محدوده ی فعالیت من بخش کلاله بود. در طی مدتی که در گنبد بودم گندم رسید و درو شد و بر اساس مشی و روشی که ما اجرا کردیم(سعی در عدم ایجاد جنگ در گنبد) دهقانان نفع سرشاری از برداشت گندم بردند. البته در این مورد برادران دیگر و خودم اشتباه زیادی داشتیم و شاید حتی گناهان بزرگی هم از ما سر زده باشد اما نیت ما خیر بود و شاید بعضی از اشتباهات مان عکس العمل است به روی بعضی از ارگان ها و شخصیت ها(همچون بنی صدر و بعضی از روحانیون گنبد) و عدم توجه آنان به وضعیت منطقه. طی اعمالی که ما انجام دادیم انقلاب در روستاها جا باز کرد. دهقانان ترکمن دیدند که اسلام نیز ضد استکبار و ضد استعمار ظالمانه هست. دیگر در دیوارهای خانه های ترکمن عکس امام یافت می شد، سپاه که نمی توانست از شهر گنبد خارج شود بر اثر همکاری با ما پایش تا دورترین روستاها باز شد و محبوب مردم شد. وحدت بین ترکمن و زابلی و فارس عینیت یافت. حتی جشن گندم در زادگاه توماج(یکی از چریک های فدایی، سر دسته کانون فرهنگی خلق ترکمن که اعدام شد) را برادران برگزار کردند و استقبال شدیدی هم شد. باز هم می گویم که اشتباهات و گناهانی از ما سر زد حتی از حزب اللهی ها، لیکن در نیت صداقت بود. پس از برداشت گندم با خاطری آسوده از این که توانستم مستقیما در جهاد سازندگی انقلابم نقش کوچکی ایفا کنم گنبد را پس از 5 ماه فعالیت ترک کردم. پس از این که حدود اواسط شهریور به گنبد برگشتم هنوز مدتی نگذشته بود که جنگ ایران و عراق شروع شد و این بار نیز تب جنگ مرا در خود گرفت. در این که اوضاع شهر تغییرات زیادی کرده بود دوستان گذشته ام اکثرا (حدود 90 درصد) چپ کرده بودند و یا هوادار مجاهد شده بودند، فقط بعضی سالم مانده بودند که آن ها هم در سپاه رفتند یا به جهاد سازندگی.
هنوز بسیج محله را کاملا شکل نداده بودیم که قرعه جنگ به نام من دیوانه زدند به سوی جبهه گسیل شدیم به مریوان رفتیم در حالی که آن چه پشت سر خود به جا گذاشته بودم عبارت بود از پدری که با سرعت به خط امام پیش می آمد، مادر که حزب اللهی شده بود و برادران و خواهری که روشن تر شده بودند. پس از مدتی که من برگشتم برادرانم محمد و اکبر پشت سر یکدیگر به جبهه رفتند و عبدالله نیز خود را برای رفتن آماده کرد. سرگروه ما کابلی ها، مهدی بابائیان بود که پس از بازگشت از جبهه معلوم شد آدم درستکاریی نبود.
در جبهه دوستانم عبارت بودند از مجید ذبیحی و ناصر پیراینده و مهدی فلاح(بچه محل هایم)، رسول (تهرانی) علی بردبار(نکائی)، جواد تقی زاده، محمدرضا عبدالله پور، علی اکبر مددی، محمدرضا ابوالقاسم پور، ناصری، هادی یحیی زاده، کریم یحیی زاده، حسنجان علی نسب، مجید پور علی، فیض الله کاظم نسب، محمود فلاحی، غلامعلی جباری، رمضان تقی زاده و چند نفر دیگر. همچنین در جبهه با چند برادر پاسدار آشنا شدم حسین قجه ای(زرین شهر) محمد اسماعیلی و اصغر(قم) جلال قائمی(نهاوند)
در مریوان در آخرین عملیات(60/1/15) که درگیری در روستاهای اورامات بود تیری به پایم خورد و با عصا به خانه برگشتم. دیگر اوضاع خیلی عوض شده بود. بنی صدر که از 17 شهریور سخنرانی های مفتضح خود را شروع کرده بود و برنامه 14 اسفند را به وجود آورده بود می رفت که به اعمال ضدانقلابی خود بیش تر دامن بزند، مجاهدین به فعالیت های خوشونت بار خود شدت داده بودند و مخفی و مخفی کاریشان اوج گرفته بود. در سطح محله مان هم ضد انقلاب دم می جنباندند. من که خانه نشین بودم مطالعاتی در زمینه سازمان مجاهدین خلق داشتم.