شهید حمیدرضا صلواتیان در ماه رمضان سال 1347 در بیرجند متولد شد. جوهر وجودی حمیدرضا در کانون پر مهر خانواده ای شکل گرفت که عشق و علاقه به خاندان عصمت و ولایت در آن خانواده جاری بود. او در دامان مادری از ذریه حضرت زهرا(س) با دین و اهل بیت آشنا شد و رشد کرد. حمیدرضا از هوش سرشاری برخوردار بود و همیشه تبسم بر لب داشت و هیچ چیز او را از فعالیت های مذهبی باز نمی داشت. از این رو در کنار تحصیل به آموزش احکام دینی می پرداخت. دست تقدیر در ابتدای نوجوانی محرومیت از نعمت پدر را برای وی رقم زد پدری که همیشه سعی در کسب روزی حلال داشت. علاقه به فعالیت های مذهبی میراث ارزشمند تربیت صحیح و دینی او بود که هر روز در او شعله می کشید. در یکی از اردوهای فرهنگی پایش به جبهه باز شد و او گویی گمشده خویش را یافته بود. حمیدرضا دانشجوی دانشگاه زابل بود .در لحظات آخر خداحافظی با خواهرش وقتی از او خواسته شد حالا که چند دفعه رفتی و اکنون که نزدیک مهر و شروع درس هایت است چند ماهی دانشگاه برو و دوباره جبهه به جبهه برو گفت: «تا زمانی که جبهه است دانشگاه ما هم همان جاست .یا عمودی می آیم یا مرا افقی می آورند.»
او با بیش تر شهیدان کربلای 5 گردان 409 که ویژه رزمندگان سیستان بود هم رزم و همسنگر بود. در کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان او شهید و عده ای نیز زخمی شده بودند اما توفیق شهادت از حمیدرضا سلب شده بود، ناچار پس از عملیات به همراه سایر رزمنده ها برای چند روز استراحت به خانه بازگشت. برای تجلیل از این جان برکف در مزار شهدای زابل تدارک استقبال دیده شده بود اما به علت تاخیر در ورود بچه ها مراسم را در مسجد حکیم برگزار کردند. غیبت حمیدرضا باعث شده بود که اعضای خانواده تصور کنند او یا به شهادت رسیده یا به اسارت دشمن بعثی درآمده! آن شب در خانه اندوهی بزرگ موج می زد و سکوت در همه جا چتر افراشته بود که ناگهان حمیدرضا با چهره ای خندان به خانه بازآمد. قبل از همه مادربزرگ را به آغوش کشید و در همان حال گفت: «مادرجان تو را به خدا این بار دعاکن که از جبهه زنده برنگردم تا این قدر باعث آزار و نگرانی شما نشوم.» حمیدرضا در آن عملیات با این که مجروح شده بود اما جراحت های بی شمار را پنهان نگه داشته بود مبادا به نگرانی و اندوه خانواده دامن بزند و از رفتن دوباره اش ممناعت کنند. حمیدرضا پس از چند روز(در 66/7/5) بار دیگر پوتین هایش را به پا کرد و راهی خط شد اما گویی خواست وی برآورده شده بود زیرا این بار او در حجله ی تابوت و بر فراز دست ها و تکبیرها به خانه بازآمد تا مادر حنای دامادی به دست و پای فرزند ببندد.