معلم شهید: تورج بالینی
فرزند: نصرتالله
صدای گامهای تو با حس آمدنت درآمیخت در طلوع سبز: 1343 (شهرستان میانه)
و خورشید داستان غربت آغازید در غروب سرخ: 1366
گفتند راه آسمان را یافتهای، نشانیات را از نسیم پرسیدم: عملیات کربلای 5، منطقهی کردستان
معلم که شدی، آسمان اندیشهات همیشه شوق رویش داشت: فوق دیپلم آموزش ابتدائی و سه سال خدمت صادقانه در محراب علم و عمل معلمی، سمت خدا را نشانت داد.
روایت اول:
اشکاهایم را پاک میکنم، دلم شور میزند روزی را که پیدایت کنم و در امتداد نگاهت بسوزم. میخواهم وقتی تو را دیدم لبهای خشکیدهام را بر روی پاهای زخمیت بگذارم تا در امتداد دریاییت سیراب شوم. میخواهم وقتی تو را دیدم غرق در رویای چشمانت شوم و دیدن را بیاموزم و پستوی نگاهم را ویران کنم تا فقط تو را ببیند. میدانم که روسیاهتر از آنم که با تو هم کلام شوم، اما چه کنم که سیل اشک مرا به زلال تو نزدیک میکند. دارم تو را احساس میکنم. داری از کنارم میگذری. بی آن که خلوت روزمرگی را برهم زنی، هنوز هم جسم صد پارهات، چه آنها که خاک شدند و در وسعت تنگ زمین گرفتار آمدند و چه آنها که ماندند و ماندنشان چون تکههای خورشید، یخهای غفلت ما را آب کرد، مرا به سوی تو جاری میکنند.
صدایت را که میشنوم دست و پایم را گم میکنم. آخر فاصلهی میان من و تو حتی یک وجب هم نبود. اما این بار چنان از تو دورم که احساسا شرم میکنم. ای کاش خاک میشدم و سینهام را زیر پاهای رنجورت آرام میکردم و ای کاش میشد ذرهای از رنجش آن روزها را خرید!
عصر یک روز پاییزی است و باز هم بچهها سراغ تو را از من میگیرند. میخواهند باز هم از تو بدانند. از عموی جوانشان که در بحبوبهی جوانی، در سن و سالی که جوانان برای خویش هزار امید و آرزو دارند، قدم در راهی نهاد که میدانست شاید هیچ وقت برگشتی به دنبال ندارد. دوباره سراغ نامههایت رفتهام، نامههایی که برای من نوشتی و مرا بیش از پیش مرهون لطف و محبت خود نمودی. بچهها مشتاقانه در کنارم مینشینند و دارم قامتم را در برابر پاکیهای تو خم میکنم. ای کاش میتوانستم پاهایم را قربانی پاهای نلغزیدهات کنم. به خدا وقتی در فضای پاک نفس کشیدنت زندگی میکنم، سبک میشوم و زنده و این زندگی امروز، در آینهی نگاه بچهها جای دارد. در شگفتم از کار خدا و محبت دلها که چگونه با عمویی که هیچ گاه او را ندیدهاند، این گونه پل ساختهاند برای شناختنش. میخواهند بیشتر از تو بدانند تا مسیر زندگیشان را براساس عقاید و آرمانهای تو تنظیم کنند و یقینام این است که اگر میبودی و میدیدی که شهادتت جان تازهای در کالبد پژمردهی بچهها دمیده است به خودت و راهت می بالیدی!
روایت دوم:
در زلال چشمهایشان خیره میشوم. سراپا شورند و امید. امیدی به آیندهی ایرانی که با خون عموی 23 ساله و دل داغدار پدربزرگ و مادربزرگشان و صدها و هزاران جوان چون تو و خواهران و مادران دل سوختهی دیگر به ثمر رسید. شاید تا دیروز چون عابر بیاحساس از کنار قبرتان میگذشتند و هر چه گرد و غبار فراموشی بود بر روی لحظههای بازگشت مینشست. اما از روزی که نسیم باد شهیدان در مرور خاطرات تو وزیدن آغاز کرده است، تظاهر به شناخت نداری که ارزش ایران را خوب میدانیم و میشناسیم دشمنان دوستنما و دستهای پنهان پس پرده را که آروزی دیرینشان چپاول نقدینهی عمر شما بوده است و امروز آنان که ماندهاند وظیفهای خطیر بر عهده میگیرند، حفاظت و حراست از میراث پاک عموی به خون غلطیده و در این بین وظیفهی خطیر من، معرفی سیمای آفتاب گون تو. میگویم: «بچهها عمویتان به شدت پایبند نظم و مقررات خاص خویش بود و در همه کاری برنامهریزی و تقسیمبندی زمانی داشت.
و اولین نیاز او، تکلیف بود و مدرسه. میگفت: «هر انسانی نه تنها در قبال خود، بلکه در قبال سایر هموطنان و همنوعان خود مسئول است.» و برای انجام صحیح این وظیفه، اولین گام تحصیل علم و دانش بود.
تورج، مرشدی بود برای چگونه زیستن و مردی بود از نسل صبر و صداقت که کولهبار رفتن بر دوش گرفت. آخرین نامه که رسید؛ عکس چشمانت را سینهریز دیوار نمودم تا به هر آمدن و رفتن تازه کنم مهری را که با تو آغاز کردم.
روایت سوم:
آخرین فرزند خانه بودی و دردانهی پدر و مادر و یار شفقی و همراه و همراز زندگیام که تحمل رفتنت نبود. رفتنی که بیشک میدانستم برگشتی در کار نیست. بسیار چون تو رفته بودند و حتی پیکرشان نیامده بود تا مرهمی بر زخمهای دل پدر و مادران باشد و تو میدانستی و دیده بودی. میدانستی و خود در پشت جبهه در سنگر مدرسه میجنگیدی.
صفای پاک روحت آمیخته با معصومیت کودکانی بود که تو را مردی از تبار شقایق خواندند که برای شقایق زندگی رویش است و چه عظمتی دارد رویش آن در سینهای که از تیر عشق خونیین است. گفتی: «امروز همه از پیر و جوان در هر شغل و جایگاهی، از معلم و کارگر در مقابل حکم امام مسئولیم. اگر من امروز از پیر و معلمم پیروی نکنم، نباید فردا به انتظار این باشم که دانشآموزانم از من حرفی بشنوند! من نمیتوانم بدون این که حتی یک بار پایم خاک جبهه را لمس کرده باشد، به آنها بگویم که در غم از دست دادن پدران شهیدتان غمگین نباشید!»
و چون به خانه و کاشانه پشت کردی، در دروازهی وصال به انتظار اذن دخول نشستی. این بار تجارتی آغاز کرده بودی بین زمین و آسمان. تجارتی که در آن غیر از عشق چیزی معامله نشد و سرمایهاش جان بود و سودش دیدار یار.
راستی بچهها، حرفهای ناگفتهی مردان خدا بسیار است و من هر بار گه دست به دامن آسمانی عمو میآویزم، شرمندهی صبر اویم. عمویتان معلم خوبی بود. چرا که میدانست اگر شاگردان درس را به گونهی علمی بیاموزند برای همیشه در لوح ذهنشان حک میشود و خود رفت تا عمل کند. شاید روزی را دیده بد که زیباترین تندیس را طراحی کرده است.
خورشید بودی که صمیمانه و بیادعا بخشیدی که کار دل تفسیر کردنی نیست. همان روز اولی که در دانشسرای تربیت معلم شهید مطهری مراغه پذیرفته شدی، گفتی: «ایرج خان! آرزوم دارم برای همیشه در مناطق محروم کشور خدمت کنم و دین خویش را نسبت به این لطف خداوند ادا نمایم.» و سرانجام رفتی. آن هم پایکوبان! آخر کسی را که بر لب حدیث دریا باشد، مگر از سراب تشنگی بیم دارد؟! و این بار دوری از سراب زندگی را بر همهی نقشها و طرحها و وابستگیها برگزیدی.
روایت چهارم:
محرومترین منطقهی کشور، آن جا که همه خاک بود و بیسرپناهی و انسانهای خاکی، محروم از کینه، ریا و دورنگی و این جا باید از کویر شوم تن میگذشتی و چون کوهساران جاری. خواستم تا در رکابت باشم. به سان روزهایی که رد مسجد و نماز جماعت هم پایت بودم. در پایگاه مقاومت، در هیئتهای عزاداری ماه محرم، آن جا که همهی عاشقان عهد مودت می بستند و دل با مقتدایشان یک دله میکردند. اما این بار تنها رفتی. نرفتی که پرواز کردی با بال عشق. عشقی که شعله زد و زبانه کشید و خاکستر کرد هر آن چه از منیت و تمنیات جسمانی در وجود داشتی. بال و پر گشودی و از زندان جسم رهیدی تا دوباره انتظار را برای آمدن سیمرغ هدایتم شماره کنم.
یاد نامت آسمان چشمانم را بارانی کرده، وجودت براتی بود و رفتنت همه حکمت. رفتهای و معلم جاوید شدهای. که آن جا مدرسه تاریکی محض بود، از مشرق عشق طلوع کردی خورشید صفت بیریا و روشنی را به تاریکی هدیه دادی. اکنون معلم جاویدی و من زبان گویای تو، که امروز درسهایت را پس میدهم.
تورج برادر؛ امروز جادهای که تو رفتی، ناهموار است و رسیدن تا مقصد تنها ادعا! که نسل خورشید دیگر از دروازهی شهر میگذرد. عصر تحقیر است و شکست و مرگ پایان زندگی. یادت هست، وقتی معلم روستا شدی، پیمان نامهی رفاقت را چنان امضا کردی که نقش آن روی پیشانی سحر جا ماند؟
زود با دیگران انس میگرفتی و زود صمیمی میشدی. یادم نمیرود سادگی و بیادعایی تو کار خود را کرده بود. بچهها دیگر راه خانهی ما را بهتر از راه خانهی خویش میشناختند. دست دوستیات همیشه به سوی مردم باز بود تا رنگ ریا را از کمکها و یاریهای بیدریغت بزدایی و امروز دوباره نسیم یادت وزیدن گرفته است. دلم میخواهد رمز ماندگاریت را با سرانگشت عقل بکاوم اما مگر دل مجال میدهد! میدانم که ذرهای شور و شعور میتواند مرا به عمق حرفهایت برساند، آن جا که سیرت آدمیان بر صورت آنها میچربد.
روایت پنجم:
دیروز یکی ای از بچههای دانشسرا را دیدم و دوباره باران خاطره جان گرفت. میگفت: «خاکی بود و شوخ طبع. ندیدم که نسبت به مشکلات کسی بیتفاوت باشد، حتی اگر کمکی از دستش ساخته نبود. شوخیها و بذلهگوییهایش حال دل را میگرداند و روح امید در دلها میدمید که با یاس و ناامیدی سر ستیز داشت. تورج میگفت: ناامید شیطان است. میدانستم که فاصله میان ما و او بسیار است گقتی دلتنگیها دست و پای دلش را میگرفت. اما نام امام و انقلاب را که میشنید روحیهی دیگری داشت. میگفت: باید اعتقادمان به راه امام خالص باشد و دور از هر گونه شک و شبهه؛ که زمین پر از بیراهه است و امان از روزی که کسی دست دلمان را نگیرد.»
هر جا که چشم میگردانم بذر محبتی کاشتهای و پرچم مهری برافراشته. تو صبور بودی و با پشتکار که در آن شرایط روز با تمام نبودها کنار آمدی و سرشار امید. و چشمان زمین هنوز هم در نظارهی این کوشش بیدریغ، خیره مانده است. به بچهها میگویم در سختیها و مشکلات است که انسانها جوهرهی وجودی خویش را به ظهور میرساند و آن روزها که سختی بود و بیعدالتی و محرومیت، تورج به جنگ همهی مشکلات رفت و چه سربلند بیرون آمد نه مثل برخی که با نسیمی روحیهی توکل از دست میدهند و پا پس میکشند!
همت تورج ستودنی است که جاریهی غیرت در رگانش بود و بهار سبز مکرر و تحمل همهی دردها برایش یک سوختن شیرین که «لا اله الا الله و توکلت علی الله» شعار او بود و اسوهایی چون شهید بهشتی و رجایی روشنی بخش راه و چراغ هدایتش و بچهها در خوابگاه به یاد دارند که دمی کتابهای آیت الله مکارم شیرازی و آیت الله دوانی را از خود دور نمیکرد. نگاه تورج به انتهای راه بود و دلش پی بهانهای برای رفتن که زبان با دلش یکی بود. میگویم: «بچهها، شناختن راه حق شاید دشوار نباشد، اما آن چه به چشم میآید و پر بهاست، پایداری در صراط مستقیم است، علی رغم توفندهترین موانع و مصایب. عمویتان 20 سال بیشتر نداشت. اما خوب دیده بود که آبروی اسلام در گرو پای مردی اوست. پس چشم بسته به روی هر آن چه جوانی چون او را به دنیا میخواند و رفت و با تمام وجود گفت که: امام علی فرمودهاند: «إنَّما الحَیاه عَقیده وَ جَهاد؛ زندگی نیست جز عقیده و جهاد، و جهاد در راه عقیده انسان را به حقیقت میرساند.»
گویا تورج شهابی بود که با سرعت خطی بر آسمان مهتابی کشید انگار که مدتها بود همان جا بود.»
روایت ششم:
سه سال بود که بعد از رفتنت بیتابیهلای مادر گل کرد و دلتنگیهای پدر و هر بار که میآمدی شوق زندگی ارمغان سفرت بود که در میان خنده و مژدگانی و دود و اسپند تقدیم دلهایشان میکردی.
سه سال بود که مادر دل بریده بود از هر چه که رنگ تو را نداشت و چشم دوخته بود به جادهی انتظار که نسیم تو را میآورد و چشم من به دهان هر دوست و آشنا وقتی رهگذر کوی تا خبر از تو بگیرم. نامه که میدادی میگفتی جایت امن است و راحت! و اگر باور نداریم از حامل نامه بپرسیم؛ میگفتی جای نگرانی نیست. اما دروغ آن هم با دل مادر!
مگر میشد رختهای دلتنگی را از دل پرآشوب مادر جمع کرد که هر روز تمنای دیدن داشت. دلش که میشکست دست به دامن خدا میشد و مادرانه اشک و آه که: «خدایا؛ اگر دل برای سوزاندن است، چرا ریشهی همه زندگی در اوست؟ و اگر برای شکستن است، چرا تمامی آیینه ها در اوست؟ اگر دل برای بریدن است، چرا همه پیوستگیها در اوست و اگر دل برای بستن است، چرا راه شکستگیها در اوست؟»
مادر نگران چراغ کاشانهاش بود تا مبادا در معرض تندباد عناصر از خدا بیخبر و قسیالقلب قرارگرفته باشد و من تکهی دیگر وجودم را به خدا سپرده بودم باشد که برگردد. با پیروزی و افتخار؛ برگردد و چراغ دلم را روشن کند. نه قرار ماندنم بود و نه پای رفتن! و زمزمهی زیر لب خواهر که: «چشم مادر، چشم خواهر، مانده برادر، ای برادر!»
آن که مست آمد ودستی به دل ما زد ورفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواسـت تنهایـی مـا را بـه رخ مـا بکشـد تنـهای بر در این خانهی تنها زد و رفـت!
روایت هفتم:
تنهایم و تنهاییام را با گوهر خاطرات تو زبور میدهم. آمدی بیصدا، در سکوت، تلنگری بر دل تنهایم زدی، شور حیاتم بخشیدی و رفتی تا بدانم که نباید دل ببندم که همه رفتنی هستیم و خوشا به حال او که آزاده میرود! رفتی، بیصدا، در سکوت و در آغوش کوههای کردستان و جا برای همیشه خوش کردی و حسرت دیداری برادرانه را برای همیشهی ایام در دلم نمادی. مادر داشت آرزوهایش را به دور خود میپیچید. خبر شهادتت آمد، بعد از عملیات کربلای 5، گفتند: «مفقودالاثر است.» دست اجابت به شاخههای «امن یجیب» آویختم. اما... خواستیم راه و رسم تاب را از پیچک بیاموزیم. مادر گریههایش را کرد، ضجههایش را زد و آرزوهایش را که فریاد زد آرام شد، که به درک ارتفاع عشق تو رسیده بود و آن گاه بیصدا و مادرانه لب گشود: «زیبا غریب مادر! پشت دلم شکست اما تو به آرمانت رسیدی و دلتنگیای توام با افتخار و سربلندی را برایم به میراث نهادی. باشد تا من و فرزانم، میراثدار لایقی برایت باشیم و شرح حماسهی دلاوری و رشادت تو را سینه به سینه پاسدار.»