ناصر فولادي
نام پدر : ماشاءالله
دانشگاه : صنعتي شريف
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : مهندسي متالوژي
مكان تولد : كرمان (كرمان)
تاريخ تولد : 1338/10/7
تاريخ شهادت : 1361/03/03
سمت : مسئول تبليغات جنگ
مكان شهادت : خرمشهر
عمليات : آزادسازي خرمشهر(الي بيت المقدس)
مصاحبه با مادر شهید ناصر فولادی(خانم فاطمه حسنی)
تاريخ : 1375/10/24
راوي : مادر شهيد

* حاج خانم لطف بفرمایید از دوران بارداری این شهید والامقام توضیحاتی را لطف بفرمایید بدهید.

- بسم الله االرحمن الرحیم روزی من نشسته بودم لب حوض روی خانه نمیدانم چند ماهگی ناصر را حامله بودم یک مرغی آمد نشست روی سر من. من عکسش را توی آب می دیدم. آقایش آن را از عقب می دید دو دقیقه طول کشید پرید رفت من از بابای ناصر فولادی پرسیدم مرغ چه رنگ بود؟ این چی بود؟ گفت فاطمه مرغ سبز رنگی بود. این علامت این است که بچه ای در شکم تو هست.

چیزی که من یادم هست وقتی من ناصر را حامله بودم قدیمی ها می گفتند باید سوره یوسف را بخوانی به سیب فوت کنی و بخوری بچه خوشگل میشود. من هر روز سوره یوسف را میخواندم به سیب فوت میکردم میخوردم. وقتی سیب نبود همین طور سوره یوسف را میخواندم من هر روز سوره محمد را میخواندم می گفتند اگر این سوره را بخوانید بچه باتقوا میشود با ایمان می شود با گذشت می شود.

ناصر هم وقتی به دنیا آمد وسیله های قدیم مثل حالا نبود. ناصر سرما خورد. دوا و دکتر و سرماخوردگیش خوب شد تا وقتی که دو سالگی هر جا می رفتم همراهم میبردمش نماز می خواندم کنار میخواباندمش مسجد میرفتم روضه می رفتم همراه خود می بردمش تا سن دو سال و نیمه که شد میبردمش ملا مکتب. در مکتب ناصر قرآنش را خواند کتاب حافظش را می خواند صبح هرچی همراه ناصر میکردم ملا میخندید و می گفت که هر چیز همراه ناصر می کنی با تمام بچه ها می خورد حتی می آید جلو من می گوید ملا شما هم بخورید. خوب قرآنش را خواند ملا گفت این بچه خیلی بچه ی با گذشتی هست خیلی بچه با ایمانی می شود. وقتی ناصر شهید شد ملا که پیرزن بود آمد اینجا خیلی برای ناصر گریه کرد. می گفت همان وقتی پهلوی من بوده من می دیدم این بچه اصلا غیر از آن بچه ها بوده. بالاخره قرآنش را کتاب حافظ را کتاب های دینی را می خواند بعد وقتی می آمد اینجا من هر کاری داشتم در خانه به بچه های دیگر میگفتم این طور کاری را بکنید اگر آنها نمی کردند ناصر پیش قدم بود می گفت: مامان من می روم خرید می کنم چه می خواهید؟ خرید بیرون را ناصر می کرد. توی خانه هر کاری من می کردم با من همکاری می کرد. حتی من جارو می کردم ناصر خاک ها را جمع می کرد. ناصر با این سن کمش حتی قدیم ها لوله کشی آب نبود من می بایست آب از چاه بکشم لباس بشورم. من آب از چاه می کشیدم می نشست کمک من لباس می شست. می گفت مامان تو بشور من ورآب می کشم. وقتی که من خمیر می کردم ناصر می آمد می گفت: مامان می خواهی آب روی دستت بریزم. وقتی نان می پختم کمکم می داد. بالاخره غیر از بچه های دیگر بود. در هر کاری ناصر غیر از بچه های دیگر بود. وقتی هنوز مدرسه نمی رفت توی خانه با خواهر و برادرانش بسکت بازی می کردند. بعضی مواقع می نشست به خواهرانش کتاب یاد می داد هر وقت هم می نشستند بحث همیشه مذهب بود و دین بود و قرآن بود. از سن بچگی علاقه به این کارها داشت. دوستانش که در کوچه بازی می کردند یکی پسر همسایمان هست الان در راضیه فیروز چشم پزشک است. یکی از دوستانش در دادگاه است. یکی از دوستانش فوت کرده. این دورانی است که من یادم هست. تا اینکه می رسد به دوران مدرسه توی مدرسه جیحون ثبت نامش کردم. آقای حاج ملک رئیس مدرسه بود وقتی که رفت سال اول سال دوم فروشگاه مدرسه دست ناصر بود حاج ملک می گفت غیر از ناصر کس دیگری باشد فروشگاه ورشکست می شود. همیشه تکبیر نماز را ناصر می گفت. توی مدرسه خیلی با دوستان خوب بود. با گذشت بود خیلی ناصر باصداقت بود. درس یاد بچه ها می داد.

بعضی وقت ها می آمد می گفت خانمم بین من و بچه ها استثنا می گذارد. می گفتم مامان طوری نیست. وقتی امتحان دادی معلوم می شود. وقتی امتحان داد ناصر کلاس پنجم شاگرد اول شد وقتی آقایش رفت پرونده اش را بگیرد آقای حاج ملک تبریک گفت، گفت ناصر همه چیز دارد آقایش این کلمه را می گفت ولی خب در مدرسه شاگرد اول شد. در مدرسه جیحون شاگرد اول شد. آمدیم بردیم ثبت نامش کردیم رفت دبیرستان علوی. آن موقع می بایست امتحانی بدهند بعد بروند. دبیرستان علوی امتحان داد. در آن امتحان هم قبول شد. رفت دبیرستان علوی توی چهارم آبان بود. آنجا هم آقای مشارزاده وآقای نصری بود. خیلی از کسانی که معلمش بودند ازش راضی بودند بین بچه ها ماهی یک دفعه امتحان می گذاشتند. هرکس شاگرد اول می شد پدر و مادر ها را دعوت می کردند جایزه بهش می دادند. ناصر همیشه یا اول بود یا دوم حتی یک روز خوشحال بود گفت: مامان قرآن عبدالباسط را به من دادند.

آقای مشارزاده میگفت: هیچ وقت ناصر من را ول نمی کند زنگ های تفریح هم می آید از من درس می پرسد. کلمپه می خرید می برد برای دوستش بفروشد. من می گفتم بروید با هم شریک بشوید. می گفت: مامان چه طور اخلاقی داری؟ دوست و همکلاسی آدم این حرف ها را ندارد.

از همان کلاس اول راهنمایی که رفت دوم سر سفره که می نشستیم شام و نهار بخوریم، ناصر می نشست راجع به نفت صحبت می کرد. راجع به سیاست صحبت می کرد. عکس شاه می آمد روی صفحه تلویزیون، ناصر ناراحت می شد فورا تلویزیون را خاموش می کرد، می گفت: مامان شما که خبر ندارید وضع ایران چه طور است. توی خانه نشستید اصلا خبر ندارید چه طور است. می گفت: آن سالی که امام را تبعید کردند اگر شما مادران بلند شده بودید سر و کار ما جوانان به اینجا کشیده نمیشد. شما مادر ها و پدر ها آن سالی که امام را تبعید کردند بلند نشدید. میگفتم: ناصر این حرف ها را میزنی ساواکی ها می آیند می گیرنمان یا مهدی را تهران می گیرند. می گفت: نه مامان من حالا خودمان هستیم این صحبت ها را می کنیم. الان این وزیر نفت که توی تلویزیون دارد صحبت می کند شما نمی دانید این نفت دارد کجا می رود. پولش دارد صرف چه چیزهایی می شود. اصلا ناصر طاقت دیدن عکس شاه را نداشت.

* حاج خانم لطفا بفرمایید درباره وضعیت مالی خانواده قبل از تولد شهید و زمان تولد ایشان تذکراتی را بفرمایید.

- وضع امکانات مالی از همان وقتی که ناصر را حامله بودم تا حالا همین وضعی که می بینید همین طور بوده هیچ تغییری نکرده آن وقت لوله کشی آب نبود می بایست آب از چاه بکشیم یک تلویزیون رنگی هم داشتیم. پنکه نداشتیم کولر نداشتیم وضع مالی آقایش هم یک کارمند مخابرات بود در این صورت من بهترین مدرسه را بچه هایم را می فرستادم. بهترین مدرسه کرمان همین مدرسه علوی بود که من ناصر را فرستادم هر وقت آقای ساوه برگه را می داد برای شهریه که شهریه بدهیم ناصر می آمد و می گفت: مامان آقای ساوه حواله کرده تو این ورقه را بگیر هروقت آقا پول توانست بدهد به آقایم بگو آقای ساوه شهریه را حواله کرده مثلا به من می گفت: مامان من کفش می خواهم می گفتم باشه دیگر همین یک بار می گفت: تکرار نمی کرد، میرفتم خودم برایش می خریدم. مثلا میگفت: من فلان کت و شلوار را می خواهم میگفتم: باشه دیگر چیزی نمی گفت تا من برایش می خریدم. هیچ وقت حرفی را دوبار تکرار نمی کرد یا بیاید بگوید خریدی نخریدی؟ یا مثلا برای اینکه خجالت از رویش نکشم تکرار نمی کرد یا بعضی بچه ها می گویند ما چرخ می خواهیم ناصر اسم چرخ و موتوری نمی برد. تنها چیزی که خیلی سفارش می کرد کتاب بود مثلا فلان کتاب که من به محض اینکه می گفت: برایش میخریدم از هر لحاظ ناصر بچه صرفه جویی باگذشتی بود.

خیلی پدر مادرش را دوست داشت اهل خانواده را. خیلی به من علاقه داشت. توی نامه هایی که از جبهه برایم نوشته، همیشه نوشته گریه نکنی اهل خانواده را ناراحت نکنی، خدا مومنان را به صبر فرمان داده. هرچه نامه از جبهه داده در آن نوشته مامان صبر کن و در نامه هایش خدایا شهادت زیر پرچم جمهوری اسلامی را نصیبم کن و نوشته مامان دعا کن من شهید شوم خیلی ناصر دلش می خواست بشود این امکانات مالی ما بوده یک زندگی متوسط معمولی خانه ی قدیمی بود که توی همین خانه زندگی می کردیم. اصلا خوشش نمی آمد آن زندگی بالا شهر و آن خانه های بالای شهر و امکانات و ناصر هیچ وقت روی قالی نمی خوابید همیشه روی موکت می خوابید. همچ وقت در هوای خنک نمی خوابید همیشه می رفت گرما در اتاق می خوابید. اصلا روحیه این بچه غیر از روحیه بچه های من بود اصلا کاملا مشخص بود.

* رابطه خانواده شما با خویشاوندان قبل از تولد شهید به چه صورت بوده؟

- روابط ما با خانواده با همسایه ها با قوم و خویش هرکه، خوب بود انقلابی بود مذهبی بود نمازی بود ما رفت و آمد می کردیم یکی را که ما می دانستیم اهل خمسی و زکاتی نیست آمد و رفت نمی کردیم ناصر وقتی اول راهنمایی رفت همه چیز را خودش تشخیص می داد حتی در شب عروسیش رفتم یکجا دعوت کنم اسم نمیخواهم ببرم دو نفر از اقوام رفتم دعوت کنم چایی گرفتند جلویش نخورد تا آن خانه بعدی هم رفتیم از اقوام نزدیک چایی آوردند هیچی نخورد وقتی که برگشتم گفتم: مامان چرا چایی نخوردی؟ چرا شیرینی نخوردی؟ گفت: مامان اینها سر سال ندارند غذای حرام، تو چطور به من می گویی بخور؟ گفت: من می دانم زندگی اینها چیز هست زندگی اینها از چه شرایطی تشکیل شده من این هم برای خاطر تو آمدم همراه تو دعوتشان کنم و الا من اینطور جاها نمی روم.

وقتی می خواستیم برای عروسیش یک چند نفر از اقوام را دعوت کنیم به من گفت: مامان به هیچ کس نگویی ماشین بیاره من خودم با این موتورم هرجا که خواستی می برمت هرجا که گفتم: من را با این موتور برد و دعوت کردیم هرجا که می دانستیم اینها خوبند مذهبی هستند، نمازی هستند، قرآن خوانند، چیزی میخورد.

* فعالیت هایی که در آن زمان در منزل انجام می دادید ذکر کنید. مثلا روضه خوانی، نذر، جلسه قرآن خوانی،مراسم دعا اگر موردی بود ذکر فرمایید.

- جلساتی که ما در این خانه داشتیم ، در ماه رمضان ده روز آقایش افطاری میداد الان من خودم ادامه می دهم ناصر خیلی خوشحال بود از این برنامه مامان ان شاالله یک وقتی وضع خوب بشود غیر از افطاری ده روز هم روضه بخوانیم. جلسات قرآن ما داشتیم یک وقت دعای کمیلی دعوت می کردیم یا می رفتیم دعای کمیلی، دعای توسلی از این برنامه ها بود این برنامه های مذهبی تا آنجایی که برایمان امکان داشت. سفره ختم انعام خیلی وقت ها می انداختم از این برنامه ها خیلی خوشش می آمد، وقتی هم می گفتم: مامان من امروز می خواهم این کار را بکنم خیلی خوشش می آمد. می گفت: مامان هر چی میتوانی از همین کارها بکن همین کارها به دردت می خورد.

* روابط اعضای خانواده به چه صورت بوده روابط مادر و پدر و فرزندان در محیط منزل به چه صورت بود؟

- ناصر یک اخلاقی داشت اگر این خواهر کوچک ترش اگر یک وقتی می زدش می آمد و می گفت: مامان الان این خواهرم که من را زد من نمی توانم این را بزنم؟ می گفتم: چرا! می گفت: نه من نمی زنم شما بهش بگویید، چرا ناصر را زدی؟!

با دوتا برادر بزرگترش هیچ وقت اهل دعوا نبود بچه هایم در خانواده هیچ وقت اهل دعوا و بحث نبودند یک وقت می نشستند با برادر بزرگترش بحث مذهبی و دینی می کرد. خیلی وقت ها اوقات بیکاریشان را می رفتند روی خانه با هم بازی می کردند وقتی من می گفتمک مهدی یا آن برادرش بیا برو بیرون اینطور کاری بکن یا قدیم ها تلفن نبود بیا برو دکان حاج جواد اخلاقی ببین نامه از تهران برایمان آمده اینها نمی رفتند می گفت: من می روم مامان هر کاری داری به خودم بگو همیشه پیش قدم بود. همیشه حاضر بود ببیند من چی می گویم برخیزد برایم فرمان ببرد.

با خانواده و برادرش خوب بود خانواده ما همیشه اهل ایمان و نماز و قرآن و روضه بوده رابطه اش با آقایش خیلی خوب بود با من خودم بهتر بود هر درد دلی هر چیزی داشت می آمد به خودم می گفت وقتی می خواست مشورتی بکند اکثر مشورت ها توی زندگی ناصر با آقای ساوه بود هروقت به من می گفت: من می خواهم این کار را بکنم. من میگفتم: نه می گفت: باشه مامان من از تو مشورت کردم یا آقایم حالا می روم از آقای ساوه هم می پرسم ببینم آقای ساوه چی میگه! حتی ناصر می خواست برود حوزه علمیه، من گفتم: مامان ناصر تو می خواهی بروی حوزه؟ گفت: بله گفتم: من دلم می خواهد درس بخوانی یک مهندس بشوی گفت: مامان روحیه من، هدف من، دلم می خواهد بروم حوزه ولی برای خاطر شما که دلت می خواهد من یک مهندس بشوم باشه درس میخوانم. حتی یک روز آمد گفت: مامان می خواهم از رشته ریاضی بروم رشته تجربی من گفتم: نه دیگر یک کلام می گفتم نه دیگر بالای حرف من حرفی نمیزد می گفت: مامان من طوری درس می خوانم ان شاالله مهندسی قبول می شوم جبران زحمات که تو برایم کشیدی، نگاه کردن به روزنامه که ببینی من دانشگاه قبول شدم. گفتم: آرزوی هر پدر و مادری همین است. از آقای ساوه هم مشورت کرده بود گفته بود من بروم حوزه علمیه؟ آقای ساوه گفته بود: نه درس ات را بخوان ناصر تو اگر بخواهی کاری بکنی آدم در هر لباسی می تواند به اسلام خدمت کند مگر بنا هست حوزه بروی در هر لباسی می توانی به اسلام خدمت کنی.

* در دوران کودکی شما بفرمایید که هم بازی های این شهید والامقام چه کسانی بودند اسامی آنها را نام ببرید.

- در دوران کودکی هم بازی هایش پسر همسایمان، پسر آقای سیدمظفر بوده. الان یکی از آنها توی راضیه فیروز چشم پزشک است. یکی سربازی خدمت می کند. یکی مهندس است در تهران. یکی هم در دادگاه است با این ها بازی می کرد. من به ناصر می گفتم: یا تو برو در خانه دوستانت بازی کن یا بیایید در خانه با هم بازی کنید والیبال بازی می کردند. ناصر خیلی علاقه به والیبال داشت دوستانش همه خوب بودند من نمی گذاشتم ناصر با دوستان بد آمد و رفت کند.

* در دوره خردسالی کدام یک از اعضای خانواده به آن نزدیک تر بودند و شهیدفولادی به کدام یک از آنها بیشتر علاقه داشتند؟

- در دوران کودکی ناصر به خودم علاقه داشت خیلی من ناصر را دوست می داشتم حتی سر سفره می نشستیم شام و نهاری بخوریم من یواشکی چیزی را در بشقاب ناصر می گذاشتم بعد می فهمید و می گفت: مامان تو خودت هیچ چیز نمی خوری تو همیشه همه چیز را می گذاری برای من وقتی من نگاه به صورت ناصر می کردم برای من از دنیا همین بهتر بود خیلی من ناصر را دوست می داشتم. خودش هم می گفت: مامان با این دوست داشتنی که تو از من داری و من الان که دارم جبهه می روم من می دانم خیلی برایت مشکل است ولی برای خدا صبر کن خدا صابرین را دوست داردخدا بندگان مومنش را دوست دارد. من می دانم برای مادر خیلی مشکل است ولی صبر کن. خیلی با خدا بود. هر مشورتی که می خواست بکند چون آقایش می خواست ناراحت نشود می آمد با من مشورت می کرد یا برادر بزرگش یا خواهر بزرگش با آنها مشورت می کرد.

* لطف بفرمایید بگویید ایشان در رابطه با آینده شان چه آرزوهایی داشتند؟

جواب: آرزوهای ناصر وقتی می نشستیم با برادر بزرگش مهدی صحبت می کردم می گفت: ناصر تو در آینده می خواهی چه کار بکنی میگفت: هیچی من می خواهم درس بخوانم بروم حوزه علمیه می خواهم روحانی بشوم برادرش میگفت: ناصر مگر هر کس حوزه رفت خوب می شود آدم اگر قلبش نیتش ایمانش خوب باشد در هر لباسی خوب است می گفت: نه من حوزه را دوست دارم دلم می خواهد در آینده بروم حوزه از من می پرسید: من می گفتم من دوست دارم درس بخوانی برایم یک مهندس شوی. وقتی که مهندس شدی می توانی در محیط کارت به اقوامت به دوستانت به دولت می توانی کمک کنی فقط دلش میخواست برود روحانی بشود بعد خودش گفت: من رفتم از آقای ساوه هم مشورت کردم آقای ساوه گفته بود حالا درست را بخوان وقتی دیپلم گرفتی آن وقت خواستی حوزه بروی برو.

* با کدام یک از اقوام مثلا عمو، دایی، عمه، خاله، دوستان یا همکلاسی ها رابطه صمیمانه تری ایشان داشتند؟

- با اقوام با عمه جان هایش با پسران عمه جانش رابطه اش خوب بود. الان پسر عمه جانش در توانیر مدیرعامل توانیر است. یکی هم تهران در مخابرات است. با این ها صمیمی بود باهم درد دل می کردند با خاله جانش خوب بود اکثر با پسران عمه جانش بهتر بود چون ناصر بیشتر با آدم های متوسط به پایین خیلی خوب بود یکی از اقوام ما دکان پارچه فروشی داشت مثلا یک روز به ناصر گفته بود نصف روز میتوانی توی دکان من باشی من بروم بیرون؟ گفته بود: نه من کاری به دکان تو ندارم من نمی توانم اگر توی دکان تو باشم از صدی ده هم کمتر می فروشم. آمده بود به من می گفت و می خندید: من این طور پیشنهادی به ناصر کردم ناصر گفته نه اصلا من کاری به دکان تو ندارم.

* ایشان در تصمیم گیری هایشان تا چه حد با شما مشورت می کردند؟

- ناصر بی مشورت من کاری نمی کرد هرکاری که می خواست بکند با من مشورت می کرد حتی جایی میخواست برود گفت: مامان من با دوستانم بروم شیراز ؟ گفتم: نه مامان شیراز می روی چه کار کنی؟ نرو گفت: چشم دیگر نپرسید چرا برای چی نروم هر تصمیمی که می گرفت مثلا تصمیم می گرفت برای دوستانش این کار را انجام بدهد می رفت جلو تا این کار را انجام بدهدتمامش کند. ملاحظه آقایش را خیلی می کرد چون می خواست ناراحت نشود می آمد با من مشورت می کرد. اینطور کاری می خواهم انجام بدهم، انجام بدهم؟ اینطور جایی می خواهم بروم، بروم؟ اینطور کتابی می خواهم بخرم، بخرم؟ حتی هر کاری که من می گفتم می کرد. بالای حرف من هیچ وقت ناصر حرف نمی زد تا وقتی دیپلم گرفت و از پیش من رفت هیچ وقت بدون مشورت من کاری انجام نمیداد. ناصر خیلی اهل مشورت بود با پنج و شش نفر یا حتی ده نفر مشورت می کرد با آدم های خوب اکثریت را می گرفت اهل اینکه خودسرانه یک کاری بکند بگوید من اینطورم و بلد هستم نبود.

* در سنین جوانی چه خصوصیتی در این شهید والامقام بود که او را از خواهران و برادران و هم سن و سالانش جدا می ساخت؟ به نظر شما چه تفاوتی در رفتار ایشان با خواهر و برادرانش و هم سن و سالانشون وجود داشت؟

- تفاوتی که بین ناصر بود آنها به من می گفتند: مامان این کفش را می خواهیم پشت کار را می گرفتند و تکرار می کردند. ناصر دعوایشان می کرد می گفت: نه یک مرتبه آدم به مادرش چیزی می گوید اگر امکانش باشد میخرد. ولی ناصر اگر یک مرتبه به من یک چیزی میگفت دیگر دومرتبه نمی گفت.

خیلی فرق می کرد از لحاظ کار خانه خیلی با من همکاری می کرد هر کاری که داشتم من سعی می کردم تو روی ناصر نگویم می گفت نه مامان به خودم بگو من خودم هر کاری داری می روم برایت انجام می دهم. خواهر و برادرانش می نشستند پای اخبار و تلویزیون ناصر همیشه با من بود میگفت مامان کاری داری برایت انجام بدهم مثلا من شب خوابیده بودم می آمد اول به من می گفت مامان خوابیدی هیچ کاری نداری میگفتم نه. خیلی فرق میکرد رفتار، گفتار ناصر بچه های من همه خوبند همه اهل تظاهرات و انقلاب هستند ولی ناصر غیر از آنها بود. از همان بچگی معلوم میشد. ناصر را من سه سال شیر دادم قدیم نه پستانک بود نه شیر خشک این را فراموش کردم بگویم هرکس می آمد منزل ما بچه همراهش بود ناصر می رفت می آوردش می گفت مامان به این شیر بده اسباب بازی که داشت می آورد باهم بازی می کردند طوری رفتار می کرد روی ربع ساعت این بچه را به طرف خودش جلب می کرد.

* از چه زمانی شما احساس کردید که رفتار و شخصیت ایشان در حال تغییر و تحول است؟ چه رفتارهایی شما در ایشان دیدید که موجب ایجاد اینطور نگرشی در مورد این شهید والا مقام در شما گردید؟

- از دوران دبیرستان که علوی را بستند رفت توی دبیرستان شریعتی قبلا نامش شاپور بود ناصر کاملا از دوران دبیرستان رفتار و کردارش عوض شد مثلا وقتی می رفت توی اتاق تابستان تیر ماه درس بخواند می گفتم: مامان گرما چه کار می کنی می گفت: درس می خوانم یک روز به خواهرش گفتم: برو ببین ناصر گرما توی اتاق چه کار می کند رفت و آمد گفت: مامان ناصر اعلامیه می نویسد اعلامیه های امام را می نویسد ما رفتیم نگاه کردیم دیدیم یک مشت آلبوم اعلامیه نوشته روزها درس می خواند شب ها یک نفر که راننده بود اسم و فامیلش یادم نیست سوار ماشین این فرد میشد می رفتند با یک نفر از دوستانش اطراف کرمان، ماهان، جوپار، باغین، قناغستان اعلامیه های امام را پخش می کردند. این ها را آن راننده بعد از شهادت ناصر آمد برای من تعریف کرد گفت: من ناصر را می بردم اطراف ها با دوستش نمیدانم ماهانی بود یا شهید ایرانمش. با دوستان جلسه داشتند مثلا توی مسجد بودند جلسات قرآن و دعای ندبه جلسه های سیاسی داشتند یک روز دیدم نشسته آن وقت کلاس دوم دبیرستان بود گوشه اتاق موکت بود رفتند توی اتاق نشستند من هم رفتم عقب گوش دادم دیدم دارند درباره آقای بهشتی صحبت می کنند. تمام آنها یک طرف بودند ناصر هم یک طرف این کلمه فراموشم نمیشود همیشه می گفت: آقای بهشتی جزء ابرار است خیلی بحث های سیاسی میکردند.

* بفرمایید در چه مواردی اقوام و خویشاوندان برای مشورت به شما مراجعت می کردند؟

- اقوام و خویشاوندان می دانستند پدر ناصر فولادی مرد دانا فهمیده نجیبی است بچه هایش، خودم، خواهرم، شوهر خواهرم ، بچه های برادرم، خواهر های شوهرم، وقتی برنامه و مشکلی داشتند می آمدند آنجا و مشورت می کردند حتی دوران انقلاب. بعضی صحبت ها راجع به شوهرانشان بچه هایشان می آمدند صحبت می کردند فولادی کمک می داد، همکاری می کرد، نصیحت می کرد. حتی همیشه فولادی به آنها می گفت: بروید مشورت کنید یا استخاره کنید همیشه توصیه می کرد بروید استخاره کنید بالاخره طوری با آنها صحبت می کرد از در خانه خوشحال بیرونشان می کرد. فولادی را همه دوست داشتند می گفتند: فولادی مرد شیر پاک خورده ای است همین الان هم روستای سعدی یکی از کوچه هایش را به نام ناصر کرده اند تمام اهل سعدی می گویند: خدا فولادی را بیامرزد عجب مردی بود.

* تا چه میزان در مراسم مذهبی تاسوعا، عاشورا، نماز عید فطر و نماز جماعت خانواده شما شرکت می کردند؟

- نماز عید فطر قبل از انقلاب که عیدها و نماز ها این طور نبود. نماز جمعه و نماز عید فطر نبود ولی خدا رحمت کند مرحوم حاج شیخ علی اصغر که نماز عید فطر را می خواند توی شبستان مسجد جامع مرتب ما شرکت می کردیم. حتی آقایش همیشه دست ناصر توی دستش بود در این مراسم ها علاوه بر این خودش دوست می داشت. فولادی می گفت: فاطمه ناصر مرتب پهلوی من می ایستد نماز عیدفطر را می خواند ما در نماز عید فطر و عید قربان شرکت می کردیم. عاشورا خانه آقای خوشرو که همسایه ما هست روضه بود من مرتب این ده روز را خانه آقای خوشرو میرفتیم، ناصر همراهم می آمد در روضه عزاداری حضرت سیدالشهدا شرکت می کردیم. سینه زنی، روضه شب تاسوعا، شام غریبان بچه ها همه می رفتند ناصر تا وقتی بچه بود همراه آقایش می رفت وقتی هم بزرگ شد خودش طوری روز عاشورا میرفت سینه می زد که وقتی می آمد سینه اش کبود بود این برنامه های مذهبی در خانه مان هیچ وقت قطع نمی شد. هرجا بود شرکت می کردیم حتی برنامه تولد ناصر من برنامه ام این بود که برای بچه هایم شب شیشه روضه می خواندیم شب شیشه ناصر چند شب بعدش روضه خوانی داشتیم آقای موحدی و آقای فخر را دعوت کردیم روضه می خواندند. عزاداری حضرت سیدالشهدا را من دوست داشتم چون من پدرم هم آدم مذهبی بود. مادرم چهار سفر کربلا رفتند. آن زمان قاچاقی می رفتند پای پیاده به کربلا رفتند مادرم تعریف می کرد میگفت من 22 سفر به مشهد رفتم الان خانه ای که در روستای سعدی بزرگ شدم الان محیطی شده برای عزاداری حضرت سیدالشهدا. هربرنامه ای که سعدی هست در خانه پدر من هست. زمین طوری ساخته شده مکان روضه و برنامه سینه زنی هست. من خودم در خانواده ای بزرگ شدم که پدرم اهل کربلا و مشهد و عزاداری بوده حتی برای اسم گذاری بچه ها روضه و از اینطور برنامه ها داشتیم.

* در رابطه با وضعیت سلامت افراد خانواده اگر توضیحاتی هست لطف بفرمایید.

- ما خانواده ای بودیم که همه سالم بودیم حتی آقایش دفتر بیمه داشت هیچ وقت دفتر بیمه را باز نکرد دکتر نرفت حتی خود من پسر بزرگم دختر ها ناصر خودش هم فرد سالمی بود اصلا دفتر بیمه که هیچی نه دکتر رفت من هیچ وقت ندیدم که یک قرص ناصر بخورد یک بچه ورزیده و نیرومندی بود افراد خانواده همه سالم بودیم.

* در دوران کودکی چه امکاناتی برای تعلیم او در اختیار داشتید؟

- در دوران کودکی فولادی برنامه اش این بود که حقوق می گرفت از همان راه می رفت به مغازه لوازم التحریر دفتر و قلم و کاغذ و حتی کتاب که می گفتند بخر این ها را مرتب می خرید. آقاشون دوست داشت بچه ها هیچ کمبودی نداشته باشند.

* شهید فولادی چه نوع بازی ها و فعالیت هایی انجام می دادند ؟

- در دوران کودکی توی همین خانه با دوستانش چون خانه مان وسیع است بندی می بستند والیبال بازی می کردند توپ بازی می کردند می گفتم مامان توی کوچه نروید همین توی خانه بازی کنید بعضی وقت ها می گفت بچه ها بیایید بشینم قرآن و کتاب بخوانیم کتاب داستانی و شعر می خواندند.

* در اوقات فراغت چه کار می کردند و در این زمینه تا چه حد آزاد بودند؟

- ناصر همیشه آزاد بود ناصر می گفت من اینطور جایی بروم اگر صلاح بود می گفتم برو اگر نه نمی رفت. ناصر دوران بچگی در مواقع فراغت گردوبازی می کردند. سنگ ها را جمع می کردند سنگ چهاری بازی می کردند با خودشان فوتبال بازی می کردند وقتی خسته می شدند می گفت: بیاییم کتاب بخوانیم.

* اگر احتمالا خطایی انجام می داد چطوری با ایشان برخورد می کردید و واکنش ایشان چه بود؟

- ناصرا اولا هیچ کار اشتباهی انجام نمی داد اگر هم یک وقتی کاری می کرد من با او تند می شدم سرش را پایین می انداخت جواب من را نمی داد و می گفت: معذرت می خواهم ناصر حرف بد نمی زد توی مدرسه هم همینطور بود با کسی درگیر نمیشد نه با معلم نه با دوستانش من اصلا نمی توانم از خصوصیات اخلاقی ناصر چیزی بگویم. حتی به جیرفت رفته بود به کارمندش گفته بود اگر مامانم زنگ زد نگویید من مسافت دوری رفتم بگویید برمیگردم حتی کارمندش می گفت که وقتی شما تلفن زده اید من بعداز بیست روز ناصر را دیدم که به او بگویم مامانت تلفن زده من هر چه تلفن می زدم می گفتند نیست. وقتی ناراحت می شد کاری نمی کرد که من ناراحت بشوم و به او پرخاش کنم.

* هم بازی ها و هم کلاسی های او در دوران کودکی چه کسانی بودند و الان در کجا هستند و به چه کاری مشغولند؟

- هم کلاسی های ناصر آقای رحمتیان که الان مهندس در کارخانه سیمان کرمان است دوم محمدمیرحسینی که مدیرعامل توانیر است سوم پسرعمه جانش که در مخابرات است چهارم پسر کشاورز همسایمان الان دادگاه است پسر آقای سیدمظفر است که چشم پزشک است اینها هم کلاسی های ناصر هستند که با هم بازی می کردند و خیلی به اینها توصیه می کرد راجع به مدرسه و درس وکتاب و آنها را وادار به کتاب خواندن و قرآن خواندن می کرد و در بچگی نماز یادشان میداد.

* کدامیک از اعضای خانواده به ایشان نزدیک تر بودند و شهید فولادی به کدامیک از آنها بیشتر علاقه داشت؟

- ناصر به همه علاقه داشت حتی به آقایش به من به داداش بزرگش به خواهر بزرگش ولی آنقدر آقایش را دوست داشت که هر حرفی را به آقایش نمی رفت بگوید میگفت: مامان آقام ناراحت می شود من طاقت ناراحتی آقام را ندارم. می آمد با من مشورتی، صحبتی، درد دلی می کرد. حتی یک روز در دبیرستان شریعتی رفته بود معلمش مسئله ای را اشتباه گفته بود و ناصر جلوی بچه ها مسئله را خودش حل کرده بود و گفته بود آقا آن طور نیست و این طور است یک زنگ از کلاس محرومش کردند و گفته بودند که تو چرا جلوی بچه ها بلند شدی و به معلمت این طور گفتی و آن روز آمد به من گفت: که این طور شده من گفتم اشکالی ندارد معلمت است می بایست وقتی زنگ تمام شد بگویی که این مسئله اشتباه بود کوچکترین حرکاتی را توی خیابان توی کوچه می آمد به من می گفت و من هم راهنماییش می کردم.

* از چه زمانی شما احساس کردید که شخصیت شهید فولادی در حال تغییر و تحول است که چه رفتاری باعث اینگونه نگرش در شما گردید؟

- ناصر از دوم راهنمایی رفتارش کاملا تغییر کرد در برنامه های سیاسی و از این برنامه ها می آمد صحبت می کرد نشستیم سر سفره تلویزیون باز بود می گفت: بیت المال را بردند نفت را بردند وقتی عکس شاه روی صفحه تلویزیون می آمد می رفت تلویزیون را خاموش می کرد خیلی اهل درس بود ناصر می گفت: مامان من درس می خوانم که شاگرد اول بشوم که جلوی دیگران سرافراز باشی خجالت نکشی یک روز آمد گفت: مامان این ثلثی اول شدم وقتی سوم راهنمایی رفت کاملا رفته بود توی خط انقلاب.

* در مورد وضعیت درسی ایشان در دوران راهنمایی و دبیرستان به چه صورت بود؟

- غیر از کتاب های مدرسه کتاب های دینی دیگر می خرید خیلی تحصیل را دوست می داشت و اهل مطالعه بود وقتی که ناصر شهید شد خیلی زیاد کتاب داشت که من بعد از شهادت ناصر آنها را به همسرش دادم حتی وقتی زن حلقه دست کرده بود وقتی رفت به شیراز نقشه پادگان بهشتی را بکشد بیاورد دیدم یک کتاب آیت الله دستغیب خریده است گفت این را آوردم بدهم به همسرم گفتم کتاب می آوری گفت چه چیز بهتر از کتاب. کتاب از دکتر شریعتی خیلی داشت. اعلامیه های امام را در لای کتاب هایش پیدا کردم حتی یکی از اعلامیه های امام پاره شده بود با دست خودش چسب بر گوشه ان زده وقتی اینها را پیدا کردم نمی دانید چه به من گذشته است و وقتی درس میخواند فعالیت های دیگری هم می کرد که من خبر نداشتم.

* در مقطع راهنمایی و دبیرستان اولیاء مدرسه نسبت به اخلاق و رفتار او چه نظری داشتند؟

- همه از اخلاق و رفتار ناصر راضی بودند با جاوید موسوی که خدا رحمتش کند که شهید شدند دوست بود با آقای اصغر رحمتیان که دوران کودکی با هم هم کلاس بودند که الان در کارخانه سیمان است جلال رضوانی مهندس مخابرات است تا دوران دانشگاه با هم بودند. هرچه پول توی جیبی من به ناصر می دادم کتاب می خرید وقتی شهید شد تمام کتاب هایش را دادم به همسرش و او هم بسیار خانم فهمیده و درس خوانی است و یک افتخاری برای من هست که همسر ناصر بسیار انقلابی بود. بسیار خانم خوبی بود هر چه بگویم کم است، در این زندگی چهل روزه ای که ناصر با این خانم داشت طوری با او رفتار کرده بود که وقتی می خواست برود جبهه شب که فردای آن ناصر می خواست برود جبهه این خانم یک کلام نگفت ناصر تو جبهه مرو آن ساعتی که می خواست از در خانه بیرون برود روی یک کاغذ به سرعت نوشت و داد به ناصر گلاب هم به آن زد همیشه ناصر خانمش را به اسم حاج خانم صدا می زد. گفت: حاج خانم این را کجا بخوانم گفت: هرجا که می خواهی بخوان یکی از دوستان ناصر که همراهش بودند شهید بهانی که خدا رحمتش کند. گفت: از باغین که رد شدیم همیشه این نامه را می خوانده و می کرده توی جیبش می گفته که همسر من دیشب یک خوابی برایم دیده که توی خانه آقام شربت و شیرینی می داده و ان شاالله خدا یک مزدی در این سفره به من می دهد می گفت این نامه را می خوانده می کرده توی جیبش وقتی که شهید شد و آوردنش این نامه توی جیبش بود یک قطره خونی روی آن ریخته بود و یک افتخاری برای من است ناصر آن همسری که لیاقتش بود نصیبش شد.

* آیا شهید فولادی در فعالیت های جنبی مدرسه مثل تیم ورزشی یا انجمن اسلامی شرکت می کردند لطف کنید توضیح دهید.

- ناصر رئیس تیم مدرسه بود و توی انجمن اسلامی هم رئیس انجمن اسلامی مدرسه شان بود حتی غیر از آن در دبیرستان ملاصدرا رئیس انجمن دبیرستان ملاصدرا بود ناصر تا آنجایی که حتی الامکان داشت در این انجمن اسلامی و اینطور برنامه ها شرکت می کرد.

* در مورد فعالیت ها و مبارزات ایشان قبل از انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب لطف بفرمایید تذکراتی بدهید و بفرمایید در چه حد در تظاهرات و راهپیمایی قبل از انقلاب و بعد از آن مشارکت داشتند؟

- ناصر پس از انقلاب تا حتی المقدور برای انقلاب کار کرد حتی تا آنجایی که در خاطرم هست با یکی از دوستانش رفته بودند توی دبیرستان یک گرد شیشه آتش زا از آنجا بدست آورده بودند من یک روز دیدم که دنبال یک چیزی می گردد و اینها را با یکی از دوستانش به نام جلال رضوانی برده بود روستای سعدی توی دهات اطراف کرمان و شب ها از این شیشه های آتش زا درست می کرد وصبح این ها را از پشت می کردند و تا باغین پیاده می آمدند و در راه سنگ هایی که باعث جرقه و انفجار می شوند این ها را جمع می کردند و با خود می بردند حتی در خاطرم است که یک روز صبح از راه آمد من گفتم مامان کجا بودی گفت مامان رفتم روستای سعدی گفتم برای چی سعدی رفتی نگفتی در این هموای سرد توی این کوه ها گرگ به شما حمله کند گفت نه هوا خوب بود با جلال آمدیم الان دوستش برای من تعریف می کند و می گوید ما می رفتیم شیشه ها را می بردیم روی بام پنهان می کردیم و ناصر اعلامیه می نوشت شب ها می رفت در خانه ها و از زیر درهای خانه ها آن ها را داخل می انداخت و خیلی اهل انقلاب بود و نوارهای امام را که نمی دانم از کجا می آورد می گذاشت داخل ضبط و گوشی داخل گوشش می کرد و نوارها را گوش می داد. ناصر همه عمرش را برای انقلاب گذاشت. می گفت مامان دوست دارم هزار بار شهید بشوم و هزار بار زنده شوم جانم را در راه خمینی بدهم می گفت: مامان خمینی را هیچ کی نمی شناسد وقتی اسم امام خمینی برده می شد اصلا یک حال دیگری داشت قیافه اش عوض می شد، مخصوصا آقای بهشتی. یک روز با بچه های سپاه جلسه داشتند ناصر یک طرف بود بچه های سپاه طرف دیگر. ناصر می گفت: بهشتی جزء ابرار است جزء خوبان است. حتی توی دانشگاه هم که بود بچه های دانشگاه که می گفتند: بهشتی ثروت دارد خانه دارد و غیره یک روز یک مینی بوس گرفته بود بچه ها را سوار کرده بود و در خانه آقای بهشتی برده بود بچه ها می گفتند: این خانه بهشتی نیست و یکی از آنها پایین شد و در زد و یک بچه ای آمده بود در خانه و پرسیده بودند این خانه کیست؟ گفته بود: خانه بهشتی و ناصر به آنها گفت: حالا دیدید برگردید و بروید. این کار را پسر بزرگم هم کرده بود، او می گفت: یک روز می رفتم به اداره توی تاکسی که چندتا مسافر دیگر هم بودند در مورد بهشتی چیزهایی می گفتند من به راننده گفتم: آقا می شود راهتان را عوض کنید تا قلهک بروید من یک کاری دارم . وقتی رفتیم من آنها را بردم خانه بهشتی گفتم: خانم ها این هم خانه بهشتی گفتند: نه گفتم: پایین بیایید، در بزنید. پایین آمدند، در زدند یک خانم آمد بیرون پرسیدند، این خانه کی هست؟ آن خانم جواب داد: خانه بهشتی گفتم: حالا دیدید.

همیشه ناصر با بچه ها جلسه داشت و خیلی وقت ها به کوه می رفت و به من می گفت: یک کمی غذا آماده کن من فردا با دوازده نفر از بچه های دیگر می رویم کوه وقتی صبح می شد می دید که شش نفر از بچه ها می آمدند خیلی ناراحت می شد. می گفت: اصلا این بچه ها چرا وقتی می گویند ما دوازده نفر می آییم شش نفرشان می آیند حتی در یکی از نوارها که بعد از شهادت ناصر که شهید نامدار به من داد ناصر تاکید می کرد که چرا وقتی می گویید دوازده نفر می آیید شش نفرتان می آیید. شهید ایرانمش که هنوز شهید نشده بود به من بعد از شهادت ناصر گفت: که یک روز قرار بود برویم کوه من خیلی خسته بودم، آمد دستم را گرفت و به زور مرا از خانه کشید بیرون همینطور که در راه می رفتیم یک دفعه نگاهش به دست من افتاد و دستکش ها را از دستش بیرون آورد گفتم: چرا اینکار را کردی؟ گفت: تو دستکش نداری، من دستکش داشته باشم! در وسط راه من بریدم ناصر دستم را گرفت و مرا تا بالای قله کشاند. ناصر به من گفت: آدم نباید در برابر مشکلات سر خم کند و زود خسته شود باید صبر داشته باشد.

* آیا ایشان با ضد انقلاب ها و گروهک ها هیچ گونه مبارزه ای داشتند؟

- بله وقتی که به جبهه اعزامشان کردند اولین گروهی که اعزام شد در این گروه ناصر، محمود اخلاقی و شهید فتحعلی شاهی بود و چند نفر از دوستان دیگرش رفتند به کردستان و در نامه ای که بعدا برایم نوشت دیدم که از کرمانشاه به طرف کامیاران اعزامشان کردند. در یک تپه ای مستقر شدند و حتی در شمال و جنوب و غرب همه را در نامه برایم نوشته بود و نوشته بود یک گروهی از این بچه ها که نه نفر بودند، خیلی در این تپه تشنه بودند یک پیرمردی می رسد سم میکند توی مشک دوغ و می دهد به بچه ها و او نوشته بود که وقتی سر تپه رفتیم چند تا از بچه ها...

مامان ما که الان در این تپه مستقر هستیم، غذایمان از طریق هلی کوپتر تامین می شود. از بالا می آیند هندوانه، نخود، کشمشی، نانی، حتی دو روز غذا به ما نرسیده بود، ما داخل ریگ ها می نشستیم و نان خشکی پیدا می کردیم و می خوردیم. خیلی بخاطر ضد انقلاب ها در آن تپه ها ناراحتی کشید تا یواش یواش جلو رفتند و تپه را گرفتند و سومار و شهرهای دیگر را گرفته بودند تا زمانی که خوب شده بود می گفت غذای که برای ما می آوردند کم بود ما آنها را روی هم جمع می کردیم.

روزهای جمعه برای خواهران و زنان و مردم آن ده جلسه می گذاشتند، تفسیر قرآن، سخنرانی می گذاشتند بطوریکه خیلی عوض شده بود. بین کومله ها و کرد ها قاضی بود و طوری رفتار می کرد که روی آنها اثر گذاشته بود.تعریف میکرد: حتی یک شب ضد انقلاب دنبال ما بودند من نارنجک دستم بود نارنجک را کشیده بودم که این ها فرار کرده بودند شب تا صبح این نارنجک در دست من بود و زیر برف ها نه می توانستم بیرون بیایم و نه کاری انجام دهم تا اینکه هوا روشن شده بود تا من توانستم از زیر برف ها بیرون بیایم. خیلی از ضد انقلاب ها، برای ما صحبت می کرد که چگونه داخل خیابان میخ به چشم بچه ها می کردند و هزاران جنایت دیگر که برای ما تعریف می کرد.

* ایشان چگونه با تفکر انقلابی امام راحل آشنا شدند؟

- ناصر با شهید محمود اخلاقی و چند نفر دیگر به جیرفت می رفتند در آن زمان آیت الله ربانی شیرازی در جیرفت تبعید بودند که اینها به جیرفت می رفتند ایشان امام را به بچه ها شناساند که چه فردی است. ناصر هم از همان زمان با امام آشنا شد و کسی هم از این موضوع اطلاعی نداشت که نوارهایش و اعلامیه هایش را گوش میداد و می خواند نام خمینی که برده می شد چهره اش عوض می شد وحال دیگری پیدا می کرد.

* چندتا از دوستان ایشان که در دوران انقلاب در فعالیت های انقلابی با شهید همکاری داشتند نان ببرید.

- 1- مهندس آب پرور 2- آقای رضوانی ( مخابرات ) 3- اصغر رحمتیان ( کارخانه سیمان ) 4- پسر حاج آقا نظریان از کسانی بودند که از دوران راهنمایی با ناصر درس می خواندند تا زمان دانشگاه

* در دوران نوجوانی شهید فولادی اوقات فراغتشان را صرف چه کارهایی می کردند؟

- در دوران نوجوانی ناصر اکثرا یا جلسه داشت یا کوه می رفتند یا بحث می کردند. تمام نهج البلاغه را مرتب می خواند. قرآن می خواند کتابی که شروع می کرد تا تمام نمی کرد بلند نمی شد. یادم هست یک روز داداش وسطی اش تصادف کرد با یک مردی که که خود پیرمرد هم مقصر بود به بیمارستان انتقال دادند و حتی در آن زمان بنزین کوپنی بود. کوپن تهیه کردند و ناصر آن ها را به اصفهان برد. وقتی رفتند آن مرد مرده بود همه ناراحت شدند، آن موقع هیچی نگفته بود، ولی وقتی برگشتند به برادرش گفت: قاسم ناراحت نباش کروکی کشیده اند و تو که مقصر نیستی و مسئول نیستی اگر محکوم شدی من عوض تو به زندان می روم چون اهل کتاب و مطالعه ام برای من مشکلی نیست. اینقدر ایثار داشت و همان زمان بود که موذن زاده به ایشان زنگ زد که بیا جبهه وقتی می خواست برود بخاطر این برنامه جبهه رفتن او به تعویق افتاد که ببینند برادرش را چکار میکنند. در صورت زندان رفتن او برود ولی الحمدلله زندانی بریده شد و چون مقصر نبود آزاد شد. اهل مطالعه بود و دائم در خودش بود چکار بکند و هرکاری را با فکر انجام میداد.

* چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب به چه کتاب هایی بیشتر علاقه داشت ؟

- کتاب های شریعتی استاد مطهری دستغیب زیاد می خواند الان عکس او زمانی که پهلوی کتابخانه اش بود دارد یک کتابی از الجزایر که در آن زمان می گفت مادر این الان جرم است اگر ببینند من چنین کتابی می خوانم جرم دارد چنین کتاب هایی می خواند. کتاب های امام و اعلامیه های امام را می خواندند.

* در نوجوانی فردی آرام و ساکت بودند یا فعال و اجتماعی؟

- خیلی گوشه گیر نبودند.

* در چه زمینه هایی حساس بودند و زمان عصبانیت چه می کردند؟

- شهید در مواردی ناراحت می شد که حق کسی پایمال شود یا تجاوز به حق دیگری شده بود. یادم هست خواهرش به ناصر گفت: برو فروشگاه تعاونی ظرفی من داده ام برو مرغ بگیر و بیاور، ایشان رفته بود و ایستاده بود عقب صف که نوبتش برسد خانم ناصر را دیده بود ناصر را صدا زده بود که از در دیگر بیا و مرغ ها را بگیر. ناصر مرغ ها را پرت کرده بود همانجا و برگشت و ناراحت که چطور مسلمانی هستی مردم داخل صف هستند یک مرغی می خواهند بگیرند تو چطور بدون نوبت چند مرغ می گیری اوقاتش ناراحت شد. اگر می گفتیم برو نفت بگیر می گفت هنوز نفت داخل بیست لیتری هست به فکر کسانی باشید که همین قدر هم ندارند در مواردی که حق کسی پایمال و یا ضایع می شد ناصر به شدت ناراحت می شد.

یک روز آمد و گفت پهلوی مسجد جامع پودر پخش می کردند گفتم می بایست بگیری گفت: هنوز نصف پودری که داری حرص می زنی این را تمام کن بعد. یک روز یکی از دوستانش که زرند معلم بود گفت: مامان من موتورم را به این دوستم بدهم که به زرند برود. گفتم: تو خودت موتور نیاز داری وسیله ات هست اگر دو تا داشتی اشکال نداشت این چنین ایثارها داشت اگر دوتا پیراهن داشت می خواست یکی را به دیگری بدهد. کفش و ...

* در چه نوع امور خیریه ای شرکت می کردند؟

- ناصر اگر می فهمید کسی بی بضاعت و فقیر است حتی المقدور از هر لحاظ به او کمک می کرد. اگر کم داشت همان کم را کمک می کرد حتی خاطرم هست یکی از دوستانش در بیمارستان زخمی شده بود بودجه ای که نداشت تا آنجایی که مقدورش بود جمع کرده بود یکی از دوستانش که می رفت فلان بیمارستان برو و این مقدار پول را به چنین فردی بده. حتی در زمان بمباران که موشک می زد شیشه های خانه عمه جانش خرد شده بود، {...} میدان سرش و این مصادف با زمانی بود که بخشدار جمال بارز بود گفته بود من 400 تومان دارم 100 تومان برای خودم تا به کرمان برسم بقیه را بگیر و برای منزل شیشه بگیر و عمه جانش همیشه این خاطره را تعریف می کند و گریه می کند و هرچه اصرار می کردم و قبول نمی کردم از من خواهش کرده بود که قبول کند.

* شخصیت ها ی دینی و علمی و هنری خاصی که مورد توجه این شهید بودند چند مورد ذکر نمایید.

- ناصر به امام زیاد علاقه داشت جانش را در رکاب ایشان داد که اگر شهید نشده بود دیوانه می شد همیشه می گفت ترکش به من نمی خورد من نحس هستم، کتاب های آقای دستغیب شهید مطهری ایت الله طالقانی را دوست می داشت آقای بهشتی را دوست می داشت به آقای خامنه ای علاقه داشت و هر کدام که آثاری داشتند مطالعه می کرد.

* ایشان چقدر تا چه اندازه به مسائل مادی در خارج و داخل منزل الزام عملی داشتند؟

- ناصر هیچ گاه در ملاعام نماز شب نمی خواند و نمی خواست ما بفهمیم که نماز شب می خواند و نمازهای یومیه همیشه با بهترین لباس و عطر می خواند سجده طولانی داشت، قنوت را طولانی می کرد، سعی می کرد همه خواب بروند بعد نماز بخواند. یک شب از خواب بیدار شدم دیدم روی موزاییک های حیاط گوشه ای خلوت نماز می خواند و اشک می ریخت صبح گفتم: مادر مگر تو چکار کردی که می ترسی؟ و اینطور نماز شب می خوانی؟ گفت مامان علی از خوف خدا می ترسید ما چه داریم در مسجد خواجه خضری رفت نماز می خواند می دید شرکت کننده کم است به من می گفت برو درب خانه ها را بزن و بگو چرا در خانه نماز می خوانید بیایید در مسجد نماز بخوانید چرا مساجد را خالی می گذارید وقتی با مخالفت من رو به رو می شد می گفت: مادر اشکالی ندارد برو گوشزد کن اکثر مواقع به مسجد خواجه خضر می رفت و سعی داشت مرتب در راهپیمایی و مراسم شرکت کند و اگر نمیرفتیم ناراحت می شد.

* آیا در ایجاد کلاس های اعتقادی مشارکتی داشتند؟

- بله حتی در خانه خودمان آقای موذن زاده کلاس تفسیر قرآن گذاشته بودند و ناصر خودش اهل قرآن بود و درس میداد و اهل مطالعه بود. حتی جیرفت که رفته بود مرتب برای روستاییان کلاس می گذاشت و حتی دفتر بخشداری را در اختیار مردم گذاشته بود تا کلاس ها دایر باشند و خودش بیرون بود.

* از خصلت های ایشان مثلا تواضع عدالت نظم وفای به عهد و ... اگر مصادیقی دارید نام ببرید.

- ناصر زیاد علاقه به وفای عهد داشت. اگر قولی را می داد خود را به موقع می رساند. در مسائل دیگر هرقدر در توانش بود کوتاهی نمی کرد ایثار می کرد نذر می کرد در صندوق های خیرات کمک می کرد در دانشگاه که بود بچه ها را وادار به نماز جماعت می کرد و درب اتاق های تک تک آن ها را می زد که بلند شوند برای نماز.

* آدابشان در زمینه خوراک پوشاک بهداشت توضیح دهید.

- در رابطه با خوراک ناصر اگر سر سفره هر چه بود فقط یک رقم می خورد حتی وقتی به محمدآباد رفتم با دوستانش صحبت که می کردم میگفت یک شب اصرار کرده که شب پهلوی من بمان وقتی اصرار کرد گفتم: باشه من پیش خودم فکر می کردم چون بخشدار هست. حتما غذای خوبی دارد وقتی سفره را پهن کرد دیدم مقداری شیر پیاز آبمیوه سر سفره آورده. گفتم: ناصر آقا این ها خوراکند. گفت: بله لیوانی شیر به من داد و خودش هم نان و پیاز خورد. ناصر هیچ وقت دو رقم خوراک نمی خورد. اگر میهمان داشتیم و دو یه رقم غذا درست می کردیم. این مواقع ناصر خیلی ناراحت می شد این چه وضعی است این زمان انقلاب این سفره! در رابطه با پوشاک خیلی صرفه جویی می کرد دنبال کفش های گران نبود همیشه ارزان ترین انتخاب می کرد پیراهن، اورکت و ... به همین شکل خودش هیچ وقت اهل خرید نبود. اکثرا داداشش خرید می کرد. زمان خواب وقتی بیدار می شدیم می دیدیم، ناصر روی موکت خالی خوابیده وقتی با اعتراض من روبه رو می شد می گفت: مامان بچه ها داخل جبهه روی سنگ ها تپه ها و سنگرها هستند، من نمی توانم خودم در جای خوبی بخوابم. خوابش هم کم بود و در زمانی که کرمان بود نماز صبحش همیشه مسجد جامع بود بعد هم تفسیر قرآن داشتند و اینها را از دوستانش می شنیدم به من که نمی گفت: در کلاس ها شرکت می کنم.

* در رابطه با ارادت به اهل بیت و توسل به ائمه اطهار هر چه به نظرتان می آید بیان بفرمایید.

- به حضرت سیدالشهدا خیلی ارادت داشت در یکی از نوارهایش در مورد جنگ های حضرت علی(ع) صحبت کرده خیلی به اهل بیت ارادت داشت به 12 امام و 14 معصوم خیلی علاقه داشت یکی از دوستانش تعریف می کرد، زمانیکه به مشهد رفتیم همین که از در صحن وارد شده در و دیوار می بوسیده تا به حرم حضرت رضا(ع) رسیده و علاقه داشت که سالی یک دفعه حتما به زیارت امام رضا(ع) مشرف شود و یکی از دوستانش اکبرمحمدحسینی که شهید شده که با هم به مشهد رفته بودند. سال بعد من می خواهم به مشهد بروم همان مسافرخانه ای که من و اکبر با هم بودیم و زیاد علاقه داشت و اکثر اوقات روزه بود.

* میزان علاقه ایشان به جبهه و جنگ پطور بود؟

- علاقه زیادی داشت در همین نوارها می گوید بچه ها بیایید یک به خودمان برسیم الان ببینید در جبهه ها چه خبر است تمام حرفش جبهه بود و همه را وادار به جبهه می کرد و به هر جوانی که می رسید سفارش به جبهه می کرد اول انقلاب جزء اولین کسانی بود که می رفت به تمرین و آموزش بطوریکه می دیدم لباس هایش گم شده اند وقتی به جبهه می رفت متوجه می شدیم به قدری تمرین کرده و سینه خیز رفته که لباس هایش پاره شده اند و تازه ما متوجه می شدیم که او کجا رفته است حتی شبی خاطرم هست که زمانیکه خسته به منزل آمده بود دامادم گفت: برو فلان کار را انجام بده از حرف او تمرد نکرد و انجام داد و چون خسته بود با پوتین خواب رفت. صبح اذان هم مسجدش ترک نمی شد چون ناصر را خیلی دوست داشتم وقتی به جبهه می رفت تا لحظه آخر به من چیزی نمی گفت.

* بفرمایید در چه سنی به فکر ازدواج افتادند؟

- بعد از اینکه یک سال در لانه جاسوسی بود و جاسوس های آمریکایی را تحویل دادند چون دانشگاه تعطیل بود کرمان آمد یک ماه. ماه رمضان به کسانی که بی بضاعت بودند زمین تقسیم می کرد بعد با آقای ساوه دوست بود ایشان را فرستادند که بخشدار جبال بارز بشود اول قبول نکرد و می خواست به جبهه برود ولی با اصرار آقای ساوه رو به رو شد راضی شد حکم ایشان در آن زمان مهدوی کنی داده بود وآقای ساوه تحویل ایشان داد و او به جبال بارز رفت سفر بعدی که برگشت گفت من می خواهم ازدواج کنم ما یکی از خواهران که دوست دخترم در دوران دبیرستان بود به ایشان معرفی کردیم گفت: من می خواهم با این حاج خانم صحبت کنم برنامه جور شد و این ها صحبت کردند و شرط هایش را گفت: من ازدواج می کنم جبهه هم می روم. می گفت: پاسدار هستم ماهی دو هزار تومان حقوقم هست و ... اهل تجملات نیستم بالاخره او را قانع کرد. آن هم در جواب گفت: من لیاقت همسری با شما را ندارم خوب دیگه قبول کرد صحبت ها انجام شد روز 12 فروردین ایشان به عقد ناصر در آمد. جلسه خوبی ترتیب دادیم در آن زمان آقای فهیم سخنرانی کرد.

* آیا همسر ایشان نسبتی با هم داشتند؟

- خیر فقط دوست دخترم بود در زمان تحصیل دبیرستان الحمدلله خیلی خوب بود ان شاالله خیر دنیا و آخرت نصیب ایشان بشود خیلی ناراحتی و سختی کشید از ایمان گذشت این دختر زبان یاری نمی دهد.

* پیش از ازدواج در مورد این قضیه بیشتر با چه کسی صحبت می کردند؟

- با آقایش خجالت می کشید بیشتر با خودم صحبت می کرد می گفت: بهار اول ازدواج است به دوستانش می گفت: من می خواهم اول ازدواج کنم بعد به جبهه بروم دوستان می گفتند دیگر دختر مردم را بدبخت مکن. می گفت: من با کسی ازدواج می کنم که همه چیز را به او بگویم بعد ازدواج کنم.

* چه ملاک هایی برای انتخاب همسر برایشان مطرح بود؟

- اولا دختر باایمان باشد اهل مطالعه باشد و دیگران را تشویق می کرد اهل سخنرانی باشد در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد و ایشان همان فردی بودند که ناصر دوست می داشت.

* مهریه چگونه تعیین شد و مراسم و عقد و ازدواج چگونه برگزار شد؟

- شش تا بچه دارم تمام بچه ها مهرالسنه مهریه شان هست دختر خودش نمی خواست و قبول داشت.

* چه رابطه ای از لحاظ برخوردی با همسرشان داشتند؟ آیا به خواسته ای که می خواستند در امر ازدواج رسیدند؟

- بله به خواسته شان رسیدند و خانمش همان زنی بود که ناصر می خواست و شب ها می نشسته اگر ذره ای یک کار خلافی از خودش سر می زده شب محاسبه می کرده و به اصطلاح جریمه نامه می نوشته فلان کار بکنیم و ... و حتی خانمش می گوید کاش از آن نمازهای شب ناصر ضبط کرده بودم یکی از دوستانش می گفت: زمانی که پادگان بوده می گفتم چرا اینجا نشسته ای برو خانه تازه داماد باید برود می گفت: نه عادت میکنه باید سر موقع بروم. حتی یک روز دیدم داره مقداری پول داخل صندوق سپاه می ریزد. گفتم: چکار میکنی؟ گفته بود دارم حس می کنم امروز دو روز است که کمتر برای سپاه کار کرده ام دارم پول می ریزم همسرش هم همان بود که ناصر دوست داشت اگر بد بود که قبول نمی کرد یا نمی گذاشت به جبهه برود.

* اگر خاطره دیگری در مورد ازدواج ایشان به یاد دارید بفرمایید.

- روزی که می خواست به جبهه برود به همسرش گفته بود به مامان چیزی نگو تا روزی که من می خواهم حرکت کنم وقتی ظهر از راهپیمایی آمدیم همسرش گفت: خبر دارید ناصر می خواهد عصر به جبهه برود؟ همسرش حالش خوب نبود خوابیده بود. من هم داخل آشپزخانه بودم از راهپیمایی آمد پهلوی من گفتم: مادر می خواهی جبهه بروی. گفت :بله گفتم: اگر می خواستی به جبهه بروی چرا ازدواج کردی؟ گفت: من که همان اول گفتم می روم و بر می گردم وقتی ناراحتی مرا دید. گفت: مادر چطور طمع داری؟ گفتم: منظورت چیه؟ گفت: شش بچه داری یکی را برای انقلاب نمی دهی؟ در راه خدا نمی دهی؟ تو در مقابل مادر شهدا خجالت نمی کشی؟ اصلا هیچ وقت این حرف را بر زبان نیاوری که به جبهه نروم و طوری مرا راضی کرد من هم قبول کردم اتفاقا همه جمع بودند مادر خانمش خواهرش آقاش همه بودند. نهار آخر صرف شد و سر سفره هم صحبت کرد و عصر موقع رفتن اقاش گفت بابا جبهه نرو همین جا هم می توانی کار کنی. گفت: نه جبهه احتیاج به نیرو داره. باید بروم. از خانه بیرون رفت زمان خداحافظی خانمش سریع نامه ای نوشت عطر زد و داخل جیبش کرد. گفت: خانم کجا بخوانم؟ گفت: هرجا دلت خواست بخوان نامه را در جیب کرد و رفت و خواهرش دنبالش رفت و درب یکی یکی همسایه ها را زد و خداحافظی کرد وقتی سوار ماشین شد خواهرش به طرف ماشین رفت (ماشین هم از ماشین های جبهه بود) و گفت: ناصر می دانم از این سفر برنمی گردی فردای قیامت شفاعت کن همسرش هم همین را گفت خداحافظی کرد و رفت تا باغین رفته بود احساس کرده بود که ماشین خراب شده با یکی از دوستانش به نام شهید کازرونی که شهید را به خانه رسانده بود ولی خودش برنگشته بود ماشین را درست کرده بود و رفته بود منزل مادرزنش و آنجا خوابیده بود وقتی رسیده بود گفته بود برو پیش خانمت مادرت گفته بود نه آنجا نمی روم پهلوی شما می مانم صبح زود هم خداحافظی کرده بود و رفته بود و روز بعد با شهید ماهانی رفته بود از باغین که رد شده بود مرتب نامه همسرش را می خوانده و میگفته این سفر خداوند به من مزدی می دهد چون همسرم خواب دیده خانه آقایم شربت و شیرینی می داده و شلوغ بوده خودم هم خواب دیده ام این سفر مزدم داده می شود و مرتب این نامه را می خوانده و زمانیکه شهید شده بود یک قطره خونی روی نامه بود که از جیبش ما بیرون آوردیم آنجا هم که رفته بود مسئول تبلیغات لشکر ثارالله شده بود. به سرعت تمام خط جبهه را کابل کشی کرده بود مرتب سوره های قرآن را می آورده و در تابلو نصب می کرده. ناصر روز پیروزی خرمشهر شهید شد آن شب هم خودش می فهمیده و سفارشاتی به شهید ماهانی کرده بود و ذکر نحوه شهادت همان شبی که ناصر شهید شده بود ما خبر نداشتیم و من هم عقیقه می کردم او را پنج شنبه بود که لشکر ثارالله از جبهه آمده بود و همسرش با حاج قاسم صحبت کرده بود از نحوه صحبت های ایشان فهمیده بود که ناصر شهید شده.

* ایشان در رابطه با زمان دفاع مقدس آیا نامه یا مکالمه تلفنی داشتند؟ محتوای نامه ها چه بود و آیا موجود هستند؟

- ناصر از اولین مرحله که به سومار رفته بود نامه نوشته بود و گفته بود: که شما جواب نامه را نمی توانید بدهید چون با هلی کوپتر فرستاده ام در خانه یکی یکی دوستان برو و خبر سلامتی آن ها را به خانواده هایشان برسان و من در تپه ای هستم و شما نمی توانید به من نامه بدهید. 5،6 نامه داده بودکه همه موجود می باشند و از آنها فتوکپی گرفته ام و به کنگره داده ام حتی از اعلامیه حضرت امام فتوکپی گرفته ام. ساکی که ناصر مواد منفجره درست می کرد این را هم دارم و {...} همه را تحویل کنگره داده ام. درون نامه ها همیشه می نوشت خدایا شهادت زیر پرچم جمهوری اسلامی را قسمت من کن. همیشه از قرآن می نوشت مرا به صبر توصیه و سفارش می کرد. اهل خانه را ناراحت نکن. برای خدا صبر کن و از وضع و حال خودش مرا باخبر می کرد که کجا هستم و چه کار می کنم حتی برای داداشش نوشته بود که من از کردستان به سومار رفته ام ولی به مامان چیزی نگو هر نُه نفر ( اکبر علوی، شهید محمدحسینی، ایرانمنش، محمود اخلاقی و ... ) در سومار با ارتشی ها با هم بودند خیلی وقت ها می نوشت مامان بچه های ارتش نماز نمی خوانند ما از این موضوع خیلی ناراحت هستیم ما آبی پیدا می کنیم گرم می کنیم چای دم می کنیم به این ها می دهیم تا روحیه شان خوب شود. حتی از جیره های خودمان به این ها می دهیم تا روحیه آنها خوب شود. تپه ای بود که ارتش به آنجا نمی رفت پاسدارها روز عاشورا حرکت کردند چند تا از بچه ها رفتند به سوی تپه حتی توی نامه نوشت مامان روز عاشورا نمی توانیم روزه بگیریم ولی ما در حال روزه ای بودیم از پایین تپه قرار گذاشته بودند هر کدام زخمی یا شهید شدند دیگری حرکت کند به تپه رسیده بودند و تپه را گرفته بودند ظهر عاشورا وضو گرفته بودند نماز عاشورا را سر تپه زیر خمپاره خوانده بودند. تانکی در حال فرار را زده بودند. محمود اخلاقی بلند شده بود که تانک را بزند عراقی تیر به طرف شهید اخلاقی میزند او و محمود یوسف الهی هردو شهید شده بودند بعد از این حمله دو شهید را آورده بودند که شهید اخلاقی در کرمان تشییع و تدفین شد و شهید یوسف الهی به شهربابک منتقل شد که خیلی ناصر از شهادت محمود اخلاقی ناراحت بود و از دلاوری ها و رشادت های این شهید صحبت می کرد و مرتب به من نامه می داد.

* هنگامی که ایشان از جبهه بر میگشتند چه یادگاری هایی با خود می آوردند؟

- هیچ یادگاری با خود نمی آورد یک روز دیدم ناصر با سر و وضع خون آلود آمد وقتی به جبهه رفته بود به من نگفته بود. گفته بود من به تهران می روم ولی با محمدعلی فتحعلی شاهی و ارجمندی به جبهه رفته بودند ارجمندی تعریف می کرد ناصر وقتی داخل سنگر می رفته یک حالت و قیافه عجیبی پیدا می کرد ما همه از ناصر می ترسیدیم. کاملا قیافه اش در زمان رو به رو شدن با عراقی ها عوض می شده است. عرض می کردم وقتی وارد شد گفتم: کجا بودی؟ گفت: هیچی مادر لیاقت مادر شهید شدن نداشتی . من جبهه بودم. محمدعلی فتحعلی شاهی شهید شد من آوردمش.

خاطره ای که از ناصر دارم از آن دم آخر که از خانه بیرون می رفت نامه ای بسیار خوب نوشت بعدا که از جبهه می خواست بیاید آن قطره خونی روی آن بود. آوردنش رادیو تلویزیون آن را گفت و نوار خیلی خوبی روی آن ضبط کرد که از رادیو کرمان پخش شد و همسرش هم شد و دست ناصر را بوسید و گفت: ناصر امام گفته باید دست رزمندگان را ببوسیم آن هم دست همسرش را بوسید از هم حلالیت طلبیدند. خاطره جالبی آن لحظه عجیب لحظه ای بود که این زن و شوهر از هم خداحافظی کردند، ناصر رفت. در آن لحظه داماد یک ماهه بود همینقدر به شما بگویم.

مدینه با دوصد شادی بریدم رفت دامادی مادر

ناصر کفن شد خلوت شادیت مادر آخر حجله گاه دامادی سنگرت شد مادر

* بفرمایید هنگامی که ایشان از جبهه برگشتند و در مرخصی بسر می بردند به چه کارهایی می پرداختند؟

- اکثر به خانواده شهدا سر می زد و با آنها و دوستانش بود پهلوی من کم بود یا مزار شهدا بود یا با خانواده شان.

* آیا قبل از شهادت ایشان مجروح شده بودند؟

- خیر مجروح نشده بودند.

* چگونه از نحوه شهادت ایشان مطلع شدید و حالت خود را موقع شنیدن شهادت ایشان بازگو بفرمایید.

- پنج شنبه بود من و همسرش در مزار شهدا بودیم همسرش از طریق حاج قاسم اطلاع پیدا کرده بود من هم از طریق آقای ساوه مطلع شدم و آقای ساوه هم اطلاع نداشت که من مادر شهید هستم وقتی به من گفت اصلا نفهمیدم رفتم خانه اش در ابتدا به یک نفر گفته بود که ناصر شهید نشده است از ما رد شد به مصطفی موذن زاده گفته بود که ناصر شهید نشده است بچه ها بول نکردند و گفتند ناصر شهید نشده است بیایید برویم پهلوی آقای ساوه وقتی منزل ایشان رسیدیم آقایمان از ایشان پرسید آیا ناصر شهید شده گفت: من مزار شهدا بودم نمی دانستم ناصر شهید شده است بعدا آقای موذن زاده به من گفته که ناصر شهید شده وقتی این حرف را شنیدم چیزی نفهمیدم به زانو بر زمین خوردم بعد از نیم ساعتی که به هوش آمدم دیدم درون ماشینی هستم وقتی به خانه رفتم همسرش که شنیده بودم خیلی ناراحت بود همسر جوانی که یک ماه از ازدوا آنان گذشته بود دیگه مشخصه که چیکار میکرد. پدر پیرش هم به همین صورت وقتی از طریق لشگر آقای موذن زاده آمدند من که می دانستم ناصر شهید شده به ایشان گفتم ناصر شهید نشده؟ ایشان گفت نه گفتم من که میدانم ناصر شهید شده وگرنه شما بدون ناصر نمی آمدید.

* آیا از نحوه شهادت ایشان چگونه بود و میدانید که قبل از شهادت ایشان چه کار کرده و چه گفته است و در کجا دفن شده است؟

- قبل از شهادت ناصر در جبهه شب قبل خودش خواب دیده یا وحی رسیده بود که شهید می شود و همان شب دوستش شهید ماهانی را از چادر بیرون آورد بود و به ایشان وصیت کرده بود که اگر به کرمان رفتی خیلی چیزها را به ایشان گفته بود که به ما بگوید بعد هرچه علی ماهانی گفته بود قبول نکرده بود و گفته بود تو فقط گوش کن بعدا علی ماهانی وصایای شهید را به ما گفت: بعد تا صبح نماز شب خوانده و با خدا راز و نیاز کرده دوستانش می گفتند برای نماز صبح بیدارش کردیم که نماز بخواند نشسته گفته من نماز خوانده ام فهمیدم که آن شب را تا صبح بیدار بوده روز بعد که از بچه ها جدا شده و بچه ها گفته اند کی برمیگردی؟ همیشه می گفت: یا ظهر یا عصر برمیگردم در جواب گفته هروقت خواست خدا باشد می آیم. رفته بود و روز پیروزی خرمشهر نماز ظهر و عصر را هم در مسجد خوانده بود امام پیغام داده بود که اسیران را نکشید پیام دهید تا تسلیم شوند ناصر هم به اتفاق میثم بلندگو را بر میدارند و در نخلستان ها مرتب پیام می دادند شهید مهدوی به من گفت: ناصر مرتب مانند شیر در نخلستان های خرمشهر نعره می زد و پیغام می فرستاده و ما عقب بودیم یکی دو ساعت از این ماجرا می گذرد و عراقی ها گروه گروه به سپاه اسلام می پیوستند بعد از مدتی صدای ناصر قطع شد وقتی بالای سرش رفتم دیدم در حال اغما بود هنوز شهید نشده بود چون ناصر دوست داشت در دم شهید شود و تیر بخورد و درد معلول ها و کسانیکه تیر می خورند را بچشد. یادم هست یک روز از من سوال کرد مادر دوست داری من چگونه شهید شوم؟ گفتم: نمی دانم هرچه خودت دوست داری. گفت: من دوست دارم در آن واحد شهید نشوم همین طور هم نشده بود وقتی مقداری راه بطرف چادر صحرایی ایشان را حمل کرده بود نوز به چادر نرسیده تسبیح به گردن داشت و در زیر لب ذکر یامهدی می گفت که بردنش وقتی جنازه اش را هم اینجا آوردند مثل کسی که خواب باشد نورانی مثل گل محمدی ریش مشکی صورت نورانی تسبیح به گردن تیر هم به قلب ایشان اصابت کرده بود دست و ران اصابت شده بود همانطور که می خواست بدنش سوراخ سوراخ شده بود. ناصر میگفت: مامان خوبه به آدم مسلمان البته این را از زبان شهید اخلاقی می گفت یک روز بچه ها بلند شده بودند به محمد گفته بودند اگر دشمن ما را گرفت چگونه تیر خلاصی به خومان بزنیم در جواب گفته بود تیر خلاصی به خودمان نزنید خوبه انسان مسلمان بدنش را با قیچی ذره ذره کند و ایشان اجر ببرد ناصر هم همین نیت را داشت دوست داشت خیلی تیر به بدنش بخورد و آنی شهید نشود در راه خدا هرچه زجر بکشد بهتر است و همینطور هم شد.

* اگر خاطره ای از مراسم تشییع و تدفین ایشان به یاد دارید بفرمایید.

- وقتی فهمیدم سردخانه ی سپاه بود فردای آن روز به پادگان قدس رفتیم با همسرش رفتیم همسرش دست به بدن ناصر نگرفت وقتی گفتم چرا ایشان گفتند دلم می خواهد گرمی دست ناصر روی دستم باشد نمی خواستم دست به بدن سردش بزنم عکس گرفتیم وقتی تشییع جنازه شد چون ناصر به همسرش وصیت کرده بود که بالای جنازه ام سخنرانی کن در میدان مشتاق ایشان سخنرانی کردند و من هم بلندگو گرفتم ایشان سخنرانی مفیدی کردند که خیلی بی سابقه بود که یک دختر 17 ساله سخنرانی کردند. ایشان گفتند: می خواهم زندگینامه یک ماه زندگی که با ایشان داشتم به شما بگویم از اخلاص شب بعد هم برای رزمنده ها سخنرانی کرد. بعد از شهادت ناصر همان لباسی که شب عقد پوشیده بود به تن کرد، روسری سفید سرکرد، آرم سپاه به روی سینه داشت و هرکس که وارد می شد سخنرانی می کرد یک حالت بخصوصی داشت که از گفتن آن عاجز هستم.

* نحوه برخورد دوستان و آشنایان بعد از شهادت ایشان با شما چگونه بود و افرادی که بیشتر در مراسم شهید شرکت داشتند که بودند؟

- در مراسم تشییع چون شهدای دیگری هم بودند نیمی از مردم کرمان حضور داشتند تمام دوستان و آشنایان تا مراسم چهلم در منزل برنامه داشتیم نوحه خوانی سینه زنی بود یادم هست در مراسم رسم هست کماچ سهن می پزیم و به مردم می دهیم چون رزمندگان و پاسداران در مراسم بودند همسر ایشان تمام کماچ ها را به رزمندگان داده بود گفت: همین ها باید بخورند علاقه بخصوصی به سپاه و پاسداران داشت و بعد از دوسال از شهادت ناصر همسر یک پاسدار مومن و متعهدی شده است و همانی است که من دوست داشتم ایشان با چنین فردی ازدواج کند از طرف ایشان خیالم راحت است که همسر ناصر زندگی خوبی دارد الحمدلله.

* شهید به چه اشیاء یا آثاری علاقمند بود و نگهداری می کرد؟

- ناصر خیلی به کتاب و کتاب های قدیمی علاقه داشت و نهج البلاغه ... تنها عشقش به کتاب و قرآن بود.

* شهادت ایشان چه اثری روی شما گذاشت؟

- علاقه و اشتیاق من و بچه ها به انقلاب بیشتر شد و هر چه خوب بودند بهتر هم شهید شدند بیشتر در راه ناصرکار می کردند الان هم همینطوره دامادهایم همه شان خوبند همه انقلابی وصیتی که کرده بود گفته بود همه خواهرانم همسر پاسدار شوند و من دوتا از خواهرانش را به عقد دو رزمنده درآوردم عروسی یکی از دخترانم شهید ماهانی دعا توسل خواند و یک ازدواج اسلامی داشتند. الان هم هرچه از شهادت ایشان می گذرد روحیه بچه ها بهتر شده. دختران در امر سازندگی و تربیت جامعه فعالند.

* در مود شهادت ایشان آیا به شما و یا خود شهید الهاماتی می شد؟

- من متوجه نشدم ولی به ناصر الهام شده بود وقتی به نزدیکی دوستانش در محمدآباد رفتم ایشان گفتند شب جمعه که نماز شب میخوانده مثل اینکه به ایشان الهام شده باشد همیشه می گفت من شهید می شوم و روزی که از محمدآباد آمده هم برای تمام کردم خداحافظی کرده و گفته من شهید می شوم و مردم جبال بارز وقتی خبر شهادت ناصر را شنیدند مثل روز عاشورا قیام کردند و دسته های سینه زنی راه انداختند هنوز هم وقتی نام ناصر برده می شود خیلی ناراحت می شوند.

* چه خاطره دیگری از زمان شهادت ایشان به یاد دارید؟

- خاطراتی که دارم فیلم عقد ناصر را که برداشته بودیم روی دوربین بود تا عکس های شهادتش هم در همان دوربین برداشته شد شب هفت عکس های شهادت و عقدش را همراه برای من آوردند.

* انتظارات و توقعات شما به عنوان مادر شهید از افراد جامعه و مسئولین چیست و چه توصیه ای دارید؟

- خواسته ما این است که پا روی آرمان های شهیدان نگذاریم و ببینند این جوانان برای چه رفته اند و چه گذاشته اند مخصوصا پسر من همه چیز داشت و رفت مهندسی دانشگاه شریف سه سال خوانده بود همسر داشت شغل داشت همه چیز داشت اما برای رضای خدا و می گفت من مسئولم که بروم لشکر ثارالله و با دشمن بجنگم مسئولین فکر کنند که پا روی خواسته های شهدا نگذارند به امورات مردم رسیدگی کنند بالاخره کاری کنند که دل های مادران شهید هم به درد نیاید بعضی اوقات چیزهایی می شنیدیم که واقعا تحمل آنها سخت است مسئولین خودشان خیلی بزرگوارند و می دانند چکار کنند لازم نیست ما مادران بگوییم الحمدلله نعمت جمهوری اسلامی هست و کسانی در راس هستند که لازم به گفتن ما نیست الحمدلله جمهوری اسلامی جا افتاده و همه چیز خوب شده آن دوران گذشت. والسلام

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.