سيدنقي يازاج
نام پدر : سيدرضا
دانشگاه : دانشگاه تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : برق
مكان تولد : اصفهان (اصفهان)
تاريخ تولد : 1339
تاريخ شهادت : 1357/11/05
مكان شهادت : تهران
عمليات : درگيري با نيروهاي طاغوت
خاطرات پدر شهید سیدنقی یازاج
راوي : پدر شهيد

* سید تقی در سال 1339 در محله خوانسار چهارباغ و در خانه ای محقر و در بین خانواده ای با اساس و شیعه مذهب و مقید به مبانی و آرمان های عالی اسلام پا به عرصه وجود نهاد. دوران کودکی را همراه با پدر به کارگری در حد توان می پرداخت تا از این طریق سربار دیگران نبوده خود امرار و معاش کند. در زمان محصلی ابتدایی فوق العاده زرنگ و باهوش بود و مسئولین و مربیان وی از ایشان راضی بودند. پدر شهید می گوید من در روستاها به پیله وری مشغول بودم و مخارج زندگیم را تامین می نمودم.

* دوران کودکی را در خوانسار و سپس به گلپایگان رفت برای ادامه تحصیل در این راستا یکی از آقایان معلمین گفت سید بچه های شما درس خوان هستند، اگر گدایی هم کردی بگذار ادامه تحصیل بدهند حتما. زمانیکه یک تومان می گرفتند و از خوانسار به گلپایگان می بردند تا زمانی که اوایل انقلاب آقای خمینی اطلاعیه می داند و شهید هم در این امر شریک بود که می پرسیدم کجا می روی می گفت می روم خانه عمه ام که در گلپایگان بود.

* یک روز می رفتم تهران. گفت پدر حالا که می روی تهران یک کتابی هست می نویسم برایم بگیر و بیار اینجا. البته در منزل ایشان که در تهران بود و دیگر رفته بود تهران درس می خواند. گفت برو سه راه مولوی بگیر و بگذار توی گونی و بیاور گفتم مگر می گیرند؟ گفت بله بابا می گیرند. البته این مطلب مربوط است به اوایل انقلاب. در تهران رفتم مولوی طبق آدرس نزد آقایی به نام حاج آقا حسین گفتم حاجی من این کتاب را می خواهم. گفت: شما کی هستی و چه کسی شما را می شناسد. گفتم: من پیله ور هستم. گفت: برو بعد از ظهر ساعت 4 بیا اینجا تا کتاب را بدهم. رفتم و ساعت 4 آمدم با چهارتا گونی. کتاب ها را گذاشت داخل گونی و برداشتم آوردم همرا با اثاثیه پیله وری. پرسیدم اینها چه هستند؟ گفت: این مربوط به آقای خمینی است. کتاب هایی است که آقا چاپ کرده است. بعدا گفتم: چرا شب نیامدی منزل؟ گفت: من خانه عمه ام بوده ام. همان اوایل در تهران مغازه ای خریدم تا لبنیاتی بزنم. گفت: بابا من هم دانشگاه اصفهان قبول شدم هم تهران. مغازه را خریدم و ماندم در آنجا و بعد گفتم: برای من مشکل است بیایم اینجا. تو خود را درگیر اینجا نکن. ما دوتا برادر هستیم، کار را جمع و جور می کنیم که مشغول به کار شدند تا یکی دو سال اول انقلاب که گفت: بابا بیایید سر مغازه چون من درسم سنگین است نمی رسم.

من هم زندگی را در خوانسار هرچه داشتم فروختم راهی تهران شدم.

* کم کم انقلاب شروع شد و می گفتم: شما برادران کجا می روید و کجا هستید؟ گفت: شما کاری به ما نداشته باش می دونی که ما سادات هستیم و باید فریاد کنیم. با این حال من قرار نداشتم. زمانی که دیگر ایران شلوغ شد و به دانشگاه حمله کردند صبح بعد برادرش گفت: پا شو تا برویم دانشگاه تطاهرات. انقلاب دیگر کم کم داشت جان می گرفت.

* شهید یه روز آمد خوانسار من هم همراه او آمدم. سرکشی کردیم و برگشتیم. شب بلیط گرفته عازم تهران شدیم. رسیدیم که تهران خیلی شلوغ بود. اثاثیه ام را گذاشتیم گاراژ و رفتیم منزل. صبح زود روز بعد گفت: بابا ما می خواهیم برویم دانشگاه چون دانشگاه خیلی کشته شده اند. من گفتم: بابا من اسباب و اثاثیه ام تو گاراژ مانده. گفت: مشکلی نیست. این چهار برادرا با هم راهی دانشگاهی شدند. من هم بلند شدم راهی شدم. چون اگر قرار است بچه هایم کشته شوند من کشته شوم. سوار ماشین شدم راهی شدم. رفتیم جلو خیلی اوضاع وخیم بود. نگاه کردم دیدم جوانان ریخته شدند روی زمین. هی می آوردیم می گذاشتیم تو ماشین. گفتم: بابا بس است بیایید برویم. ساعت 2 بعدازظهر بود که یک آقایی به نام آقای حسینی که دید من خیلی بی تابی می کنم، گفت: بیا سید تقی پدرت را بردار و برو. راه افتادیم به طرف منزل. سر پل تهران نو که رسیدیم، گفت: بابا تو برو خانه تا ما توی این مسجد نماز بخوانیم و بیاییم منزل. گفتم: من هم می خواهم نماز بخوانم. گفت: نه تو برو ما هم می آییم. رفتم خانه دیدم طاقت ندارم. هرچه این طرف آن طرف دویدم خبری نبود تا اینکه ساعت 4 بعدازظهر بود که زنگ زدند. سید رضا شما هستید؟ گفتم: بله. گفتند: بیا بیمارستان سیدتقی زخمی شده است.

* شهید از نظر اخلاقی دیگر حرف نداشت. علاقمند به قرآن و دین بسیار عالی بود. قبلا هم گفتم از مدرسه که می آمد می رفت بنایی و برای من و شما کارگری. روزها درس می خواند و شب ها در مسجد قرآن می خواند. بسیار وارسته بود. اصلا به فکر مال دنیا نبود. می گفت: خمینی مال ماست. جنگ مال ماست. ما باید جلو باشیم تا مردم بیایند. ما جدمان علی(ع) است. حسین(ع) را کشتند تا اسلام زنده بماند. آری آنها رفتند و اسلام و دین را بیمه کردند.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.