تورج باليني
نام پدر : نصرت الله
دانشگاه : مركز تربيت معلم شهيد مطهري مراغه
مقطع تحصيلي : كارداني
رشته تحصيلي : آموزش ابتدايي
مكان تولد : ميانه (آذربايجان شرقي)
تاريخ تولد : 1343
تاريخ شهادت : 1366
مكان شهادت : كردستان

معلم شهید: تورج بالینی

فرزند: نصرت­الله

صدای گام­های تو با حس آمدنت درآمیخت در طلوع سبز: 1343 (شهرستان میانه)

و خورشید داستان غربت آغازید در غروب سرخ: 1366

گفتند راه آسمان را یافته­ای، نشانی­ات را از نسیم پرسیدم: عملیات کربلای 5، منطقه­ی کردستان

معلم که شدی، آسمان اندیشه­ات همیشه شوق رویش داشت: فوق دیپلم آموزش ابتدائی و سه سال خدمت صادقانه در محراب علم و عمل معلمی، سمت خدا را نشانت داد.

روایت اول:

اشکا­هایم را پاک می­کنم، دلم شور می­زند روزی را که پیدایت کنم و در امتداد نگاهت بسوزم. می‌خواهم وقتی تو را دیدم لب­های خشکیده­ام را بر روی پاهای زخمیت بگذارم تا در امتداد دریاییت سیراب شوم. می­خواهم وقتی تو را دیدم غرق در رویای چشمانت شوم و دیدن را بیاموزم و پستوی نگاهم را ویران کنم تا فقط تو را ببیند. می­دانم که روسیاه­تر از آنم که با تو هم کلام شوم، اما چه کنم که سیل اشک مرا به زلال تو نزدیک می­کند. دارم تو را احساس می­کنم. داری از کنارم می‌گذری. بی آن که خلوت روزمرگی را برهم زنی، هنوز هم جسم صد پاره­ات، چه آنها که خاک شدند و در وسعت تنگ زمین گرفتار آمدند و چه آنها که ماندند و ماندنشان چون تکه­های خورشید، یخ‌های غفلت ما را آب کرد، مرا به سوی تو جاری می­کنند.

صدایت را که می­شنوم دست و پایم را گم می­کنم. آخر فاصله­ی میان من و تو حتی یک وجب هم نبود. اما این بار چنان از تو دورم که احساسا شرم می­کنم. ای کاش خاک می­شدم و سینه­ام را زیر پاهای رنجورت آرام می­کردم و ای کاش می­شد ذره­ای از رنجش آن روزها را خرید!

عصر یک روز پاییزی است و باز هم بچه­ها سراغ تو را از من می­گیرند. می­خواهند باز هم از تو بدانند. از عموی جوانشان که در بحبوبه­ی جوانی، در سن و سالی که جوانان برای خویش هزار امید و آرزو دارند، قدم در راهی نهاد که می­دانست شاید هیچ وقت برگشتی به دنبال ندارد. دوباره سراغ نامه­هایت رفته­ام، نامه­هایی که برای من نوشتی و مرا بیش از پیش مرهون لطف و محبت خود نمودی. بچه­ها مشتاقانه در کنارم می­نشینند و دارم قامتم را در برابر پاکی­های تو خم می­کنم. ای کاش می‌توانستم پاهایم را قربانی پاهای نلغزیده­ات کنم. به خدا وقتی در فضای پاک نفس کشیدنت زندگی می­کنم، سبک می­شوم و زنده و این زندگی امروز، در آینه­ی نگاه بچه­ها جای دارد. در شگفتم از کار خدا و محبت دل­ها که چگونه با عمویی که هیچ گاه او را ندیده­اند، این گونه پل ساخته­اند برای شناختنش. می­خواهند بیش­تر از تو بدانند تا مسیر زندگی‌شان را براساس عقاید و آرمان­های تو تنظیم کنند و یقین­ام این است که اگر می­بودی و می­دیدی که شهادتت جان تازه­ای در کالبد پژمرده­ی بچه­ها دمیده است به خودت و راهت می بالیدی!

روایت دوم:

در زلال چشم­هایشان خیره می­شوم. سراپا شورند و امید. امیدی به آینده­ی ایرانی که با خون عموی 23 ساله و دل داغ­دار پدربزرگ و مادربزرگ­شان و صدها و هزاران جوان چون تو و خواهران و مادران دل سوخته­ی دیگر به ثمر رسید. شاید تا دیروز چون عابر بی­احساس از کنار قبرتان می‌گذشتند و هر چه گرد و غبار فراموشی بود بر روی لحظه­های بازگشت می­نشست. اما از روزی که نسیم باد شهیدان در مرور خاطرات تو وزیدن آغاز کرده است، تظاهر به شناخت نداری که ارزش ایران را خوب می­دانیم و می­شناسیم دشمنان دوست­نما و دست­های پنهان پس پرده را که آروزی دیرینشان چپاول نقدینه­ی عمر شما بوده است و امروز آنان که مانده­اند وظیفه­ای خطیر بر عهده می‌گیرند، حفاظت و حراست از میراث پاک عموی به خون غلطیده و در این بین وظیفه­ی خطیر من، معرفی سیمای آفتاب گون تو. می­گویم: «بچه­ها عمویتان به شدت پای­بند نظم و مقررات خاص خویش بود و در همه کاری برنامه­ریزی و تقسیم­بندی زمانی داشت.

و اولین نیاز او، تکلیف بود و مدرسه. می­گفت: «هر انسانی نه تنها در قبال خود، بلکه در قبال سایر هم­وطنان و هم­نوعان خود مسئول است.» و برای انجام صحیح این وظیفه، اولین گام تحصیل علم و دانش بود.

تورج، مرشدی بود برای چگونه زیستن و مردی بود از نسل صبر و صداقت که کوله­بار رفتن بر دوش گرفت. آخرین نامه که رسید؛ عکس چشمانت را سینه­ریز دیوار نمودم تا به هر آمدن و رفتن تازه کنم مهری را که با تو آغاز کردم.

روایت سوم:

آخرین فرزند خانه بودی و دردانه­ی پدر و مادر و یار شفقی و همراه و همراز زندگی­ام که تحمل رفتنت نبود. رفتنی که بی­شک می­دانستم برگشتی در کار نیست. بسیار چون تو رفته بودند و حتی پیکرشان نیامده بود تا مرهمی بر زخم­های دل پدر و مادران باشد و تو می­دانستی و دیده بودی. می­دانستی و خود در پشت جبهه در سنگر مدرسه می­جنگیدی.

صفای پاک روحت آمیخته با معصومیت کودکانی بود که تو را مردی از تبار شقایق خواندند که برای شقایق زندگی رویش است و چه عظمتی دارد رویش آن در سینه­ای که از تیر عشق خونیین است. گفتی: «امروز همه از پیر و جوان در هر شغل و جایگاهی، از معلم و کارگر در مقابل حکم امام مسئولیم. اگر من امروز از پیر و معلمم پیروی نکنم، نباید فردا به انتظار این باشم که دانش­آموزانم از من حرفی بشنوند! من نمی­توانم بدون این که حتی یک بار پایم خاک جبهه را لمس کرده باشد، به آنها بگویم که در غم از دست دادن پدران شهیدتان غمگین نباشید!»

و چون به خانه و کاشانه پشت کردی، در دروازه­ی وصال به انتظار اذن دخول نشستی. این بار تجارتی آغاز کرده بودی بین زمین و آسمان. تجارتی که در آن غیر از عشق چیزی معامله نشد و سرمایه­اش جان بود و سودش دیدار یار.

راستی بچه­ها، حرف­های ناگفته­ی مردان خدا بسیار است و من هر بار گه دست به دامن آسمانی عمو می­آویزم، شرمنده­ی صبر اویم. عمویتان معلم خوبی بود. چرا که می­دانست اگر شاگردان درس را به گونه­ی علمی بیاموزند برای همیشه در لوح ذهنشان حک می­شود و خود رفت تا عمل کند. شاید روزی را دیده بد که زیباترین تندیس را طراحی کرده است.

خورشید بودی که صمیمانه و بی­ادعا بخشیدی که کار دل تفسیر کردنی نیست. همان روز اولی که در دانشسرای تربیت معلم شهید مطهری مراغه پذیرفته شدی، گفتی: «ایرج خان! آرزوم دارم برای همیشه در مناطق محروم کشور خدمت کنم و دین خویش را نسبت به این لطف خداوند ادا نمایم.» و سرانجام رفتی. آن هم پای­کوبان! آخر کسی را که بر لب حدیث دریا باشد، مگر از سراب تشنگی بیم دارد؟! و این بار دوری از سراب زندگی را بر همه­ی نقش­ها و طرح­ها و وابستگی­ها برگزیدی.

روایت چهارم:

محروم­ترین منطقه­ی کشور، آن جا که همه خاک بود و بی­سرپناهی و انسان­های خاکی، محروم از کینه، ریا و دورنگی و این جا باید از کویر شوم تن می­گذشتی و چون کوهساران جاری. خواستم تا در رکابت باشم. به سان روزهایی که رد مسجد و نماز جماعت هم پایت بودم. در پایگاه مقاومت، در هیئت­های عزاداری ماه محرم، آن جا که همه­ی عاشقان عهد مودت می بستند و دل با مقتدایشان یک دله می­کردند. اما این بار تنها رفتی. نرفتی که پرواز کردی با بال عشق. عشقی که شعله زد و زبانه کشید و خاکستر کرد هر آن چه از منیت و تمنیات جسمانی در وجود داشتی. بال و پر گشودی و از زندان جسم رهیدی تا دوباره انتظار را برای آمدن سیمرغ هدایتم شماره کنم.

یاد نامت آسمان چشمانم را بارانی کرده، وجودت براتی بود و رفتنت همه حکمت. رفته­ای و معلم جاوید شده­ای. که آن جا مدرسه تاریکی محض بود، از مشرق عشق طلوع کردی خورشید صفت بی‌ریا و روشنی را به تاریکی هدیه دادی. اکنون معلم جاویدی و من زبان گویای تو، که امروز درس‌هایت را پس می­دهم.

تورج برادر؛ امروز جاده­ای که تو رفتی، ناهموار است و رسیدن تا مقصد تنها ادعا! که نسل خورشید دیگر از دروازه­ی شهر می­گذرد. عصر تحقیر است و شکست و مرگ پایان زندگی. یادت هست، وقتی معلم روستا شدی، پیمان نامه­ی رفاقت را چنان امضا کردی که نقش آن روی پیشانی سحر جا ماند؟

زود با دیگران انس می­گرفتی و زود صمیمی می­شدی. یادم نمی­رود سادگی و بی­ادعایی تو کار خود را کرده بود. بچه­ها دیگر راه خانه­ی ما را بهتر از راه خانه­ی خویش می­شناختند. دست دوستی­ات همیشه به سوی مردم باز بود تا رنگ ریا را از کمک­ها و یاری­های بی­دریغت بزدایی و امروز دوباره نسیم یادت وزیدن گرفته است. دلم می­خواهد رمز ماندگاریت را با سرانگشت عقل بکاوم اما مگر دل مجال می­دهد! می­دانم که ذره­ای شور و شعور می­تواند مرا به عمق حرف­هایت برساند، آن جا که سیرت آدمیان بر صورت آنها می­چربد.

روایت پنجم:

دیروز یکی ای از بچه­های دانشسرا را دیدم و دوباره باران خاطره جان گرفت. می­گفت: «خاکی بود و شوخ طبع. ندیدم که نسبت به مشکلات کسی بی­تفاوت باشد، حتی اگر کمکی از دستش ساخته نبود. شوخی­ها و بذله­گویی­هایش حال دل را می­گرداند و روح امید در دل­ها می­دمید که با یاس و ناامیدی سر ستیز داشت. تورج می­گفت: ناامید شیطان است. می­دانستم که فاصله میان ما و او بسیار است گقتی دلتنگی­ها دست و پای دلش را می­گرفت. اما نام امام و انقلاب را که می­شنید روحیه­ی دیگری داشت. می­گفت: باید اعتقادمان به راه امام خالص باشد و دور از هر گونه شک و شبهه؛ که زمین پر از بی­راهه است و امان از روزی که کسی دست دلمان را نگیرد.»

هر جا که چشم می­گردانم بذر محبتی کاشته­ای و پرچم مهری برافراشته. تو صبور بودی و با پشتکار که در آن شرایط روز با تمام نبودها کنار آمدی و سرشار امید. و چشمان زمین هنوز هم در نظاره­ی این کوشش بی­دریغ، خیره مانده است. به بچه­ها می­گویم در سختی­ها و مشکلات است که انسان­ها جوهره­ی وجودی خویش را به ظهور می­رساند و آن روزها که سختی بود و بی­عدالتی و محرومیت، تورج به جنگ همه­ی مشکلات رفت و چه سربلند بیرون آمد نه مثل برخی که با نسیمی روحیه­ی توکل از دست می­دهند و پا پس می­کشند!

همت تورج ستودنی است که جاریه­ی غیرت در رگانش بود و بهار سبز مکرر و تحمل همه­ی دردها برایش یک سوختن شیرین که «لا اله الا الله و توکلت علی الله» شعار او بود و اسو­هایی چون شهید بهشتی و رجایی روشنی بخش راه و چراغ هدایتش و بچه­ها در خوابگاه به یاد دارند که دمی کتاب‌های آیت الله مکارم شیرازی و آیت الله دوانی را از خود دور نمی­کرد. نگاه تورج به انتهای راه بود و دلش پی بهانه­ای برای رفتن که زبان با دلش یکی بود. می­گویم: «بچه­ها، شناختن راه حق شاید دشوار نباشد، اما آن چه به چشم می­آید و پر بهاست، پایداری در صراط مستقیم است، علی رغم توفنده­ترین موانع و مصایب. عمویتان 20 سال بیش­تر نداشت. اما خوب دیده بود که آبروی اسلام در گرو پای مردی اوست. پس چشم بسته به روی هر آن چه جوانی چون او را به دنیا می­خواند و رفت و با تمام وجود گفت که: امام علی فرموده­اند: «إنَّما الحَیاه عَقیده وَ جَهاد؛ زندگی نیست جز عقیده و جهاد، و جهاد در راه عقیده انسان را به حقیقت می­رساند.»

گویا تورج شهابی بود که با سرعت خطی بر آسمان مهتابی کشید انگار که مدت­ها بود همان جا بود.»

روایت ششم:

سه سال بود که بعد از رفتنت بی­تابی­هلای مادر گل کرد و دلتنگی­های پدر و هر بار که می‌آمدی شوق زندگی ارمغان سفرت بود که در میان خنده و مژدگانی و دود و اسپند تقدیم دل‌هایشان می­کردی.

سه سال بود که مادر دل بریده بود از هر چه که رنگ تو را نداشت و چشم دوخته بود به جاده­ی انتظار که نسیم تو را می­آورد و چشم من به دهان هر دوست و آشنا وقتی رهگذر کوی تا خبر از تو بگیرم. نامه که می­دادی می­گفتی جایت امن است و راحت! و اگر باور نداریم از حامل نامه بپرسیم؛ می­گفتی جای نگرانی نیست. اما دروغ آن هم با دل مادر!

مگر می­شد رخت­های دلتنگی را از دل پرآشوب مادر جمع کرد که هر روز تمنای دیدن داشت. دلش که می­شکست دست به دامن خدا می­شد و مادرانه اشک و آه که: «خدایا؛ اگر دل برای سوزاندن است، چرا ریشه­ی همه زندگی در اوست؟ و اگر برای شکستن است، چرا تمامی آیینه ها در اوست؟ اگر دل برای بریدن است، چرا همه پیوستگی­ها در اوست و اگر دل برای بستن است، چرا راه شکستگی­ها در اوست؟»

مادر نگران چراغ کاشانه­اش بود تا مبادا در معرض تندباد عناصر از خدا بی­خبر و قسی­القلب قرارگرفته باشد و من تکه­ی دیگر وجودم را به خدا سپرده بودم باشد که برگردد. با پیروزی و افتخار؛ برگردد و چراغ دلم را روشن کند. نه قرار ماندنم بود و نه پای رفتن! و زمزمه­ی زیر لب خواهر که: «چشم مادر، چشم خواهر، مانده برادر، ای برادر!»

آن که مست آمد ودستی به دل ما زد ورفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواسـت تنهایـی مـا را بـه رخ مـا بکشـد تنـه­ای بر در این خانه­ی تنها زد و رفـت!

روایت هفتم:

تنهایم و تنهایی­ام را با گوهر خاطرات تو زبور می­دهم. آمدی بی­صدا، در سکوت، تلنگری بر دل تنهایم زدی، شور حیاتم بخشیدی و رفتی تا بدانم که نباید دل ببندم که همه رفتنی هستیم و خوشا به حال او که آزاده می­رود! رفتی، بی­صدا، در سکوت و در آغوش کوه­های کردستان و جا برای همیشه خوش کردی و حسرت دیداری برادرانه را برای همیشه­ی ایام در دلم نمادی. مادر داشت آرزوهایش را به دور خود می­پیچید. خبر شهادتت آمد، بعد از عملیات کربلای 5، گفتند: «مفقودالاثر است.» دست اجابت به شاخه­های «امن یجیب» آویختم. اما... خواستیم راه و رسم تاب را از پیچک بیاموزیم. مادر گریه­هایش را کرد، ضجه­هایش را زد و آرزوهایش را که فریاد زد آرام شد، که به درک ارتفاع عشق تو رسیده بود و آن گاه بی­صدا و مادرانه لب گشود: «زیبا غریب مادر! پشت دلم شکست اما تو به آرمانت رسیدی و دلتنگی­ای توام با افتخار و سربلندی را برایم به میراث نهادی. باشد تا من و فرزانم، میراث­دار لایقی برایت باشیم و شرح حماسه­ی دلاوری و رشادت تو را سینه به سینه پاسدار.»


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.