صفحه اول
اخبار
جستجوي شهدا
توليدات كنگره
درباره ما
ارتباط با ما
استان
استان آذربايجان شرقي
استان آذربايجان غربي
استان اردبيل
استان اصفهان
استان البرز
استان ايلام
استان بوشهر
استان تهران
استان چهارمحال و بختياري
استان خراسان جنوبي
استان خراسان رضوي
استان خوزستان
استان زنجان
تهران بزرگ
بازگشت به استان
مهدي رجب بيگي
نام پدر :
محمد
دانشگاه :
دانشگاه تهران
مقطع تحصيلي :
كارشناسي ارشد
رشته تحصيلي :
راه و ساختمان
مكان تولد :
دامغان (سمنان)
تاريخ تولد :
1336/05/02
تاريخ شهادت :
1360/07/05
مكان شهادت :
تهران
زندگي نامه
خاطرات
وصيت نامه
آثار
نامه
اسناد شهيد
عكس
صوت و فيلم
خاطرات خانواده شهيد مهدي رجب بيگي
راوي :
خانواده شهيد
* کربلایی غلامحسین پدربزرگ مهدی در زمانی که شیخ ابوالقاسم خزعلی در دامغان تبعید بود، هر سال یک دهه روضه داشت و سه نوبت حلیم نذر میکرد. دیگهای بزرگ بار میگذاشت و به رسم قدیم با تمام تشریفات، روحانیها را دعوت میکرد تا مجلس ذکر اهل بیت به پا کنند.
* مادر مهدی نوزده ساله بود که با محمد آقا فرزند دوم کربلایی غلامحسین ازدواج کرد. محمد شغلی جزیی در یکی از ادارات دامغان داشت، ولی بعد از مدتی آن را رها کرد و به همراه همسر و دختر یکسالهاش به تهران رفت. اتاقی در میدان شوش اجاره کرد و در میادین چوبفروشی کارش را شروع کرد. بعد از اینکه کمی بازار کار رونق گرفت، با سواد اندکی که داشت به عنوان میرزابنویس میدان ترهبار مشغول به کار شد. مادر، مهدی را که باردار بود، گرمای تابستان و تنهایی آزارش میداد، قرار شد برای به دنیا آوردن نوزاد به خانه پدریاش در دامغان برود.
مرداد ماه 1336ه ش، محرم الحرام 1378ه ق
* ننه جان بزرگ در حیاط خانه نان میپخت که درد به سراغ مادر آمد. سریع به دنبال قابله فرستادند. در دامغان فقط دو نفر ماما بودند و نوزادان را در خانه به دنیا میآوردند. ماما نرسید و خانم همسایه که نابینا بود و میگفتند از این کارها سر درمیآورد را صدا کردند. خانمِ غلام کنار مادر نشست و با کمک ننه جان بزرگ نوزاد را به دنیا آورد. همه با هم اتّفاق داشتند که نام پسر به دنیا آمده را مهدی بگذارند. بعد از دو ماه که مادر در دامغان ماند به همراه دختر و پسرش به تهران بازگشت.
* مجتبی هم سه سال بعد از مهدی به دنیا آمد. کمکم پدر خودش صاحب مغازه شد و خانهای کوچک در خیابان مولوی خرید.
* آقا محمد به تحصیل بچهها خیلی اهمیّت میداد. همیشه آنان را در بهترین مدارس ثبتنام میکرد و خط خوبی داشت، گاهی دستش را روی دست مهدی میگذاشت و با هم قلم را میچرخاندند تا خط مهدی بهتر شود و میگفت: «اینطوری بنویس، درشت... ریز ننویس.»
* مهدی اول و دوم دبستان را در مدرسه دادگر در خیابان مولوی که حیاط قدیمی بزرگی داشت گذراند. بعد ازآن به مدرسه رازی که کتابخانه مجهزی در آن بود، رفت. مهدی بیشتر وقتها، کتابِ «قصههای خوب برای بچههای خوب» که شمارههای مختلف داشت و داستانهای کوتاه و نثرهای مولوی را که به زبان ساده مینوشتند از کتابخانه میگرفت و میخواند.
زیاد اهل شیطنت نبود، حواسش به درس و مشقش بود. منضبط، منظم و سر به زیر بود و بیشتر وقتها شاگرد ممتاز میشد و مدیر، مادر را به مدرسه دعوت میکرد و میگفت: «هدیهای برای مهدی بخرید تا جهت تشویق سر صف به او بدهیم.»
* آن زمان رسم نبود مادرها بچهها را به مدرسه ببرند. مهدی صبحها زودتر از معمول از خانه بیرون میرفت، مادر که کنجکاو شده بود یک روز دنبالش رفت و زمانی که مهدی را در مدرسه در حال آب و جارو کردن و کمک به سرایدار دید فقط در کنار در ورودی ایستاد و نگاهش کرد.
* مهدی چند روز بیمار شده بود و در بیمارستان اخوان بستری بود و به مدرسه نمیرفت، تمام همکلاسیهایش جمع شدند و به عیادتش رفتند، جایش در کلاس خیلی خالی بود.
* در کنارکلاسهای مدرسه مهدی و مجتبی به کلاسهای زبان انگلیسی هم میرفتند.
* چهارشنبه سوری که میشد، مهدی دفترچههای مشق پر شدهاش را که از ابتدای سال نگه داشته بود، ورق ورق میکرد و ترقه کاغذی درست میکرد تا زیر پایش بگذارد و صدایش را دربیاورد. سرگرمی خوبی بود و بچهها ساعتها با آن مشغول بودند. گاهی میشد که با بچههای محل هزار تا ترقه درست میکردند و همزمان میترکاندند. مهدی گاهی خودش اسباببازی هم درست میکرد. شیشههای دوات را برمیداشت و اول مرکورکوروم قرمز رنگ را ته آن میریخت و بعد مادهای مثل روغن به آن اضافه میکرد و قایقهای کاغذی را داخل آن میانداخت. قایقها انگار که در موج افتاده باشند روی روغن بالا و پایین میشدند. بعضی وقتها هم که از کارهای ابتکاری خسته میشد، یویواش را برمیداشت، یا با پسرهای فامیل، اسم فامیل بازی میکرد یا دوچرخه پسرعمههایش را میگرفت و میرفت دور میزد و از درخت قدیمی خانهی همسایه توت میچید.
* خانهاشان در کوچه درخشان سه تا پله میخورد میرفت پایین، وارد حیاط که میشدند سمت چپ و راست آن اتاق بود. عزیز خانم یکی از همسایهها، مدتی با آنها زندگی میکرد. مهدی و مجتبی را خیلی دوست داشت و برایشان اسباببازی میگرفت. تفنگهایی که میشد با آن تیرهای قرمز پرتاب کرد و بچهها تا آن روز به عمرشان ندیده بودند.
* بعدها که پسرها بزرگتر شدند با بچههای همسایه توی کوچه مسابقات محلی گل کوچیک برگزار میکردند و به تیم برنده جام هم میدادند.
در همین بازیها، گاهی شلوغکاری پیش میآمد و بزرگترها صدایشان بلند میشد. زمانی که آقامحمد به دنبال خطاکار میگشت، مهدی پیشقدم میشد و کار نکرده را به گردن میگرفت و باقی بچهها هم خودشان را پشت سر او مخفی میکردند.
* تعطیلات تابستان پدر همچنان مشغول کار بود و مادر بچهها را برمیداشت و به مسافرت میبرد. داییِ بچهها در درگز سرباز معلم بود. ننه جان بزرگ و آقاجان بزرگ به همراه مادر و بچهها به دیدارش رفتند. با اتوبوس از گردنه اللهاکبر که مسیر بسیار سختی بود و رانندگان فقط با سلام و صلوات از آن رد میشدند عبور کردند و به روستایی که بسیار عقبافتاده بود رسیدند. مردم روستا گرفتار فقر عجیبی بودند و در سولههایی که بیشتر شبیه محلهای نگهداری حیوانات بود زندگی میکردند. مهدی به سمت اسبی که آن اطراف بود؛ دوید و خودش را از تنه آن بالا کشید و همین که برروی زین جای گرفت، اسب غریبی کرد و دستهایش را بالا برد و شیههی بلندی کشید. مادر با نگرانی به سمت اسب دوید و از سویی دیگر هم مردی روستایی که به نظر میآمد اسب او را میشناسد با شتاب خود را به اسب رساند و دهانهاش را گرفت. اسب آرام شد و مهدی پایین آمد.
در همان روزها مهدی و مجتبی به کناررودخانه میرفتند و سرشان را زیر آب میکردند. مهدی به مجتبی میگفت: «برو، داد بزن بگو من غرق شدم» آقاجان بزرگ چند بار اول وقتی صدای داد و بیداد مجتبی را شنید با نگرانی خودش را به کنار رودخانه رساند اما دفعات بعد آب هم در دلش تکان نخورد. بچهها که دیدند حنایشان دیگر رنگی ندارد به سراغ سنگبازی رفتند و یک بار هم شیشه مدرسه را شکستند. عصرها در حیاط مدرسه فرش میانداختند و مینشستند اما جانور و سگ زیاد میآمد و خطرناک بود.
با اینکه مسافرت با ماشینهای بین شهری در آن ایام کار راحتی نبود، اما مادر اعتقاد داشت که باید به دیدن اقوام بروند. در زیارت مشهد که بیشتر وقتها جزء برنامه خانواده بود از راه کناره گرگان میرفتند. در یکی از سفرها قرار شد که برای دیدار یکی از اقوام به میامی نیز بروند، با اتوبوس از دامغان خودشان را تا شاهرود رساندند و از آنجا سوار تانکر آب شدند و ادامه مسیر دادند. همه چیز خیلی ساده برگزار میشد، از سوار تانکر شدن تا خربزه خریدن و خوردن.
چند روزی که آنجا بودند، همراه خانواده برای تفریح به لبه فلکه میرفتند و زیراندازی میانداختند و مینشستند.
* بچهها اهل نماز بودند. از زمانی که خودشان را شناختند همه در خانه نماز میخواندند و سفرههای سحر و افطار ماه رمضان پهن میشد، بزرگترها مرجع تقلید داشتند و مراعاتِ حدودِ شرع را میکردند. با این وجود مهدی در بسیاری از مسائل کنجکاو بود و سؤال میپرسید. به مسجد المصطفی حسنآباد میرفت و قرآن و احکام میخواند و در ایام محرّم در دستهجات سینهزنی شرکت میکرد و برای حضرت عباس (ع) شعر میگفت.
* مهدی کلاس ششم بود که به کوچه امیرتومان، بالاتر از میدان منیریه نقل مکان کردند. ایام تعطیلات که میشد در خیاطی مردانه محل چند وقتی وردست خیاط میایستاد و در حد پول تو جیبی دستمزد میگرفت.
در اتوبان کودک که به آن لوناپارک میگفتند، ماشینهای بزرگی بود که بچهها سوارش میشدند تا با آن دور بزنند و دو تومان میدادند. مجتبی و مهدی زیاد آن جا میرفتند و گاهی مقابل درش بساط پهن میکردند و بلال میفروختند. بعضی وقتها هم کنار بساط بلالشان اسباببازیهایی را که از چهار راه مولوی میخریدند میگذاشتند و میفروختند.
یک بار که بلالهایشان را فروختند و داشتند وسایل را جمع میکردند، مهدی پولها را گذاشت در جیب بالای پیراهنش، دولا شد تا منقل را جمع کند و زغالها و خاکسترش را در جوی بزرگ کنار خیابان بریزد که پولها در جوی آب ریخت. خیلی سخت بود، دسترنجِ زحمت یک روزشان را آب برداشته بود و میبرد، مهدی سریع دوید تا پولها را بگیرد، مقداری را پیدا کرد اما بقیهاش را آب برد. یاد روزی افتاد که کوچکتر بود و با بچهها از جویهای بزرگ خیابان میپریدند که یک دفعه در آب افتاد و اگر پدرش نمیرسید و نجاتش نمیداد با جریان آب رفته بود.
* سرِ کوچه امیرتومان مشروبفروشی بود، وقتی از کنارش رد میشدند تا به مسجد فخریه بروند و نماز بخوانند، به داخل مغازه حتی نگاه هم نمیکردند. پیشنمازِ مسجد، زیاد با جریان انقلاب همسو نبود و در آستانه انقلاب از مسجد رفت. ابتدای کوچه بستنی فروشی قبادی بود. روزهایی که بچهها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند به آنان بستنی مجانی میداد. یکی از دوستان مهدی نیز که با هم مدرسه میرفتند و فوتبال بازی میکردند در جریان انقلاب جذب گروهک مجاهدین خلق شد و راهش را از دیگران جدا کرد.
یک درخت چنار بزرگ وسط کوچه بود، در حیاط خانه هم یک حوض بود که مهدی و مجتبی هفته ای یک بار باهم آبش را میکشیدند. طبقه اول خانهاشان اتاق نشیمن بود و طبقه وسط مهمانخانه به حساب میآمد. در نیم طبقه بالا نیز پسرها تا نیمههای شب بیدار میماندند و درس میخواندند. مهدی در جبر و مثلثات و هندسه به مجتبی کمک میکرد و صبحهای زود با اتوبوس به دبیرستان ملّی سخنور میرفت.
سال 1350
* در فضای جامعه هر روز ابتذال بیشتری به چشم میخورد. پدر یک تلویزیون خرید ولی بعد از مدتی که دید برنامههایش مناسب نیست آن را فروخت. مهدی کمکم کتابهای صمد بهرنگی و جلال آل احمد را هم میخواند. کلاسهای دهم، یازدهم و دوازدهم را در دبیرستان هشترودی چهار راه کاخ ـ میدان فلسطین فعلی ـ که یکی از چند دبیرستان معروف کشور بود و شهریه دریافت میکرد، گذراند و در آنجا نیز همچنان ممتاز بود.
مهدی قلم روانی داشت؛ یک بار برای تک تک دانشآموزان کلاس یک بیت شعر بر وزن موش و گربه عبید زاکانی سرود. در دبیرستان هشترودی بیشتر فضای علمی و ورزشی حاکم بود و تمام بچهها فقط به فکر درس خواندن بودند. با این وجود مهدی مطالعات جانبی زیادی داشت و مطالب دینی را با حساسیت زیادی دنبال میکرد. به آداب شرع پایبند بود و در سخنرانی دکتر شریعتی در حسینه ارشاد شرکت مینمود. مجلات مکتب اسلام و کتابهای جلالالدین فارسی که در نقد نظریات مارکسیست بود را میخواند و نکتهبرداری میکرد.
با این وجود تا پایان دوران دبیرستان وارد فضای اجرایی و مبارزاتی نشد.
سال 1352
* آقامحمد برای حجّ واجب رفته بود و مغازه را به دست مهدی و مجتبی و پسر خواهرش سپرده بود.صبحهای زود که بچهها میدان میرفتند، کنار جعبههای میوه خوابشان میبرد، یک عده هم میآمدند و از میوهها برمیداشتند. بچهها که بلند میشدند میدیدند یک رج از جعبه خالی شده؛ بیشتر انارها را میبردند. مهدی با ناراحتی موضوع را به مادرش گفت.
مادر گفت: «اشکالی نداره حالا بیشتر حواستون رو جمع کنید.»
وقتی حاج آقا از حج برگشت هر کدام از اقوام برایش بره کادو آوردند. 17 تا از برهها مانده بود. پدر مهدی را صدا کرد و گفت: «مهدی اینها رو ببر، میدون نامجو. تحویل شوهر عمهات بده.»
مهدی فقط گفت چشم، ولی معلوم نشد 17 تا بره را چطور تا میدان گرگان رساند.
سال 1354
* مهدی در آزمون کنکور سراسری که به صورت نیمهمتمرکز برگزار شد، شرکت کرد و همزمان در شش رشته پذیرفته شد، منزلشان در خیابان شیخ هادی بود که یکی از همسایهها اسامی قبول شدگان را که در روزنامه چاپ شده بود برای مادرش آورد تا خبر قبولیاش را بدهد. رشته راه و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران را که به صورت پیوسته کارشناسی ارشد اعطاء میکرد؛ انتخاب کرد.
* از همان اوایل ورود به دانشگاه، وارد فعالیتهای اجرایی و عملیاتی شد و همراه با ديگر دانشجویان مسلمان به فعاليتهاي صنفي و سياسي روي آورد. در عین حال او در فراگیری علوم نیز بسیار موفق بود و در اکثر مواقع نمراتش الف میشد.
در اواخر سال اول تحصیلی از طرف دانشجويان به عضويت شورای دانشجويی دانشكده انتخاب شد و تا سال 58 و آغاز انقلاب فرهنگی اين مسئوليت را ادامه داد. در شورای دانشجويان يكي از افراد بسيار فعال بود و موضعگيریهای كوبندهاش در دفاع از عقاید اسلامی هميشه برای گردانندگان وابسته به رژيم در دانشكده ايجاد مزاحمت میكرد.
مهدی در این ایام به مطالعه كتب سياسی و اجتماعی و دينی همّت بیشتری گماشت. و مدتی نیز مسئوليت كتابخانه اسلامي دانشجويان دانشکده فني را برعهده داشت.
* در فضای دانشگاه جریانات فکری و سیاسی زیادی در حال فعالیت بودند که هر کدام اهدافی را دنبال میکردند و پیش میآمد که فصل مشترک مبارزه با رژیم شاهنشاهی هدف تعریف شدهی تمام آنها باشد. حدود 80 درصد دانشجویان فعال سیاسی بودند و به فراخور شرایط موجود جذب یکی از دستههای زیر میشدند:
1ـ چپها و چریکهای فدایی.
2ـ مسلمانها که خود به سه دسته تقسیم میشدند: 1) مجاهدین که مسلّح بودند. 2) نهضت آزادی. 3) مسلمانانی که آموزههای دینی را پشتوانه مبارزه خود قرار داده بودند.
محورهای جمع شدن مبارزین:
1ـ کوه که بیشتر دست چپیها بود.
2ـ رستوران و کتابخانه که دست مسلمانها بود.
در این سالها جریانات فکری حاکم نیز به دو گروه تقسیم میشد:
1ـ جریان مذهبی که سعی میکرد پاسخگوی نیازها باشد.
2ـ جریان مارکسیستی که باعث پیدایش انقلابهای کمونیستی در شوروی و کوبا شده بود و در ایران نیز فعال بود.
ترویج فساد و فحشاء در سطح جامعه نیز از طریق حکومت انجام میشد.
به علّت بافت مذهبی جامعه ایران جریانهای مارکسیستی و لنینیستی و فساد نتوانستند در بین تودهها نفوذ کنند، اما با القای فضای روشنفکری در میان قشر تحصیلکرده و خصوصاً دانشجویان جدیدالورود توانستند تا حدودی آنان را با خود همراه کنند.
* گاهی در میان دانشجویان بحث درمیگرفت که تمام گروهها با توجه به اعتقادات متفاوت با هم متحد شوند و در کنار هم مبارزه بر علیه رژیم شاهنشاهی را قوّت بخشند. مهدی از کسانی بود که همیشه با این دیدگاه مخالفت میکرد و اعتقاد داشت که گروههایی مانند مجاهدین، پیکاریها و کمونیستها و... با توجه به انحرافات اعتقادی که در دیدگاههایشان مشاهده میشود، نمیتوانند در کنار کسانی قرار بگیرند که براساس معیارها و ارزشهای اسلامی مبارزه میکنند و با فرض هدف واحد نمیتوان با کمونیستها همجبهه شد. مهدی در این رابطه اهل مسامحه نبود و حتی اعتقاد داشت با مارکسیستهای سازمان مجاهدین خلق که برای تصفیه حسابهای سازمانی، شهید شریف واقفی را ترور کردهاند باید برخورد شود.
* بیشتر وقتها تا دیروقت در کتابخانه مینشست و بحثهای پیش آمده در دانشگاه را در دفترچه کوچکی مینوشت و اگر شبههای در مسائل اعتقادی وارد شده بود با استدلالی محکم به آن پاسخ میگفت و به اسم مستعار «م فنی» در نشریهی اوزالیدی دستنویساش مینوشت و به سر در ورودی دانشگاه میچسباند، در این نشریه شعر و مطالب طنز به مناسبتهای مختلف نوشته میشد و تمام کارهای مربوط به آن را مهدی به تنهایی انجام میداد. ساواک تا مدتها به دنبال این بود که نویسنده مطالب نشریه را بیابد و چندین بار نیز سرزده به کتابخانه هجوم برد اما نتوانست سرنخی به دست آورد. زمانی که مسئولیت اداره کتابخانه را برعهده داشت مناظرههای مکتوب در آنجا برگزار میکرد. بچهها دور میز کوچکی مینشستند و داخل دفتری که روی میز بود حرفهایشان را مینوشتند و بدینترتیب با هم گفتگو میکردند، یکی از کسانی که از عهده این مناظرات به خوبی برمیآمد مهدی بود.
* ورودیهای جدید در معرض هجوم افکار متفاوتی قرار داشتند و دانشگاه پر از نشریات گروههای مختلف بود، در این بین مهدی وظیفه خود میدانست که با روشنگریهای بجا مسیری شفاف را در مقابل دیدگان دانشجویان بگشاید و با قلم توانای خود زمینه جذب آنان را توسط گروههای انحرافی کاهش دهد.
به فراخور شرایط هر کجا که لازم میدید، با بصیرتی عمیق ورود پیدا میکرد و نقاط ضعف و راه حلها را شناسایی و تئوری حل مشکلات را ارائه مینمود و در فضایی صمیمانه تمام تلاش خود را در جهت جذب دانشجویان به سوی مبارزه بر علیه شاه در راستای ارزشهای اسلامی به کار میبست.
با توجه به سیل شبههپراکنی منافقان مهدی مطالعات خود را بسیار گستردهتر از پیش ادامه داد. در تجمع گروههای مختلف، هیئتهای مذهبی، جلسات دینی، سخنرانی استاد مطهری و در عین حال در جلسات عمومی گروه فرقان و انجمن حجتیه حضوری فعال داشت، در جلسات عامی که در خیابان ولیعصر و بالاتر از مهدیه تهران برگزار میشد و لباس شخصیها در راستای مبارزه با جریان بهاییت سخنرانی میکردند، حاضر میشد. کتابهای شریعتی را که با نام مستعار علی سبزواری چاپ میشد و میتوانست پاسخگوی شبهات دینی باشد زیاد مطالعه میکرد. و در کنار اینها شرکت در نشستها، خواندن اعلامیهها در اعتصابات دانشجویی و درگیری با گارد که اطراف دانشگاه مستقر بود جزء برنامههای مبارزاتی او و دیگردانشجویان مسلمان بود.
شهریورماه 1356
* مهدی از مسافرت بوشهر بازگشت، ساکش را در گوشه اتاق انداخت و رفت. تظاهراتها کم کم داشت گسترده میشد. روزهای اول؛ راهپیماییها تقریبا آرام برگزار میشد اما زمان زیادی نگذشته بود که بعد از هر تظاهرات مجروحین را به بیمارستان و شهدا را به خانوادههایشان تحویل میدادند. در جریان این امور مهدی و دوستانش باند و پنبه و پارچه و... جمع میکردند تا بتوانند تا حدّ امکان امدادهای سرپایی را انجام دهند.
* اعتصابات سراسری که آغاز شد مراکز آموزشی هم تعطیل شد. در بین مردم زبان به زبان میچرخید که دکتر شریعتی کشته شده است و هنوز زمان زیادی نگذشته بود که پسر امام به شهادت رسید. این اتقاقات باعث شد که دانشجویان در دانشگاه و طلاب در حوزههای علمیه به اعتراضات خود شدّت بیشتری بخشند. بعد از مقاله رشیدی مطلق درروزنامه اطلاعات به تاریخ 17 دی ماه جریان اعتراضات تشدید شد.
* در دانشکده فنی اولین شعارها با محوریت رهبری امام قبل از تعطیلی دانشگاه داده شد و از همان زمان بود که کاملاً جنبش دانشجویی مسلمان از چپها جدا گردید.
مهدی نیز که امام خمینی را به عنوان تنها رهبر مبارزه که راه نجات ملت را به درستی شناخته است و در مسیر انبیاء و اولیا گام برمیدارد برگزیده بود، مانیفست فکریاش را براساس اهداف تعریف شده امام شکل داد و در جریان انتخاب در کشاکش نبرد گروههای مختلف اعم از مؤتلفه، جبهه ملی، سازمان مجاهدین، چریکها و.. نشان داد که اعتقادات تئوریای که تا به حال به دست آورده است غنای بسیاری دارد. مهدی که در کنار دیگر دوستان انقلابیاش مرجعیّت دینی و انقلابی امام را توأمان پذیرفته بود. تحت تأثیر جاذبه معنوی حضرت «روح الله» هر روز که میگذشت بیشتر شیفته و مطیع او میشد.
او در دست نوشتههایش امام را چنین وصف میکند:
«... به گمان حقیر آنچه که دنیای امروز درپی آن سرش به سنگ غرب و شرق خورده است و اومانیستها و اگزیستانسیالیستها و عارفان و زاهدان و کاشفان عجز خود را از یافتنش اعلام داشتهاند، یعنی «انسان کامل»، اینک نمونهاش در اینجاست.
آری او «امام» است.
به خود آیید و اگر هم که نمیتوانید یا نمیخواهید یا دوست ندارید که به لحاظ ایدئولوژیک سیاسی مقلد؛ مرید یا هوادارش باشید، حتی برای یک آزمایش چند روزه در رفتار و اخلاق فردی و اجتماعی پیروش باشید تا شاید رستگار شوید که این نه تنها درمان درد امروز جامعه ما که علاج درد هر روز مردم جهان است.
او در این سالهای پرمشقت مبارزه، بهتر از ما، انقلابیتر از ما، مترقیتر از ما، روشنفکرتر از ما، کماشتباهتر از ما، پراستقامتتر از ما مبارزه کرد و انسانتر از ما، مکتبیتر از ما، متخصصتر از ما، خلقیتر از ما، عمل نمود.»
* به خودسازی و تهذیب توجهی ویژه داشت و در عرض سال روزه میگرفت. گاهی وقتها نزدیک غروب بوی نان تازهای که خریده بود میپیچید توی خانه، روزهایی که روزه میگرفت دوست داشت خودش نان بخرد و با دو تا خرما افطار میکرد. گاهی هم چند ساعتی به کورهپز خانه میرفت و آجر درست میکرد.
مهر ماه 1357
* در آستانه انقلاب و در پس آشفتگیهای دستگاه حاکم در عرض یک سال چهار نخست وزیر روی کار آمد: آموزگار، ازهاری، شریف امامی و بختیار. که هر کدام در دوره کوتاه نخست وزیری خود در راستای کنترل شرایط به وجود آمده برنامه خاصی را دنبال کردند. در مقاطعی آزادی عمل گروهها بیشتر و در ایامی سرکوب در دستور کار قرار میگرفت. بعد از روی کار آمدن شریف امامی تقریباً فضای باز سیاسی به وجود آمد.
مهدی و بچههای انقلابی مسجد شیشه در خیابان شیخ هادی مقابل در مسجد میز میگذاشتند و کتابهای شریعتی را میفروختند. مهدی مطلب مینوشت و اطلاعیههای مبارزاتی را روی تابلو اعلانات مسجد نصب میکرد. در مسجد کتابخانه کوچکی زده بود و بچهها را جمع میکرد و درس میداد. یک بار هم ضبط صوت و تعدادی اسلاید آورد و برای بچهها نمایش داد.
دانشگاه نیز در این ایام مركز تجمع مردم شده بود، مهدي و دوستانش با نمايش فيلم و اسلايد از روند انقلاب و كارهاي تبليغاتي دیگر در فضای دانشگاه، روح انقلابی مردم را براساس آموزههای اسلامی و حول رهبری فقیهی شیعی میپروراندند.
* در کشاکش انقلاب که مردم برای گرفتن نفت در صفهای طویلی میایستادند، حواسش به پیرزنها و پیرمردها بود تا نفت به در خانهاشان برسد و از ازدحام بیجا جلوگیری به عمل آید.
22 بهمن 1357
* بالاخره انقلاب ملت به پیروزی رسید. میشد شادی و شعف را در چهره تمام کسانی که برای به ثمر نشستن انقلاب اسلامی در تمام این سالها تلاش کرده بودند به وضوح مشاهده کرد. مهدی و دوستانش نیز شبها تا صبح برنامهریزی میکردند و مطلب مینوشتند و بیدارمیماندند و میگفتند تازه اول کار است...
* جوانان انقلابی به گروههای مختلفی تقسیم شدند و هر گروه مسئولیتی را عهدهدار شد. کمیته و سپاه برای سر و سامان دادن به اوضاع شهرها و مرزها و جهاد سازندگی برای بازسازی روستاها و برطرف کردن فقر و عقبافتادگی که مردم سالها با آن دست به گریبان بودند.
مهدی اصرار داشت که مجتبی به کمیته برود. خودش نیز به همراه دوستانش اولین گروهی بودند که در دانشگاه تهران جهاد را راه انداختند و کمی که گذشت در ساختمانی در میدان انقلاب امور استانهای جهاد را تشکیل دادند. یک شورلت ایران دست بچهها بود و با آن چند سفر به کردستان و چند شهر محروم دیگر رفتند تا سفیرانی باشند که خبر تغییر نظام را به ساکنان آن مناطق میدهند و در عین حال هر کاری که از دستشان برمیآید برای بهبود شرایط مردم آنجا انجام دهند.
هنوز مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود که گروههای مختلف داعیه رهبری انقلاب را سر دادند و خواستار به دست گرفتن حاکمیت شدند. اما سودی نبخشید و مردم با اکثریت آرا به جمهوری اسلامی با رهبریت دینی رأی دادند.
از همان زمان بود که گروهکها هر روز تغییر مشی میدادند و در شهرها درصدد ایجاد ناامنی برآمدند. یک روز در دانشگاه تجمّع میکردند و یک روز در میادین تهران گرد هم جمع میشدند و شعار میدادند و در عین حال مرموزانه درصدد زیر سؤال بردن حکومت اسلامی بودند و در پس آن با ایجاد شبهه در اعتقادات و ارزشهای دینی نیروهای جوان را که اطلاعات و مطالعات کافی نداشتند به چالش میکشاندند.
مجادین خلق، مارکسیستها، جداییطلبان، سلطنت طلبها و... در عین حال که اهداف متفاوتی داشتند اما در شرایط موجود در کنار هم قرار گرفتند تا انقلاب نوپا را قبل از آن که به ثمر بنشیند از پای درآورند.
* مخالفین انقلاب مقابل دانشکده پزشکی تجمّع کرده بودند و اسلحههای غنیمتی که از پادگانها بیرون آمده بود را در کامیون ریخته بودند و قصد داشتند آن را از دانشکده خارج کنند. دانشجویان انقلابی که حالا با عنوان دانشجویان پیرو خط امام شناخته میشدند، جلوی کامیون اسلحه خوابیدند تا مانع خروج آن از دانشگاه به نفع مجاهدین شوند. کامیون را ضبط و حاج آقا احمدی به عنوان نماینده امام اسلحهها را تحویل گرفت و به نزد امام برد.
* مهدی، خوشنویسان، حاتمی، منتظرالقائم، دادمان، علی ناصر، شهشهانی، خائف، اصغر فانی، حاجیزاده، افشار، زنگنه و خیلیهای دیگر هر جا که احساس خطر میکردند، حاضر میشدند.
* آفتاب نزده دوستان دانشگاهیاش دم خانه به دنبالش میآمدند. مهدی پشت فولوکس طوسیاش مینشست و با هم به سراغ کارهایشان میرفتند و آخر شب برمیگشتند. یک شب هم دزد فولوکس را برد، صبح نشده، دم کلانتری پیدایش کرد.
* مادر و پدر متوجه بودند که بسیار بیشتر از گذشته درگیر و پیگیر امور انقلابی است. نگرانش بودند و میخواستند درسش زودتر تمام شود. اما خودش دیگر به این چیزها فکر نمیکرد، میخواست انقلاب را حفظ کند و دانشگاه را اسلامی ببیند.
* گاهی وقتها که در خانه بود و خواهرش برایش چای میبرد، در اتاقش پشت میز تحریر کوچکی نشسته بود، هدفون درگوشش بود و میشنید. قلم به دستش بود و مینوشت. کتاب روبرویش بود و میخواند. با دوستانش تصمیم گرفته بودند جهاد را در تهران ادامه دهند، مدارس جنوب شهر را انتخاب کردند تا در آن جا تدریس کنند. سازمان مجاهدین که بعدها به منافقین معروف شد، فضا را بسیار غبارآلود کرده بود و دانشجویان و دانشآموزان را به عنوان نقطه هدف انتخاب کرده بود و روی آنها کار میکرد و توانسته بود با تبلیغات وسیع، دانشآموزان زیادی را جذب کند. مهدی بسیار نگران بود، با قلم روان و عالمانهاش بیشتر از پیش نوشت. مقالات و مطالبی که در نشریه دانشآموزی هجرت و نشریات دانشجویی به قلم سیاسی، ادبی و گاهی طنز مینوشت؛ توانسته بود تا حدودی در جهت روشنگری مؤثر باشد. در عین حال مهدی و دوستانش دغدغه داشتند. دغدغهی دختران و پسران کمسالی را که از سرِ نداشتن اطلاعات کافی در دام تبلیغات مجاهدین میافتادند. میخواستند بچههای جنوب شهر بیشتر بدانند، هم بیشتر بدانند و هم آنها باشند که وارد دانشگاه میشوند نه مرفهین بیدرد.
کارشان را شروع کردند، در دبیرستان دخترانه شهید اول نازیآباد که مدیرش خانم قندی بود. مهدی هم درس میداد و هم هر زمان که لازم میشد به مناسبتهای مختلف سخنرانی میکرد.
مهر 1358
* مهرماه 58 دانشگاه تعطیل بود. بچهها برای دانشآموزان منطقه 16 آموزش و پرورش کلاس کنکور گذاشتند.
* تعدادی از دانشجویان دانشکده فنی تهران، امیرکبیر، صنعتی شریف و علم و صنعت دور هم جمع شدند و سازمان دانشجویان مسلمان را تشکیل دادند؛ بعدها با حضور نمایندگانی از سایر دانشگاهها و گسترده شدن فعالیت این گروه، سازمان به دفتر تحکیم وحدت تغییر نام داد.
13 آبان 1358
* دولت موقت بازرگان بیشتر به دنبال جابهجایی قدرت در داخل کشور بود و با حرکت پرشور انقلابی مردم هماهنگی لازم را نداشت، دیدارهای متعدد و متوالی بازرگان و یزدی در الجزایر با مشاور امنیت ملی کارتر (برژینسکی) زنگ خطری برای انحراف انقلاب و سازش با آمریکا بود. دانشجویان از این جهت احساس خطر میکردند و نگران استحاله و مصادره انقلاب بودند و اعتقاد داشتند که بازرگان سازشکار است. آمریکا نیز با حمایت از شاه و پناه دادن به او خشم انقلابی مردم را برانگیخته بود و انقلابیون سفارت را عامل امپریالیسم میدانستند و میخواستند تا قطع کلّ رابطه با امپریالیسم پیش بروند.
در پی سخنرانی امام در تاریخ 10 آبان ماه مبنی برآن که هر کسی هر طور که میتواند باید با آمریکا مقابله کند. دانشجویان مسلمان پیرو خط امام که بیشتر از دانشگاه صنعتی شریف، امیرکبیر و تهران بودند برای از بین بردن شبهه سازش حکومت اسلامی با آمریکا که مجاهدین در اذهان ایجاد کرده بودند تصمیم بر تسخیر سفارت آمریکا در تهران گرفتند.
بعد از تسخیر سفارت، امام در پیامی از این حرکت حمایت کرد و این امر نشان داد که افکار دانشجویان به امام نزدیک بوده است. دولت موقت استعفا کرد و امام نیز بلافاصله پذیرفت.
* در مدت چند ماهی كه سفارتخانه ـ که خیلی زود همگان متوجه شدند لانه جاسوسی شیطان بزرگ بوده است ـ در تسخير دانشجويان قهرمان و مسلمان پيرو خط امام بود، مهدی مسئوليت برگزاري و انجام گردهمايي جنبشهاي آزاديبخش جهان در تهران و نمايندگي دانشجويان خط امام در این گردهماييها را برعهده داشت. وي به عنوان سخنگوی دانشجويان در مراسم نماز جمعه سخنراني و اطلاعيههاي افشاگرانه آنان را قرائت ميكرد و در راستای مقابله با اشعار و سرودهای مجاهدین، اشعاری را که در جهت وحدت امّت و پیروزی مستضعفین سروده بود در لانه میخواند.
شهریور ماه 1359
* جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران با هجوم سراسری به مرزها و بمباران چهارده فرودگاه مهم کشور رسماً در 31 شهریور ماه آغاز شد.
نیروهای انقلابی تقسیم شدند، عدهای باید برای مقابله با هجوم لشکریان صدام به جبههها میرفتند. عدهای هم باید میماندند تا با منافقان که از فرصت به دست آمده در راه ضربه زدن به دستاوردهای انقلاب سود میجستند مبارزه کنند. بعضی از دوستان مهدی به جبهه رفتند و مهدی نیز در تهران ماند تا خاکریز شهر را که در معرض هجوم ایادی پنهان بود حفظ نماید. مهدی همیشه نگران خطر منافقان بود چرا که آنها در میان مردم و به زبان مردم با آنان سخن میگفتند و زیرکانه اهداف خود را به پیش میبردند. او میخواست آرمانهای انقلاب را به همه بشناساند و خط امام را که آنقدر برای به حاکمیت رساندنش تلاش کرده بود حفظ کند.
هنوز تحصیل میکرد اما درس هم میداد. مطلب مینوشت و روشنگری میکرد. سخنگو بود و بیانیه میخواند. عضو سپاه شد تا هر جا که لازم شد اسلحه به دست بگیرد. در دفتر سیاسی و تحقیقاتی جهاد در ابتدای خیابان قدس به بررسی مسائل سیاسی و تجزیه و تحلیل و ارائه راهکار میپرداخت. هنوز گاهی صبحهای زود کوه هم میرفت و در برگشت در دیدارهای عمومی امام شرکت میکرد.
شعر هم میگفت، گاهی که دلش میگرفت. برای دوستان شهیدش و برای تمام کسانی که دوستشان داشت، پدر طالقانی یا دکتر شریعتی. کم حرف بود، بیشتر مینوشت. عکس امام و پدر طالقانی و شریعتی را به دیوار اتاقش زده بود. خیلی کتاب و نوار داشت از دکتر، از استاد مطهری و از هر کسی که فکر میکرد میتواند از حرفهایشان برای نجات جوانان استفاده کند.
15 دی ماه 1359
* خیلی از دوستانش که دانشجویان پیرو خط امام بودند در هویزه شهید شدند؛ حاتمی، خوشنویسان، شهشهانی و... که در تلاشهای قبل از انقلاب و مقاومتهای بعد از انقلاب در کنار هم بودند. مهدی برایشان نوشت، قلم به دست گرفت تا حماسهاشان را زنده نگهدارد؛
«... و خدایا تو خود بنگر که کدامین از ما نیکوکارتر است؟ ببین که فرزندان ابراهیم چگونه اسماعیلوار به قربانگاه آزمایش میشتابند و پیروزمندانه جان میگدازند. میسوزند تا با کفر نسازند، میروند تا ایمان نرود. میمیرند تا چراغ توحید نمیرد. ببین که اسطورههای شهادت چگونه حیات را به بازی گرفتهاند. مرگ به اسارتشان درآمده است، سرمست عشقند، عشق خدایی. ببین که با پرتاب آیه آیه وجودشان در بستر جاری زمان چگونه حیات را تفسیر میکنند.
....
نامشان «موحد» کتابشان «قرآن» پیامشان «ایمان» جرمشان «قیام» راهشان «اسلام» امامشان «امام» سلاحشان «وحدت» درسشان «جهاد» سلاحشان «تقوی» مقصدشان «شهادت»
خدایا یارانمان، یارانمان؛ آری یارانمان را ربودند که تنها بودیم و تنها شدیم.....»
1359ـ1360
* آقای بهشتی مسئول نهادهای انقلابی در شورای عالی انقلاب بود. در جلسهای که به جهت پاسخ به شبهات در آمفی تئاتر دانشکده فنی برگزار شده بود، ایشان دعوت شده بود تا صحبت کند.آقای بهشتی پشت تریبون مشغول گفتگو با دانشجویان بود و بعضی از چپیها به او توهین میکردند و مانع میشدند تا کلامش را تمام کند که برق سالن قطع شد. همه حتی برگزار کنندگان جلسه که مهدی هم در میانشان بود گمان میکردند که شاید آقای بهشتی جلسه را رها کنند و بروند. اما زمانی که دوباره برق سالن وصل شد همه دیدند که شهید بهشتی آرام پشت تریبون نشسته و منتظر است تا مطالب را ادامه دهد.
* بعد از درگذشت آقای طالقانی و استعفای آقای منتظری، مهدی و دوستانش در جلسهای که تشکیل شده بود، آقای خامنهای را که امام جماعت مسجد دانشگاه تهران بود بهترین گزینه برای امامت نماز جمعه میدانستند و امیدوار بودند ایشان برای این امر انتخاب شوند. زمان زیادی نگذشته بود که مهدی به خانه رفت و گفت: «آقای خامنهای امام جمعه شدند.»
* مهدی در ميزگردهای دانشگاه حضوری فعال داشت و در مقابل جريانات انحرافی به هنگام تدريس نیز هميشه موفق بود. در مقابل استدلالهای متين و ديد عمیقش كمتر كسی يارای مقاومت يا توانايی گريز داشت. و در عین حال برخورد اسلامی و قدرت جاذبه او بر روی دانشآموزان تأثير فراوان داشت. او برای نيروهای خط امام يك عنصر فعال سياسیِ ايدئولوژيك به حساب میآمد.
او به همان ميزان كه با مهرباني و علاقه درصدد تغيير مواضع انحرافي هواداران ساده و غافل گروهكها بود، به همان ميزان معتقد به برخورد قاطع و كوبنده و نابود كننده با سران جنايتپيشه آنها بود.
خرداد ماه 1360
* منافقان بعد از برکناری بنیصدر در حالی که امیدهایشان را نقش بر آب میدیدند، ماهیت حقیقی خود را نشان دادند و علناً اعلام مبارزه مسلحانه کردند. آنان که تا چندی قبل از آن مشی آرامتری را در پیش گرفته بودند زمانی که با از دست دادن مهره خود که در حلقه مدیریتی کشور نقشی حیاتی داشت روبرو شدند از پوسته خود بیرون آمده و برای به دست گرفتن قدرت، خشونت و اقدامات تروریستی را در دستورکار خود قرار دادند.
در میان دانشجویان نیز کسانی بودند که در جبهه مجاهدین فعالیت میکردند و حزباللهیها را شناسایی و ترور مینمودند. تعدادی از دانشجویان دانشگاه تهران که مهدی نیز در کنارشان بود برای مقابله با آنها دور هم جمع شدند و گشت عمار را سامان دادند که بعدها گسترش یافت و با نام گشت ثارالله به فعالیت خود ادامه داد.
* گشت عمار در شناسایی و دستگیری منافقان در این ایام بسیار موفق عمل کرد و پیش میآمد که در خانههای تیمی منافقان، همکلاسیها رو در روی هم میایستادند.
* مهدی در روزنامه جمهوری اسلامی مطلب مینوشت، آنجا مستقر نبود فقط، هر چند وقت یک بار با موتور به ساختمان روزنامه میرفت و یک کاغذ از پیراهنش درمیآورد و به دست مدیر مسئول میداد و میرفت. در مقالاتی که مینوشت جريانات سياسي و ايدئولوژيك داخلي و خارجي را با تسلّط و قدرت بينظيری تحليل ميکرد.
7 تیر 1360
* انفجار در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی که منجر به شهادت آیتالله بهشتی و 72 تن از یاران امام گردید اولین اقدام جدی منافقان در راستای ضربه زدن به ارکان جمهوری اسلامی بود. آنان گمان میکردند که انقلاب بر اشخاص استوار است و میخواستند با ترور عناصر کلیدی نظام، حکومت اسلامی را نابود کنند. مهدی در عین حال که از جریانات پیش آمده بسیار محزون بود اما مقتدرانه هر روز حوادث را تحلیل و برای آن راهکار ارائه میداد. (رجوع شود به مقالات سیاسی شهید)
8 شهریور سال 1360
* ساختمان جهاد به دفتر نخست وزیری نزدیک بود، خبر انفجار دفتر که در شهر پیچید انگار شهر به لرزه درآمد. مهدی سریع خودش را به خیابان پاستور رساند. خیابان مملو از جمعیت بود. آنجا بود که دوستانش قطرههای اشکش را دیدند که به پهنای صورتش فرو میریزد.
بعد از شهادت رجایی و باهنر خیلی در خودش فرو رفت و ظاهراً سکوت کرد، اما دیگر روحش آرام و قرار نداشت. باز به قلم پناه برد واین بار سرود:
خون شد دلم خدایا رحمی نما به حالم
از دوری رفیـقان آشفتـه شد خیالـم
...
آه ای خدای رحمان، حال مرا بگـردان
از هجر میگدازم، نزدیک کن وصالم
شهریور ماه 1360
* دانشگاه دهلی از چند نفر از فعالان جنبش دانشجویان مسلمان دعوت به عمل آورد تا در همایشی که در آن دانشگاه برگزار بود شرکت کنند. مهدی به همراه چند نفر از دوستانش به این سفر رفتند و تصمیم داشتند پیام انقلاب اسلامی را به آنان و از آنجا به تمام آزادگان جهان برسانند و راه و رسم رها شدن از بند استعمار را نشانشان دهند.
در این سفر بود که مهدی انقلاب را بسیار جهانیتر از آنچه تصور میکرد، دید و احساس کرد برای انقلاب کاری درخور انجام نداده و هنوز بسیاری از اهداف انقلاب که یکی از آنها نجات مستضعفین از چنگال مستکبرین است تحقق نیافته است.
دانشجویان هندی از دانشجویان ایران که انقلابشان را به پیروزی رسانده بودند انتظار دستگیری و راهنمایی داشتند و مهدی با تمام توان تلاش داشت تا بنمایه پیروزی انقلاب که در وحدت کلمه و تبعیت از فرامین امام خلاصه میشد را برای آنان بیان کند.
* بعد از سفر مادر اصرار میکرد که مهدی ازدواج کند، خودش زیاد راضی نبود. بالاخره یک جا رفتند خواستگاری، همان کت طوسی را که همیشه تنش میکرد، پوشید.
مادر عروس گفت: «حالا آقا مهدی کجا میخواد زندگی کنه؟ خونه داره؟»
مهدی سرش را انداخته بود پایین. مادرش گفت: «حالا زمین خدا بزرگه، یه جا میشینه دیگه...»
5 مهر ماه 1360
* سهشنبه بود، صبح زود همسر خالهاش آمده بود منزلشان. پسرش در بیمارستان امید عمل جراحی داشت. مهدی با پیکان سبزش آنها را تا بیمارستان برد و مقدمات عمل را فراهم کرد و بعد از آن به ساختمان جهاد در خیابان قدس رفت.
از ساعت 10 صبح چهار راه طالقانی تا ولیعصر را منافقان قرق کرده بودند و هر کسی را که میگرفتند و کارت سپاه داشت میکشتند. آنان میخواستند جنگ مسلحانه را به خیابانها بکشانند و مردم را با خود همراه کنند و بعد از آن مناطق حساس را به تصرف خود درآورند.
مهدی که متوجه اوضاع شد، بدون تعلل موتور یکی از دوستانش را گرفت و سریع به منزل برگشت تا اسلحه و مدارکش را از خانه بردارد. با شتاب در حال بیرون رفتن از خانه بود که مادر با نگرانی گفت: «نرو، امروز خیلی شلوغه، اگر هم میری زود بیا»
مهدی با لبخند جواب داد :«تا حالا چند تا شهید دادی که میترسی؟خبری نیست»
و رفت.
صدای تیراندازی میآمد. مادر داشت خانه را جارو برقی میکشید. قرار بود عصر خانواده عروس برای آشنایی بیشتر بیایند منزلشان.
از مدرسه دختر خانمی مرتب به خانهاشان زنگ میزد و میگفت: «من نیمنمره کم دارم آقای رجب بیگی کجاست؟»
مادر گفت: «والله مهدی نیست اومد بهش میگم.»
شب شد. اما مهدی هنوز برنگشته بود. خانواده نگران شده بودند و کنار هم نشسته بودند و گاهی همینطور که نشسته بودند چشمهایشان روی هم میرفت. سروصداها خوابیده بود. مرضیه خواهر مهدی، تکیه داده بود به پشتی. لحظهای خوابش برد. انگار مهدی آمده بود جلوی رویش و میخندید و میگفت: «من شهید شدم.»
6 مهر ماه 1360
* خانواده همه جا در پرسوجو بودند و حالا میشد نگرانی را بیشتر احساس کرد.
2 بعد از ظهر خبر دادند که مهدی در سردخانه بیمارستان مدائن است.
در خیابان صبا با منافقان درگیرشده بود و تیر خورده بود.
کسی جرأت نداشت به پدرش حرفی بزند. اما این خبرها زود پخش میشد. انگار مادرش صبورتر بود. زمانی که به بالای سرش رسید صورت و زیر گلویش را بوسید و گفت: «رفتی پیش علیاکبر، رفتی پیش رجایی، رفتی پیش باهنر، خوش به حالت. سلام من رو بهشون برسون.»
خانم قندی با دو اتوبوس از بچههای مدرسه خودشان را برای مراسم تشییع معلم شهید رساندند.
* مادر مهدی چند روز بعد از شهادت دلتنگ پسرش شد. تنها رفت بهشت زهرا. تا آن روز آنقدر آنجا را به هم ریخته ندیده بود. همه جا تلهای خاک بود و او فقط میدانست مهدی قطعه 24 است. ایستاد و مبهوت و حیران به اطرافش نگاه کرد. یک دفعه یک پروانه بزرگ مقابلش دید نمیدانست چرا؟ اما ناخواسته به دنبال پروانه راه افتاد تا اینکه رسید کنار یک مزار که هنوز خاکش بالاتر از سطح زمین بود و بر روی آن یک پلاکارد کوچک از دل زمین بیرون زده بود که رویش نوشته شده بود، «شهید مهدی رجب بیگی». نشست کنار قبر...
امتداد مزار پسرش را که دید تمام خاکها برآمده بودند. 97 شهید تا آخر قطعه 24 که همه از شهدای ترور بودند و خواب منافقان را آشفته کرده بودند حالا آرام کنار هم آرمیده بودند و روحشان فارغ از قالب خاکیاشان در پرواز بود.
نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن
هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.
امير حسين پور
پوريا خوشنام
غلامرضا بامدي
حسين زينال زاده
دانيال رضازاده
مجيد يوسفي كينچاه
فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.
زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.
با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.
در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.