شهید برادر ناصر قاسمی در سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مستضعف در محله حیدر به دنیا آمد. در سن پنج سالگی راهی دبستان گردید و در سال سوم دبیرستان پدر خویش را از دست داد و از آن به بعد تحت سرپرستی برادران تحصیلات خود را ادامه داد و سال ششم دبیرستان خود را در یکی از دبیرستان های شیراز به پایان رسانید.
با وجود این که در خانواده ای خیلی ساده و بی آلایش می زیست علاقه فراوان به کسب علم داشت و در ورزش فعالیت زیادی داشت. او در حین تحصیلات خود در ایام تعطیلات به کار می پرداخت. از جمله مدتی در پالایشگاه شیراز.
از نظر تقوی می توان او را نمونه دانست. پس از پایان تحصیلات دبیرستان از طرف نیروی دریایی به وی پیشنهاد ادامه تحصیلات در آن رشته داده شده بود ولیکن چون نظر خوشی به آن رژیم نداشت این پیشنهاد را نپذیرفت و پس از آن از طرف ساواک شیراز مورد تعقیب قرار گرفت که پس از گرفتن ساواک توسط مردم انقلابی، برگه تعقیب او به دست ما افتاد.
در سال ۱۳۵۵ وارد دانشگاه شد و در رشته مورد علاقه خود کشاورزی تحصیلات خود را ادامه داد. او مبارزه خود را با رژیم از طریق خواندن کتاب و با قبول مسئولیت کتابخانه جوادالائمه رزقان و تشویق جوانان و نوجوانان به مطالعه آغاز کرد و در اکثر راهپیمایی ها نقش عمده ای داشت. به خصوص در زمان شهادت برادر ناصر رضازاده و روز گرفتن ژاندارمری و ساواک توسط مردم نقش موثری داشت.
در زمان اختناق با تشکیل نمایشگاه عکس در حسینیه حیدر، فجایع رژیم شاه و عکس های شهدا و نقش عمده آمریکا در این فجایع ضربه مهمی به رژیم شاه وارد آورد که این نمایشگاه با استقبال همه مردم روبرو شد.
پس از پیروزی انقلاب فعالیت خود را همچنان ادامه داد و از اعضاء امنا مسجد و حسینیه حیدر بود که مدتی
بر اثر مخالفت با رئیس دادگاه انقلاب شیراز "عندلیب" که خود روحانی نما ولی با روحانیت اصیل مخالف بود زندانی شد که بعد از زندانی شدن ناصر همراه با آقای شیخ حسن سعیدی ماهیت عندلیب مشخص شد.
بعد از بیرون آمدن از زندان و شناختی که از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیدا کرد، در ۸ رمضان ۱۳۵۹ وارد سپاه پاسداران شیراز شد و در این مدت در سپاه پاسداران شیراز فعالیت داشت و مدتی سمت مربی پرورشی دودج زرقان را داشت ولی چون سخنانش به مذاق عده ای خوش نیامد خیلی زودتر از آن که خودش می خواست این سمت را ترک گفت و دوباره به سپاه این محلی که مورد علاقه اش بود روی آورد.
در محرم سال ۱۳۵۹ به جزیره خارک اعزام شد که به سلامت بازگشت و در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد که ثمره این ازدواج در آینده ای نزدیک به دنیا می آید و ادامه دهنده راهش خواهد بود.
وی در تمام دوران زندگیش از هر چه خان و سرمایه دار و فئودال بود بیزار بود و عقیده داشت که هیچ سرمایه ای بر روی هم انبار نمی شود مگر این که حق ضعیفی پایمال شده باشد. او بزرگتر از آن بود که دنیا و مقام و ثروت این دنیا برایش ارزشی داشته باشد و به آن ها دلبستگی داشته باشد. مقام و پست برای او بی اهمیت بود.
تمام اوقاتش را صرف مطالعه و بررسی و تحقیق می کرد. هیچ گاه و هیچ گاه کتاب از دستش نمی افتاد. پیوسته مطالعه می کرد و می گفت: مستضعفین این انقلاب را آغاز کردند، مستضعفین خون دادند و طبقه مرفه اکثرا هنوز دربند همان تشریفات هستند.
وی تا آن جا که می توانست برای انجام وظیفه الهی و انسانی خود کوشش کرد. هم چنان به مطالعات و سخنرانی های خود ادامه داد و پیوسته از شهدا می گفت و بالاخره در محرم سال ۱۳۶۰ برای دومین بار از طرف سپاه پاسداران مرودشت به جبهه رفت که این بار نیز در جبهه بستان به گفته همسنگرانش با فعالیت های چشمگیری همه را به تحیر وا داشته بود.
با آوای قرآنش همه سنگرهای اطراف را بیدار می کرد و اکثرا شب ها به جای دیگران نیز نگهبانی می داد و مواضع دشمن مزدور را شناسایی می کرد و آن قدر جان برایش بی ارزش بود که در راه خدا از دادن آن هیچ گونه اغماض نداشت و در روز 20آذر سال 60 خود نیز به خیل عظیم شهدای انقلاب پیوست و به گفته خود "زنده جاودانی شد و به مطهری ها پیوست. "