودم. سالهاي سال زحمت كشيدهام، كوشش كردهام، كتاب خواندهام و..."
داشتم چي مي گفتم. بله، راجع به شاگردها حرف ميزدم. اما مگر اين معلمها ميگذارند. انگار حسوديشان ميشود! سال اول دانشكده كه بودم، تدريس خصوصي مي كردم. توي روزنامه آگهي ميدادم و بعدش تلفن ميزدند:
الو، تدريس خصوصي؟
بله، ساعتي صد تومن.
روزهاي زوج از ساعت...
كجا؟
خيابان تخت طاووس، كوچه دوم...
از فردا، خداحافظ.
نميدانيد چه بچههاي باهوشي بودند. هم كلاس پيانو ميرفتند، هم كلاس نقاشي ميرفتند، هم كلاس باله ميرفتند اسكي بازي! چه بچههاي تميزي. چه بچههاي باهوشي! اصلا انگار اينها ساخته شدهاند كه فردا دكتر شوند! خوش به حالشان! اسمش چي بود؟ مامانش ميگفت: كامي جان! اما روي دفترش نوشته بود: كامبيزخان! هميشه روي ميزشان انواع و اقسام ميوه و شيريني چيده شده بود. كلاس دوم راهنمايي بود، اما رفتارش مثل آدمهاي "خيلي گنده" بود! از رفتارش خوشم نميآمد. انگار كه من نوكرش هستم. عين اربابها دستور ميداد: "ميتوانيد شروع كنيد"، "خسته شدم كافي است"، "ساعت چهار و نيم شروع كردهايد حالا پنج و نيم است، ميشود يك ساعت و نيم. پول دو ساعت را بهتان ميدهم برويد."
سه جلسه بيشتر دوام نياوردم. وجدانم قبول نميكرد چيزي به او بياموزم. به زور پول و تفريح و پيانو و اسكي و اينجور چيزها درس ميخوانند. فردا هم ميشوند "دكتر كامبيزخان!" متخصصالدوله كه رياست و اربابي بر ما از حقوق اوليهاشِ. ماميجانش هم هي جلوي فكوفاميلشان فيگور ميگيرد كه: "نميدانيد كامي چه هوشي داره!"
پول سه جلسه را هم نرفتم بگيرم. لابد خيلي خوشحال شدند! هرچه پولدارتر ميشوند، حرصشان هم بيشتر ميشود! دزدهاي الدنگ! شكمگندههاي عوضي! خاك بر سرشان!
داشتم چي ميگفتم! مثل اينكه راجع به بچههاي مدرسة خودمان حرف ميزدم. نميگذارند. تا صحبت اينها ميشود، شلوغبازي در ميآورند. گوش هايشان را گرفتهاند تا اين قبيل چيزها را نشوند. تازگي ها، انقلابي هم شدهاند! به همه بدوبيراه ميگويند. تا ميگويي بالاي چشمتان ابروست، داد ميزنند كه: "بابا ما! انقلاب كرديم، شهيد داديم براي آزادي! حالا يك مشت "پدرسوختة" ريشو، وارث انقلاب شدهاند! يك مشت دزد معلوم نيست از كجا آمدهاند توي اين مملكت اين خرابكاري ها را ميكنند! بابا ما انقلاب كرديم براي آزادي! چرا همينطوري ميريزيد زمين هاي مردم را ميگيريد! چرا كارخانهها را مصادره ميكنيد! آخه اين شد آزادي؟ اصلا فكر نميكرديم آخوند هم كمونيست از آب دربيايد!... .
بله، توي انقلاب كه يادتان هست؟ هان؟! اين آخري ها كه شاه در رفته بود، بعضي وقتها، ماشينشان را ( البته ماشين قرمز رنگشان را!) كنار خيابان پارك ميكردند و حتي شيشههايش را هم پايين نميكشيدند تا مبادا هواي داخل ماشين آلوده شود! مثلا "تظاهرات" ميكردند! مثلا اپوزيسيون بودند! مثلا داشتند "انقلاب"ميكردند؛ ببخشيد، "قيام" ميكردند! دزدهاي الدنگ! شكمگندههاي عوضي! خاك بر سرشان! چي شد كه دوباره به اينجا رسيديم؟ در همه كاري دخالت ميكنند. فكر ميكنند چون پولدار هستند بايد در همه كاري دخالت كنند. هي پول ميدهند تا قلمم براي آنها بنويسد. معلم خصوصي، خانه خصوصي، باغ خصوصي، استخر خصوصي، اسكي خصوصي، پيانوي خصوصي، و حالا هم قلم خصوصي ميخواهند! دو قورت و نيمشان هم باقي است: "مفت كه نميخواهيم، پول ميدهيم، پول!" دزدهاي الدنگ! شكم گندههاي عوضي! خاك بر سرشان!
اما من يكي كه زير بار نخواهم رفت. مگر آنكه قلمم را به دار بياويزند. به شاگردانم هم ميگويم كه برايشان ننويسند! حالا بگذاريد تا دوباره نيامدهاند از رضا برايتان بگويم. كلاس سوم است. جزو "تهكلاسيها" است. پدرش كنار آتش ميايستد و نان در ميآورد. اصلا ميرود "توي آتش" و نان در ميآورد. نان داغ! داغياش حتي صورت رضا را هم سوزانده است. نانشان خيلي داغ است! گرم نه، داغ! ميفهميد؟ لابد فكر ميكنيد پدرش نانواست، هان؟ خير، اشتباه كردهايد! توي "كورهپزخانه" كار ميكند. كار نه، جهاد ميكند، عرق ميريزد، ميسوزد تا نان در بياورد. ميفهميد؟
رضا پسر خيلي خوبي است! بچهها ميگويند كه زنگهاي انشا هميشه غايب است. هيچ وقت انشا نمينويسد. خودش ميگويد: "من خودم يك پا انشا هستم، توي هر انشا كه راجع به زمستان و شب و سرما و بدبختي باشد، قهرمان داستان هستم، اصلا ما كه زندگي نميكنيم، ما انشا ميكنيم!" فقط زنگ هاي رياضيات جديد حاضر است. دوست دارد راه حل مسائل رياضيات جديد را بداند، "رياضيات جديد!"...
****
يعني "نو" است، "تازه" است، "جديد" است. راجع به "آمار"، راجع به همه چيز صحبت ميكند! هم "رياضيات" است، هم "جديد" است! يعني اصلا يك نوع "رياضت جديد" است! شوخي نميكنم؟! نه اتفاقا خيلي هم جدي ميگويم. از "مجموعه"ها صحبت ميكند. حل يك مسئله از اين "مجموعه" تا آن "مجموعه" زمين تا آسمان فرق ميكند.
پسر بچهاي ميخواهد از بين شش نوع بستني دو نوع را انتخاب كند. پيدا كنيد تعداد انتخاب هاي او را. حل كردن اين مسئله خيلي ساده است. مسئله، مسئلة تركيب است. فقط كافي است نوع "مجموعه" را بدانيد. در مجموعه "كامبيز"ها مسئله خيلي جواب دارد. اما در مجموعه "رضاها" ممكن است بيجواب باشد يا اصلا حل نشود؟
دختر بچهاي سه تا "عروسك" و دو تا "دست عروسك" در كوچه پيدا كرده است. به چند طريق ميتواند با آنها بازي كند؟ اينهم مسئلة سادهايست. فقط كافي است نوع "مجموعه" را بدانيد. در مجموعة "خواهر كامبيزها" صورت مسئله غلط است. در مجموعة "خواهر رضاها" مسئله چندتايي جواب دارد.
پدر كامبيز و رضا روي هم سيسههزاروهشتصدوهفتادوپنج تومانودو ريال حقوق ميگيرند. در صورتي كه پدر رضا شاگرد پدر كامبيز بوده و خانهاش هم اجاراهاي باشد؛ همچنين پدر كامبيز دو باغ و يك ويلا در شمال داشته و مجبور باشد براي كامبيز و خواهرش پيانوي خصوصي، اسكي خصوصي، معلم خصوصي و سگ خصوصي تامين كند پيدا كنيد سهم هر يك را (فرض بر آن است كه رضا و خواهرش لباسْكهنههاي كامبيز و خواهرش را ميپوشند. همچنين عروسك شكستههاي خواهر كامبيز را آب براي خواهر رضا ميآورد)
مسئلة سختي است، نه؟ نميتوانيد حل كنيد؟! باشد خودم برايتان حل ميكنم. در دستگاه محورهاي مختصات فرض ميكنيم محورها از جنوب به شمال محور حقوق ها بوده و محور ها هم محور خرج ها باشد. محل تلاقي دو محور را هم همان "كورهپزخانه" در نظر ميگيريم. مختصات خانه و زندگي هر دو نفر را هم ميبريم روي كاغذ. با كشيدن چند تا خط و پارهخط مسئله حل ميشود. به همين سادگي! مال يكي سيوسه هزار تومان، مال آن يكي هشتصدوهفتادوپنج تومانودو ريال. چي؟ اشتباه كردهام؟ اختيار داريد! من اين مسئلهها را فوت آبم. ميگوئيد نه، از رضا بپرسيد. ميگوئيد نه، از كامبيز بپرسيد، نتيجه همان است كه من گفتم!
به اين قبيل مسائل ميگويند "رياضيات جديد". اميدوارم توضيحات من كافي باشد. خب، البته خيلي هم "جديد" نيست. ميشود گفت همان مسائل قديمي است كه شكلش عوض شده است. به اصطلاح "متد" تغيير كرده و إلا "رياضيات" همان است كه قبلا بوده است. در گذشته به كمك رياضيات "اهرام" ميساختند، حالا "اهرم" ميسازند. اصولا به خاطر همين مشكل بودنش به آن ميگويند رياضيات كه جمع رياضت است. يعني سختي، رنج، مشكل، دشوار.
راست ميگويد خيلي دشوار است. سخت است. رنج خالص. نان داغ! آتش! پدر رضا! پدر كامبيز! دست عروسك! بستني! چوب بستي! ويلا! اجاره خانه! گلبازي! كفش قشنگ! كفش پاره! پيراهن تابستاني! پيراهن زمستاني! تساوي كامل يكويك! آب ميوه! معادلات درجه يك! ميوههاي درجه چهار! كنار دريا! توي جوب!....
همه اينها از رياضيات ميآيد. رياضيات از رياضت ميآيد. رياضت هم از توي "كورهپزخانه"!! مثل پدر رضا! بستني رضا آب ميشود! خب، بشود! مال تو كه نيست! مال رضا آب ميشود. مال كامبيز هم توي "فريزر" است. اصلا به تو چه؟ گرما مال فيزيك است. در رياضيات، ما با "گرما و سرما" كاري نداريم. براي ما "حل مسئله" مهم است. نه آنكه صورت پدر رضا سوخته است. خوب "كِرم" بمالد! اصلا به ما چه؟
معلم ادبيات ميگويد: "رضا پدرسوخته است. خيلي هم پدرسوخته است. گول ظاهرش را نخوريد. از آن پدر سوختههاست!" يعني ميفرماييد دروغ ميگويد؟ "پدرسوخته" نيست؟! پس چيه؟
توي رياضيات "پس چيه؟" نداريم. اينجور سوالات مربوط ميشود به انشا و اينجور چيزها. من هم كه اصلا حوصله ندارم. رياضيات حوصله را كم ميكند. مادر رضا هم حوصله ندارد. پس معلوم ميشود "رياضيات"ش خوب است! همه آدمها كموزياد رياضيات ميدانند. البته يك كمي هم شانس ميخواهد. يكوقت ميبيني مسئله را رضا حل ميكند، نمرهاش را كامبيز ميگيرد! عكسش هم امكان دارد اتفاق بيفتد. يعني آنكه ويلا را پدر كامبيز بخرد اما پولش را پدر رضا بدهد!
جالب است، نه؟!
مادر رضا حوصله ندارد. گفتم كه "رياضيات"ش خوب است. يعني خوب زحمت ميكشد. شايد هم روزها كار ميكند؟ در هر حال در حل مسئله فرقي نميكند. يعني چه بگويي "مادر رضا براي مادر كامبيز كار ميكند"، چه بگويي "مادر كامبيز كارهايش را ميدهد مادر رضا بكند" در حل مسئله هيچ فرقي نميكند. تا جاي فرض و حكم عوض نشود قضيه به همان حال باقي ميماند. به طور كلي "رياضيات" به كمك "جبر" حل ميشود. جبر كه قوي شد، رياضيات هم قوي ميشود. رياضيات كه قوي شد، جبر ضعيف ميشود. يعني اصلا تا جبر بلد نباشي، نميتواني نمره رياضيات بگيري. نمره رياضيات كه نگرفتي، "حساب"ت خراب ميشود، يعني بدهكاري بالا ميآوري. آخر سال هم رفوزه ميشوي، ميافتي توي "كوزه!" نخير، "كوره"! آن وقت "پدرت" در ميآيد، ميشوي "پدرسوخته"! بچهات هم "پدرسوخته" بار ميآيد! "اصلا پدرسوختگي از هيكلشان ميبارد!" كي ميگفت؟ معلم ادبيات؟ مهم نيست، ولشان كنيد باز ميآيند نميگذارند كارمان را بكنيم.
بله، رياضيات از رياضت ميآيد. رياضت هم يعني "رنج". اگر يك "ب" هم اولش بگذاري، ميشود "برِنج"! آن وقت ميبري توي كوره، خوب ميپزي. ميدهي پدر كامبيز! كامبيز برنج را ميخورد، تو هم ميايستي تماشا ميكني! زياديش را هم تو ميخوري!
"رنج" را كه بردي توي كوره ميشود "گنج"! گنج را چكار ميكني؟ "عرق" ميخري. نصفش را پدر كامبيز ميخورد، نصفش را هم پدر رضا به صورتش ميمالد! مثل كرِم!
رنج مال رياضيات است. "ب" كه گذاشتي ميشود ادبيات! توي كوره كه رفت داغ ميشود! داغ كه شد ميشود فيزيك! از كوره كه بيرون آمد ميشود گنج! گنج مال كيست؟ پدر رضا؟ نخير، پدر كامبيز!
رنج مال كي بود؟ پدر كامبيز؟ نخير، پدر رضا! چه فرقي ميكند؟ هيچي! براي يكدانه "ب" بيخودي دعوا راه نيندازيد! اصلا مال هر كي كه "جبر"ش بهتر بود. تا "جبر" بلد نباشي، بايد "رياضيات" بخواني. "رياضيات" كه خواندي، "جبر" كامبيز خوب ميشود! "جبر" كامبيز كه خوب شد، بستي تو آب ميشود! بستني كه آب شد، دست عروسك كنده ميشود! بعد چي؟ آب دست عروسك را براي تو ميآورد. بعد چي؟ دست عروسك آب ميشود! كجا؟ توي كوره! بعد چي؟ ميشود گنج! گنج مال كي؟ پدر كامبيز! پس گرما چي ميشه؟ "گرما" مال فيزيك است. "پس چي؟" مال ادبيات است. درس، چي بود؟ "رياضيات"!
من هم كه حوصله ندارم ......
مادر رضا هم حوصله ندارد. چرا؟ "رياضيات"ش خوب است. "جبر"ش بد است. چرا؟ چرا مال گوسفند است، گوسفند را ميكشند، گوشتش را ميبرند توي كوره، آن وقت ميپزد! وقتي كه پخت ميدهند كامبيز بخورد! تو چيكار ميكني؟ تماشا! من چكار ميكنم؟ مسئله حل ميكنم. بنويسيد راه دوم:
رضا گوشت را از كامبيز ميگيرد. يعني "جبر"ش قوي ميشود! "جبر" رضا كه قوي شد، "رياضيات"ش ضعيف ميشود! در نتيجه "رياضيات" كامبيز قوي ميشود! "جبر"ش ضعيف ميشود! حالا كامبيز، آخر سال رفوزه ميشود. آخر سال ميافتد توي "كوزه"! نخير، "كوره"!
اينبار بستني كامبيز آب ميشود! رياضيات رضا ضعيف ميشود! پس معلم خصوصي ميگيرد! آب دست عروسك را ميبرد! پدر رضا ويلا ميخرد! پدر كامبيز به كوره ميرود! كوره داغ است! كامبيز "پدرسوخته" ميشود! حالا رضا، كامبيز شده است؛ كامبيز هم رضا شده است!
خب چي؟ شد مثل اول! جاي فرض و حكم عوض شده، اما هيچي تغيير نكرده فقط جاي رضا و كامبيز تغيير كرده است! صبر كنيد! ننويسيد! اشتباه شده است! راه دوم را اشتباه گفتم! يعني در واقع همان اولي است. همه را خط بزنيد! راه دوم را تكرار ميكنم:
معلم گوشت را از كامبيز ميگيرد! جبر كامبيز ضعيف ميشود! جبر رضا هم كه ضعيف بود! جبر معلم از همه قويتر شدهاست. معلم به كامبيز و رضا رياضيات درس ميدهد. حالا رياضيات كامبيز و رضا قوي شده است.
بستي كامبيز آب ميشود. بستني رضا هم كه قبلا آب شده بود.
پدر كامبيز به كوره ميرود. پدر رضا هم كه در كوره بود.
معلم ويلا ميخرد.
كامبيز پيانو خصوصي ندارد. رضا هم كه پيانو خصوصي نداشت. معلم مينوازد! "نامعادلات" براي معلم! معادلات براي "كامبيز و رضا"!
"معادلات درجه يك" را معلم خودش حل ميكند! معادلات درجه دو و سه از كتابها حذف شده است! كامبيز و رضا "ميوههاي درجه چهار" ميخورند!
"دستهاي عروسك" فراوان شده است! آب براي خواهر كامبيز "دست عروسك" ميآورد! براي "خواهر رضا" هم كه قبلا برده بود! معلم "عروسك دستي" ميسازد!
كامبيز "پلو" ميخواهد. رضا "رنج" ميبرد. معلم "آپلو" ميسازد!
پدر كامبيز در كوره عرق ميريزد. پدر رضا هم كه در كوره عرق كردهاست. معلم از كوره عرق! ميريزد! جهت محورها فرق كرده است. محورها از راست به "چپ"! همه چيز "مساوي" شدهاست!
حقوق پدر كامبيز: هشتصدوهفتادوپنج تومانودو ريال!
حقوق پدر رضا: هشتصدوهفتادوپنج تومانودو ريال!
مال شما؟ پيش معلم است!
همه چيز "مساوي" شدهاست! "دست عروسك"، "دست عروسك"، "عروسك دستي"!
"عرق در كوره"، "عرق در كوره"، "عرق در كوزه"!
"ميوههاي درجه چهار"، "ميوههاي درجه چهار"، "چهار جور ميوه"!
همه چيز "برابر" شده است!
"رنج"، "رنج"، "رنج"!
"آه! پلو!"، "آه! پلو!"، "آپلو"!
"كنج كوره"، "كنج كوره"، "كوزة گنج"!
همه چيز "يكي" شده است!
"يك"، "يك"، "يك و يك"!
پدر كامبيز "سرما"يه دارد. پدر رضا هم كه از اول "سرما"يه داشت. معلم هم "سرمايه" دارد.
مادر كامبيز "آب" گوشت ميپزد. مادر رضا هم كه "آب" گوشت پخته بود. معلم آب "گوشت" را ميخورد! مادر كامبيز براي مادر رضا كار ميكند. مادر رضا هم كه براي مادر كامبيز كار ميكرد. معلم ميگويد: "كار چيز خوبي است"!
"زمستان" به خانه كامبيز آمده. "زمستان" در خانه رضا هم كه بود! "زمستان" به ويلاي معلم رفتهاند!
براي پدر كامبيز همة فصلها "تابستان" است. براي پدر رضا هم هميشه "تابستان" است! براي معلم زمستانها، تابستان و تابستانها زمستان است.
همه چيز يك "سان" شدهاست.
رياضيات براي كامبيز آسان است. براي رضا هم كه آسان بود. معلم "سان" ميبيند!
گوشت پدر كامبيز "سرخ" شده است. گوشت پدر رضا هم كه "سرخ" بود. گوشت معلم هم "سرخ!" شده است!
همه چيز "سرخ" شده است!
نان كامبيز داغ و سرخ است. نان رضا هم كه سرخ بود. معلم "خرس" شده است! كامبيز پدر سوخته شده است. رضا هم كه بود! معلم "پودرساخته" است!
همه چيز عوض شده است. بيشتر توضيح ميدهم:
معلم كامبيز شده است. كامبيز رضا شده است. رضا هم كه از اول رضا بود! در واقع: كامبيز رضا شده است. رضا هم كه رضا بود. حتي معلم هم "رضا" شدهاست!
"رياضيات" خيلي جديد شده است. يعني:
اسمش عوض شده است. ديگر "رياضيات" نيست. "رضائيات" است! همه معلمها رياضيات درس ميدهند، يعني همان "رضائيات"! حتي:
معلم ادبيات هم "رياضيات" درس ميدهد. آخر همه چيز "مساوي" شده است!
حتي ميتوان گفت: "راه حل دوم" با "راه حل اول"، "مساوي" شده است!!
داشتم چي ميگفتم؟ صحبت بچههاي كلاس بود. گفتم كه علي هم از آن بچههاي خيلي خوب است. يا شايد هم نگفتم؟ هان؟ به هر حال دوباره ميگويم. علي پسر خيلي خوبي است. از من هم بهتر است! از شما هم بهتر است! از همه بهتر است! پريروزا، صدايش زدم كه بيايد پاي تخته. زنگ "رياضيات جديد" بود! علي مسائلش را حل نكرده بود. يعني از اين راهها حل نكرده بود! به نظر علي هر دو راه غلط است! بگذاريد تا خودش حرف بزند:
هر دو راه اشتباه است! اصلا "صورت مسئله" اشتباه گفته شده است! ميدانيد چرا؟
زندگي "فقط" نان نيست. اگر "زندگي" فقط نان بود، "مرگ" پايان بود و اگر "مرگ" پايان است، پس ميتواند "آغاز" هم باشد! نميفهميد؟ بيشتر توضيح ميدهم:
اگر مرگ "پايان" باشد، يعني زندگي "فقط" نان باشد؛ آنوقت "انسان" ميشود "حيوان"! يعني قضيه "رضا و كامبيز" يا "رضا و معلم" پيش ميآيد. بعد چي؟ همان حرفهاي قبلي: "معادلات درجة يك"، "ميوههاي درجة چهار"، "دست عروسك"، "عروسك دستي"، "كوره"، "كوزه"، "رنج"، "گنج"، "عرق كورهاي"، "عرق كوزهاي" و خلاصه برابري راه اول با راه دوم؟
"رياضيات جديد"!
به عبارت بهتر: اگر زندگي "فقط" نان نباشد، فقط "مرگ" هم ميشود. چرا؟ تو يا كامبيز هستي يا رضا (معلم هم كه همان كامبيز رضا؟ بود!) حالا:
اگر رضا باشي، يعني پدرت توي كوره باشد، بستنيات آب شود، جبرت ضعيف باشد، رياضياتت قوي باشد، مادرت حوصله نداشته باشد، خواهرت دنبال دست عروسك باشد، قضيه "رنجوبرنج" را نتواني حل كني و خلاصه "كار براي زندگي"، "زندگي براي كار" در اينصورت: "زنده باشي رضا هستي، بميري هم رضا! هستي" اصلا رضا!تر ميشوي. چرا؟ چون زندگي "فقط" نان، و مرگ "پايان" است!
اگر كامبيز باشي، يعني اسكيبازي كني، بستني انتخاب كني، رياضياتت ضعيف باشد، جبرت قوي باشد، مادرت به تو بگويد "كاميجان!"، خواهرت "عروسكي" باشد، پدرت از كورهپزخانه برايت گوشت داغ! بياورد، خلاصه هر چه بخواهي داشته باشي، مثل رضا نباشي، اصلا هيچوقت رضا! نشوي. يعني "زندگي براي لذت، لذت براي زندگي" دراينصورت در زندگي كه رضا! نيستي، حتي مرگ هم ترا رضا! نميكند. اصلا از ترس مرگ، رضا؟ نميشوي! دقت كن:
تو كامبيز هستي. به دنبال چيزهاي بزرگ ميگردي. نان بزرگ، كورهپزخانه بزرگ، ويلاي بزرگ، عروسك بزرگ، پيانوي بزرگ، لذتهاي بزرگ، يعني همه "بزرگ"ها مال توست.
"بزرگها" هم نه، "بزرگترينها"!
"زندگي براي لذت"، "لذت براي تو"، "بزرگترين لذت"؟ مرگ! چرا؟
زندگي براي تو هم فقط "نان"است. پس مرگ "پايان" است. يعني "پايان لذتها مرگ" است. اصلا "لذت پاياني" مرگ است. مرگ كه "پايان" بود. "لذت پاياني" و "پايان لذتها" هم كه شد. پس "لذت بزرگي" است! يعني "بزرگترين لذت" است! تو به دنبال "بزرگترين"ها هستي، نتيجه؟ مرگ "آغاز" هم ميشود؟ نفهميدي؟ دوباره بخوان!
داشتم چي ميگفتم؟ يعني علي داشت ميگفت. علي معلم من شده است! گوش كنيد:
"رضا"ها زندهاند. "كامبيز"ها هم زنده هستند. پس هيچكدام قبول ندارند كه مرگ پايانست!
هر دو "حيران" هستند! "بنبست كامل"! به دنبال راه حل ديگري هستند؟
راه ديگر؟ شايد؟؟
علي ميگويد: نبايد به دنبال "راه حل" گشت. اين "راه حل"ها آخر كار "رياضيات جديد" ميشود!
اول بايد "صورت مسئله" را درست كرد. "صورت مسئله اشتباه است"!
مسائل را از راه "رياضيات" حل نكنيد "حيران" ميشويد! "حيوان" ميشويد! "زنده مرده"!، "مرده زنده" چه فرقي ميكند؟ اول بايد صورت مسئله اصلاح شود. نبايد به دنبال "راههاي خصوصي" يا "راههاي عمومي" رفت. مسئله مسئلة رياضي نيست! صورت مسئله را كه اصلاح كردي، رياضيات حذف ميشود.
"رياضيات" كه حذف شد، "جبر" هم حذف ميشود؟ قضيه "رضا كامبيز" اشتباه است!
قضيه "رضا، رضا، معلم" هم اشتباه است! حتي اگر "كامبيز، كامبيز، كامبيز" هم بشود باز هم غلط است! چرا؟ قبلا گفتهام. "اگر زندگي فقط نان باشد مرگ ....." يادتان رفت؟ آنجا را دوباره بخوانيد.
مسئله از راه علوم "رياضي" حل نميشود. مسئله از راه علوم "انساني" حل ميشود! راه حل، نه! "خود مسئله" حل ميشود! يعني "ديگر مسئلهاي نيست كسي بخواهد حل كند"! "خود مسئله حل" ميشود!
علي ميگويد: زندگي "فقط" نان نيست! مرگ هم "پايان" نيست! حالا "پايان زندگي" مرگ نيست. يعني مرگ "آغاز زندگي" است. خيلي مشكل است؟ نميفهميد؟ بيشتر دقت كنيد. علي ميگويد: زندگي "ايمان" است! نان هم براي ايمانست! "نان تنها" مرگ مي آورد! ايمان از مرگ، زندگي مي سازد! زندگي كه "ايمان" شد، "رضا"ها انسان ميشوند. "كامبيز"ها هم انسان ميشوند! "معلم"ها هم انسان ميشوند! همه رضا! ميشوند! در حاليكه "رضا"نيستند! "كامبيز" هم نيستند!
"انسان رضا" يعني "رضاي انسان" ميشوند! هيچ كس "معلم خصوصي" نميخواهد! نه آنكه "نداشته" باشد، "نميخواهد"! اگر هم "بدهي" او "نميخواهد"! «ايمان را مساوي تقسيم كنيد، دعواي نان پايان ميپذيرد.» زندگي «ايمان» است. «نان» هم براي «ايمان» است! نان اگر براي ايمان نباشد داغ ميشود، چهرهي رضا را ميسوزاند! چهره كامبيز را هم ميسوزاند! چهره من را هم ميسوزاند! چهره تو را هم ميسوزاند! حتي اگر كامبيز باشي! حتي اگر رضا باشي! يادتان رفت؟ آنجا را دوباره بخوانيد؟ «اگر زندگي فقط نان باشد، مرگ...». «نان بيايمان» و «ايمان بينان» نميشود. اما اول «ايمان را مساوي تقسيم كنيد، دعواي نان پايان ميپذيرد.» علي ميگويد: هر راهي كه برويد، آخرش به «رياضيات» ميرسيد؛ «رياضيات جديد»! «برابري ايمان» انسان ميسازد، «انسانهاي برادر»! حالا «مسئله» حل شده است. «راه حل» نه! «خود مسئله» حل شده است! «كوري» كه از بين رفت، «كوره» هم از بين ميرود! «كوزه»! هم از بين ميرود! «كورهي رنج» «كوزهي گنج» هر دو از بين ميروند! راههاي ديگر رياضيات است؛ «رياضيات جديد»! بي«خود» زور نزنيد! بي«جهت» تلاش نكنيد! اسير «رياضيات» ميشويد!
«ايمان» كه نباشد، زندگي «ابتدا» ميشود. يعني مرگ «انتها» ميشود. گفتم كه «ابتدا» و «انتها» بر هم منطبق ميشود. يعني نقطه! يعني هيچ! يعني پوچ! حالا ديگر «مرگ» هم درمان نميكند! چرا؟ براي آنكه «پايان» نيست. نميفهميد؟ «آنجا» را دوباره بخوانيد! بدون ايمان نميتوانيد «باشيد»! اگر هم باشيد، «نيستيد»! اگر هم نباشيد كه «نيستيد»! مثل «كوزه گنج»! مثل «جهنم!»
نان «لازم» است. اما «كافي» نيست. كافي است همين را بداني! آنوقت براي «نان پختن» كوره نميسازي! آنوقت براي «نان خوردن» در كوره نميسوزي! دست عروسك نميشوي!؟ عروسك دستي نميشوي! «هابيل مقتول» نميشوي! «قابيل قاتل» نميشوي! «رضا» نميشوي! «كامبيز» نميشوي! «آدم» ميشوي! «آدم آدم!» آدمي كه «چهار جور ميوه» نميخورد! آدمي كه"ميوهي درجهي چهار" نميخورد! آدمي كه براي "ميوهي ممنوعه" راهي كوره نميشود! آدمي كه براي "ميوهي درجهي چهار" به جهنم نميرود! آدمي كه براي "چهار جور ميوه" به جهنم نميرود! آدمي كه «برميگردد»! يعني «توبه» ميكند! به كجا؟ به «خود»! پيش كي؟ «خدا»! آدمي كه در «كوره» نيست! «كور» هم نيست! رضا نيست! كامبيز هم نيست! هابيل نيست! قابيل هم نيست! آدم است! «آدمِ آدم»!
آدمي كه در «كورهي آتش» نيست! مثل «شيطان». همجنس «آتش»! مثل «جهنم»! همجنس «شيطان»! ابولهب! ميفهميد؟! آدمي كه براي «يكدست» «مال» دنيا را به آتش نميكشد! آدمي كه براي «يك چنگ» «مال» دنيا را به «چنگال» نميكشد! نرون!
ميفهميد؟! آدمي كه براي «زيستن» نميكشد! آدمي كه براي «مرگ پايان» زندگي نميكند! آدمي كه در بهشت هم «نميماند»! چرا؟ «ماندن» يعني «مرگ»، «مرگ پايان»، «پايان زندگي»، «نيستي»، «سكون» مثل «مرداب» ميفهميد؟! آدمي كه به «طمع» بهشت، «ميوهي ممنوعه» نميخورد، آدمي كه به «طمع» «ميوهي ممنوعه» بهشت را نميگذارد! آدمي كه فريب «هوي» را نميخورد كه «ميوهي ممنوعه» را بخورد! آدمي كه براي «خلافت خود»، «خليفگي خدا» را نميدهد! آدمي كه «ايمان» را به «نان» نميبازد!
ميفهميد؟!
آدمي كه در «زندان» لذت نميبرد! آدمي كه براي «زندان» ذلت نميكشد! آدمي كه كامبيز نيست! رضا هم نيست! «آدم» است! «ميش» نيست! «موش» نيست! «گرگ» نيست! «روباه» نيست! «آدم» است!
ميفهيمد؟!
آدمي كه دست عروسك را "نميبُرد"، آدمي كه دست عروسك را "نميبُرد" آدمي كه عروسك دستي "نميپزد"! آدمي كه "ابزار مولد" نيست، "انسان موحد" است! "حيوان ناطق" نيست، "عاشق ايمان" است! زوال نميپذيرد، كمال ميپذيرد! اهريمن را ستايش نميكند، يزدان را نيايش ميكند! "آدمك "نيست، "آدم" است!
ميفهميد؟!
آدمي كه به خاك ديگران نميافتد، ديگران را به خاك نمياندازد. از خاك ميرويد! «فلاح»! گل به كوره نميبرد، گل از كوره نميدزدد. از «گل» است، اما «گل» ميشود! از دنيا براي آخرت نميگريزد! آخرت را به دنيا نميبازد! «در دنيا آخرت را ميسازد»! «الدنيا مزرعه الاخره»!
ميفهميد؟!
آدمي كه براي نان ديگري «جان» نميدهد! آدمي كه از جان ديگران «نان» نميگيرد! آدمي كه «پاي»ش روي «هوي» نيست! براي «دنيا» پستي نميكشد! براي «پستي» دنيا نميبرد! «دني» نيست! «علي» است!
اينها حرفهاي علي است. علي پسر خوبي است. از من هم بهتراست. از شما هم بهتر است. علي معلم من است. علي ته كلاس، زير عكس آقا نشسته است! نه! ايستاده است!
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.
امير حسين پور
پوريا خوشنام
غلامرضا بامدي
حسين زينال زاده
دانيال رضازاده
مجيد يوسفي كينچاه
فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.
زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.
با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.
در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.