گواه سیزدهم
یک پوشه پر از کاغذ و عکس دادند دستمال و گفتند: « این هم همه ی آنچه که راجع به این سیزده نفر داریم . مواظبشان باشید٬ با خون دل جمعشان کرده ایم!» خواندنی ها را خواندیم و دیدنی ها را دیدیم . زندگی نامه و وصیت نامه و عکس های یادگاری و خاطرات قدیمی. باید از بین آن همه٬ چند خطی جدا می کردیم و اسمش را می گذاشتیم « معرفی شهدای هنرهای زیبا». وقتمان کم بود. عکس ها بسنده کردیم. یکی یکی از بین آن همه میراثی که (نه چندان اتفاقی ) به ما رسیده بود جمعشان کردیم و گذاشتیمشان کنار هم. شمردیمشان که خدای ناکرده از قلم نیفتاده باشند. یک٬ دو٬ سه ...٬ یازده٬ دوازده ٬ دوباره شمردیم . سه باره ... از دوازده بالاتر نرفت که نرفت. باز آن پوشه موروثی را زیر و رو کردیم سودی نداشت. ذیق وقت مجبورمان کرد به همان دوازده نفر اکتفا کنیم . روز برنامه دکتر حبیبی گفت می خواهد نام آن سیزده نفر دوباره مرور کند . اما فقط دوازده اسم به گوشمان خورد! تقریباً یک سال گذشت. دوباره زمزمه هیا « گواه» به گوش رسید. با زهم رفتیم سر وقت همان پوشه و باز هم آن دوازده٬ سیزده نشد. همه از سیزده شهید می گفتند و فقط نام دوازده نفر را به یاد داشتند دیگر داشتیم کوتاه می آمدیم وسیزده های روی پوستر و لوگو و ... را دوازده می کردیم که پیدایش شد سیزدهمین آن دوازده نفر طاقت نیاورد و شد « گواه » گمشده ما. «حسین رهساز» هنرهای زیبا...
نیم ساعت دیگر هواخوری تمام می شد. کاغذ و قلم را برداشت و نوشت « سلام٬ سلام به مادرم که اینجا فقط ناراحتم که مبادا ناراحت من باشد . مثل همیشه نگران چیزهایی هستی که همه جا هست . غذا٬ لباس٬ استراحت و ان شاءالله سلامتی . به انسیه سلام برسانید بگویید سرانجام کار من معلوم نیست٬ صاحب اختیار است. برای زندگی اش تصمیم بگیرد.».
حسین سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد٬ چهارمین فرزند بود و شش خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش اصالتاً زرندی بودند. حسین ۱۰ ساله بود که آمدند به روستای حصار مهتر رباط کریم .آن ها یک خانواده مهاجر بودند که چیزی از خودشان نداشتند. نه نفر دریک اتاق پانزده متری زندگی می کردند.سقف خانه میزان نبود و برف و باران که می بارید چکه می کرد . پدر کار می کرد دخترها همراه ماد رتوی خانه گلیم یا قالی می بافتند و پسرها می رفتند باغ .
سال ۱۳۵۱ رهسازها آمدند رباط کریم . آن موقع رباط کریم نه روستا بود نه شهر . حسین تازه دیپلم گرفته بود . دوره سپاهی دانش را با بالاترین رتبه طی کرد . وقتی رفت ابلاغش را بگیر٬ مسئول مربوطه گفت: « شما برای هر منطقه تهران که بخواهید٬ می توانید ابلاغیه بگیرید.» حسین ابلاغش را برای روستای صالح آباد شهریار گرفت. روستای سرسبزی بود. بیست نفر شاگرد داشت که از توی باغ و زمین کشاورزی کشاندشان سرکلاس درس. مدیر٬ ناظم و معلم خودش بود و بعد ازظهرها هم می رفت کمک میوه چینی٬ یا دروی پیرمردها و پیرزن های دست تنها.دوسال از فوت پدر می گذشت که انقلاب شد . آن اوایل گروه های مختلف فعالیت تبلیغاتی می کردند . حسین در انجمن اسلامی٬ دفتر تبلیغات مساجد و کتابخانه ها ساعت ها می نشست و با آن ها بحث می کرد.
بعد از دوره راهنمایی شاگردانش را تشویق می کرد در رشته های هنری ادامه تحصیل بدهند. می گفت :«هنر آدم را از تکرار و عادت نجات می دهد».
تازه جنگ شروع شده بود. حسین دوباره به عنوان خبرنگار و بار سوم د رتیرماه ۶۱ عملیات رمضان با سمت آرپی جی زن به جبهه رفت . او عادت داشت کارهای زمین مانده را انجام بدهد . یک روز ک با آمبولانس برای جمع کردن مجروح ها رفته بود عقب٬ توی جاده چند ایرانی را دید که اسیر عراقی را گرفته بودند وبه شدت کتک می زدند . یکی از آن ها اسلحه اش را گذاشت کنار گوش اسیری که زخمی٬ روی زمین افتاده بود و می خواست تیر خلاص بزند که حسین مچ دستش را محکم گرفت : « تو حق نداری این کار را بکنی! برای چی آمدی بجنگی ؟ آدم کش؟» بعد اسیر مجروح را سوار آمبولانس کرد و پشت جبهه تحویل بهداری داد. در همین عملیات به قوزک پای حسین تیر خورد و استخوانش خرد شد. نیروهای ایرانی مجبور بودند٬ عقب نشینی کند سربازها تنها کاری که می کردند٬ زخمی ها را ۵ نفر ۵ نفر کنا رهم می گذاشتند . حسین هم جزئشان بود. دو روز در گرمای تیرماه٬ خودش را زیریک تکه برزنت از نور مستقیم خورشید حفظ کرد. غروب روز دوم٬ عراقی ها آمدند سراغشان با سرنیزه و قنداق تفنگ همه را می زدند و به آن ها که حالشان بد بود٬ تیر خلاص شلیک می کردند . سرباز جوانی که بالای سر حسین ایستاده بود٬ تفنگش را روی صورت او گرفت و گلنگدن راکشید٬ حسین چشم هایش را بست اما صدای افسری که فریاد کشید «صبر کن ! صبر کن ...!» جانش را نجات داد.
بیشتر اسرایی که درعملیات رمضان اسیر شدند٬ در اردوگاه موصل زندانی بودند . بعضی ها می گفتند اینجا آخر دنیا است.
فرمانده می گفت: « شما اسیر هستید . ما ملزم نیستیم سالم تحویلتان بدهیم. ما جسم شما را پس می دهیم . حالا دیوانه٬ فلج٬ یا معلول بشوید برایمان فرقی نمی کند. همین که زنده باشید کافی است . به عنوان یک اسیر تحویلتان می دهیم و یک سرهنگ تحویل می گیریم . سیاست ما نسبت به شما یک سیاست مکتوب است . با یک دست٬ غذا بدهیم که نمیرید و با دست دیگر بزنیم که بدانید اینجا عراق است و اسیر هستید».نامه های حسین که می آمد٬ مادر خیلی ناراحت می شد٬ جلو بچه ها گریه نمی کرد چون می ترسید برای حسین بنویسند یک شب که همه خوابیدند٬ دو رکعت نماز خواند و بعد هی اشک ریخت و به ترکی گفت خدایا من دیگر طاقت ندارم. حسین مرا آزاد کن. او مریض است سرش٬ کمرش درد می کند. کاری کن چهار سال این بچه مجروح ومریض من کنارم باشد. اگر علیل است٬ مریض است من حاضرم با صبر و حوصله جمعش کنم فقط زنده برگردد.
آقای نوراعتماد٬ وقتی داشت آزاد می شد٬ به حسین گفت: « حسین جان تو که پات مشکل داره بیا توی این طرح که جانبازها را زودتر آزاد می کنند٬ اسمت را بنویس حسین خندید و گفت : « خدایی که منو آورده اینجا وقتش که شد٬ آزادم می کند».
روزی که وسایلش را جمع کرد٬ همان جا دو رکعت نماز خواند٬ بعد رو کرد به سرباز عراقی و گفت : « ۸ سال این جا بودیم٬ زحمت ما را کشیدید٬ حلال کنید.» اشک توی چشم های سرباز حلقه زده بود. بند تفتگش را روی دوشش انداخت و رفت.
سال ۱۳۷۱ حسین نفر اول کنکور هنر شد و در رشته گرافیک در دانشکده هنرهای زیبای تهران شروع به تحصیل کرد. مثل گذشته چند جا با هم کا رمی کرد. مسئول فرهنگی ستاد آزادگان هم بود. حالا مجبور بود با عصا راه برود و می گفت یک لحظه نیست که کمر درد نداشته باشد.
سال ۷۳ چهار سال بعد از آزادی٬ حسین خونریزی معده کرد و بردنش بیمارستان امیر اعلم. پزشک ها بعد از معاینات و آزمایش های زیاد که فقط خودشان سردر می آوردند٬ گفتند وضع کمر و معده اش وخیم است و خونش مشکوک به آلودگی با مواد شیمیایی است. سردردهایش آن قدر شدید شده بودند که اگر کسی وارد اتاقش می شد٬ فکرمی کرد او در حالت کما است. شب چهارشنبه۲۷مهرماه۱۳۷۳ گاهی به هوش بود ودوباره از هوش می رفت.پشت هم تکرار می کرد : « خدایا نشد! خدایا نشد!» حاج آقا ابوترابی که آن روز بالای سرش بود٬ بعد ها گفت: « آن قدر این جمله را تکرار کرد که گفتم: حسین جان چی نشد؟ چی از خدا می خواستی که می گویی نشد؟» صدای مرا که شنید٬ چشم هایش را باز کرد و گفت: «از خدا می خواستم سلامتی داشته باشم که یک عمر٬ یک لحظه آرامش نداشته باشم در راه خدت به خلقش اما نشد...»
آخرین یادگاری که ازحسین رهساز در دفترچه دوست آزاده اش باقی مانده بود این بود: از اسارت بی نهایت راضی هستم و از عهده شکر آن عاجز! خدا اسیرم کرد تا اسیرنشوم....»