شهید حشمت الله رضایی در سال 1342 در روستای علمده از توابع شهرستان محمود آمل در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. پدرش کشاورز بود و متولی حسینیه ی روستا.
شهید رضایی در سن 10 سالگی به تحصیل اشتغال یافت و استعداد و نبوغی خاص از خود نشان داد و پس از طی مراحل ابتدایی و راهنمایی دوران دبیرستان خود را در رشته ی تحصیلی تجربی آغاز کرد. در سال دوم دبیرستان به عنوان نیروی امدادگر به جبهه اعزام گردید و بعد از سه ماه به دیار خویش بازگشت و به عنوان عضو مؤثر و فعال در شورای انجمن اسلامی پایگاه مقاومت بسیج شروع به فعالیت کرد. بعد از سه یا چهار ماه مجددا به جبهه کردستان اعزام شد و بعد از بازگشت از این جبهه بعد از 15 روز برای سومین بار عازم جبهه کردستان شد و در واحد تخریب لشکر 25 کربلا مشغول به خدمت شد.
در سال 1362 در جبهه های جنوب، هنگام خنثی کردن مین، با انفجار یک مین، یکی از انگشتان ایشان قطع و دو انگشت دیگرشان فلج می شود (که البته بعداً شفا پیدا می کند).
ایشان در سال 1363 درعملیات والفجر 6 به عنوان آرپیچی زن شرکت داشت. شهید رضایی، در سال 1365 درکنکور سراسری شرکت کرد. در رشته ی پزشکی پذیرفته شد و همزمان در دانشگاه علوم اسلامی رضوی نیز قبول شد. اما به خاطر علاقه ی خاص به طلبگی، تحصیل در دانشگاه علوم اسلامی را ترجیح داد.
بعد از یک ماه تحصیل در این دانشگاه به عنوان غواص و اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر عازم جبهه شد و سرانجام در تاریخ 65/10/4 در عملیات کربلای 4 در منطقه ی عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
مادر شهید در کنار جسد بی سر ایشان با افتخار می گوید: «فرزندم مانند امام حسین (ع) جان داد و سرش را هدیه به اسلام و رسول خدا کرد».
شهید بزرگوار آخرین فرزند این خانواده بوده در زندگی کوتاه خود چنان درسی از مکتب جهان شمول اسلام گرفته که مایه ی سرافرازی این خانواده در میان مردم بوده است شهید از همان ابتدای زندگی و در همان بدو ورود به مدرسه استعداد شایان خود را در سطح بسیار وسیع در محل و در مدرسه نشان داده است که این کارش باعث ایجاد علاقه زیاد آموزگاران خود گردیده بطوری که همیشه با او در تماس بوده و تا سنین راهنمایی را بیش از راه دور و استان های دیگر نامه دوستانه رد و بدل می کردند.
شهید مدرسه ابتدایی را درمحل سکونت به عنوان دانش آموز ممتاز به اتمام رسانده بطوری که نمازهای یومیه و روزه اش را در این دوران در دوران حکومت ستمشاهی شروع کرده است. تا اینکه در مدرسه راهنمایی در محل دیگر شهرستان محل سکونت قدم گذاشته بطوری که ظاهرا با انقلاب مصادف گشته و بادپران مخرف محورش که وارد عقاید مارکیستی بوده اند مقابله و اعتراض کرده و فعالیت اسلامی خودش را شروع کرده است تا اینکه رشد کرده و به دبیرستان راه یافته و به عنوان عضو شؤرای مرکزی انجمن اسلامی آموزشگاه در شهر فرید و نکتار به اتفاق دوستانش فعالیت های اسلامی خودش را با کمک مدیر مذهبی و دبیر حزب اللهی خودش شروع شده است و همچنین به عنوان دانش آموز خوب و زیرک آموزشگاهم شناخته شده است شهید در این ایام در محل سکونت خود توانسته به عنوان شورای مرکزی انجمن اسلامی و پایگاه مقاومت بسیج درآمده و فعالیت آموزشی و تبلیغی بخصوص در قسمت کودکان و نوجوانان و تشکیل کلاس های هفتگی در کتابخانه روضای محل سکونت در غروب ها مؤفق شود و بچه ها و نوجوانان را دور خود جمع کرده و راهنمایی و مطالب لازم را ارائه می دارد. شهید در ماه پنج سال 61 توانسته برای اولین بار در جبهه ی جنوب شرکت کرده و مدت سه ماه حضور داشته و برگشته و دوباره یک سه ماهی را در جبهه ی غرب اعزام گشته و آن طوری که دوستانش تعریف کرده از یک روحیه ی عبادی خاصی برخوردار بوده و همیشه در دعاها شرکت کرده و بچه ها شاهد نماز شب ایشان و گروه های طولانی ایشان به حالت سجده در دعاها بوده و ضجه های ایشان را در نیمه های شب شاهد بودند بطوری که بچه ها آن را وادار نموده که به عنوان پیش نماز و امام جماعت سنگر انتخاب کرده بودند و هم سنگران از پیرمردان و بزرگان آن طوری که خودشان می گفتند علاقه ی زیادی نسبت به ایشان داشته و اظهار دوستی می کردند شهید درباره چهارم به جبهه به عنوان تخریب چی در جبهه ها اعزام بطوری که دوستان زیادی از ایشان به شهادت رسیده و می گفت که من لیاقت آن را ندارم و خلاصه در 62 ماه اردیبهشت در اثر منفجر شدن این انگشت شصت و تنش قطع و دو انگشت ایشان فلج گردیده که در حسینیه روستا در خوابی که خودش می بیند آقا سیدالشهداء آن را سالم می کند شهید بعد از مجروح شدن که در منزل بوده فرصت بدست آودره و با سپاه پاسداری و جهاد سازندگی همکاری زیاد داشته بطوری که در اثر این فعالیت ها به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت و مسئول انجمن اسلامی روستا مشغول انجام وظیفه و همچنین مسئول کتابخانه سپاه پاسدارای و اتحادیه انجمن های اسلامی شهر گشته تا اینکه خوب گشتند و باز چیدش بار به جبهه عزیمت نموده و بار آخر در 65 از طرف دانشگاه اعزام گشته و وقتی در جبهه جنوب مورد اعتراض برادرش اینکه چرا به این زودی دانشگاه را ترک گفته به جبهه آمدی در جواب می گوید طاقت تحمل عدم حضور در جبهه را نداشته و همراه دوستان آمده و خلاصه یک روز قبل ازشهادت نامه ای برای برادرش با این عنوان در غروب خویش در کربلای زمان این شاید آخرین نامه ای است برای شمال می نویسم و من را حلال کنید و وصایای خودش را نوشته و خلاصه سر مبارکش به مانند سالار شهیدان حسین (ع) از بدن جدا گشته و به لقاء الله و به معشوق خود رسیده و جسد بی سرش را به خانواده اش برگدانده و به دشمنان و بی خیالان ثابت کرده که ما فرزندان قرآن و سربازان خمینی بت شکن هستیم. همچنین توتسار ای کاش به صورت عارضه دارد که ارسال می گردد.
شهید حشمت الله رضایی در بین دوستانش نمونه بود. او به عنوان فرمانده پایگاه بسیج، نوجوانان را جمع می کرد و برای آنها کلاس های عقیدتی سیاسی تشکیل می داد و آموزش های لازم را تعلیم می داد.
وی از لحاظ عبادی در سطح بالایی قرار داشت و ضجه و ناله هایش در دعای کمیل به گوش مردم آشنا بود و نیز گریه ای نماز شبش تأثیر خاص بر افراد خانواده اش می گذاشت و او با وجود کمی سن به عنوان یک الگو و اسوه شناخته شده بود و بالاخره بعد از دو سال خدمت در جبهه های نبرد به آرزوی دیرینه اش رسید.